بسمـ رب شهدا والصدیقین
شب چهارم ماه مبارک رمضانِ ۹۴ بود که زنگ زدم به محمدرضا بهش گفتم بریم بیرون؟
گفت : موتورم خرابه فردا میخوام برم درستش کنم.
گفتم: موتور چیه بیا با تاکسی پیاده ای چیزی میریم.
گفت: باشه یه رب دیگ سر کوچمون باش.
رسیدم سر کوچشون
گفتیم: کجا بریم؟؟
محمد گفت: بریم حدادیان نزدیکه
من گفتم: نه بریم حاجی(منصور)
گفت: باشه بریم..
سوار تاکسی شدیم خلاصه رسیدیم حاجیـ..
اون شب محمدرضا زیاد حوصله نداشت..
یه کم که نشستیم روضه و مناجات رو گوش دادیم.
گفت: پاشو بریم..
گفتم: تازه اومدیم
گفت: پاشو بریم حال ندارم بشینم..
گفتم: باشه بریم..
چون وقت زیاد بود تا سحر
گفت:تا آزادی پیاده بریم
منم که پایه گفتم: بریم یادمه گفت ساعت ۲ونیم میرسیم حالا ساعت ۲ بود
گفتم: بشین تا برسیم
گفت:هر کی نرسه
طرفای دانشگاه تهران بودیم ساعت نزدیک ۲ونیم بود..
بهش گفتم ۲ونیم داره میشه ها
گفت: یه تاکسی بگیر ۲ونیم هر کی نرسه
خلاصه نشستیم توی تاکسی و ۲ونیم آزادی بودیم
دیگ بماند از ارگ تا انقلاب انقدر خندیدیم که من واقعا عضله های دلم درد گرفته بود...
که محمد گفت: یکی مارو ببینه میگه اینا یه چیزی زدن انقدر میخندن
پ.ن
تسبیح قرمز دانه اناری معروف
یادمه چن باری میخواستم ازش بگیرم
گفت هدیس و برام عزیزه..
پ.ن۲:
تصویر
زنجیرهِ اتصال نیست.
بینمون یکی جاش خالیه
پ.ن۳:
اونموقع تو از من التماس دعا میخواستی
حالا من باید از تو همه چیزم رو بخوام
پست اینستاگرام دوست شهید
دعام کن رفیق
التماس دعا
@modafeanharam77