پیڪر شهید مازیار ڪریمی از شهدای غیور فاطمیون با آزمایش DNA شناسایے شد
خانواده ی این شهید ۲ سال چشم انتظار بودند...
و اما باید برایت بنویسم؛
محمدهادی جان
عزیزدلم؛
ماراببخش که آرامش این خاک را مدیون این تولدهای زین پس بدون بابای تو،هستیم!
شایدالان ذهن پاک و کوچکت این غم بزرگ را درک نکند؛
اما ما شرمنده ایم از روزی که دلت بخواهد شمع های تولدت را در برابر بابامحمودت فوت کنی،اما جای خالیش، بغضی شودو گلویت را بفشارد...
عزیز دلم یقین دارم که تو باچشمان معصومانه ات پدرشهیدت و زنده تر از هر زنده ای را میبینی،درکنار رفقای شهیدش در حالی که عندربهم یرزقون را تجربه میکنند...
وچه گواه بر زنده بودن پدرشهیدت بهتر از این که،میرود و فدای عمه ی سادات میشود،و درست روز تولد تو مصادف میشود با تولد حضرت زینب(س)..
گویی بابا خواسته شادی تولد سه سالگیت را باشادی عظیم میلاد بانوی دمشق جشن بگیرد..
محمدهادی جان؛
سلام ما اسیران زمین گیر شده را باچشمان معصومت درخواب یا شایدم بیداری به پدر برسان و بگو اینجا یک عده آدم زمین گیر،چشم به دستان آسمانیت دوخته اند بلکه نجاتشان دهی.
عزیزکم؛تولدت مبارک!
به امید روزی که تو نیز امتدادی شوی در ادامه ی راه پدر و ما شاهد سربازیت باشیم برای امام زمان(ع).
سرباز کوچک آقا تولدت مبارک
ارسالی از کاربر محترم سرکار خانم قدیم روستا
@modafeharamnarimani
شهدا سالهای گذشته شادی کنان با شیرینی و شربت از مردم پذیرایی میکردند،
اما امروز پذیرای میهمانهای عمه جانشان هستند ...
از دیروز تا به امروز
شهیـد حسیـن فیـاض
گـروه فرهنگـے سـرداران_بے_مرز
https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ
بسم رب الشهداء والصدیقین .
تخریب چی پاسدار محمد (جواد) سنجه دردفاع از حرمهای مطهر و حریم اهلبیت (ع) و اسلام حقیقی و تامین امنیت کشور عزیزمان، بدست تروریست های تکفیری، در منطقه تی فور سوریه بر اثر انفجار مین به شهادت رسید و آسمانی شد.
تو زنده تر از ما به ظاهر زندگانیم !
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها... .
امان از دل زینب
معشوقه به سامان شد
تا باد، چنین بادا .
اللهم ارزقنا
خوشا به حالش و بدا به حالم .
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
شھداے مدافع حرم قم
بسمه تعالی
به نام خداوند زیبای صبر و استواری. خالق مهربانی که هنرت برای دیدن او به قدر دریچه ای است که سهم چشم های دلت باشد. و چه سخت است اگر خدای عزیز، بنده ای را به بوته آزمونی بزرگ بکشد؛ آن وقت است که باید لذت ببری از رنج های فراوان و گل از گلت بشکفد در اوج پاییز!
سعید عزیزم یکسال از ندیدنت گذشت، انگار همین دیروز بود؛ مثل همیشه می آمدی با صدها سبد عاطفه و مهربانی. بچه ها تکیه می کردند به شانه های ستبرت و هرچه شیرینی دنیا بود به کامشان می ریختی.
یادش بخیر وقتی علی از سر و کولت بالا می رفت پدرانه ترین لبخندها را از شاخسار محبت بابا می چید و درس ها می آموخت برای تمام فراز و نشیب های زندگی.
محمدحسین تازه دو سال داشت و چقدر ذوق می کرد وقتی معصومانه ترین نگاه های خود را هدیه می کرد به صورت ماه پدر.
حالا یک سال گذشت با همه محنت ها و رنج ها. علی دارد سعی می کند جای خالی تو را پر کند. پسر دو ساله ات حالا بزرگتر شده.
ولی هنوز خیلی فاصله دارد باور کند هر تمثالی، خودِ بابا نیست و نباید سراسیمه به سمتش بشتابد.
ولی چه کنم؟ او هنوز چشم به در، منتظر است روزی دوباره برگردی.
حصر نبل و الزهرا را پیروزمندانه شکستید تا کودکان مظلوم سرزمین زینب کبری(س) آرام بگیرند، ولی می دانستید بی قراری طفل های خودتان، سهم سنگین مادرانشان است تا صبورانه چشم های خیس و بهانه های هر شبشان را تماشا کنند.
فاطمه، محمدمصباح و طهورا دارند هرشب می شنوند رشادت بابایشان، شهید عربی را از مادر؛ مادر خوب می داند که گدازه های آتشفشان دل بچه هایش، خواهد سوزاند تاروپود دژخیمانی که نگذاشتند بازگردد علی اکبر را که دوباره در آغوش بگیرد نازدانه هایش را.
مریم سادات و ملیکا سادات، مشق می کنند هر روز حماسه استواری دختران حسین را و می روند هر هفته بر تربت شهید روشنایی؛ و چه فخر می کند شهید به دخترکان آسمانی خود که عهد بسته اند قهرمان قصه ایثار پدر باشند.
هانیه و فاطمه خیره مانده اند هنوز در قاب عکس بابا و دستان کوچک خود را محکم فشرده اند به چادر مادر و خوب می فهمند رمز و راز اعجاز این قاب نور و طهارت چادر مادر را. اینان امتداد عفاف فاطمه اند که می درخشند از آینه هنرمندی شهید هاشمی.
محمدحسین قول داده خود سنگ صبور مادر باشد وقتی هر پنجشنبه زمزمه هایی می کند آرام برای عبدالصالح قهرمانش که سنگ مزارش حرف های زیادی دارد برای گفتن.
شهید سراجی وقتی می رفت معامله کرده بود با مقتدر قهاری که مونس مناجات های شبانه اش بود و یقین داشت امیرعلی و امیر محمد، سندِ سربلندی پدر خواهند بود در کنار شجاعت مادر صبورشان و اگر امیر سپاه حق دوباره لب بگشاید، به اشاره ای بصیرت و شهامتشان را از شرق تا غرب به رخ عالم می کشند.
درسی که یادگارهای شهید قلی زاده، فاطمه و حسین هم بارها آموخته اند و به امانت گرفته اند از پدر غیور روحانی خویش. درسی که در این یک سال خوب لمس کرده اند که چقدر گرانبهاست و برای ابلاغ پیام شهادت شهداء کاملا آماده اند.
یادم نمی رود دخترکی نورس بودم و بابای شهیدم سید محمد رباط جزی هرگاه از جبهه برمی گشت می گفت: دخترم دعا کن پدرت نزد سالار شهیدان برود؛ و حالا که 24 سال از پرپر شدن قامت بابا می گذرد خوب می دانم که او می خواست حتی دخترش هم فردای قیامت پیش دختران حسین حرفی برای گفتن داشته باشد، وقتی مقابل جده اش زهرای اطهر از دلتنگی بابا می گویند.
از کودکی آموختم که این زیبایی حماسه زینب است که جای جای دلت را تیغ بکِشند اما باز مهربان بنشینی و خار از پای طفل هایی بکشی که بی قرار بازگشت پدر نشسته اند! چگونه می شود این قصه دردناک را از روزنه ای دید که فقط زیبایی باشد و عشق! این هنر مکتب عقیله بنی هاشم است.
وقتی دختر باشی و بابای مهربان هر روز قربان سرت برود، و سالها از نیامدنش بی تاب شوی چطور می توانی کاری کنی که حتی مادر گریه های غریبانه هر شب دخترکش را نشنود.
آسان نیست ولی من غریب نیستم با این حکایت تلخ. سخت است آرزو کنی خواب امشبت قدری طولانی تر شود تا بتوانی اندکی بیشتر روی زانوی پدر بنشینی. هر وقت می شنید مادرم صدای هق هق دلتنگی من را خوب می فهمید دوباره بهانه بابا گرفته دل بی قرارم و قصه ای می گفت تا نمیرد امید به روزی که بیاید پدرم با قامتی استوار و چشم هایی روشن و آغوشی باز. مادرم خوب آموخته بود ستبری اراده را از ام وهب تا دست دخترش نیز نلرزد وقتی می خواهد از زیر قرآن رد کند سعیدش را. و حالا اگرچه سفر بی بازگشت او با پرستوهای مدافع حرم بی بی زینب(س)، دوچندان کرد رنج فراق را، اما هرگز نخواهم گذاشت به غم بنشیند محراب نگاه مقتدایم، و هر روز به شوق دلیری فرزندان عزیزم، شانه می کنم گیسوانشان را تا چنان برومند برآیند که بشکنند شاخ هر ستمگری که بخواهد نگاه چپ کند به حریم ولایت و آستان اهل بیت پیغمبر(ص).
یادگاران شهدای هشت سال دفاع مقدس، آشنایند با حکایت آنچهدر این مدت گذشت بر فرزندان و خانواده های شهدای مدافع حرم. وقتی شهید پر می کشد تا اوج و تو می مانی و یک پلاک و سربند و کودکانی منتظر، تازه کارت می شود کارستان! تا بیخ دندان و مغز استخوان باید رنج بکشی از عشق راهیان نور، اما آه نکشی.
باید تکه های تن و پاره های جانت را به تاراج نیزه ها کنند در کربلای حسین ولی نتوانند لبخند را از لبانت بخشکانند. باید سرب داغ و داغ تیر سه شعبه را فرو کنند در چشم و گلویت، و سینه ات را بشکافند و به دندان بگیرند جگرت را، اما نتوانند عیشت را در بلندای تل زینبیه به عزا تبدیل کنند! باید بتوانی حتی با آه سرد گلوی خونین شش ماهه حسین، پاره پاره کنی پیکره حرمله های عالم را. آری سخت است. خیلی سخت.
دشوار است ببوسی تمام خاطراتت و بسپاری اش به تیر و ترکش تا تکان نخورد آب در دل مردم شام؛ تا غبار غم به گوشه چشم اهل حرم ننشیند. اما من سربند یا زینب را به پیشانی فرمانده دلاورم سعید بستم تا همه دنیا بداند اگر پاسداران خمینی، عزمِ جهاد کنند و دست به سلاح غیرت ببرند، تار و پود تکفیری های شوم را خاکستر می کنند. سعید من همانجا ماند حتی به قیمت بی قراری چشم های منتظر علی و محمدحسین، تا همه عالم بداند این جان برکفان سید علی هستند که اگر برسند به حوالی حرم زینب، یکسره دمار از روزگار اجنبی های پست در خواهند آورد. و چه زیبا طلوع آزادی برآمد از مشرقِ شهرک های نبل و الزهرا با درخشیدن پاسداران حرم عمه سادات که شجاعانه رفتند برای پرکشیدن.
مردم این مرز و بوم عشق را از سرچشمه ناب چشیده اند و آماده اند فدائیان صف اول باشند، حتی اگر اهریمنِ آنها، زبانه های آتش یک ساختمان باشد باز هم چشم برهم زدنی تمام خاطراتشان را می گذارند و قهرمانانه به آغوش می کشند جام شهادت را تا خود خاطره باشند برای سرافرازی و عزت ایرانِ سربلند؛ چه رسد به آنکه دست های ناپاک خصمِ تکفیری بخواهد به دامان آسمانی این خاک عزیز برسد؛ که اگر چنین شود نقطه نقطه دنیا را حماسه عاشورا می کنند تا نفس ها بخشکد در گلوی دشمنان خاندان پیامبر(ص). فرزندان شهدا استوره های فردای این آب و خاکند. استوره هایی که هر یک در دامان مادرانی برومند خواهند شد که درس ایستادگی و پایداری را از اقتدار زینب کبری آموخته اند و بار سنگین ابلاغ پیام سرخ شهیدان را عزتمندانه به دوش خواهند کشید ان شاءالله.
بسمه تعالی
به نام خداوند زیبای صبر و استواری. خالق مهربانی که هنرت برای دیدن او به قدر دریچه ای است که سهم چشم های دلت باشد. و چه سخت است اگر خدای عزیز، بنده ای را به بوته آزمونی بزرگ بکشد؛ آن وقت است که باید لذت ببری از رنج های فراوان و گل از گلت بشکفد در اوج پاییز!
سعید عزیزم یکسال از ندیدنت گذشت، انگار همین دیروز بود؛ مثل همیشه می آمدی با صدها سبد عاطفه و مهربانی. بچه ها تکیه می کردند به شانه های ستبرت و هرچه شیرینی دنیا بود به کامشان می ریختی.
یادش بخیر وقتی علی از سر و کولت بالا می رفت پدرانه ترین لبخندها را از شاخسار محبت بابا می چید و درس ها می آموخت برای تمام فراز و نشیب های زندگی.
محمدحسین تازه دو سال داشت و چقدر ذوق می کرد وقتی معصومانه ترین نگاه های خود را هدیه می کرد به صورت ماه پدر.
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
شھداے مدافع حرم قم
روزی که با تعدادی از بچه ها که در طرح حلقه صالحین نوجوانان [هستند]، در پارک محله نشسته بودیم؛ یادی از شما [ شهید مهدی اسحاقیان ] در دلم گذشت.
متاسفانه اون روز پولی نداشتم که برای بچه ها خوراکی بخرم.توسل به امام رضا (علیه السلام) کردم.
در حین برگشت یکی از بچه ها گفت برویم شهدای محله رو فاتحه بخوانیم. بنده نمیدونستم که شما در این گلزار شهدا خاک هستید. وقتی اومدیم پذیرایی خوبی به برکت سفره شهدا از ما شد.
در همون شب خواب دیدم شما بزرگوار و چند از دوستان دیگر، از ما پذیرایی کردید. آنجا بود که متوجه شدم که بین شهدا و اهل بیت (علیهم السلام) چه رابطه نزدیکی است...
شهید مهدی اسحاقیان
@mahdi_eshaghian
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات
شهید سید اسماعیل سیرت نیا
برادرم
کارهای معمولی رو همیشه بصورت خاص انجام می داد
دخترم رفت کلاس سوم ابتدایی اون سال مهر مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان
اوایل سال تحصیلی یه روز خونه مامان دور هم بودیم آقا داداش منو کشید کنار گفت؛
میخوام یه جشن تکلیف تو مدرسه بگیرم واسه بچه ها که بیاد ماندنی بشه ،موافقی؟
گفتم چه جوری ؟!
گفت یه آش برامون میپزی؟
گفتم اره
گفت یه آش بپزیم یه افطاری کوچیک بدیم من یکی از مدیران آموزش پرورشو دعوت میکنم ،واسه بچه ها جایزه میخریم واسه معلم ها چادر مشکی.
گفتم برات خیلی هزینه میشه واست سخت،میشه ،نمیشه مختصر تو خونه یه جشن بگیریم بیخیال بشی ؟
گفت؛نگران نباش میخوام با این کار این بچه،احساس افتخار وغرور کنه اخه بچه های منو خیلی دوست داشت
از اونجایی اگه تصمیمی میگرفت هیچ کس نمیتونست منصرفش کنه ،کاراشو شروع کرد
آش درست کردیم ،نون،پنیر،سبزی، واسه سفره افطاری هدیه خریدیم همه رو دعوت کردیم
درست یادم نیست چه مقامی رو دعوت کرده بود ولی مهمان بعد تلاوت قران صحبت کرد سفره گذاشتیم همه افطار خوردن بعد به بچه ها هدیه داد به معلم ها،هم هدیه داد بلاخره اون روز مراسم جنش تکلیف دخترم،وبچه های کلاسشون خیلی عالی برگزار شد وتا مدتها همه تو مدرسه از دخترم تشکر میکردن
شبش یه کیک گرفت اومد خونه یه جشنم تو خونه گرفتیم
چند ماه بعد از،شهادتش مادر یکی از اون بچه های که آقا سید اسماعیل براشون جشن تکلیف گرفته بود منو تو خیابون دید
به شدت گریه میکرد وخاطره اون روز رو دوباره به یاد آورد وگفت اون چادر رو هنوز به یادگار از سید داریم
آقا سید اسماعیل همیشه کارهای معمولی رو به صورت خاص انجام میداد دوست داشت دل همه رو شاد کنه
آقا سید اسماعیلم
آقاداداش
یادت همیشه در قلب ما سبز میمونه شاد باش که مرور خاطراتت دل همه رو شاد میکنه
یادت سبز
@khadminharam
همسر شهید:
به همه قرض میداد...حتی اگه خودمان نداشتیم با هر سختی بود پول را جور میکرد و میداد خیلی کم پیش می امد کسی درمانده از خانه ما برود.
شهید سیاهکالی مرادی
@khadem_shohda
حماسه بانو: خانم عارفی، آقا مصطفی که ام دی اف کار بودند. چطور شد که تصمیم گرفتن برا دفاع از حرمین بروند؟مگه نیروی نظامی بودن؟
همسر شهید: من فکر میکنم راز اصلی اش در پیاده روی اربعین بود. ایشون هر ساله پیاده روی اربعین می رفتن.ما فامیل بزرگی هستیم. در مشهد ولو زابل ولی آقا مصطفی اولین نفری بودن که در بین دوستان و اقوام برای پیاده روی اربعین می رفتن. از سالهای خیلی دور.. اون زمان خیلی هم این پیاده روی مرسوم نبود، ولی از همون زمانی که ایشون می رفتن، میگفتن که یک اجتماع بزرگی از شیعه ها هستن و ما این قدرت وجمعیتمون رو باید نشون دشمن بدیم. بعد خیلی هم تلاش می کرد که بتونه تعداد بیشتری رو ببره. سال اولی که رفتن، وقتی برگشتن شروع کردن به جذب افراد برای این کار. مثلا خیلی صحبت می کردن با فامیل و دوستان و هم شهرستان هم که میرفتن صحبت می کردن. سعی داشتن تعداد بیشتری رو جذب کنن که مثلا بتونن سالهای بعد تعداد بیشتری ببرن.
وضمنا اون سختی هایی که توی مسیر میدیدن به هیچ عنوان بازگو نمیکردن و فقط از خوبی و خوشی اونجا و اون حالت روحانی و معنوی ش میگفتن. خداروشکر کم کم تونستن سال بعدش چند نفر رو با خودشون همراه کردن.3-4 تا از دوستان و 3-4 تا هم از اقوام بودن و یه طوری هم که باز زیاد به اونا سخت نگذره، چون دو تاشون جانباز بودن.دیگه برا این که بهشون سخت نگذره، از همون سال بعدش با ماشین خودشون تا لب مرز اونا رو میبردن و اونجا هم از سالهای قبل دوست پیدا کرده بودن و اونا رو خونه ی اون دوستاشون گذاشته بودن.کم کم باز هر ساله تعدا بیشتری جذب می شدن به این رفتن.
حماسه بانو: این سفرها، هزینه مالی نداشت؟
همسر شهید: چرا داشت. یادمه همون اوایل هم که میخواستن برن، ما واقعا از لحاظ مالی توی مضیقه بودیم. یعنی پس اندازمون اونقدری نبود که بخوان مسافرت خارج از کشور برن یا این نوع خرج هایی داشته باشن. ولی عقیده ی خودشون این بود که بالاخره قرض داده میشه، ولی این فعالیت ها و توفیقات همیشه امکانش نیست که ما بگیم امروز نشد فردا میریم. سالی یک بار هست و اونم خیلی اهمیت داره. میگفت این سفر برای من که واجبه! میگفت من برای خودم واجب می دونم که برم . به بقیه هم میگم که رفتن به پیاده روی اربعین اونقدری اهمیت داره که اصلا سعی کنید جزء واجباتتون قرار بدین. شده قرض هم بگیرید و لی پیاده روی اربعین برید. از اونجا تعریف می کرد که مثلا یک نفر خونه ش رو حتی فروخته بود که بتونه به زائرای امام حسین کمک کنه .. می گفت ما نباید از شیعیان کشورهای دیگه عقب بمونیم . .پا به پای اونا ما هم باید حرکت کنیم.پا به پای اونا ما هم باید فعالیت کنیم.تا روز به روز این بحث پیاده روی اربعین پررنگ تر و فراگیرتر بشه تا روزی به اندازه خود عاشورا مهم بشه..
بنظر من موتوری که آقا مصطفی رو برای دفاع از حرمین به حرکت درآورد، کلیدش در همین پیاده روی ها زده شد. همین باعث شد که ایشون 4 بار بصورت خودجوش و با هزینه شخصی خودش به عراق برای دفاع از حرمین بره.
حماسه بانو: شهید عارفی که نظامی نبودند، تو عراق چه کارهایی میکردن؟
همسر شهید: آقا مصطفی یه نیروی بسیجی بودن. ولی توی کار تخریب و اسلحه سازی کمک میکردن. میگفتن نارنجک دستی درست می کنن و یک سری کارهای کوچیک دیگر... بالاخره فنی کار بودن و یه چیزایی می دونستن. در تعمیر اسلحه های مستعمل خیلی وارد بودن.خودش تعریف میکرد،میگفت:" ما نیاز به نیرویی داشتیم تا یه جایی بنشیند و تفنگی دست بگیرد وهر بیست دقیقه، یکبار تیراندازی کندتا داعشی ها بدونن که اینجا هنوز نیرو هست و اینا فعالیتشون رو دارن. بعد میگفت من یک اسلحه رو طوری طراحی کردم که خودش هر بیست دقیقه یکبار یک تیر شلیک کند. این کار چند فایده داشت. اولا در نیروی انسانی صرفه جویی میشود. دوما امنیت کار بیشتر است. چون وقتی یک سرباز اینجا پشت اسلحه بود، اگر از طرف داعش تیراندازی میشد، ممکن بود این سرباز شهید شود. وهم اینکه به کارهای دیگه مون میرسیدیم و هم اینجا اعلام حضور می کردیم .
یا اینکه یک جایی که نیاز بود به قول خودشون تک و پاتکی زده بشه تا از جای دیگه ای بخواد حمله ای انجام بشه. برای اینکه داعشی ها رو مشغول کنن چند اسلحه رو طوری درست کرده بودن که هرچند دقیقه ای یکبار خودش شلیک می کرده که اونا مشغول بشن..
اولین باری که ایشون عراق رفتن با چهار تا از دوستاشون بود که البته سه تاشون شهید شدن، از جمله شهید کوهساری، بعد از یک هفته که شهید کوهساری شهید شدن، برگشتن مشهد. بعد از اون هم سه بار دیگه هم رفتن عراق. و هر سری هم که میرفتن، واقعا اونجا سعی می کردن اون توانی که دارن و اون کارایی که دارن رو نشون بدن. بیشتر هم هر سری که میرفتن به عنوان فرمانده جذبشون می کردن. تا اینکه این سری برای سوریه خودشون باهاش تماس گرفته بودن..
حماسه بانو: چطور شد که تصمیم گرفتن به سوریه بروند؟
همسر شهید: ایشان بعد از اولین باری که به عراق رفتند و جنایات داعشی ها را به عینه دیده بودند و مخصوصا پس از شهادت دوستشان، دیگر حال و هوایشان عوض شده بود. انگار دیگه از زمین بریده بودند.
با هم قرار گذاشته بودیم که مصطفی دیگر به بچه ها محبت نکند.البته نه اینکه بی محبتی کنه وحق پدری رو بجانیاره. قرار بود طوری بابچه ها رفتار کنه که خیلی وابستش نشن و امر و نهیی که براتربیت بچه نیاز بود به عهده ایشون و جنبه محبتی با من بود. میخواستیم بچه ها وابسته پدر نشوند. من حتی امیر علی رو بغل ایشون نمی دادم. با اینکه برا خودم سخت بود. بالاخره بچه با چادر و... دوران سختی برای من و همسرم بود. چون کسانی که از قرار من وهمسرم اطلاعی نداشتند، به ایشون تهمت سنگ دلی و بی رحمی میزدن.
بعضی ها به من میگفتند:" زندگی مردم رو ببین. ببین هر روز با خریدن لوازم لوکس تر، زندگی بهتری برای همسرشون مهیا میکنند. چقدر خوش و خرم هستند. این چه کاریست که مصطفی میکند؟؟ تو اگر بخواهی میتونی از این راه منصرفش کنی..."
آقا مصطفی میگفتن نیازی به توضیح دادن نیست. همه میدانند ما راهمان را انتخاب کردیم و هر دو همدل هستیم.
من و همسرم نیش و کنایه مردم را بخاطر راهی که در آن خشنودی خدا و ائمه بود، تحمل میکردیم.
ولی همسرم یک شب خیلی دلش گرفته بود. میگفت :"نمیدانم مردم چطور چشمانشان را به این همه محبت و علاقه ام به همسر و فرزندانم بسته اند؟؟ چرا تهمت میزنند؟ چرا حال ما را وقت وداع نمی بینند؟؟
من بهشون دلداری میدادم و میگفتم:" این حرفها زمان جنگ خودمون هم بود. مگه یادتون نیست دوست جانبازتون میگفتن تنها نگرانی ش برا بعد رفتنش ، همین بود که باید همسرش درد تنهایی رو با بچه ها زیر فشار طعنه ها و کنایه ها تحمل کند؟
اصلا مگر حضرت زینب کم زخم زبان شنیدند؟؟ سختی های ما در مقابل زجر و مصیبت آنها، هیچ است...."
آن شب تا ساعت سه صبح باهم حرف زده ودرد دل می کردیم ...
آن شب تا ساعت سه صبح باهم حرف میزدیم...
حماسه بانو: با وجود اینکه ایشون نظامی نبودن، چطور به سوریه اعزام شدند؟
همسر شهید: برای رفتن به سوریه پیگیری زیادی میکردند. هرکس هرگوشه ایران بهشون قول اعزام میدادند ، سریع میرفتند و هرکاری لازم بود انجام میداد تا شاید گره از کارش باز شود.
دو ماه آخر قبل از اعزام هر هفته یا حداکثر هر دو هفته ای یک بار برای آموزش به تهران با هزینه خودشان به امید اعزام می رفتند. اما کارشان درست نمی شد.
دفعه قبل از اعزام به سوریه جا زده بود و قیافه اش را تغییر داده بود. افغانی صحبت میکرد. موقع سوار شدن به هواپیما ده نفر از دوستانشون رو شناسایی کرده بودند که اینها ایرانی اند و مانع رفتنشون شده بودند. هرچه التماس کرده بودند قبول نکرده بودند.
خلاصه آقا مصطفی با من تماس گرفتند و با بغض گفتند :" دیدی باز بی بی زینب قبولم نکرد. دیدی لایق دفاع از حرم خواهر امام حسین نیستم.." گفتم مصطفی جان چه شده؟؟
گفتند:" هیچی. خیلی محترمانه از بین هفتصد نفر از تو هواپیما فقط ما ده نفر رو پیاده کردند! فقط ما لیاقت نداشتیم..."
سعی کردم دلداری بدم و آرومش کنم. گفتم:" مطمئن باش مصطفی جان، خدا برایت شرایط بهتر از این فراهم کرده. مگه قرآن نمی فرماید :"ما برای انسان ها بهترین ها را مقدر کردیم. ولی انسان عجول است و با عجله بدی را انتخاب میکند." پس مطمئن باش کار خدا بی حکمت نیست. شاید برای شما ده نفر مسئولیت مهم تری در نظر گرفتند...."
ولی حواسم بود بهشون نگم "شما وظیفه ات رو انجام دادی!" چون میدانستم بشدت از این جمله متنفر است. میگفت :" مثل این است که به کسی بگویند تو یک روز نماز خوانی دیگر بس است!!" کم کم آرام شد و بابت این حرفها تشکر کرد..
ادامه دارد..
خواهران مدافع حرم
@molazemaneharam