شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۴
مهر

علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت

وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواج‌شان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را محمد می‌گذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، می‌گفت «همیشه من را صدا بزنید سیدمحمدحسین، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت.

به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شب‌ها گاهی اوقات پدرش سرفه می‌کرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر می‌شد و می‌گفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه می‌شود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»، گفتم یعنی عمرت طولانی می‌شود؟ می‌گفت من عمر طولانی نمی‌خواهم, من می‌خواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه می‌کرد.

ماموریت‌های مختلفی می‌رفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمی‌گشت همسرش از دوری‌اش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی می‌کرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند می‌شد غذا درست می‌کرد، لباس می‌شست، همه خانواده را جمع می‌کرد و به تفریح می‌برد و سعی می‌کرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان می‌داد ، محمدحسین با دین صحنه ها با  عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچه‌های مردم را چطور می‌کشند، مردم را ببینید چگونه اذیت می‌کنند! چرا اینها این کارها را می‌کنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی می‌خواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمی‌خواهد بروی، گفت «نه من باید بروم.»

عشق به اهل بیت را بر عشق به پسرش ترجیح داد 

داوطلبانه رفت؟

ماموریت‌های خارج از کشور داوطلبانه بود و اجباری نبود، در ماموریت های که جزو برنامه های کاری‌اش بود, قبل از اینکه به او بگویند, محمدحسین آماده بود و هر جا ماموریت بود محمدحسین با عجله می‌رفت .وقتی بحث سوریه شد خودش خیلی با ذوق و شوق دوست داشت برود. من به او گفتم تو تازه از ماموریت آمده‌ای، خسته هستی و حالت هم خوب نیست گفته «نه مامان اینجا جایی است که باید بروم».تولد پسرش هم 12 مهر بود، ولی او تولدش را زودتر گرفت و به پدرش گفت «می‌خواهم تولد محمدیاسا را زودتر بگیرم»، پدرش گفت چرا زودتر؟ گفت «می‌خوام بروم سوریه و می‌خواهم اولین تولید پسرم را ببینم, شاید اولین و آخرین تولد محمد یاسا باشد که من هستم.»

شاید برای یک مرد خیلی سخت باشد که از همسر و فرزندش دل بکند. چطور خودش را قانع کرد که از آنها جدا شود؟

واقعا عاشق خانواده و پسرش بود. به حدی عاشق محمدیاسا بود که اگر در آفتاب بیرون می‌رفتیم,او را بغل می‌کرد، برای او کرم ضدآفتاب مخصوص می‌گرفت که پوست صورت او سیاه نشود یا می‌گفت بچه من را در آفتاب بیرون نبرید. بین عشق به حضرت ابوالفضل(ع)، عشق به ائمه برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س)، و عشق به همسر و فرزندش آن عشق را ترجیح داد و در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته است که پسرم من را ببخش که رفتم و برای پسرش توضیح داده است. با همه اینها عشق پسرش را رها کرد و رفت و به آرزویش رسید.


  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر


شهید مدافع حرم جاوید الأثر جواد الله کرم

 هیچ وقت نشد مادرش بـــــدون وضــــــــــو به او بدهد خیلی مراعات میکرد، روحیه آرامی داشت،

مادرم هیچ وقت دغدغه جواد را نداشت همیشه راهای خوبی را انتخاب میکرد پایش که به خیابان باز شـــــد رفت مســــــــــجد و  ، زندگی و تفریحش شد بسیج و مسجد اوج جــــــــــوانی اش را در خانه خدا گذراند.

بسیار مهربان بود، همین طور بود بزرگ شد و در هر جمعی مینشست، دوستی و محبتش جمع را تحت تاثیر قرار میداد.

شڪـــــــر کردن خدا : خودش را موظف میدانست هر نعمتی که خدا بهش میدهد شــــــــــکر کند و سجده شکر به جا آورد، هربار که باران میآمد سجده شکر میکرد، و تا حدی که میتوانست شکر نعمت های خدا را کرد.

نقل از برادر شهید

 @khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر


بانوان زینبی . . .

توی معراج شهدای مشهد دور پیکر رضا جمع شده بودیم و گریه میکردیم...

همسر بزرگوار شهید گفت: برای رضا گریه نکنید جای رضا بسیار خوب است و اگر گریه کنید دشمنان رضا خوشحال می گردندو رضا را دشمن شاد نکنید؛

بعد با خودکار  روی  پرچم ایران تابوت همسر شهیدش نوشت:  من و نیایش راهت را ادامه می دهیم.

شهید رضا دامرودی

 نشریه شهید

خادم الشهدا 

https://telegram.me/joinchat/BUoPxDvi9Qkf39zYYrvtNQ

  • دوستدار شهدا
۲۴
مهر


شهید جاویدالاثرعلیرضا بریری

ایشون ایمان فوق العاده راسخی داشتند و بسیار نترس بودند ،همیشه هم میگفتند تو کل دنیا چیزی برای تـــــرس وجود نداره تنها کسی که باید ازش ترسید خداوند هست وبس.

مثال بارزی در مورد ایمان قوی ایشون این بود که در دو روز آخر که نیروهای تکفیر نقض آتش بس کرده بودند در میان آتش بی امان دشمن ایشون از خاکریزشون بلند شدند تا به نیروهای دشمن اشراف داشته باشند در حالی که همه سنگر گرفته بودند وقتی  همرزمانشون به ایشون گفتند علیرضا بشین ایشون گفتند( نگران نباشید این تیرهارو میبینید که داره میاد همشون صاحب دارند اینها روزیه من نیستند).

شهادت اردیبهشت۹۵ 

خانطومان

بانکــ‌اطلاعات‌شهدای‌‌مدافـع‌حـــرمـ 

@Haram69  

  • دوستدار شهدا
۲۳
مهر


عادت داشت مستمر خون بدهد

به نیت قربت الی الله!

عاقبت هم خون داد و هم جان داد

به نیت قربت الی الله!

عجب رسم غریبی است حکایت فرزندان حضرت زهرا(س)

شهید مدافع حرم سعید بیاضی زاده 

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۲۳
مهر


محمود احمد، از فرماندهان میدانی حرب الله لبنان در سوریه به شهادت رسید. 

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۲۲
مهر


چفیه مخصوصی داشت•••

که با آن اشکهایی را که بر مصیبت اهل بیت می گریست ، پاک می کرد .

گفت به این چفیه دست نزنید ، نیاز به شستن ندارد ....

گفت این  سند آبروی من نزد اباعبدالله الحسین و مادرشان حضرت زهراست ...

باشد ، غنیمت و ذخیره شب اول قبرم ....

‌پدر جانم حضرت زهرا (س ) اشکهای خالصانه ات بر حسینش را خریدار شد ،

 که سر بر نیزه ات سند آبرویت گردید ....

و حالا آن چفیه گرانقیمت اشکهایت یادگاری است با ارزش برای ما ....

پروردگارا، حـَوِل قلـوبنا به بکاءُ علی الحســـین

سردار بی سر

شهید جاویدالاثر

حاج عبدالله اسکندری

شهیدی که سرش به نیزه ها رفت

کانال‌شهید‌حاج‌عبدالله‌اسکندری

  @Sardar_Shahid_Eskandari

بانکــ‌اطلاعات‌شهدای‌‌مدافـع‌حـــرمـ 

 @haram69

  • دوستدار شهدا
۲۲
مهر


السلام علیک یا شیب الخضیب

السلام علیک یا مرمل باالدماع

وای از عاشورا 

وای از التهاب و بی قراری عصر عاشورا...

وای که هرگز از یاد نمیرود و عادی نمیشود عاشورای حسین (ع)...

وای از این غم که با رفتنت تمام وقت عاشوراست در دلم....

دلم هر لحظه برای روی چون ماهت تنگ می شود و تنها نام حسین است که آرامم میکند...

امسال محرم هم برای تو متفاوت بود هم برای من ...

برای تو که امسال کنار اربابت و کنار علی اکبر حسین بودی و من که

امسال فهمیدم روضه رقیه را، فهمیدم روضه ارباب را ، فهمیدم روضه علی اکبر را ، امان از دل زینب ...

چه کشیدی خانوم،شاید امسال محرم توانستم گوشه کوچکی ازمصیبت های خانم زینب را درک کنم...

خداروشکر که لایق بودم برای درک مصیبت اهل بیت ...

دلتنگی و نبودنت روز به روز بیشتر میشود

خاطراتمان در شب های محرم ، در هیئت،در روضه ارباب ...

و تو هم چنان دور ، دور ، دورتری...

حداقل این محرم بیا و نمان 

من بی تو نمیتوانم غروب های تلخ را شیرین کنم

این محرم بیا...

بیا و مرهمی باش بر دل شکسته ام، روزهای سختی را گذرانده ام 

اما هیچ کدام به اندازه محرم ارباب قلبم را به درد نیاورد...

به دل 

به دست ،

به جان !

مَحرَمم بودی.

و رفتنت ؛

به الم

به مرثیه

به زنجیر

مُحَرّمم شد…

امید آمدنی هست ؛

به نذر

به نذر

به نذر..

قرارمان به

برگشتنت بود...

به دوباره دیدنت...

اما

نمیدانم در این ده ماه کجا

آرام گرفته ای...

بی آن که بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...

در تمام لحظه ها یادت کردم،کنار اربابت یادی از ما چشم انتظاران کن ای سرباز زینب...

شهید جبهه مقاومت اسلامی 

جاویدالاثر محمد اینانلو 

سرباز زینب 

آجرک الله یا صاحب الزمان

همسران بهشتی

بیسیم چی 

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۲۲
مهر

علاقه خاصی به اهل‌بیت خصوصاً حضرت ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع) وِردِ زبانش بود

مادر با چشمانی اشک آلود و بُغضی درگلو صحبت‌های خود را ادامه می‌دهد:محمدحسین واقعاً مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب افتاد و دندان,زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم,او اصلاً گریه نمی‌کرد و صدایش درنمی‌آمد، در اتاق عمل,زبان محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد! خیلی مظلوم بود و در درد کشیدن خیلی طاقت داشت.علاقه خاصی به ائمه و امامان و اهل‌بیت بخصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت، برای من جالب بود وقتی عکس‌ها و فیلم‌های مُحرمش را نگاه می‌کردم، محرم سال‌های قبل تیشرت با اسم «یا ابوالفضل(ع)» داشت و همین محرمی که در سوریه بود تی‌شرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرت‌ها و سربندها نوشته بود «یا حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل(ع)» به محمدحسین افتاده بود.

محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او می‌گفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش می‌گفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت می‌دیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ می‌گفت من خجالت می‌کشم بچه من که نیست او را ببرم، می‌گفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئت‌ها حضور داشت.اما محرم‌ها همیشه در هیئت‌ها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و  محمد حسین یک تی‌شرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری می‌کرد و سینه می‌زد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمی‌دهد انگار اینجا نیست!  برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه می‌زنند، او دارد برای خودش سینه می‌زند، گفتم چه کارش داری حالا بچه‌ام دارد برای خودش سینه می‌زند، گفت چرا با ریتم نمی‌زند؟!. وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم می‌گفت آن کسی که با ریتم می‌زد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسین‌وار رفت و ما همچنان ماندیم!

بارها می‌دیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است

وقتی دیپلم گرفت و خدمت سربازی‌اش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد اما دانشگاه نرفت و با برادرش محمد قاسم به عضویت یگان صابرین درآمدند.در دوره آموزشی‌شان قاسم یک خطایی می‌کند و برای تنیبه به او می‌گویند از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم می‌گوید همینطور که غلت می‌زدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را تنبیه کرده اند، یکدفعه برگشتم دیدم محمدحسین است، گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند؟ گفت «نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند طاقت نیاوردم من هم با تو غلت زدم».پس از گذراندن دوره آموزش عمومی در یگان صابرین, در رشته پرستاری مشغول به تحصیل شد و به صورت فشرده,7 ماه دوره آموزشی پزشک‌یاری را پشت سر گذاشت و پزشک‌یار یگانشان شد. محمد حسین علاوه بر پزشکیاری, تمامی دوره‌های نظامی را دیده بود و به یک تکاور زبده تبدیل شده بود.

من وقتی خصوصیات حضرت ابوالفضل(ع) را می‌بینم که خودش را فدای برادرش کرد, بارها و بارها می‌دیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است، هر جا اتفاقی رخ می‌داد یا برنامه‌ای بود او هم حضور داشت. برادرش در یکی از ماموریت های کاری چشم راستش را از دست داد و جانباز شد. محمدحسین همیشه به او می‌گفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من هستم». همیشه به شوخی به برادرش می‌گفت «تو خالص نبودی و جانباز شدی اما من می‌روم و شهید می‌شوم من خالص‌تر هستم».همیشه این جمله را با حالت خنده و تمسخر می‌گفت من شهید می‌شوم شاید ما این کلمه شهید را باور نداشتیم. واقعا راهی که دوست داشت رفت و شهید شد و مطمئن بود و رفت و شهید شد.

ادامه دارد


  • دوستدار شهدا
۲۲
مهر

روایت مادر شهید مدافع حرم از فرزندی که رفتارش شهادتش را در تاسوعا رقم زد

مادر شهید میردوستی می‌گوید: تا حدی به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت می‌آمد, محمدحسین از خود بی‌خود می‌شد. وقتی برادرش از ناحیه چشم جانباز شد، خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدا و سپر برادرش می‌کرد.

به گزارش مشرق، "به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت می‌آمد, محمد حسین از خود بی خود می‌شد.برادرش در یکی از ماموریت‌ها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد,  محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش می‌کرد و به برادرش می‌گفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...».  آنقدر عاشق پسرش (محمدیاسا) بود که برایش کرم ضد آفتاب خریده بود تا مبادا صورتش بسوزد و تمام زندگی و عمرش محمد یاسا بود, اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترحیج داد و  برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید."اینها بخشی از صحبت‌های مادر شهید مدافع حرم «محمد حسین میردوستی»  درباره خصوصیات و خاطرات فرزند شهیدش است. مادری که پس از شهادت  فرزندش, یکسالی است قطعه 50 گلزار شهدای بهشت‌زهرا(س) پای ثابت پنجشنبه های اوست تا چند ساعتی را در کنار فرزندش باشد و با او درد و دل کند تا کمی از دل‌تنگی‌های او کم شود. او افتخار می‌کند که هدیه ناقابلی را برای راه اهل بیت و دفاع از حریم آن‌ها تقدیم خدا کرده است.

شهید« سید محمدحسین میردوستی» آخرین فرزند خانواده,متولد سیزدهم تیرماه سال 70 از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بصورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم, حضرت زینب کبری(س) به سوریه رفت و در روز تاسوعای سال گذشته با لبانی تشنه و مانند حضرت ابوالفضل(ع) به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، یک فرزند 2 ساله به نام «محمدیاسا» به یادگار مانده است. گفت‌وگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید را در ادامه می‌خوانید:

از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود»

خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه  چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟

محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و دایی‌اش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچه‌ها را نیز به این سمت هدایت می‌کرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد، پشت پدرش نماز می‌خواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا می‌خواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. محمدحسین از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود» ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا می‌دانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمی‌کردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمی‌کردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمی‌کرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.

از زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت می‌خواند و روزه می‌گرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت می‌داد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را می‌دیدم و یک تفاوتی با سایر بچه‌های من داشت ولی شاید مادر بین بچه‌هایش تفاوت نمی‌گذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمی‌آمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر می‌خرید و در یکشنبه‌بازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط می‌کرد و می‌فروخت.به او می‌گفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و  ما به تو پول تو جیبی می‌دهیم، اما می‌گفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟»

  • دوستدار شهدا