شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۹۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۴
خرداد


درون خودش کلنجاری داشت با خودش. برای کسی آشکار نمی‌کرد اما گاهی توی حرفهایش، می‌زد بیرون. هر بار که بر می‌گشت و می‌نشستیم به حرف زدن، حرف‌هایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند. آن اوایل، یکبار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست»

  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد

رفیقان می روند نوبت به نوبت . . .

شهـید حسن احمدی

شهـید محمدجواد قربانی

شهـید علیرضا نوری

شهـید موسی جمشیدیان

شهـادت گوارای وجودتان . . .

بامان الله یا شهـداء

@khadem_shohda


  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد


شهادت رالیاقت لازم نیست  معرفت لازم است,منتهی آرزوی هرانسانی رسیدن به کمال است که راه گریز و سریع آن  جهاد در راه اوست ،که هر کسی نتواند این نانوشته راخواند و آنرا تفسیرکند. 

کمال را صلاتیست دورکعتی که  وضویش باخون است و لاغیر،حال هرکسی این وضو نتواند که سرمنزل راه است ،منزل بعدی نیت و قیام است که دعوت میباشد،منزل سوم طی طریق و ذوب الی الله است که کمترکسی به این مقام رسیده . 

گریز دیگر توسل است که بهترین آن نور اعظم دخت خاتم است که تمام راهها بدو ختم شود و راههای دیگر ختم بدین راه است وراه دگر ندارد تمام .مکتوب .

نحوه شهادت  برخورد خودرو به تله انفجاری تکفیری ها.

ویژگی های اخلاقی ولایتمدار بی ریا, صمیمی, رازدار, شوخ طب,ع بسیار پرجنب و جوش, و فعال بسیار  صبور

شهادت۹۴/۴/۱ محل شهادت  سوریه درعا

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــــرم 

https://telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcoxtTeCDfbqPQ

  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد


چون اُمّ وهَب بسیارنـد، 

         در هر سوی این مَردستان

مادر شهید مدافع حرم 

شهیدمجتبی امهز

در حال آماده ڪردن قبر فرزندش

  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد


حماسه بانو: انتظارعلی آقا از شما بعنوان زن در مورد کار خونه چی بود؟ برخوردش چگونه بود؟

همسر شهید:طبق تعریفای مادرشون از زمان مجردی هم از اون آدمایی نبود که ایراد بگیره ...منظم و مرتب بود و دوست داشت همه چیز مرتب باشه ولی اگه نبود، ابراز ناراحتی نمیکرد.  همیشه میگفت من خیلی مهمون دوست دارم،مهمان نواز بود. دوست داشت همیشه خونه پر از مهمون باشه . واقعا هم همینجور بود. سر راهش که میومد خونه اگه رفیقی ، آشنایی میدید، دستش میگرفت میاورد خونه. 

بخشش و کرمش هم زیاد بود. واقعا سخاوتمند. مثلا اگه یه لباس نو میخرید میپوشید، تا یه نفر بهش میگفت علی لباست چقدر قشنگه! سریع میومد خونه لباس رو درمیاورد وتا میکرد و به طرف هدیه میداد! ساعت، انگشتر، هرچی داشت...

حماسه بانو:اخلاقش تو خونه چطور بود؟

همسر شهید: خیلی آروم و مهربون بود. نگاهش یا صداش. هیچوقت صداشون رو بلند نمیکردند و اخم نمیکردند همیشه لبخند زیباشون رو روی چهره شون میدیدم. همیشه در همه حال می‌خندید. از هیچکس اصلا ناراحت نمی‌شد، از هیچکس کینه به دل نمیگرفت، حالا بدترین آدم هم باشه، در حقش بدی کرده باشه، باز در مقابلش که قرار میگرفت، لبخند می‌زد. یاد ندارم در طول زندگیمون باهم دعوا کرده باشیم یا با هم قهر باشیم. اصلا! حالا سو تفاهم پیش میومد تو زندگی‌، ولی‌ وقتی‌ یه بحثی‌ پیش میامد، به محض اینکه به صورت همدیگه نگاه میکردیم، باز به هم لبخند میزدیم، تو زندگی‌ ما اصلا از قهر و کدورت و تیرگی نبود. از نگاه همدیگر حرف همو  میفهمیدیم. لازم به توضیح و حرف زدن نبود.. واقعا توفیق الهی شامل حالم شده بود که در کنار چنین انسانی زندگی میکردم و حالا که ایشون نیستن ناراحت میشم و میگم چرا خدا واقعا سعادت نداد که بیشتر در خدمت ایشون باشم.

حماسه بانو: خاطره ای از مسافرت هاتون دارید؟

همسر شهید: خیلی خوش مسافرت بود و خیلی هم زود اقدام میکرد. مثلا یه روز گفتم هوای امام رضا کردم. سریع رفت زنگ زد آژانس بلیط مشهد گرفت. اومد گفت ساکت رو جمع کنم بریم مشهد. تو مسافرت هم نمیذاشت چیزی به دلمون بمونه. میگفت هرچی میخواید بگید . شاید این روزا دیگه تکرار نشن. یه روز تو مشهد از حرم اومدیم بیرون دیدیم یه مردی نشسته میگه نیاز به کمک هست. ما رد شدیم. یه ذره رفتیم جلوتر، علی گفت شما برید من میام.رفت یه ربع بعد اومد. گفتم کجا رفتی نگفت. خیلی اصرار کردم گفت رفتم به اون بنده خدا کمک کنم. چون تو گیر دادی مجبور شدم بگم نمیخواستم بگم که ارزش کار ازبین بره.

حماسه بانو: دست به خیر بودن...

همسر شهید: آره ..خیلی..اگه کسی از فامیل میخواست ازدواج کنه یا قدرت مالی نداشت، بدون اینکه به من که همسرشم بگه تا اونجایی که میتونست بهشون کمک میکرد که بعد تو مراسم ختمش اومدن بهم گفتم. یه خانمی اومده بود میگفت همیشه ماه رمضون میومد به چند تا خانواده آذوقه و پول میداد. ولی به هیچکس نمیگفت. ریا تو کارش نبود. چون جایگاه اجتماعی خوبی داشت و مسئولین میشناختنش ، چقدر واسطه میشد تا برا جوونها کار پبدا کنه و سرو سامون بگیرن. خیلی بزرگتر از سنش رفتار میکرد خیلی خودش رو مسئول میدونست. نسبت به همه..

حماسه بانو :شما مخالف این بذل و بخشش ها نبودید؟

همسر شهید: نه اصلا. از یه استادی شنیده بودم که کاری که برای خدا باشد، انسان نتیجه ش رو، هم در دنیا میبینه هم در اخرت. من به این حرف خیلی اعتقاد داشتم و مخالف نبودم.به همه کمک میکرد به دانش اموزاش یا حتی به هم رزماش تو عراق.بعضی دوستاش بهمون میگن شما نمیدونید علی اقا چه کارایی برا ما کردن؟ برا همینم از شهادتش و نبودنش، دوستاش شاید بیشتر از ما متاثر شدن. اصلا ارتباط اجتماعیش فوق العاده بود. با پیر و جوان. با کوچکتر و بزرگتر خودش. حتی با بچه ها. اصلا جوانها و نوجوانهایی که او از زمان جوانی خودش به سمت پایگاه بسیج هدایت کرده بود، الان همه رفتن پاسدار شدن. یه عده شون رفتن سوریه، یه عده شون دارن به کوچکترها آموزش میدن...خیلی کارها کرد. برا همینم برا تشییع جنازه ش خرمشهر غوغا شده بود. از کل خوزستان، مردم اومده بودن.

ادامه دارد 

http://8pic.ir/images/7d6v94ph28w5fgbk550a.jpg

لینک عضویت در کانال خواهران مدافع حرم 

telegram.me/molazemaneharam

  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد


حماسه بانو: علی‌ آقا متولد چه سالی بودن؟

همسر شهید:27 خرداد 64

حماسه بانو: با هم فامیل بودید؟

همسر شهید:از آشناهامون بودند.

حماسه بانو:قبل از ازدواج به نظرتون چه نوع آدمی‌ بودند؟ ویژگی‌ ای بود که ایشون رو از بقیه متمایز کنه؟

همسر شهید:من خودم زیاد ایشون رو نمی‌دیدم یا پیش نمیومد که باهاشون صحبتی‌ داشته باشم. اما برادرم هم کلاسی دوران مدرسه ش بود، همیشه میگفت علی‌ عجب پسریه! خیلی‌ مومنه، بچه های محله خودشون رو سازماندهی میکرد به سمت مسجد و بسیج ومسائل مذهبی‌ فرهنگی‌. تو این زمینه ها فوق‌العاده‌ فعال بود. برادرم خیلی‌ از ایشون تعریف میکرد. مثلا میگفت تو خانواده از همه متمایز هستند، به پدرشون رفتند و خیلی‌ خاصند، یا چقدر تو کارای کامپیوتری استاده..

حماسه بانو: چند سالشون بود که آمدند خواستگاری؟

همسر شهید: سال ۸۶، یک ماه بعد از خواستگاری ازدواج کردیم.

حماسه بانو:یعنی‌ در ۲۲ سالگی! سن کمی‌ هم داشتن! اون موقع دانشجو بودند؟ چیکار میکردند؟

همسر شهید: تازه وارد دانشگاه و کار شده بودند، به عنوان کارمند بانک صادرات استخدام شدند، چون پدرشون وقتی‌ ایشون ۱۲ سالشون بود به رحمت خدا رفته بودند و ایشون جای پدرشون استخدام میشدند. البته نه به عنوان نیروی رسمی‌ بلکه به عنوان نیروی پیمانی و قراردادی. تازه شروع کرده بودند به کار و تازه وارد دانشگاه شده بودند در رشته کامپیوتر و همون موقع هم موقعیت پیش اومد آمدند خواستگاری و تشکیل زندگی‌ و خانواده (خنده) یعنی‌ همه مسائل باهم اتفاق افتاد.

حماسه بانو: چه جوری شما را انتخاب کردند؟

همسر شهید: همیشه می‌گفتند دنبال دختری بودم که از بقیه متمایز و خاص باشه، از لحاظ مذهبی‌ و مسائل اخلاقی‌ . می‌گفتند من چون زیاد نگاه نمیکنم و معاشرت نمیکنم با خانما به ما‌د‌ر‌شون و خواهرشون گفته بودند که اگر میخواهید برام برید خواستگاری، دنبال دختری باشید که واقعا توصیفایی که قبلا به شما گفته بودم حتما در وجودش باشه.خواهرشون منو معرفی کرده بود...

حماسه بانو:از جلسه خواستگاری چیزی یادتون هست؟

همسر شهید: آره یادمه. من بهشون گفتم شما خیلی‌ پخته و با شخصیت هستید. اونم گفت واقعا تنها چیزی که برام  تو زندگی‌ ملاک هست اخلاقه. منم گفتم شما تازه وارد کار شدین و من چیزای مادی برام مهم نیست و شخصیت برام مهمه و دنبال کسی‌ بودم که خداشناس و خدا ترس باشه و صداقت از همه‌چیز مهمتره و ایشون هم همین گزینه‌ها رو گفتند و دیگه به تفاهم رسیدیم.

حماسه بانو: مهریه تون چقدر بود؟

همسر شهید: یک جلد کلام الله مجید و ۱۴ سکه بهار آزادی

حماسه بانو: فقط؟ 

همسر شهید: آره

حماسه بانو: ارزون هم بله رو گفتیدا (خنده)

همسر شهید: (خنده).. چون ارزشش رو داشت. چون واقعا شخص مقابلم را میشناختم، زود بله نگفتم، مشورت کردم با پدرم و مادرم، چون اونا تجربه بیشتر تو زندگی‌ داشتند و ازشون خواستم که اگر شما این فرد رو قبول کنین، بعد من بشینم صحبت کنم و بررسی کنم.  از خودم نمی‌خوام تعریف کنم اما خواستگار خیلی‌ زیاد داشتم، از بین همه اونایی که اومدن، واقعا ایشون رو تایید کردند، با اینکه خیلی‌ سختگیر هم بودند. میدونید: کسانی‌ که واقعا از لحاظ اخلاقی‌، دین، مذهب و فرهنگ بالا هستند، یعنی‌ معنویتشون بالاست، نمی‌شه روشون قیمت گذشت، قیمتشون رو فقط خداوند می‌دونه.

حماسه بانو: بله... از مراسم عقدو عروسی‌ چیز خاصی‌ هست برامون بگین؟

همسر شهید: خیلی‌ عادی بود. توی محضر عقد کردیم، خود شهید و خانوادشون تو یه جمع خودمونی دور هم شربت و شیرینی‌ خوردیم. عروسی هم در حد عادی بود، اینطور نبود که حتما باید فلان شام داشته باشیم یا حتما باید گروه ارکست بیاد و از این حرفا. علی‌ آقا خودشون مراسم قسمت مردونه رو به شکل مولودی سنتی برگزار کردند. بعد از اینکه شام خوردند آوردند نزدیک خونشون یه حسینیه بود که بچه های مسجد براش یه مولودی برگزار کردند.





  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد


تا مدتی  قبل تنــ‌ها عڪس مزارت را میدیدم و می گذشتم بی تفاوت از نگاهت

قطعه پشت قطعه، ردیف پشت ردیف و من چه شعری را میتوانستم برایت قافیه ڪنم؟

و این بار یڪ دوست نگاهم را به سنگ مزارت دوخت و چــ‌هره ی گرم مادرت چو آبرنگ بر بوم مزارت رنگ بخشید.

آنجا بود ڪه فهمیدم این شیطنت چشمانت از کجا آب میخورد.

شیطنتی ڪه ب فاصله ی یڪ روز از آغوش مادر تو را به آغوش خدا رساند.

شنیده ام ڪه بال و پر زمینی ها را به شوق پرواز قیچی ڪرده ای و برای رهایی ات همچو توپی شیطون پاس داده میشدی و ضربه ی آخر تو را به آرزویت، آسمان رساند.

و چه شرارت پر شوری داشتی برای ما اهل زمین

گوارای وجودت شــ‌هد شیرین شــ‌هادت

 افضلی

ڪاناڸ رسمے«شــ‌هداے فاطمیوڹ»

 telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg

  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد

  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد

مراسم تشیع پیڪر پاڪ و مطــ‌هـر شــ‌هـید مدافع حرم « لشڪر فاطمیون »

 شهـید علی قربانی »

ڪرج  محمدشهـر

ڪاناڸ رسمے«شہداے فاطمیوڹ»

 @Sh_fatemi

  • دوستدار شهدا
۱۴
خرداد


شــ‌هید« مــ‌هدی حسینی»

فرزند:حسین میرزا

ولادت:1364/1/1

شــ‌هادت:95/1/9

محل شــ‌هادت:خناصر حلب 

گلزار  قم  بــ‌هشت معصومه(س)


شهید«مهدی حسینی» جوانی تنومند و هیکل بود و همیشه خنده برلب داشت،تقریبا 30 سالش بود از تو آموزشی باهاش آشنا شدم تو یه آسایشگاه بودیم،شایدم از تو بهداری.

چون هردومون تو آموزشی سرماخوردگی بدی گرفتیم و با گرفتن و رد بدل کردن دارو و قرص و شربت با هم آشنا شدیم.

یادمه یه روز تو آموزشی اینقدر حالش بد شد بیهوش شد و بردنش بهداری بهش سرم و آمپول زدن،چون خیلی تمرینات سخت بود موهای بچه ها رو ماشین میکرد روپوش زده بود شبیه قصاب ها شده بود بهش میگفتیم قصاب

بخاطر تمرینات سخت و نفسگیر و دوری خانواده بچه ها خیلی از لحاظ جسمی و روحی خسته بودن.

یه روز که نزدیک اذان ظهر برای نماز چند دقیقه ای به هممون استراحت داده بودن من و دوستم سیدجواد نشسته بودیم که مهدی اومد پیشمون نشست و گفت چیه پکرین تو خودتونین یکم با من صحبت کنین حالتون خوب بشه

بعد دوستم سیدجواد به مهدی گفت: مهدی تو زن و بچه نداری؟ مهدی گفت:چرا دوتا بچه دارم ما بهش گفتیم مهدی تو دلت برا زن و بچت تنگ نمیشه، یه دفعه دیدم مهدی روشو کرد اون وروقتی روشو برگردوند چشاش پره اشک شده بود و گفت چرا دلم تنگ میشه ولی عشق بی‌بی‌زینب دیوونم کرده.

 مهدی از توی آموزشی همش میگفت:من شهید میشم و ما بهش میخندیدم،نگو اون راست میگفته ما نمیفهمیدیم

هروقت باهاش شوخی میکردیم یه لبخندی میزد و میرفت،انگاری پیش ما بود ولی با ما نبود

 چند روز قبل شهادتش رفتیم مخابرات تلفن زدیم، به من گفت: من با خانواده خداحافظی آخرم رو کردم  من دیگه دارم میرم.

بسیار شجاع بود طوری که شبا سرپست هرکی کمی ترس داشت پیشش وایمیستاد تا ترسش بریزه آخه جانشین فرمانده دسته بود.

بخاطر همین شجاعتش قرار بود فرماندهی یک گروهان و ارشدی یک گردان رو بهش بدن اما مهدی ما زمینی نبود و زیاد پیش ما نموند و شب که حرف فرمانده شدنش زده شد فردا صبح تو درگیری که داشتیم بعد از اینکه داد زد گفت: یکیشونو زدم اولین خمپاره شصتی که اومد پشت سر مهدی خورد زمین و مهدی بال در بال ملائک پر کشید.

شهید سرافرازمهدی جان روحت شاد و یادت گرامی.

ڪاناڸ رسمے«شــ‌هداے فاطمیوڹ»

 telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg



  • دوستدار شهدا