شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۶
مهر

اکبر همیشه می‌گفت: آدم وقتی جوان است باید با امام زمان خود ملاقات کند و از این دنیا برود. همینطور هم شد و با شهادتش برات ملاقات با امام زمان را گرفت و آسمانی شد.

آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان ”محمد باقر” سوال کرد. می‌گفت نماز دعا یادت نرود، می‌دانستم راجع به شهادتش می‌خواهد دعا کنم ناخودآگاه هنگام دعا یادم می‌آمد، می‌گفتم خدایا اکبر هرچه می‌خواهد به او بده هر چه خودت صلاح می‌دانی همان شود. خوب جایی به شهادت رسید شهادت گوارای وجودش به نظرم در دو سال زندگی‌مان رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت می‌خواند نمازش را باعشق می‌خواند. به من می‌گفت بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم .

یک روز پیش از شهادت یکی از دوستانش مجروح می‌شود و هنگامی که اکبر به بالای سرش می‌رود به اکبر می‌گوید: محمود بیضایی شهید شده و چند شب قبل از شهادت در خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است.

فردای آن روز اکبر هم در حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) بر اثر اصابت ترکش به آرزوی آسمانی اش رسید.

در نوشته‌ای که از اکبر بر جای مانده، آورده است: «دوست دارم پیکرم در کنار مزار شهدای گمنام دفن بشود.» اکنون مزار شهید شهریاری در قطعه 26 بهشت زهرا(س)، ردیف 72 و شماره 16 درست مابین دو شهید گمنام قرار دارد.

بخشی از دست نوشته شهید مدافع حرم اکبر شهریاری

باسمه تعالی

الهی و ربی من لی غیرک

خدایا خودت می دانی که غیر از تو کسی را ندارم و کسی نیست بجز تو که از درون و برون من آگاه باشد، لذا فقط از تو می خواهم که مرا هدایت کنی و همچنین یاریم کنی و در نهایت به سعادت واقعی برسانی که همان شهادت می باشد.

اکبر شهریاری

یکشنبه ۸۳/۱/۲۳

اربعین حسینی




  • دوستدار شهدا
۲۶
مهر

از روزی که با همسرم آشنا شدم، مرتب از شهادت حرف می‌‌زد. انگار عشق به شهادت با گوشت و پوست و خونش عجین شده بود. کتابهای خاک های نرم کوشک، ارمیا، پایی که جاماند، حکایت زمستان، نورالدین پسر ایران را می‌خواند و به من هم سفارش می کرد که بخوانم. از دوران نامزدی تا پس از ازدواج پاتوقمان گلزار شهدا هفته ای یک مرتبه بود. به جرأت می‌توانم بگویم که زندگی ما با شهادت گره های پیچ در پیچ نگفته ای خورده بود. با هم به بهشت زهرا می‌رفتیم و عجیب بود که به قطعه 26 خیلی علاقه داشت. انگار می دانست که خانه ابدی اش قرار است همین مکان باشد، حس و حال عجیبی پیدا می کرد. و همانجا که اکنون پیکر خودش برای تا تمام این زندگی دنیایی آرامِ آرام گرفته است.  

من از ارتباط با شهدا عشق می کردم، اکبر من را هر روز بیشتر علاقه مند به شهدا می کرد و این علاقه هر روز میلیون ها مرتبه اضافه می شد. سال ۱۳۹۰ و۱۳۹۱ اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین (علیه السلام) رفت،عاجزانه از امام حسین(ع) می‌خواست شهادت را نصیبش کند. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمی‌ماند. در طول زندگی ۲ ساله‌ام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم اکبر” آدم "توداری” بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن می‌کرد انگار وقت برایش تنگ بود. و باید بار سفر را خیلی زود می بست.

اکبرم عاشق شهادت بود تمام کارها و اساس زندگی‌اش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود. می‌گفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم و از من می‌خواست برای شهادتش دعا کنم. وقتی دهان به دهان و صدا به صدا و رسانه ها و دنیای مجازی و واقعیت پر شد از حمله داعشی ها به حرم عقیله بنی هاشم ( سلام الله علیها ) نگرانی همه وجودم را از خودش پر کرد و لبریز می شد .

پیش خودم فکر می‌کردم اکبر من هم در این راه شهید خواهد شد. بار اولی که می‌خواست برود، ‌فرزندمان محمدباقر را چهار ماهه باردار بودم. طبیعی است که در آن شرایط استرس و نگرانی آدم را فرا می‌گیرد. ولی اکبر با حرف‌هایش آرامم می‌کرد و از طرفی با دیدن میل و اشتیاق او برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) نمی‌توانستم با تصمیمش مخالفت کنم. لطافت روحی و آرامشش، نگرانی را از وجودم می‌گرفت و انگار از صبری که داشت به من هم جرعه جرعه می نوشاند و صبوری را پیشه زندگی ام می‌کردم.

بار اول که رفت، یک ماه بعد برگشت. واقعاً انگار کسی دیگر شده بود. می‌‌گفت وقتی در فضای جهاد قرار گرفتم تازه سختی‌های آن را دریافتم. منظورش هم سختی‌های ظاهری جنگ نبود، می‌گفت دیدن شهادت دوستان و جا ماندن از قافله شهدا خیلی گران و غم انگیز لحظه هایش برایش سپری می شود.. اتفاقاً شهادت اسماعیل حیدری از همرزمانش او را خیلی بی‌تاب و هوایی کرده بود. می‌‌گفت شاید قبل از به دنیا آمدن فرزندمان دوباره برود. اما من گفتم بمان تا تکلیف مسافر توی راهیمان مشخص شود. به هر ترتیبی که بود ماند و وقتی که محمدباقر دنیا آمد و دو ماهه شد .

روزی که می‌خواست به ماموریت برود به او گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند، طعم پدر را بیشتر لمس کند، مردانگی اش با تو قد علم کند.گفتم تو تازه نام پدر را بر دوشت گذاشته ای . اما او بند این حرفها نبود. همسرم دوباره راهی شد و این بار به شهادت رسید. هنوز مراحل زیادی از زندگی بود که باید با هم تجربه می‌کردیم. فرزندم که به دنیا آمد، مسیری پیش روی زندگی‌مان آغاز شد که باید دو نفری طی می‌کردیم اما اکبر خیلی زود رفت. او عاشق اهل‌بیت بود و عشق به شهادت همه وجودش را فراگرفته بود. وقتی که بار اول از سوریه آمد کلیپ‌هایی از دوستان شهیدش را به من نشان داد و به قول معروف حسابی آماده‌ام کرد. با این وجود الان که محمدباقر زبان باز کرده و کلمه بابا را می‌گوید، دلم نه بلکه همه بند بند وجودم آتش می‌گیرد. اما می‌دانم که باید صبر کنم و این صبر جمیل را از خود اکبر به یادگار دارم. از طرف او هم مطمئنم که برایش سخت بوده، ولی امثال اکبرها دل از تمامی لذات دنیا کنده‌اند. آنها راهی را انتخاب کردند که فراتر از تصور اهل زمین است و اکبر هم سعی می‌کرد رفته رفته تعلقاتش را نسبت به ما کم کند. وقتی فرزندمان به دنیا آمد خودش نام محمدباقر را رویش گذاشت. باقر اسم مستعار اکبر بود و محمد را هم به خاطر علاقه‌ای که به رسول گرامی اسلام داشت همراه اسم باقر کرد. ماه اول تولد محمدباقر، همسرم خیلی به او ابراز علاقه می‌کرد. اما از ماه دوم و هرچه به زمان رفتن و شهادتش نزدیک می‌شدیم، کمتر علاقه‌اش را نشان می‌داد و می‌خواست بگوید که باید دل از تعلقات کند و راهی شد.



  • دوستدار شهدا
۲۶
مهر

سرویس جهاد و مقاومت مشرق - بوی عیدی، لباس های نو، آجیل های رنگارنگ و تمیزی ماحصل چندین هفته خانه تکانی پیچیده بود در فضای کل شهر و البته خانه خیرالله که صدای گریه کودکی زیبا پیچید لابه لای آن همه زیبایی و فرزند چهارم در عید سال 63 چشمهایش را در این دنیا باز کرد و نامش را اکبر گذاشتند، و هوای سرد و گاهی برفی بهمن ماه سال 1392 بود تابوتی منقش به پرچم ایران در معراج الشهدا تهران کودکی شیرخواره بر روی این تابوت دست و پا می زد و گاهی خنده های کودکانه اش دل هر بیننده ای را با خود می برد، محمد باقر سه ماهه نمی دانست که چه شده و قرار است عمری فقط با یک قاب عکس زندگی کند و چشم بدوزد به چشمان پدر و همه نگاههای بی منتی که در این سه ماه پدر خرجش کرده را هیچ وقت نتواند به یاد بیاورد، از کودک سه ماهه کسی توقع ندارد، توقع ندارد که عشق پدر ، نگاه پدر را به یاد بیاورد و یادآوری خاطراتش باشد.آری اکبر متولد بهار 63 در زمستان 92 در ریف دمشق به شهادت رسید. چه زود تمام می شود به این دنیا آمدن تا از دنیا رفتن شاید به اندازه چند خط باشد اما یاد و خاطره اش به اندازه تمام ابدیت و درد عشق و دوری به اندازه تمام زخم های ترمیم نشده بر روی تن بازماندگان است. روایتی از زندگی و شهادت شهید مدافع حرم «اکبر شهریاری» از زبان همسر ایشان از نظرتان می گذرد.

زندگی مشترک 

اکبر از دوستان صمیمی برادرم در پایگاه بسیج بود، کم و بیش خانواده اش را می شناختم، سال 88 در یک سفر زیارتی به مشهد، نگاه های خریدارانه مادر و خواهر اکبر همان و خواستگاری از من همان. موضوع خواستگاری خانواده اکبر از من پیش آمد من سنم پائین بود و قبول نکردم. چند ماهی گذشت تا اینکه دوباره خانواده اکبر از من خواستگاری کردند و اما این بار من پذیرفتم و سال 89 پیوند محرمیت من و اکبر بسته شد. و یک سال بعد در بین دودهای منقل اسفند بزرگترها و صدای صلوات پیچیده در فضای آسمان، دست در دست هم زیر یک سقفِ زیبایِ مشترک رفتیم .

طول تاریخ زندگی مان کم بود و کوتاه، آنقدر کوتاه که گاهی به اندازه یک چشم بر هم زدن هم کمتر شده است. کاش می توانستم زمان را آنقدر کش می دادم که دو سال را دو قرن می کردم تا لحظه لحظه های زندگی ام را در کنار یکی از اولیای خدا توشه جمع می کردم. صبر اکبر نکته بارزی بود که همه به آن اذعان دارند. تواضع و آرامش ذاتی که داشت آدم را جذب می‌کرد. همیشه با وضو بود و با قرآن انس زیادی داشت، حافظ کل قرآن بود. طوری که سعی می‌کرد هر روز حداقل یک صفحه از کلام‌الله‌مجید را تلاوت کند و همیشه به خانواده و دوستان توصیه می‌کرد تلاش کنید روزانه زمانی را برای تلاوت قرآن صرف کنید. نماز اول وقت و رعایت امور مذهبی توسط اکبر همراه با لطافتی که روحش داشت، مجذوب‌کننده بود. اکبر بسیار آرام، با ادب و مؤمن ، خیلی ها نمی دانستند که اکبر مداح اهل‌بیت، حافظ و قاری قرآن کریم است اما پس از شهادت فهمیدند که قاری و مداح اهل‌ بیت(علیه السلام) بوده است. بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با دوستان ، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده،آمر به معروف و ناهی از منکر ، سر به زیر و با حیا ، با غیرت ، هیاتی ، مطیع رهبر ، ورزشکار (فوتبال ، تکواندو ، کوهنوردی و راپل) ، چتربازی ، خوشنویسی ، سفر ، زیارت اهل بیت علیهم السلام و شهداء ، خدمت به شهداء ، شرکت در مجالس اهل بیت (ع) ،مداحی در هیئت و مجالس مذهبی و …. اینها همه بخشی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری اکبر است.




  • دوستدار شهدا
۲۶
مهر


شهید مدافع‌حرمـ سید اسماعیل سیرت نیا 

 قبل از رفتنش گفت :دعایم کن! معامله ای کرده ام با مـــــادرم زهرا، که اگربشود خبرهای خوبی در راه است.

شنیده ایم هنگامی که ترکش بر پهلو ات نشست، و بر زمین فِتادی

نه ضجه ای زدی و نه ناله ای کردی... شاید حضرت مادر سَرَت را بر آغوش گرفت ،که اینگونه آرام پر کشیدی و ما خُفتگان دنیایی را تنها گذاشتی...

سالها بود، دنبال میدان جهاد وشهادت بود.آنقدر تلاش کرد تا به هدفش رسید، این اواخر درحمله داعش به عراق سخت بی تاب رفتن شد، نگذاشتند.

گفت: مادرم را خواب دیدم. من شهید می شوم و همه ی شما را شفاعت می کنم. این اواخر نگران فتنه های سال هشتادوشش وهشتادو هشت  و... می گفت باید کاری کنیم...

می‌گفت: من نیتم را خـــــالص می کنم وخـــــودم رابه خدا نشان می دهـــــم. باقی اش با اوســـــت. اما اگر رفتم سوریه حاشا که لحظه ای را هدر دهم. تمام ثانیه هایم را برای تکلیفم استخدام می کنم و نمی گذارم حتی لحظه ای به غفلت بگذرد.

کانال‌شهیداسماعیل‌سیرت‌نیا 

 @seyedsiratnia

شهادت۱۶_محرم۹۴

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر

تن در کربلا و دل در سوریه

اصل ماجرای رفتن به سوریه از اربعین شروع شد. 40 روزی به جبهه عراق رفتم، با این حال دلم می خواست به سوریه بروم. آمدم ایران یکی از دوستان گفت کار رفتنت را جور می کنم که نشد و خودم پیگیری کردم.

کارخود «بی بی» بود که متوجه نشوند ایرانی هستم. درهمان مشهد من را شناختند. یک سری چهره زن هستند که با دوستان افغانستانی در ارتباطند، کسانی که از ایران وارد فاطمیون می شوند را شناسایی می کنند. به واسطه مراوده‌ای که  با کارگرهای افغانستانی داشتم زبان افغانستانی تمرین کرده بودم.

ابتدا چون روال سیستم ثبت نام و گزینش را نمی دانستم به اسم ایرانی رفتم و گفتم می خواهم بروم سوریه. مدارک خواستند، گفتم: «چه مدرکی می‌خواهید؟ کارت ملی، شناسنامه و هرچه لازم باشد دارم» گفتند افغانستانی ها که کارت ملی ندارند، شما مگر افغانستانی نیستید؟ گفتم: «نه». همان جا گفتند برو پی کارت! ایرانی که اعزام نمی کنیم. خلی صاف و ساده جلو رفته بودم، نمی دانستم سیستم به این صورت است، ما را برگشت زدند و چون از ابتدا هم گفته بودم ایرانی هستم دیگر نمی توانستم کاری کنم، بنابراین تنها کانال هم بسته شده بود.

یادم افتاد یک گذرنامه افغانستانی دارم. یازده سال پیش یکی از دوستان گفته بود که اگر دوست داری بدون مشکل ثبت نام و منتظر ماندن در صف اعزام به حج واجب بروی، عربستان با گذرنامه غیر ایرانی راحت ویزا می دهد. من هم موضوع را با یکی از دوستان افغانستانی در میان گذاشتم و گفت که سفارت آشنا دارد، اگر 100 هزار تومن بدهم گذرنامه می گیرم، عکس خودم و همسرم را دادم و دو روز بعد پاسپورت قانونی سفارت افغانستان برایم صادر شد.

رفتم حرم و خدا را شکر کردم که حج واجب قسمتم شد. قرار بود گذرنامه را برای گرفتن ویزا تحویل دهم. در همان حرم با خودم کلنجار رفتم که برای گرفتن پاسپورت که اول 100 تومن چیزی شبیه رشوه دادم و حق یکی دیگر را هم ضایع کردم، این کار به دلم ننشست، گذرنامه را انداختم توی گاوصندوق مغازه و دیگر سراغش نرفتم تا اینکه مسئله سوریه پیش آمد.

سوریه؛ مزد سه سال خادمی حرم امام رئوف

به هر صورتی که بود با واسطه یکی از دوستانم در فاطمیون ثبت نام کردم که البته خودش ماجرایی داشت. خبر دادند که پس فردا اعزام است. به هیچ یک از اعضای خانواده، پدر، مادر و همسرم چیزی نگفتم. به اسم سفر به کربلا که بارها رفته بودم و برای خانواده عادی بود به محل اعزام رفتم. حدود 20 نفر از جماعت 200 نفره اعزامی ها را از جمله من به اسم اینکه ایرانی هستیم جدا کردند و گفتند شما بفرمایید بروید خانه تان! گفتم: «چرا؟» گفتند معلوم است که ایرانی هستید. من کنار ایستادم  و هرچه اصرار کردم گفتند راه ندارد. تعدادی را از روی لهجه و تعدادی را از روی چهره شناسایی کردند. دست آخر پس از اینکه خودم را به آب و آتش زدم ولی جواب نگرفتم، گفتم که مدرک افغانستانی دارم. گفتند اگر مدرک هم داشته باشی بازهم نمی توانیم کاری کنیم، برو و بار دیگر اقدام کن، نمی توانیم کاری کنیم. دربست گرفتم و آمدم خانه، به ماشین گفتم منتظر بماند، خانمم که من را دید گفت: «پس چرا برگشتی؟» گفتم: «گذرنامه ام را جا گذاشتن»، دیگر نگفتم مدرک افغانستانی با خودم می برم، گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین برگشتم.

خدا را شکر هنوز اتوبوس ها حرکت نکرده بودند، تا گذرنامه را نشان دادم گفتند این گذرنامه جعلیست و قبول نیست و ... دیدم دارند بهانه می آورند و کار بیخ پیدا کرده.

خیلی دلم شکست و اشکم درآمد. از آنجا که چند سالی خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بودم، رو کردم به حرم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: «آقا! سه سال است که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگر کار ما را راه نیندازید.»

دو رگه ام، پدرم اهل هرات و مادرم ایرانیست!

چند دقیقه گذشت که دیدم حاج آقایی آمد که همه به او احترام می گذاشتند. پرسیدم این کیست؟ گفتند مسئول اعزام است. گفتند این بنده خدا هر دو ماه یک بار می آید و سرکشی می کند. رفتم و به حاج آقا گفتم من مدرک دارم ولی اجازه رفتن نمی دهند، می گویند شما ایرانی هستی. گفت: «خب لابد ایرانی هستی». گفتم: «من مدرک دارم». نگاهی به گذرنامه ام کرد و گفت: «پس چرا عکست شبیه نیست؟ چه زمانی گرفتی؟» گفتم: «11 سال پیش» پرسید چه کسی گرفته؟ گفتم: «پدرم». گفت: «پس چرا مهر ندارد یعنی جایی نرفتی؟!» گفتم: «حقیقتا مشهد به دنیا آمدم و همینجا هم بزرگ شدم هیچ کجا هم نرفتم، پدرم افغانستانی هست و مادرم ایرانی، دو رگه ایم!» پرسید پدرت اهل کجاست؟ گفتم: «افغانستان» گفت: «کجای افغانستان؟» گفتم: «هرات». گفت: «کجای هرات؟» گفتم: «دولتخانه». گفت برو سوار اتوبوس شو!

دوستان افغانستانی ام گفته بودند که اگر سوال پرسیدند بگویم اهل کجا هستم و اسم محلات را هم گفته بودند و به یاد داشتم. رفتم و دلم قرص بود که امام رضا(ع) کارم را درست کرده و محال است برگشت بخورم.

تا پایان دوره حدود 15 الی 20 نفر دیگر از ایرانی ها را شناسایی کردند و یکی یکی برگشت زدند. تا می آمدند اسم کسی را صدا بزنند دلم می ریخت که نکند من باشم. با این حال 8 باری سراغم آمدند و تا مرز بیرون افتادن از پادگان هم رسیدم ولی نمی دانم چه اتفاقی می افتاد که کنسل می شد.

آخر دوره آموزشی، شب قبلی که قرار بود به فرودگاه برویم یک سری فرم دادند که پر کنیم، همانجا گفتند امکان برگشتن شما نیست، مشخص شده است ایرانی هستید باید بمانید، گفتم من مدرک دارم، گفتند باید گذرنامه ام را استعلام کنیم، خیلی جدی گفتم: «بروید همین الان استعلام کنید، هر وقت متوجه شدید غیر از این است من را برگردانید». گذرنامه را گرفتند و هنوز هم دستشان است ولی الحمدالله مشکلی پیش نیامد.

منبع: دفاع پرس


  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر

؛

روایت «ابوعلی» از پاداش یک عمر نوکری اهل بیت(ع)

تا پایان دوره حدود 15 الی 20 نفر دیگر از ایرانی ها را شناسایی کردند و یکی یکی برگشت زدند. تا می‌آمدند اسم کسی را صدا بزنند دلم می‌ریخت که نکند من باشم. با این حال 8 باری سراغم آمدند و تا مرز بیرون افتادن از پادگان هم رسیدم ولی نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتاد که لغو می‌شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید «مرتضی عطایی» را بیشتر به نام «ابوعلی» می‌شناسند. یار و همرزم شهید «مصطفی صدرزاده» که از سه سال پیش در جبهه های سوریه حضور داشت و پس از سال ها جنگ و جهاد در جبهه های حق علیه باطل سرانجام روز یکشنبه 21 شهریورماه (روز عرفه) در اثر اصابت تیر تکفیری ها به ناحیه گلو به همرزمان شهیدش پیوست. شهید مرتضی عطایی جانشین گردان عمار لشکر فاطمیون و از ایرانی های عضو این لشکر بود.

برای اهالی شهر شهادت، نام ابوعلی نامی آشناست. دست‌نوشته هایی از سر سوز دلش، فیلم ها، تصاویر و صوت های نابی که در میدان معرکه و جنگ از دوستان شهیدش ثبت و ضبط کرده او را به آوینی جبهه های سوریه معروف کرده است.

گروه و کانال تلگرامی «دم عشق، دمشق» به مدیریت شهید عطایی محل انتشار بسیاری از تصاویر و فیلم های شهدای جبهه سوریه بود. از گنج خاطرات و سوز دل او در فراق یاران شهیدش تنها کسانی خبر دارند که سال ها کنار او در میدان جهاد حضور داشتند.

شهید مرتضی عطایی اهل مشهد و متولد سال 1355 ابتدا برای دفاع از حرم های مطهر به عراق سفر کرد و پس از مدتی به سوریه رفت. از این شهید دو فرزند به نام های «نفیسه» و «علی» به یادگار مانده است. تابستان سال 94 پیش از شهادت شهید «صدرزاده» بود که خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس دقایقی را با شهید مرتضی عطایی به گفت و گو نشست تا از روزهای حضورش در سوریه روایت کند. به درخواست شهید متن مصاحبه تا پیش از شهادت وی منتشر نشود. با گذشت یک سال از زمان مصاحبه و شهادت شهید عطایی در هفته گذشته، بخش اول گفت‌وگوی این شهید با خبرگزاری دفاع مقدس را می خوانید.

شهید «قاسمی دانا»، واسطه دوستی با سیدابراهیم

من هم از کانالی که شهید حسن قاسمی دانا به سوریه رفت توانستم بروم و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. چون مدتی در بسیج مسئولیت داشتم و کار نظامی کرده بودم استقبال کردند و خودشان درخواست دادند بروم در کنار سید ابراهیم باشم.

اعزام اولی که رفتم، شهید سید ابراهیم(مصطفی صدرزاده) فرمانده گردان عمار بود که در آن آموزش های مخصوص داده می شود، یک اتفاق جالب باب آشنایی و صمیمیت ما شد. من چون با لهجه غلیط مشهدی صحبت می کنم یکبار دیدم اشک در چشمان سید ابراهیم حلقه زده. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: «آره، وقتی حرف می زنی یاد یکی از دوستان شهیدم می افتم». پرسیدم کی؟ گفت: «شهید حسن قاسمی دانا» چون حسن هم با لهجه غلیظ مشهدی حرف می زد با دیدن من یاد حسن می افتاد. از همانجا باب دوستی ما باز شد و باهم صمیمی شدیم. چند وقت بعد به سید ابراهیم گفتم که من هم مثل حسن آمدم و سید گفت که از اول موضوع را فهمیده بود.

نوبت مرخصی سیدابراهیم رسیده بود و مجبور بود به ایران برگردد که من را به عنوان فرمانده گردان معرفی کرد و جانشینش شدم. شهید صابری فرمانده گروهان علی اکبر و سید ابراهیم هم فرمانده گردان عمار بود. شهید صابری در عملیات تل قرین که در آن ابوحامد و فاتح به شهادت رسیدند مسئول گروهان و من مسئول دسته بودم.

وای به حالت اگر عکس ها را پاک نکنی!

بعد از شهادت شهید صابری، سید ابراهیم من را به عنوان جانشین معرفی کرد. یک سری فایل صوتی هم از شهادت شهید صابری در شبکه های مختلف پخش شد. عادتی که داشتم این بود که ضبط صوتم را در عملیات ها روشن می کردم که اگر شهادت نصیبمان شد یا اگر زنده ماندیم یادگاری از رفقا بماند. نمونه اش صوت هایی از شهید صابری، شهید نجفی، شهید مالامیری، شهید سید مجتبی حسینی، و سردار شهید بادپا و تعداد زیادی از شهداست.

در منطقه با رفقا خیلی شوخی می کنیم، برای همین از حالت های مختلف رزمنده ها عکس و فیلم داریم و تهیه کردیم. ما در منطقه به روحانی شیخ می گوییم. شیخی داریم که مسئول فرهنگی لشکر است، ایشان در خواب خیلی خرخر می کند شاید بتوانم بگویم با صدایش شیشه ها می لرزد. این بنده خدا برای اینکه اذیت نشویم شب ها در ماشین می خوابد. یک شب به اتفاق در اتاق کناری ما خوابید؛ من هم نامردی نکردم و از ایشان فیلم گرفتم، صبح که فیلم را نشانش دادم می خواست من را بزند.

سید مجتبی حسینی یک شب خواب بود و قسمتی از پیراهنش بالا رفته بود که عکس گرفتم. از آنجا که بچه توداری بود صبح که نشانش دادم خیلی عصبانی شد، گفت ابوعلی وای به حالت اگر عکس ها را پاک نکنی، من هم چون می دانستم بعضی دوستان زور زیادی دارند و ممکن است عکس ها را پاک کنند از هر عکس چندتا کپی می گرفتم و در مموری مخفی می کردم.


  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر

بهمن بسیار صبور بود و هر کلامی که از زبانش خارج نمی شد و کارهایش برای رضای خدا بود و همین ویژگیهای اخلاقی بود که رزمندگان فاطمیون را مجذوب خود کرده بود و آن‌ها ارادت خاصی نسبت به شهید قنبری داشتند.

یکی از ماهر ترین دیدبان ها بود

شهید قنبری از دیدبانهای ماهر ، خبره در سوریه بود و علیرغم اینکه دیدبانی می‌کرد معلم اخلاق برای دیگر رزمندگان بود و آنها را نیز آموزش می‌داد اما کوچکترین تکبری درش وجود نداشت.

چندین بار گلوله و موشک هدایت شونده به نزدیکی مقر استقرار بهمن اصابت کرد اما او همچنان استقامت داشت و می‌گفت : حاضرم روی خودم گرا بدهم که من را مورد اصابت قرار دهید اما حاضر نیستم به دست تروریستهای مزدور آل سعود اسیر شوم.

درتمام صحبتهایش ازشهادت سخن می‌گفت

زمانی که از ساری به سمت دمشق اعزام شدیم بهمن بارها می‌گفت احتمال برگشتن من کم است و من در این ماموریت شهید می‌شوم. در ماه صفر از سوی دشمن تک به ما زده شد و سبب شد بهمن بیشتر به شهادت نزدیک شود و صحبتهایش بیشتر به سمت شهادت و شهادت طلبی برود.

رزمندگان تیپ فاطمیون مجذوب شهید قنبری بودند

همیشه می‌گفت اگر کارهای ما برای رضای خدا نباشد ارزشی ندارد. بهمن بسیار صبور بود و هر کلامی که از زبانش خارج می شد برای رضای خدا بود.به او می‌گفتم بهمن مراقب خودت باش او می گفت تا خدا نخواهد ما شهید نمی شویم من در جنگ تحمیلی من بارها محاصره شدم اما من در اینجا اسیر نمی شوم و شهید می شوم. هر گلوله او با الله اکبر و یا زینب با یاد خدا و برای خدا به سمت دشمن فرستاده می شد. همین ویژگی های اخلاقی، شوخ طبعی و نحوه برخوردش بود که رزمندگان تیپ فاطمیون را مجذوب خود کرده بود و آن‌ها ارادت خاصی نسبت به شهید قنبری داشتند.

میگفت هدایت کننده تمام گلوله ها خداست

با اینکه از ناحیه پا مجروح شده بود و راه رفتن برایش مشکل بود اما فاصله 500 متری دیدگاه با محل استقرار ما را برای زمان هایی که امکان گرا دادن از طریق بی‌سیم نبود را پیاده حرکت می کرد و حاضر نبود این فاصله را با موتور بیاید. بسیار اصول شرعی را رعایت می کرد و تمام گلوله هایی که شلیک می شد را از نزدیک بررسی می کرد که به هدف برخورد کرده باشد چون می گفت هدایت کننده تمام گلوله ها خداست و کار ما برای رضا خدا بوده و خرج و هزینه گلوله ها نیز بالاست و حتما باید گلوله ها به هدف اصابت کند.

مانع از هجوم تروریست ها به داخل خان طومان شد

قبل از هجوم تروریست ها به خان طومان تروریست ها سعی ورود به شهر را داشتند اما شهید قنبری به خاطر مهارت بالایی که در دیدبانی و طرح و عمیلیات داشت با هدایت توپخانه و سلاح های نیمه سنگین مانع هجوم آنها به منطقه شد.

در زمان حمله تروریست ها به خان طومان با توجه به ایجاد وضع آتش بس در منطقه، تروریست های النصره به همراه 5 گروه تروریستی دیگر با در اختیار قرار گرفتن تانک و نفربر از سوی ترکیه به آنها، تروریست ها با هم متحد شده و حدودا ساعت 3 نیمه شب به منطقه حمله کردند و در همان ساعات اولیه شهید قنبری به همراه یک نفر از رزمندگان تیپ فاطمیون توسط موشک کرنت مورد اصابت قرار گرفته و شهید شدند و در همان ساعات اولیه موفق شدیم پیکر بهمن را به عقب برگردانیم.   

شهادت حقش بود

به نقل از همرزم شهید در ۸ سال دفاع مقدس و کربلای خانطومان

خــــــــادم الشـــــهداء

https://telegram.me/joinchat/BUoPxDyWQYbhMi0DLC7gxA

  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر

سلام سعید جان. شهادتت مبارک. دلم خیلی برات تنگ شده با معرفت؛ سعید همیشه بهت غبطه میخوردم. به ایمانت به درس خوندنت به اخلاق جذابت،همین طور که الان بهت غبطه میخورم. واقعا شهادت حقت بود. مبارک باشه داداشی. داداش منو فراموش نکن. آون قولی که بهم دادی رو یادته؟؟؟  فراموش نکنیا. دوریت و نبودت خیلی برام سخته. تو بهترین هم بحثیم بودی تو این دوران . سه سال مداوم در کنارت درس خوندم و از علمت استفاده کردم و آگه تو درسم پیشرفتی داشتم به برکت زحماتی بود که برام کشیدی و وقتی بود که برام گذاشتی .داداشی آخر جواب خدمت هایی  که برای آیت الله انصاری آون عارف بالله، کشیدی رو امروز گرفتی....

دل نوشت:(سید محمد امین.....) شفاعت من گناهکار یادت نره داداش

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA

کانال شهدای مدافع حرم قم

  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر

آقا رسول رو با همین لباس در خواب دیدم،

بهشون گفتم:

"دیدم که چگونه شهید شدید خیلی ناراحت شدم"

گفت:  این که چیزی نیست، در حسرت اینم که چرا مثل اربابم اباعبدالله (ع) به شهادت نرسیدم"

سلام بر حسین...

شهید رسول خلیلی

  • دوستدار شهدا
۲۵
مهر

  • دوستدار شهدا