نهم تیرماه سالروز تولد حاج محسن فرامرزی شهید مدافع حریم آل الله
از ساعت ۱۸ تا ۲۰ بر سر مزار شهید واقع در یافت آباد تهران گلزار شهدا
@jamondegan
نهم تیرماه سالروز تولد حاج محسن فرامرزی شهید مدافع حریم آل الله
از ساعت ۱۸ تا ۲۰ بر سر مزار شهید واقع در یافت آباد تهران گلزار شهدا
@jamondegan
دومین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم جواد کوهسارى
زمان: جمعه ٩ تیرماه، ساعت ٢١
مکان: مشهد، خیابان امام رضا [علیه السلام] ٢٨، هیئت بیت الحسین [علیه السلام]
اولین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم بشیر توانایی پور
جمعه 9 تیر 96 گلستان ، صالحیه
@jamondegan
مادر بزرگوار شهیدنعمائی : آقامهدی خییییلی زیاد دوستِ شهید داشت...
اگر خودش هم شهید نمیشد ، رفقای شهیدش ، حتماً شفاعت اش رو میکردند.
شهیدمهدےنعمائے
@jamondegan
از خصوصیات بارز شهید صاف و ساده بودن اون بود.
بعد این همه مدت که بنده رفاقت با شهید داشتم هیچ وقت کوچکترین سخنی از ایشون که خارج از ادب باشه از ایشون ندیدم.
حتی با افراد کوچکتر از خودش خیلی با احترام برخورد می کرد.
خیلی زیاد سختکوش و مظلوم بود همیشه سخترین کارها رو خودش داوطلبانه قبول می کرد.
مال دنیا کوچکترین ارزشی برای ایشون نداشت یادمه خیلی از اوقات با پول شخصی برای سازمان هزینه می کرد خیلی از افرادی که پول احتیاج داشتند از علیرضا قرض می گرفتند.
علیرضا خیلی صاف و ساده و یک رنگ بود به معنای واقعی کوچکترین پیچیدگی نداشت تواضع خیلی زیادی داشت.
راوی: دوست شهید
کانال شهدای مدافع حرم
@mostafa_sadrzadeh
دو روز بعد از تدفین شهید اعتزاز همراه با خانواده خود و خانواده شهید بر سر مزار رفتیم. گذرنامه های ما رفته بود برای روادید خروج تا بتوانیم به کربلا برویم... خیلی دیر شده بود.
پدر شهید بیقراری می کرد، گفتم ناراحت نباشید شهید اکنون در اعلی علیین خوشحال و شادمان است و زنده است و مارا می بیند و اگر باور نمی کنید همین الان امتحان می کنیم...
گفت: خب امتحان کنیم..!
رو کردم به آرامگاه شهید و عرض کردم: اگر زنده اید آنگونه که خداوند می فرماید کاری بکن که گذرنامه های ما امشب برسد.
بلند شدیم که بر گردیم به شهر؛ از بهشت معصومه (س) به سمت حرم راه افتادیم، شاید هنوز صد متر از بهشت معصومه دور نشده بودیم که دوستان زنگ زدند و ـ درحالی که وقت اداری نبود و اول شب بود ـ گفتند که گذرنامه هایتان رسیده بیایید و بگیرید ..!
من هم به والدین شهید و بقیه افراد گفتم و همگی شادمان شدند چون دیگر می توانستیم به عتبات عالیات برویم و اثبات شد که شهید نه فقط زنده است بلکه در نزد خدا آبرو دارد و شفاعتش در دنیا هم به این شدت تاثیر دارد ...
راوی: پسرعموی بزرگوار شهید اعتزاز حسن از شهدای والامقام لشکر زینبیون
شهیدان زنده اند
زینبیون پادشاه عالمند
شهدا را یاد کنید با صلوات
بـــــِسـْمِ ربِّ الـشـُّھـَداءِ وَ الـصـِّدیـقـیـنْ
شهید کربلایی مصطفی سلطانی (ابوذر)
به تاریخ 20شهریور 1374 در مهمانشهر بردسیر چشم به جهان گشود
کودکی که اخلاق و رفتارش زبانزد همگان بود
عشق به اهل بیت علیهم السلام او را از اعضای هیئت محبین اهل بیت ساخته بود و در کنار فراگیری علم در مدرسه،
شروع به آموختن فرائض دینی نزد امام جماعت مهمانشهر کرد
کودکی که دوستانش را نیز به انجام فرائض دینی تشویق میکرد
و در هیئت ها ،مساجد و ...
در جبهه فرهنگی فعالیت داشت
مصطفی نتوانست تحصیلاتش را ادامه دهد
اما دست از کار فرهنگی برنداشت
حتی به مدیحه سرایی اهل بیت علیهم السلام هم می پرداخت...
پس از اینکه از حملات و اهداف دشمن نسبت به حرم عمه سادات و... آگاه شد،
وظیفه خود دانست تا در راه دفاع از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیها قدمی بردارد
چندبار عزم رفتن کرد اما نتوانست راهی جبهه مقاومت اسلامی بشود
اما در نهایت پس از دریافت اذن پدر و مادر، راهی سوریه می شود
و سرانجام در مسیر عشق، به معبود رسید و جام شهادت را نوشید...
گـــــروه فـرھـنـگـے سـرداران بے مـرز
@Sardaranebimarz
بهراستی عجیب است بشارت شهادت برای محمد (مسرور)؟!
کسی که پاتوقش مقبره شهدای گمنام بود و حتی مراسم عقد خود را نیز در کنار قبور آن عزیزان برگزار کرد، آیا عجیب است این بشارت را به او بدهند؟!
باور کنید تعجب ندارد کسی که اربعینها کنار مرقد شریف مولایش(علیه السلام) بود؛ این خواب را ببیند البته شاید حواله شهادت را امام رضا(علیه السلام) به مولایمان حسین داده باشد، چرا که محمد تابستان بسیاری از سالها مهمان امام رضا(علیه السلام) بود. آن هم مهمان ویژه.
اگر به محمد بشارت شهادت ندهند پس به چه کسی بشارت بدهند؟
محمدی که مکرر از دوستانش، در حوزه و همرزمش در سوریه شنیدم که میگفتند: هر وقت قبل از اذان صبح بیدار میشدیم محمد را میدیدیم که در حال خواندن نماز شب است.
بگذریم که یکی از دوستانش میگفت: گاهی بعد از نماز شبش، چند دقیقه قبل از اذان بلند میشد و با حالت کسالت از حجره بیرون میرفت و وضو میگرفت تا دیگران متوجه نشوند که اهل نماز شب است.
بهراستی این اخلاق، شایستگی بشارت شهادت را فراهم نمیکند؟!
چه زیبا مرحوم آیت الله قاضی فرموده بود: هرکس نمازهایش را اول وقت بخواند و به مقامات والای معنوی نرسد مرا لعن کند.
و چرا محمد به مقام والای شهادت نرسد در حالی که برخواندن نمازش در اول وقت اصرار می ورزید.
و چرا اصرار نکند در حالی که اشتیاق گفتن "اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک" را داشت. راستی یکی از خصوصیات عاشقان شهادت انس با زیارت عاشورای سیدالشهداست و محمد اینگونه بود.
خودش در دفترش، یکی از خوابهایش را اینگونه مینویسد:
"یک شب خواب دیدم داشتم با جمعی زیارت عاشورا میخواندیم، یک لحظه در قاب عکس، امام حسین(علیه السلام) را جلو خویش دیدم. آن عکس حرکت کرد و با من سخن گفت و گفت: هروقت خواستی زیارت عاشورا را بخوانی با معرفت بخوان و توجهات به زیارت عاشورا باشد و آن را با تمام وجود بخوان و به معنای آن توجه داشته باش."
شاید بهترین کار آن باشد، که سری به دفترش بزنم و خواب دیگرش را برایش نقل کنم. دفتری که اولش نوشته شده راضی نیستم کسی قبل از مرگم آن را بخواند.
"یک شب خواب دیدم فکر کنم ماه رمضان بود. خواب دیدم حضرت علی علیه السلام در همان مسجد کوفه و در همان زمان که به شهادت میرسد پیشنماز است و جمعی پشت سر ایشان نماز میخوانند. خواب دیدم که یک لحظه ابن ملجم مرادی میخواهد با شمشیر به حضرت علی حمله ور شود و من آن لحظه نگذاشتم به حضرت صدمهای برساند ولی من نمیگذاشتم تا که نمازم تمام شد."
راستی چه رمزی است بین بشارت شهادت توسط امام سجاد(علیه السلام) و اعزام به سوریه از طریق تیپ امام سجاد(علیه السلام).
چه سری است بین بشارت توسط امام سجاد و دفاع از حرم عمه امام سجاد (علیه السلام).
و بهراستی چه سرّی است بین خواب دفاع از امیرالمومنین(علیه السلام) و شهادت در راه دفاع از زینب کبری دختر امیرالمومنین علیهماالسلام.
راستش را بگویم الان تازه متوجه شدهام محمد را اصلا خوب نمیشناختم...
نقل از یکی از اقوام شهید
پرواز پرستویی دیگر ...
مدافع حرم عید محمد رضایی از لشکر فاطمیون در راه دفاع
از حرم عمه سادات به همرزمان شهیدش پیوست
تشییع
چهارشنبه 7 تیر
ساعت ۱۸
گلزار شهدای شهر گناوه
@jamondegan
باز هم در شهر میهمان داریم...
تشییع پیکر شهدای مدافع حرم
فاطمیون
چهارشنبه ۷ تیر ؛ ساعت ۱۷
قم
@Sardaranebimarz
خاطراتی از (فاتح دلها) نگارش توسط همرزم شهید
بچه محل بودیم هر دومون، بچه محل امام رضا(ع)اما او کجا و من کجا
روز اول که دیدمش توی سلطانیه بود که با حاجی(ابوحامد) اومده بود، پیشواز بچه های گروه جدید،بعد از خیر مقدم به بچه ها، صحبت کرد و خودش رو معرفی کرد
آدمای جور با جور زیاد دیده بودم ولی لحن صحبت کردنه فاتح به دل آدم می نشست، خوشحال شدم از دیدن فاتح با این ویژگی ها.
ازش سوال کردیم زیارت کی میریم، چون همه حسرت به دل حرم بودیم، روز اربعین بود
گفت: همین امشب میریم، خدا خیرش بده عصر اومد دنبالمون همه با هم رفتیم زیارت،چه قشنگ بود حرم
همه گریان و خوشحال بودند،چه حال عجیبی بود، توی خوابم نمیدیدم شب اربعین حرم بی بی باشیم
فردای روز زیارت گذشت ما هم که نوشتیم اسم مون رو داخل یک یگان، بعد از چند روز اومد دنبالمون مارو بردند پیش باقی بچه های فاطمیون
گروهای قدیمی، واسه همه مون تازگی داشت سوریه و جنگ چون تا بحال ندیده بودیم
یواش یواش با بچه های قدیمی با خط مقدم و جنگ آشنا شدیم، فاتح رو هم همیشه میدیدم هم تو خط مقدم هم توی عقبه
همیشه واسم سوال شده بود که ( فاتح) چه موقع میخوابه،همش در حال رفت و آمد بود
اگه مشکلی داخل منطقه پیدا میشد اولین نفر اونجا بود و وقتی هم که واسه استراحت عقب میومد همش دنبال رسیدگی به مشکلات بچه ها بود
ماشاالله چه بچه های که هر کدومش به یک صراط بودن و حرف حساب نمی فهمیدند
چند بار دیدم که بعضیاشون به فاتح بدو بیراه میگفتن، ولی فاتح با لبخند و خونسردی جواب همشون رو میداد و همه رو قانع میکرد
با خودم میگفتم دمش گرم چه صبر و حوصله ی داره، اگه من جاش بودم دیوونه میشدم
همیشه باهاش رو دروایسی داشتم و ازش خجالت میکشیدم نمیدونم چرا؟ جوون زیاد دیده بودم ولی بخاطر حجب و حیاش ازش خجالت میکشیدم
صبح ها همیشه ورزش میکردیم با بچه های یگان مون شعارهای مذهبی هم زیاد میدادیم و همه رو از خواب بیدار میکردیم
حاجی ( ابوحامد) و فاتح از این نظم و یک پارچه گی بچه هامون همیشه تعریف میکردند و میگفتن ای کاش همه ی فاطمیون مثل یگان شما منظم و یکدست باشن
خوابگاه ما طبقه ی بالایی سر حاجی (ابوحامد) و فاتح بود
میگفت شما گروه ویژه هستید و باید همیشه آماده باشید
یک روز رو پشت بام نشسته بودم، داشتم دور مقرمون رو نگاه میکردم
فاتح اومد بالا و بعد از احوالپرسی، گفت شنیدم ورزش کاری، اگه تونستی وقت کردی روزایی که خط نبودی با بچه های پیاده کار کن و اونارو هم آموزش بده
گفتم باشه مشکلی نداره، بعد، از شهرم از کارم واز هدفم سوال کرد، از اینکه برنامت برای بعدها چیه، بازم دوباره میای منطقه یا نه؟
گفتم معلوم نیست اگه بی بی بطلبه بازم میام،منم ازش سوال کردم که چند وقته اینجاست متولد کجاس چیکاره است
مشخصات خودش رو گفت و گفت انشاالله بتونیم با کمک خدا و بی بی زینب و شما بچه ها، فاطمیون رو مطرح کنیم به کل جهان، و دشمن اهل بیت رو نابود کنیم
از هم صحبتی با فاتح خیلی خوشحال شده بودم بار اولی بود که این همه با هم حرف زدیم.
گذشت یک روز هجوم رفته بودیم شهر( #ملیحه) هجوم صبح شروع شد
پیشروی خوبی بود ماشاالله بچه ها همه عالی کار کردند،نزدیک ظهر بود که قناص دشمن، راه پشتیبانی ما رو بسته بود و مسیر رو نا امن کرده بود
بچه ها همه تشنه بودند مهمات هم داشت تمام میشد،چند تا از بچه ها هم مجروح شده بودند، که دیدم فاتح بدو بدو داره میاد تنها،با خودش آب آورده بود
بهش گفتم آقای فاتح شما چرا،گفت چرا چی مگه منم سرباز بی بی نیستم، و با یک مجروح رفت بعد از چند دقیقه دوباره دیدم که با مهمات اومد
یاد یکی از جنگ های پیغمبر افتادم که حضرت علی (ع) مثل پروانه دور پیغمبر می چرخید
فاتح هم الان داشت دور بچه های فاطمی می چرخید، شیری که خوردی حلالت جوون،هجوم تمام شد و منطقه ی تصرف شده از دشمن تثبیت شد
بعد از چند وقت از هجوم به مرخصی اومدم، فاتح هنوز منطقه بود تا اینکه بچه ها خبر دادند ( ملیحه) آزاد شد
بچه ها گفتن با کمک خدا و زحمت رزمندگان و فاتح، ( ملیحه) آزاد شد، به فاتح بچه ها میگفتن فاتح (ملیحه) واقعا هم برازنده ی نامش بود،چون بدون ریا و مخلصانه کار میکرد
گذشت چند وقت یک روز سرکار بودم که گوشیم زنگ خورد،یکی از دوستان همرزمم بود،گفت فاتح اومده قم خونه ما،به من هم گفته تو رو صدا کنم که باهات کار داره
رفتم به دیدنش چقدر خوشحال بودم که میدیدمش سالمه،دیگه با هم خودمونی شده بودیم
بعد از احوالپرسی ازم سوال کرد که چرا دیگه نیومدی منطقه،چرا اینقدر دیر کردی
مدت زیادی بود که منطقه نرفته بودم چون مادرم پیر شده بود و قلبش ضعیف
نخواستم که بارفتنم خدای نکرده واسه مادرم اتفاقی بیفته،داستان رو به فاتح گفتم، گفت خیره هرچی قسمت باشه
گفت: داریم با حاجی ( ابوحامد) یک کارایی میکنیم
گفتم :چی؟
گفت: داریم بچه های جوون و با خدا که خوب کار میکردند داخل منطقه، چند نفرشون رو گلچین کرده بودیم بفرستیم آموزش فرماندهی پادگان
فاتح تو هم انتخاب شدی،چیکار میکنی میای یا نه؟از یک طرف مادرم از طرف دیگه دوست داشتم برم،بهش گفتم: خبرش رو میدم، گفت: باشه
تازه از دیدار خانواده شهدا اومده بود، مرخصی هم که میومد بعد از مدت طولانی در منطقه، بجای اینکه بره به کارایی خودش برسه، همش دنبال کارایی خانواده شهدا و مجروحین بود
با خودم میگفتم: خدا خیرش بده، چه حالی داره که این همه کار میکنه،خسته نمیشه،نتونستم رضایت مادرم رو بگیرم تا برم
به فاتح خبر دادم که جور نشد،گفت: عیب نداره حتما قسمت بوده،جای منو که میدونی؟ هر وقت یک زمانی اگه اومدی منطقه بازم همدیگر رو می بینیم
بغض گلوم رو گرفته بود که منه روسیاه چقدر عزیزم کرده بود بی بی زینب که فاتح اومد دنبالم ولی نرفتم
فاتح با حاجی ( ابوحامد) داشتند تلاش میکردند، که برای بهتر سازی فاطمیون هرکاری لازم است انجام بدهند
تا فاطمیون بتونه پا برجا بمونه،تا یک زمانی که جنگ تمام شد زحمات رزمندگان بی ثمر نمونه
خبر شهادت فرماندهان عزیزم، برادران بزرگم، را که شنیدم، باورم نمیشد،باورم نمیشد که حاجی ( ابوحامد) و فاتح شهید شده باشند
بعد از گذشت این همه وقت، هنوز که هنوزه،با خودم میگم کاش با فاتح رفته بودم،کاش درکنارش بودم، کاش من هم شهید میشدم
ڪاناڸ رسمے سردار شـهید«فاتح دلــهــا»قائم مقام فرمانده لشڪرفاطمیوڹ
telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q
دوست شهید مسیب زاده :
هر شهیدی را به چیزی تشبیه میکنند به نظرم مرتضی "مثل یاس" در سختی و مظلومیت بود.
معتقد، مومن واهل کَرَم بود برای همین هم آغاز ماه خدا شهید شد.
اولین بار اواسط ماه محرم بود.
با مرتضی هماهنگ کرده بودم که برای انجام کاری به دفتر ما بیاد.به محض ورود قبل از معرفی نگاهم که به چهره اش افتاد
گفتم : چقدر شبیه شهداست.
آن روز جلسه ما تا نماز ظهر طول کشید.موقع نماز بی تکلف مُهری گرفت و همان گوشه دفتر نمازش را خواند.
از همان روز نیت کردم که حتما پشت سرش نماز بخوانم و شیرینی نمازی که پشت سرش خواندم بهترین یادگاری برای من شد.
@Agamahmoodreza