شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۹۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۰۱
خرداد

روح‌الله همیشه می‌گفت:

دوست دارم یکی از مراسم‌هام تو ولادت امام حسن(ع) باشه. 

امام حسن(ع) خیلی مظلومه، تولدش وسط ماه رمضونه، هیچکس عقد و عروسی شو نمیندازه تو ماه رمضون!

حالا ایام تولدت با میلاد امام حسن(ع) یکی شده.

تولد شهید روح‌الله قربانی

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۰۱
خرداد


شهید رضوان نسبت به اهل خانه بسیار عاطفی و مهربان بود. تا جایی که هرگاه از عملیات بازمی‌گشت و به بیروت می‌رسید، با وجود خستگی‌های زیاد، همان نیمه‌شب با پای پیاده چند ساعت راه می‌آمد تا به شعث برسد و چند ساعتی بیش‌تر کنار همسر و فرزندانش باشد. او سعی می‌کرد در کنار مشغله‌های فراوان، جای خالی خود را با محبت بیش‌تر و بازی با بچه‌ها پر کند. در میان جوانانی که تازه وارد شاخه نظامی و جبهه‌ها شده بودند نیز به‌خاطر حسن خلق،آموزش دلسوزانه و کمک‌هایی که بی هیچ ادعایی به آن‌ها می‌کرد بسیار محبوب بود.

شهیدحزب الله

حاج‌رضوان قاسم‌العطار

سالروز شهادت

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۰۱
خرداد

رمضان است و تو نیستی بابا

چہ ڪنم با این درد ؟

ماہ من یڪ طرف و

ماہ خدا یڪ طرف است . . . 

شهـید علی‌اصغر شیردل

سالروز شهـادت

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۰۱
خرداد


بسمـ رب شهدا والصدیقین 

شب چهارم ماه مبارک رمضانِ ۹۴ بود که زنگ زدم به محمدرضا بهش گفتم بریم بیرون؟

گفت : موتورم خرابه فردا میخوام برم درستش کنم.

 گفتم: موتور چیه بیا با تاکسی  پیاده ای چیزی میریم.

گفت: باشه یه رب دیگ سر کوچمون باش.

رسیدم سر کوچشون

گفتیم: کجا بریم؟؟

محمد گفت: بریم حدادیان نزدیکه

من گفتم: نه بریم حاجی(منصور)

گفت: باشه بریم..

سوار تاکسی شدیم خلاصه رسیدیم حاجیـ..

اون شب محمدرضا زیاد حوصله نداشت..

یه کم که نشستیم روضه و مناجات رو گوش دادیم.

 گفت: پاشو بریم..

گفتم: تازه اومدیم 

گفت: پاشو بریم حال ندارم بشینم..

گفتم: باشه بریم..

چون وقت زیاد بود تا سحر

گفت:تا آزادی پیاده بریم

منم که پایه گفتم: بریم یادمه گفت ساعت ۲ونیم میرسیم حالا ساعت ۲ بود

گفتم: بشین تا برسیم

گفت:هر کی نرسه

طرفای دانشگاه تهران بودیم ساعت نزدیک ۲ونیم بود..

بهش گفتم ۲ونیم داره میشه ها

گفت: یه تاکسی بگیر ۲ونیم هر کی نرسه

خلاصه نشستیم توی تاکسی و ۲ونیم آزادی بودیم

دیگ بماند از ارگ تا انقلاب انقدر خندیدیم که من واقعا عضله های دلم درد گرفته بود...

که محمد گفت: یکی مارو ببینه میگه اینا یه چیزی زدن انقدر میخندن

پ.ن

تسبیح قرمز دانه اناری معروف

یادمه چن باری میخواستم ازش بگیرم

گفت هدیس و برام عزیزه..

پ.ن۲:

تصویر

زنجیرهِ اتصال نیست.

بینمون یکی جاش خالیه

پ.ن۳:

اونموقع تو از من التماس دعا میخواستی

حالا من باید از تو همه چیزم رو بخوام

پست اینستاگرام دوست شهید 

دعام کن رفیق

التماس دعا

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا