شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۳۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۲
مرداد

 چشمانت

حریمِ مرزها را می شکند

هر گاه که پلک وا می کنی

جنگ روی مدار

نگاهت دنیا را به کام می برد 

شهید اصغر بربری  

فاطمیون

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۲
مرداد

تلاشش برای حضور در میدان‌های نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان، از عبدالمهدی مغفوری چهره‌ای مخلص و دلپذیر ساخته بود. در موقعیت‌های گوناگون و در پست‌های مدیریتی به خوبی درخشید. به گزارش مشرق، عبدالمهدی مغفوری در روز پنجم بهمن ماه ۱۳۳۵ در روستای سرآسیاب فرسنگی شهر کرمان متولد شد. پدرش برای دل مردم روضه می‌خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می‌کرد. عبدالمهدی در سایه چنین خانواده‌ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان رساند. آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرد، پایبندی اش به دینداری بود. او بعد از کسب دیپلم ریاضی برای ادامه تحصیل در رشته برق وارد انستیتو برق کرمان شد و فوق دیپلم گرفت. با پایان تحصیل به سربازی فرا خوانده شد. یکی از بدترین و تلخ‌ترین دوران زندگی شهید، دوره خدمت و سربازی او بود. برحسب وظیفه در سال ۱۳۵۶ به خدمت سربازی می‌رود و با سپری کردن دوره آموزش خود در پادگان آموزش لشگرک تهران، به عنوان درجه دار در مخابرات در سمت متصدی تلفن شروع به کار می‌کند. به دلیل رفتار و روحیه تواضعی که داشت دوستان زیادی اعم از سرباز و درجه دار به خود جلب کرده و تحت تاثیر قرار می‌گیرند. عبدالمهدی جزو اولین کسانی است که به ترک خدمت و فرار از پادگان همت می‌کند و به دستور امام خود لبیک می‌گوید و پس از ترک خدمت به صفوف فشرده مردم انقلابی می‌پیوندد. وی در جریان انقلاب و تظاهرات خیابانی با بچه‌های حزب الهی مرتب در حال فعالیت بود و به جمع آوری و تکثیر و پخش نوارهای حضرت امام می‌پرداخت. به دلیل فرار از خدمت سربازی رژیم پهلوی حکم اعدام او را صادر کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دستور امام به پادگان برگشت و با اتمام دوره نظام وظیفه، کارت پایان خدمت خود را از نظام جمهوری اسلامی دریافت کرد. بعد از بازگشت به کرمان در سال ۱۳۵۸ فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی خود را در نهادهای انقلابی کرمان ادامه داد. از جمله این فعالیت‌ها عضویت در ستاد نماز جمعه کرمان و پیشنهاد تدوین اساسنامه آن بود. ایشان پیش نویسی به این منظور تهیه کرد که مورد تایید و تصویب اعضای ستاد قرار می‌گیرد که بعد از گذشت سال‌ها هنوز هم این اساسنامه دقیقاً مورد استفاده قرار می‌گیرد مغفوری در خردادماه ۱۳۵۹ به سپاه پاسداران پیوست و پس از چندماه خدمت در حفاظت سپاه بدلیل کارایی و استعداد و لیاقتش به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاسداران زرند منصوب شد. با آغاز جنگ، تلاشش برای حضور در میدان‌های نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان، از او چهره‌ای مخلص و دلپذیر ساخته بود. در موقعیت‌های گوناگون و در پست‌های مدیریتی به خوبی درخشید. در سال ۱۳۶۳ به فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان سیرجان منصوب شد و در طول دو سال خدمت، تحولات بسیار چشمگیری در سطح شهر سیرجان ایجادکرد. او مدتی در کردستان بود. در سال ۱۳۶۴ در عملیات «والفجر ۸» به دلیل بمباران‌های شیمیایی دشمن بعثی از ناحیه کمر و پا به شدت مجروح می‌شود و در همین زمان مسئولیت واحد بسیج سپاه پاسداران استان کرمان را می‌پذیرد. حاج عبدالمهدی مغفوری در جبهه جنوب در منطقه دشت عباس با سمت مسئول تبلیغات لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی مشغول فعالیت شد. در عملیات کربلای ۴ هم علاوه بر سخنرانی، کارهای ستادی و تجهیز نیروها و پشتیبانی و خدمت رسانی و هدایت آن‌ها تا منطقه عملیاتی فعالیت‌های بسیار زیادی داشت. مسئولیت او در این عملیات تجهیز و هدایت قایق‌ها تا نزدیک منطقه عملیاتی «کربلای ۴» بود و از آنجا که این عملیات با سختی و دشواری روبرو شد مجبور به بازگشت به خرمشهر شدند و سرانجام در حالی که معاونت ستاد لشکر ۴۱ ثارالله را بر عهده داشت در همین عملیات در اثر بمباران منطقه توسط هواپیماهای دشمن، ایشان به شهادت رسید.

  • دوستدار شهدا
۱۲
مرداد

 

‏بابا برات گل گرفتم، از همون گلی که خیلی دوست داشتی و هر وقت از عراق و سوریه و لبنان میومدی، وقتی پیروزی نصیبتون می‌شد با گل میومدم پیشتون و سریع می‌ذاشتمشون روی میزتون کنار سجاده نماز شبتون. الان کنار عکستون گذاشتم که ببینیدشون. می‌دونم چقدر عاشق گل و گیاهی...

دلنوشته خانم فاطمه سلیمانی دختر حاج قاسم

 @zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد

 « قربان » عید ابراهیم است و ابراهیمی شدن

دل از بند تعلقات بریدن و به دوست ملحق شدن ...

اعزام به جبهه دفاع مقدس

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد

مهـمانی که حـضورش را بـاور نمـیکـردم. روز ۷ فروردین سال ۹۸ آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید. تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر می‌زد. 🔸دوباره صبح روز ۸ فروردین همان آقا ساعت ۸ صبح تلفن زد و گفت: حدود یک ساعت دیگر خدمت می‌رسیم. آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاورد. یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تند تند خانه را مرتب‌تر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم. شنیده بودم حاج قاسم ناراحت می‌شود اگر پذیرایی از او مفصل باشد. فرزند دومم هم ۵۰ روزش بود و خیلی بی‌قراری می‌کرد اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید. از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آنها نگفتم مهمان چه کسی است. 🔹خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می‌آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم... 🔸حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم می‌گفتی تا هدیه ازدواج و بچه ات را می‌آوردم. ب پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردن. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سنی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید. 🔹چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می‌کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می‌خواهم ببوسم. سفت و محکم می‌بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم‌تر می‌بوسمش. 🔸سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می‌ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می‌رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد. 🔹حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم گفت شما چند کار مهم انجام دادی. اول این‌که سنت پیامبر(ص) را انجام دادی دوم این‌که فرزند شهید را پدری می‌کنی و سوم این‌که دختر ما را سرپرستی می‌کنی. چند بار با کلمه دخترم مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتم‌ای کاش زنده بود و یکبار به خانه‌ام می‌آمد حالا احساس می‌کردم آن روز پدرم آمده خانه‌ام. ✍️به روایت همسربزرگوارشهید شهید محمود نریمانی 

سالروز شهادت ولادت :۱۳۶۶/۱۰/۱۲ کرج ، البرز شهادت :

۱۳۹۵/۵/۱۰ حماه ، سوریه

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد

 ‏روز عرفه سال گذشته دست نوشته حاج قاسم

خطاب به دختران شهید محرابی روز عرفه 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد

 شهید مدافع حرم مرتضی عطایى (ابوعلى) در کلام ابوطاها ؛ «فرمانده عاشق» بار اولی نبود که می‌دیدمت، از قبل می‌شناختمت. ولی دیدنت توی حلب، قند توی دلم آب کرد. فقط مانده بود از خوشحالی بال دربیاورم. سخت تو را در آغوش گرفتم و چندبار صورتت را بوسیدم. کم چیزی نبود! تو، ابوعلی! فرمانده‌ای که بچه‌های فاطمیون عاشقت بودند و نامت از سر زبان‌شان نمی‌افتاد، برگشته بودی منطقه و حالا قرار بود سایه‌ات روی سر من و بچه‌های فاطمیون باشد. من فرمانده گردان بودم و تو رئیس ستاد تیپ. سَرسَرى هم که به چارت نگاه مى‌انداختیم مى‌شدى نفر سوم تیپ ولى خُلق و خوى‌ات هیچ جوره شبیه فرماندهان نظامى رده بالا نبود. تواضع‌ات، مهربانى‌ات، علاقه‌ات به بچه‌ها، اخلاصت عجیب و غریب بود. شجاعت، دلاورى، فهم نظامى و طراحى عملیاتت هم حرف نداشت. تو جنگ ندیده بودى که در کنار ابوحامد، حجت، سید حکیم و دیگر فرماندهان شاخص فاطمیون توانایى‌هاى بالقوه‌ات به فعلیت رسیده بود و حالا براى خودت یک رزمنده و فرمانده تمام عیار بودى. فرماندهى با یک شخصیت چند بعدى و خاص و هر بعد وجودت کافى بود تا نیروهایت پروانه‌وار دورت جمع شوند. یادت مى‌آید بیل به دست روى جاده منتهى به ساختمان فرماندهى تیپ مشغول کار بودى که آمدم سراغت. تو حتى براى چاله و چوله‌هاى جاده هم نگران بودى که مبادا مردم سوریه که مى‌آیند و مى‌روند اذیت شوند. یادت هست یکى از بچه‌هاى شر و شلوغ انداخت به شوخى و گفت: «ابوعلى! این کارها رو مى‌کنى، فکر مى‌کنى شهید مى‌شى؟! نه! تو شهید نمى‌شى.» و تو فقط لبخند زدى و بیل را محکم‌تر توى دل خاک فرو بردى. اصلاً دیوانه همین متانت و صبورى‌ات بودم.

منبع: ماهنامه فکه، شماره ١٧٢، شهریور ١٣٩٦

فرمانده عاشق 

  @zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد

 قرائت دعای عرفه توسط شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس

در کربلای معلی در سال ۱۳۹۴ 

@Hajghasem_ir 

  • دوستدار شهدا
۰۸
مرداد

شھید محمد بخشی  در 10 مرداد 1347 در افغانستان به دنیا آمد و فرزند کوچک خانواده بود، در سن 6 سالگی مادرش را و در 16 سالگی پدرش را از دست داد. بعد از آن با برادر بزرگش زندگی میکرد؛ که پس از چندسال به ایران آمدند، ایشان در سال 70 ازدواج کرد.  در اوایل ازدواج کارگر ساده ای بود اما بعدها یک ا ستاد سنگ کار ماهر شد و همه او را با نام اوستا_محمد خطابش می کردند. از خصوصیات بارز ایشان شوخ طبعی و دلسوزی بیش از حد و مهربانی بود. بطوری که همه‌ی اطرافیان و اقوام از دلسوزی اش خاطره های خوبی به یاد دارند که برایشان فراموش شدنی نیست.  برای رفتن به سوریه علاقه فراوان داشت و به دلایلی رفتنش به تاخیر افتاد و بالاخره در سال 94 راهی سوریه شد. سرانجام در مرداد ماه 95 در حومه حلب سوریه به -آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید.

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۰۸
مرداد

 

شهادت «آقازاده» افغانستانی در دفاع از حرم عمه سادات   مادر شهید حسین فیاض گفت: آخرین بار وقت خداحافظی وقتی اشک‌های مرا دید گفت اگر سوریه می‌رفتی و جسارت تکفیری‌ها به حرم را می‌دیدی مانع رفتنم نمی‌شدی. @zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا