شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵
مهر

 پـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء 

خانوم جان....!

مدافع حرم شما بودن افتخار ماست و مدال افتخار است زیرا راه شما و راه آل الله راه نجات است..

(ان‌الحسین مصباح‌الهدی و سفینة‌النجاه)

شهید میثم مدواری

خــــــــادم الشـــــهداء

https://telegram.me/joinchat/BUoPxDyWQYbhMi0DLC7gxA

  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر


سعید  (سامانلو) خیلی اهل دل بود، تو دلش بیشتر از هر کسی جای خدا بود، میگفت وقتی نیستی خودت رو به خدای بدی، خداوند هستی خود را به تو خواهد داد، سعید خودش راندید که خدا را ببیند.

شهید سعید سامانلو

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom



  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر


شهید مدافع‌حرم مسلم خیزاب

آقا مسلم ارادت خاصی به پدر بزرگ و مادر بزرگهایشان  داشتند همیشه  حرفشون این بود که صـــــله رحم را بر هر کاری مقدم بشمارید.

و خیلی توجه میکردندبه این امر  وبه اقوام و آشنایان سر  میزدند باتوجه به اینکه مشـــــغله کـــــاری داشتند و حتی بعضی از  اونها به خاطر کهولت سن به  ما سر نمیزدند ایشون همیشه به من  میگفت وظیفه ماست که بریم و  سر بزنیم تا فردای  قیامت دستمون جلوی  خداوند پر باشه و بگیم  صله رحم را که سفارش کرده بودید در قرآن ما انجام دادیم.

مرتب  به من میگفتند آماده بشید میخوایم بریم سرکشی از اقوام و هر از چند گاهی میرفتیم خانه پدر بزرگ و مادربزرگها .دایی ها .عموها و خاله ها  وعمه ها وحتی فرزندان اونا.

با اینکه خیلی ناراحت بود که چرا اونا نمیایند خانه ی ما  بعضا  یادم است وقتی مشرف شدیم مکه خیلی پدر بزرگهامادر بزرگهاشون  را یاد میکردند  تمام پیرمردها وپیرزنهای کاروان را وقتی میخواستند اعمال به جا بیارند  باهماهنگی  مدیر کاروان بهشون کمک میکردند  می‌گفتند ثواب آن را هدیه میکنم به روح پدر بزرگهام وبرای سلامتی مادربزرگهاییشون هم کنار کعبه  دعا میکردند.

کانال شهید 

نقل روایت همسر

شهادت ۲۰مهرماه۹۴

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم

@haram69

  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر

پرونده ویژه حکیم فاطمیون‌‌

دست‌های خالی ما و روح بلند سردار گمنام فاطمیون/ نان شهرت نخورد

سید حکیم یکی از همین فرماندهان چشم بادامی افغانستانی است. او هم همچون خیلی از شهدا خوب می‌دانست هر چه گمنام‌تر باشد به خدا نزدیک تر است. این دست‌های خالی ما در مقابل روح بزرگ او شرمگین و از نفس افتاده است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت جام نیوز، پنج سال از جنگی که تروریست‌ها در سوریه و عراق راه انداخته‌اند، می‌گذرد. تمام هجمه و توان و نیروی نظامی خود را به صحنه آوردند اما پنج سال است که سوریه مقاومت می‌کند. نسلی تازه از مجاهدان و مدافعان حرم برای دفاع از کیان اسلام، پا به بیرون مرزهای خاکی گذاشته‌اند. آسمان شام، بیروت، تهران، کابل، مشهد، بغداد، و... برای همه آن ها یکی است.در میان همه این غیورمردان آوازه رشادت‌های فاطمیون بلندتر از دیگران شنیده می‌شود. حالا همه کلیشه‌های رسانه‌ای از ملت افغانستان شکسته است. مردانی از سرزمین افغانستان، خط مقدم دفاع از اسلام شده‌اند. مردان افغانستانی‌ای که سال‌ها تجربه جهاد افغانستان و دفاع مقدس ایران را با خود به همراه داشتند. رزمندگانی از سپاه محمد(ص) و تیپ ابوذر که سال‌ها در میادین دیار خود برای ریشه کن کردن ظلم و ستم جنگیدند و در این راه بسیاری از دوستان و همرزمان خود را از دست دادند.

فاطمیون پیش از این هم مردانه جنگیده و ایستادگی کرده‌اند. سال‌های سال است که خاکریز به خاکریز اسلحه به دوش می‌گیرند و برای دفاع از حقیقت دین، در برابر کمونیست کافر، لیبرال ولنگار و وهابی تکفیری می‌ایستند. اما نه مدال شجاعتی گرفتند و نه عنوان رسمی برای همه روزهای ایستادگی‌شان، مطالبه کرده‌اند. توقعی هم ندارند. نمونه واقعی «مردان بی ادعا» در روزگار اسم‌ها و رسم‌ها شده‌اند.

همه جای دنیا غیور مردان و سربازانی که بخشی از عمری خود را در جنگ‌ها سپری می‌کنند و خسته و زخمی به دیار خود بازمی‌گردند، مورد لطف و توجه قرار گرفته و شایسته دریافت مدال شجاعت از مدیران خود می‌شوند. در جغرافیای اسلام نیز همه رزمندگان مقاومت مورد احترام هم کیشان و هموطنانشان هستند و جایگاه والایی در جامعه خود پیدا می‌کنند. اما ماجرا برای مجاهدان افغانستانی گویا تفاوت دارد.هیچ گاه از کسی مزدی برای مجاهدت شان طلب نکردند و هیچ‌گاه بابت تمام سال‌هایی که اسلحه در دست در سخت ترین شرایط جنگی ایستادگی کردند، موقعیت خاصی اجتماعی، مالی یا سهمیه ای نخواستند. دوباره همانند قبل از نبرد در افغانستان به سراغ شغل‌های سخت و کم درآمد رفتند. از فرمانده‌ای که گچ بری پیشه کرد تا پرچمدار مقاومتی که تن به چوپانی و قنات کنی داد. این شغل‌ها در عین اینکه مانند صاحبانشان شریف‌اند، اما حرف بزرگی دارند از بی پیرایگی قهرمانی که آن‌ها را برمی‌گزیند و تلخی اجحافی که در هدر رفت استعداد و قدردانی از ایثار آنان صورت گرفته است. مردان ساکن شده در ایران، فاطمیون مانند «حکیم فاطمیون» و «ابوحامد» کاری به قضاوت‌های عامه یا بی‌توجهی مسئولان نداشتند و سر معامله با کسی دیگر، بازکردند. نه تنها ادعایی نداشتند بلکه ایران را پایتخت جهان اسلام می‌دانستند و زندگی در جغرافیای ایران حتی بدون کوچکترین امتیاز، برایشان با اهمیت بود.

بعد از مدتی دوباره شیپور جنگ در امت اسلام نواخته شد. دوباره در گوشه‌ای از این دیار مسلمانان به دست تروریست‌ها به خاک و خون کشیده شدند و ناموس اسلام مورد تعرض تکفیری‌ها قرار گرفت. این بار نه در افغانستان که در سوریه مسلمانان به دست گروه‌های تروریستی مختلفی همچون داعش سلاخی شدند و فرزندان و کودکان بی گناهشان در جریان این یورش وحشیانه یکی یکی کشته شدند. ندای هل من ناصر ینصرنی مسلمانان بی پناه، مردان مقاومت را از گوشه و کنار جغرافیای اسلام فراخواند تا برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و نجات مسلمانان مظلوم به پا خیزند و خیزشی دوباره در خط مقاومت اسلامی به پا شد. در این نبرد باز دوباره مردان مقاومت افغانستانی پیشقراول بودند.حالا بعد از گذشت چند سال، نام فاطمیون، آشناتر از قبل همچون نگینی در پهنه جهاد و مقاومت اسلامی می‌درخشد و آوازه سرداران بی ادعای افغانستانی در دنیا طنین انداز شده است. سردارانی که کتوم بودند، حالا خدا نامشان را بر سر زبان‌ها زنده کرده و رعب از هیبتشان را در دل تروریست‌های داعش انداخته است. جهاد فاطمیون رنگ سهم‌خواهی ندارد و برخلاف تمام تلخی‌هایی که به واسطه برخورد ناپسند با مهاجران افغانستانی در کامشان ریخته شد، بی‌منت برای دفاع از امت اسلام جان خود را بر سر دست گرفته و رهسپار نبرد با هولناک‌ترین و دژخیم‌ترین سربازان کفر شده‌اند.سید حکیم یکی از همین فرماندهان چشم بادامی افغانستانی است. یکی از همان مردان خوش سیرتی که گمنام زندگی کرد، گمنام مبارزه کرد و در گمنامی به شهادت رسید. او هم همچون خیلی از شهدا خوب می‌دانست هر چه گمنام‌تر باشد به خدا نزدیک تر است. دل در گرو تعلقات دنیا نبست و در مسیر جهاد و احیای خط مقاومت اسلامی تمام جوانی، زندگی و در نهایت جان خود را تقدیم کرد. کسی که هیچ گاه از خودش و از کارهایی که انجام می‌داد برای کسی نگفت و نان شهرت نخورد و میوه شهامتش را به دنیا نفروخت. حالا به جز چند خاطره محدود و روایات حضورش در شهرهای سوریه چیزی از این سردار گمنام نیست و این دست‌های خالی در مقابل روح بزرگ او شرمگین و از نفس افتاده است.

 تسنیم



  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر

وقت رفتن قرآن روکه بازکرد این آیه اومد:

(حفظناه من کل شیطان مارد) اولش خوشحال شدم

تودلم گفتم"نکنه خدابخوادباشهادت از شرشیطان حفظش کنه"

که آخرش همین شد.

عکس:یکماه قبل مسجدسهله

شهید مدافع حرم سعید بیاضی 

دوست شهید

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر

 پدرم زیاد مسافرت میکرد، من هم هربار که برمیگشت میدویدم جلوی در و بغلش میکردم. گونه اش را میبوسیدم و چمدانش را میگرفتم. خودم را لوس میکردم و میگفتم :بابا سوغاتی من کجاست؟

 اما این بار اخر که از سفر برگشت ،نتوانستم گونه اش را ببوسم ... میترسیدم زخم های صورتش آزرده شود.. چمدانى نداشت.. یک کوله پشتیه خاکی رنگ.... و یک دنیا سکوت!!

پدر عزیزم!

 وقتی که مادر میرفت کربلا، سعی میکردى برای ما هم پدر باشی هم مادر! خانه  را تمیز میکردى و غذا سروقت، حاضر بود..

اما حالا..

حالا که تو نیستی مادرم چگونه وظایف سنگین پدری  را به دوش بکشد؟؟ 

چگونه به این زانو های ضغیف میشود تکیه کرد؟!

پدر عزیزم جای خالی ات در تصمیمهای مهم زندگی ام بیشتر حس میکنم،کاش میشد باشی تا مثل گذشته همیشه بگویی ؛من پشتت هستم!!

 پدرم هیچ بنیادی نمیتواند نقش بنیادین تو  را برایم ایفا کند...  وقتى بودى، به هر لحظه ام رسبدگى میکردى ...

حالا دیگر درسهایم بد است. تشویق نمیشوم. اگر بهترین نمره های دنیا را بگیرم هیچ کس یک لحظه آنگونه که تو دست بر سرم میکشیدی ، دست نخواهد کشید.. هیچ کس از گریه های شبانه ام خبردار نخواهد شد... هیچکس نخواهد پرسید چه میخواهی؟

پدرم هدف مقدست را گرامى میدارم اما نمیدانى در نبودت چه زخمها که خوردم... چه تنهایی هایی کشیدم... پدرم بعضی وقتها آنقدر خون پاکت را لگدمال کردند و تو و راهت را کوچک شمردند که نتوانستم بگویم دختر شهیدم!

کاش همه ی انهایی که میگفتند برای پول رفته ای میدانستند که یک لحظه نبودنت برای من چقدر گران تمام  میشود!

بابا .. همیشه دوست داشتم زمان برگردد تا یک بار دیگر دست هایت را ببوسم ، تا یک ثانیه در چشمهایت نگاه کنم.. نمیدانى چقدر دنبال آن نگاه گشتم.. اما لطافت نگاهت را در نگاه هیچ کس نیافتم..

آخرین نگاهت را هرگز فراموش نمیکنم..  وقتهایی که سعی میکردى حرف بزنى اما جز سکوت چیز دیگرى نمیتوانستی بگویی...

 کانال خواهران مدافع حرم 

@molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://8pic.ir/images/8qhiycxy9lyiizd3z3no.jpg

  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر

شب بود....

چیزی معلوم نبود... 

فقط تونستن پیکرشون رو بیارن عقب....

صبح که شد بعد از پاکسازی شهر العیس...

اومدن سراغ محل شهادت و جانبازی بچه ها....

کسی روضه نمیخوند.... 

درودیوار روضه خون شده بودن...

شروع کردن به جمع کردم تکه گوشت ها و استخوان های خورد شده بچه ها.. 

بعد هم اونارو اول شهر العیس همین جایی که میبینید خاک کردن... 

عجب روزی بود

شهیدان مسعود عسگری

سید مصطفی موسوی

محمدرضا دهقان

احمد عطایی

شهادت آخرین روز محرم۹۴

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@haram69

  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر


شهیدمدافع حرم  رضا میرزایی

سمت:فرمانده یگان ادوات

نام جهادی: مختار

ولادت:1359/4/1

شهادت:1393/4/3

محل شهادت: دمشق زینبیه

مزارگلزارشهدا: مشهد بهشت رضا ع

 کانال رسمی فاطمیون 

 @fatemeuonafg313

  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر

چگونه متوجه شدید که محمدحسین به شهادت رسیده است؟

صبح تاسوعا محمدحسین به شهادت رسید. دخترم صبح عاشورا از خواب بلند شد و گفت مامان خواب دیدم، محمدحسین شهید شده،گفتم نه مامان عمرش دراز است. گفت مامان خواب دیدم شهید شده! ظهر عاشورا نشسته بودم دیدم اقوام دارند مدام با من تماس می‌گیرند، آنها از طریق تلگرام متوجه شده بودند که محمدحسین شهید شده است، همه فهمیده بودند غیر از من. به همسرم گفتم آقای میردوستی چرا همه دارند به ما زنگ می‌زنند، گفت همیشه زنگ می‌زنند، گفتم نه طبیعی نیست غیرطبیعی است، بعد از مدتی خودش هم گفت غیرطبیعی‌است چرا همه دارند زنگ می‌زنند، بعد پدر محمدحسین به پسر بزرگ خواهرم که همکار پسرم است، زنگ زد و گفت علیرضا از محمدحسین چه خبر؟ گفت عمو محمدحسین شهید شده است.  بعد از 9 روز پیکر محمدحسین را آوردند، محمد حسین  یکم آبان پارسال شهید شد و هشتم آبان پیکر او را آوردند و به خاک سپردیم. در اصل محمدحسین دوبار شهید شد وقتی داشتند پیکر او را به عقب می‌آوردند دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود و انگشتری که در دستش بود و وصیت کرده بود و گفته بود این انگشتر را به پسرم بدهید، دوستش گفت وقتی رفتیم سراغ پیکرش که پیکرش را بیاوریم به یاد وصیتش افتادم و سراغ انگشترش یادم آمد اما دیدم دستی نیست که انگشتری در آن باشد و دستش با انگشترش از بین رفته بود.

وقتی محمد یاسا اذیت می‌کند سریع برای عکس بابا بوس می‌فرستد که مبادا پدرش او را دعوا کند

محمد یاسا بهانه پدر را نمی‌گیرد؟

پسرش یک سالش بود که پدرش شهید شد و تازه می توانست بایستاد. وقتی می‌ایستاد محمدحسین خیلی ذوق می‌کرد و داد می‌زد «مامان! مامان! ببین محمدیاسا می‌ایستد»، من هم سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم این بچه چقدر خودش را برای من لوس می کند، می گفت «مامان نمی دانی چقدر عزیز است! قربانش بروم»، گفتم خودت هم همین قدر عزیز هستی فکر این را نمی‌کنی؟ گفت «خب حالا» یعنی خجالت می‌کشید. بعد که محمدحسین شهید شد محمدیاسا کم‌کم راه افتاد و بعد بابا بابا می‌گفت. وقتی شیطنت می کرد, می‌گفتیم محمدیاسا به بابا می‌گویم، یکدفعه می‌چرخید, دیوار را نگاه می کرد وبرای عکس بابایش بوس می‌فرستاد مانند بچه ای که وقتی او را دعوا می کنند می‌خواهد خودش را برای پدرش لوس کند، سریع بوس می فرستد که یعنی بابا من را دعوا نکن!

در این مدت که محمد حسین به شهادت رسیده, دوری و دل‌تنگی اش را چطور تحمل می‌کنید؟

خیلی سخت است و داغ خیلی سنگینی است، من برادرم شهید شد، پدر و مادرم را از دست دادم اما پدر و مادر از دست دادن یک میراث است ولی داغ فرزند خیلی سنگین است شاید درکش برای بسیاری ممکن نباشد، سه فرزند دیگرم در کنارم هستند اما بهترین لحظه‌های زندگی‌ام، تمام لحظه‌ها وقتی راه می‌روم، غذا می‌خورم محمدحسین همیشه کنار من است، ناراحت هستم و دلتنگ او هستم و او را احساس می‌کنم اما همین که فکر می‌کنم در چه راهی رفته است و آرزوی خودش شهادت بوده و راهش را انتخاب کرده است و به من دلگرمی می‌دهد. دلتنگی هم دارد همانطور که امام حسین(ع) برای علی‌اکبرش گریه می‌کرد و می دانست کجا می‌رود و همه چیز را می‌دانست. ما ذره‌ای کوچکی هستیم که این هدیه ناقابلی را در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت دادیم.

در این یکسال به خواب شما نیامده است؟

یکبار به خوابم آمد، یک شب نمازم تمام شد, یکدفعه چشمم به عکسش افتاد که بغلم بود و دیدم محمد حسین نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند.به خاطر دلتنگی‌که داشتم , با او دعوا کردم و خیلی جدی به او گفتم به چه نگاه می‌کنی نگاه دارد؟اصلا فکر می‌کنی من چقدر دلتنگ تو هستم؟ به خواب همه می‌روی الی من!» خدا شاهد است همان شب به خوابم آمد. رفتم یک مکانی یک خانمی محجبه به همراه آقایی قد بلند که پشتش به من بود در آنجا بود و من صورتش را ندیدم اما صورتش نورانی بود. محمدحسین هم آنجا ایستاده بود. تا او را دیدم 3 عدد نان به من داد، در خواب فهمیدم که شهید شده، او را بغل کردم و فشردم  در خواب حسش کردم. گفتم محمدحسین دایی‌ات را دیدی؟ عمویت را دیدی؟ مادرم را دیدی؟ و او فقط نگاهم می‌کرد، یکدفعه حالتم در خواب تغییر کرد و گفتم محمدحسین جایت خوب است؟ به من لبخند زد از بس گریه کرده بودم از خواب بیدارم کردند.

در آخر اگر مطلب یا توصیه‌ای دارید بفرمایید.

به جوانان می‌خواهم بگویم این شهدا از ابتدا با این نام و نشان به دنیا نیامدند و مانند ما همه مردم عادی بودند اما با روش خوبی زندگی کردند و برای خودشان یک چارچوب درست کردند و در این چارچوب از حدشان بیرون نرفتند و واقعا حد و مرز را در زندگی رعایت می‌کنند. وقتی به وصیت‌نامه همه شهدا دقت کنید، حجاب,نماز اول وقت و راه ولایت را توصیه کرده‌اند و دقیقاً خودشان هم عمل کردند تا به این نقطه رسیدند، شهدا به آن نقطه اوج رسیدند که شهید شدند. پس هر انسانی می‌تواند خوب باشد و چه بهتر که جوانان ما بخصوص جوانان ما  از بیگانگان الگوبرداری نکنند بگذارند و زندگی شهیدان را الگو قرار دهند و کاری کنند که دمردم کشورهای دیگر از ما الگوبرداری کنند.

منبع: تسنیم

  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر

وقتی نام ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد،محمدحسین چه عکس‌العملی داشت؟

باورتان نمی‌شود رنگ چهره‌اش تغییر می‌کرد، یک حس عجیبی می‌گرفت.همیشه در جمع می‌گفت «من هیچ آرزویی ندارم جز شهادت!» همسرش هم دلخور شده بود و می گفت مگر ما نیستیم، محمدیاسا نیست که تو این حرف را می‌زنی که هیچ آرزویی نداری؟  محمدحسین به تمام آرزوهای دنیو‌ی‌اش رسیده بود، چون محمدحسین متولد سال 70 بود و زود ازدواج کرد، زود بچه‌دار شد، خیلی زندگی تجملاتی نداشت، ساده بود و همیشه کار می‌کرد و زحمت می‌کشید فقط برای رفاه زن و بچه‌اش نه اینکه برای تجملات زندگی ولی واقعا زحمت می‌کشید و فقط آرزوی شهادت را در زندگی‌اش کم داشت که به آن هم رسید.

شب قبل از شهادتش گفته بود «من فردا شهید می شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم جز صورتم باقی نمی‌ماند»

حال و هوایی که محمدحسین در شب تاسوعا و قبل از شهادتش داشت را دوستان و همرزمانش برای شما بازگو کرده‌اند؟

بله!دوستانش می‌گفتند یک روز قبل از شهادتش و قبل از عملیات، یعنی یک روز قبل از تاسوعا بود، آنها قرار بود روز تاسوعا عملیات کنند، بچه‌ها روی تپه بلندی نشسته بودند، محمدحسین با چند نفر دیگر به سمت تپه می‌رود که پیش بچه‌ها بنشیند، بچه‌ها به شوخی می‌گویند نیا اینجا جا نداریم. محمدحسین به شوخی می‌گویند «یعنی به شهید فردایتان هم جا نمی‌دهید؟» بچه‌ها جا باز می‌کنند و از بین همراهان محمدحسین، محمدحسین می‌نشیند آنجا و فردا هم درست از بین آن جمع محمدحسین شهید می‌شود.

یکی از دوستانش می‌گوید که به محمدحسین گفتیم ما فردا می‌خواهیم برویم عملیات، او گفته بود «من که فردا بیایم شهید می‌شوم»، بعد من به او گفتم بیا برو خودت را لوس نکن، او هم گفت «من که گفتم من فردا شهید می‌شوم». دوستش می گوید وقتی این حرف را زد من توجه نکردم, سه بار خندید و گفت «من بیام شهید می‌شوم حالا شما باورتان نشود». در آن شب,مراسم سینه‌زنی و مداحی داشتند و حال و هوای محمدحسین طور دیگری بود و ما احساس می‌کردیم اصلا محمدحسین بین ما نیست و چنان غرق شده بود فکر می‌کردیم محمدحسین رفته است، من خودم بارها این موضوع را دیده بودم. مثلا همانطور که می‌گویند تیر را از پای حضرت علی هنگام نماز از پای او بیرون می کشیدند، او متوجه نمی شد، باورتان نمی شود من از کنار محمدحسین در هیئت عبور می‌کردم اصلا توجهی نمی‌کرد و من را نمی‌دید.از بچگی همینطور بود و هر وقت در مراسم عزاداری, اسم امام حسین(ع) و اسم حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد محمدحسین از خود بی‌خود می‌شد. 

در همان شب قبل از عملیات عهدنامه‌ای داشتند و صحبت کردند، محمد حسین گفته «من شهید می‌شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین می‌رود جز صورتم، می‌خواهم صورتم برای مادرم سالم بماند» و واقعاً هم همانطور شد، دست‌های محمدحسین از بدنش جدا شده بود و فقط صورتش را برایمان آورد. درست صبح روز تاسوعا مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب می رفته، محمدحسین به همراه چند تن از دوستانش در حین عملیات برای خوردن آب به سمت تانکر آب می‌رفتند که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان می‌آید و دوستش می‌گوید من یکدفعه دویدم سمت آنها, محمدحسین را بغل کردم و او نفسی کشید و شهید شد و من چشم‌هایش را بستم . دوستش می‌گوید من فقط یاد این حرف او بودم که می‌گفت من اگر بیایم شهید می‌شوم، او می‌دانسته که می‌خواهد شهید شود.

در آخرین تماسش به شما چه‌گفت؟

17 روز بود که محمد حسین رفته بود و خیلی هم نمی‌توانست تماس بگیرد، چند بار با همسرش تماس گرفت و هر باری که زنگ می‌زد همسرش به من زنگ می‌زد و می‌گفت که محمدحسین تماس گرفته است.یک بار به خودم زنگ زد. صدایش خیلی بد می‌آمد, گفت: «مامان منم محمدحسین» گفتم مامان‌جان تویی خوبی؟ گفت «مامان یه وقت دلخور نشی من به تو زنگ نمی‌زنم» گفتم نه مامان تو به من زنگ نزن فقط به خانمت زنگ بزن، خانمت به من می‌گوید اشکالی ندارد. خانمت تنهاست گناه دارد تو به او زنگ بزن. خیلی دوست داشتم صدایش را بشنوم و با او حرف بزنم اما می‌گفتم خانمش گناه دارد بگذار با او صحبت کند. یک هفته به شهادت مانده بود زنگ زد و می‌دانست که شهید می‌شود  و می‌خواست من از دست او ناراحت نباشم و گفت «مامان بخشید به تو زنگ نمی‌زنم.»

وصیت کرده بود پس از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید اما دستی نداشت که در آن انگشتر باشد!


  • دوستدار شهدا