شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۱
شهریور


بسم رب الشهداء والصدیقین

سردار احمد غلامی، جانشین فرمانده لشکر ١٠ حضرت سیدالشهداء 

در دوران دفاع مقدس امروز در حین دفاع از حرم حضرت زینب(س)در حلب سوریه به شهادت رسید.

علی رغم تلاش پزشکان از کما بیرون نیامد وروحش  به ملکوت اعلی پرواز کرد.

هدیه به روح شهداء و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات.....

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور


 در خواب دیدم که از داخل ضریح بی بی زینب (س) دو دست مردانه که چهار کارت سبزرنگ، مثل کارت عروسی، توی دستش بود بیرون آمد. کارت ها را به من تعارف کرد و من یکی یکی کارت ها را برداشتم و در این حین می گفتم که این برای فلانی و اسم یکی از دوستانی که همراهم در منطقه کار می کرد را می آوردم و با برداشتن آخرین کارت، گفتم این هم برای خودم!!! که همان موقع همان دو دست، هر چهار کارت را از من گرفت و با دادن یکی از کارت ها، گفت: نه، این یک کارت، فقط مال خودت....که صدای اذان بلند شد و دوست همرزمم مرا از خواب بیدار کرد.

با اعتراض ملایم به او گفتم چرا بیدار کردی!؟ او هم با شوخی و تعجب رو به جمع کرد و گفت که، خدایا خودتان که دیدید دیشب گفت بیدارم کن. گفتم ابواحمد، خواب عجیبی می دیدم. اصرارش را برای تعریف خواب بی پاسخ گذاشتم و....همان صبح برای آخرین شناسایی که ما به آن تثبیت اطلاعات می گوییم به همراه یاسین به منطقه رفتم.

 نیروهای پشتیبانی و تسلیحات و تدارکات و....در حال استقرار و تجهیز و آماده شدن بودند. فقط باید گردان ها را پای کار بیاوریم. پیش مسئول اطلاعات, حرس الجمهوری رفتم و عکس های هوایی را نشانم داد. روز قبل از آن هم برای آخرین بار عقبه و مسیر کار را با پهباد دیده بودم و متوجه کانالی شدم که جدیداً در مسیر حرکت یکی از معبرها کنده بودند. 

فکرم مشغول این شد که نکند مسیر حرکت ما را خوانده اند. تا ظهر در خط پیاده رفت و آمد می کردم و هیچ راهی جز این که به طور فیزیکی به دشمن نزدیک شوم نداشتم.

حدود 25 متری دشمن در اتاقک مخروبه ای نشستم. باورم نمی شد این قدر به دشمن نزدیک باشیم. آنها هم کمی از مواضعشان جلوتر آمده بودند. خطی که من توی عکس هوایی دیده بودم درست حدس زده بودم . آن جا کانالی کنده بودند و تیربار و سلاح نصب در آن جا قرار داده بودند. 

 خدا را شکر کردم و جواب سوال و علت نگرانیم حل شد. همان جا تصمیم گرفتم معبر را شناسایی کنم. باید به چپ می رفتم و کانال را دور می زدم. فاصله ما تا کانال دشمن چیزی حدود 110 متر بود. عوارض زمین، دیوار مخروبه و پستی و بلندی آن جا را هم داشتیم و می خواستم کانال را با چشم غیرمسلح ببینم. 

 یاسین را به همراه چند سرباز حارس، با فاصله ای در خط خودی کاشتم تا اگر کسی به طرف من شلیک کرد برایم خط آتش درست کنند تا بتوانم برگردم. به تنهایی و با یک بیسیم و یک نارنجک از خط خودی جدا شدم. 

 می خواستم برگردم که انفجاری قوی اتاقک را لرزاند و متوجه سر و گردن و پهلو و هر دو پایم شدم که ترکش خورده و لباس هایم از شدت انفجار پاره شده اند. همزمان صدای سلاح سبکی که به طرفم شلیک می کرد و از بالای سرم گلوله ها به دیوار می خورد را شنیدم.

در مسیر برگشت، پاشنه پای راستم را هم گرینف زد. می دانستم که سه دقیقه دیگر، ممکن است خونریزی بیهوشم کند. به همین خاطر تا سر حال بودم برخاستم و به همراه یاسین به طرف خط خودی حرکت کردم.

یاسین از بچه های جوان ایرانی بود که با حالت عجیبی به من نگاه می کرد. گفتم بچه جان! این هم جزیی از جنگ است. وقتی کسی مجروح می شود این طور که به او نگاه نمی کنند. دوستش داشتم و می خواستم کار را یادش بدهم. 

 خیلی سفارش کردم که نگذارد خوابم ببرد که ممکن است به کما بروم. شرایط کانال را برایش شرح دادم و گفتم معبر را باید صد متر به چپ ببرند و تاکید کردم تا مطالب را به فرماندهی منتقل کند.

 متاسفانه خونریزی باعث بیهوشیم شده بود و..... در مستشفی دمشق به هوش آمدم و ابو احمد و دیگر بچه ها را بالای سر خودم دیدم. 

در بیمارستان اتفاق جالبی افتاد. خیلی درد داشتم و هر کس روی قسمتی از بدنم کار می کرد. دوستان نگران بودند. چشمم پر از خون بود و درست نمی دیدم. موج انفجار داشت چشمایم را از کاسه بیرون می انداخت. با چشم چپ می دیدم که یک پرستار بی حجاب که دختر جوانی بود، ترکشی را از گردنم بیرون می آورد. 

به او گفتم، "شو اسمچ؟" معنی این جمله به سوری می شود اسمت چیه؟ گفت جلاله! 

 با تشر به او گفتم "یلا روحی حجاب" برو و حجاب سرت کن" با تعجب و ادب گفت، "علی راسی و عینی" یعنی (چشم). سه روز در مستشفی مجتهد دمشق بستری بودم و این دختر که همسن دخترم بود, پرستار مخصوصم شده بود.

 اهل سنت بود و گاهی با من صحبت می کرد و موقع برگشتن، دستم را از روی گچ بوسید و گفت:"لوماکانت ایرانیون، ماکان مقاومه...حاجی ارجع سالما و منصور" یعنی اگر ایرانی ها نبودند مقاومت هم نبود. حاجی سالم و پیروز برگرد. این ها را در حالی بیان می کرد که حجاب هم سرش کرده بود.

خادم الشهدا 

@khadem_shohda









💠💠🌟💠💠🌟💠💠



💠💠🌟💠💠🌟💠💠

  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور


لازم است قبل از ادامه جریان کمی از سوریه و مدافعان و وضعیت قبل و الان سوریه ، حتی جغرافیای سوریه بگویم. سوریه اقلیمی بسیار زیبا و سرسبز است. حافظ اسد را فوق العاده دوست دارند و به نیکی ازش یاد می کنند. نگاه امثال حقیر، نگاه گردشگری نبود و بالطبع، در رابطه با ملزومات دفاع بود و کاری به مناظر آن نداشتیم.

حدود  75 درصد سُنی. 15 درصد علوی و 5 درصد شیعه و بقیه مسیحی و دروزی هستند. حافظ اسد در زمان خودش یک استراتژی داشت مبنی بر شعار "الدین لله". دین بین خدا و شماست تظاهر و تبلیغ ممنوع! مثلا نماز خواندن در ارتش ممنوع! (با دین مخالف نبوده، اما سعی در یک دست کردن مذاهب و اقوام داشته است). زیرساخت های جاده ای و طرح های متعدد برای دفاع در برابراسراییل داشته و دغدغه این را هم همیشه داشته که عرب ها را به پان عربیسم سوق بدهد. اما در دیدگاه من، عامل بدبختی سوریه، ازبین رفتن امر به معروف و نهی از منکر بوده در کنار همین استراتژی.

ضمن اینکه بحران سوریه در نوع خودش بی نظیر بود خصوصا عوامل بیرونی و همسایه های غرب و اسراییل.

بر گردیم به جریان اصلی خاطره و آن دو برادر کرجی. 

 در آن ایام نزدیک مرز اردن و شهر درعا، در منطقه ای به نام "شیخ مسکین"، عملیات به اتمام رسیده بود. حدود ده روزی بود که در منطقه غوطه شرقی، شناسایی و جمع آوری اطلاعات را شروع کرده بودیم. منطقه پیچیده، کار سنگین، وجود نیروهای زبده از جبهه النصر و فیلق الرحمن از دشمن و اقلیم منطقه و استراتژیک، باعث شده بود که مدتی نتوانم به زیارت بریم. 

روزی 7 یا 8 کیلومتر در نزدیکترین فاصله با دشمن، راه میرفتم و کار می کردیم. یک شب مانده به تولد بی بی، به خودم گفتم به هر ترتیب شده باید به زیارت برویم علی الخصوص که عملیات هم خیلی نزدیک است.

آخرهای وقت حرم، به زینبیه رسیدیم. کوچه های تاریک و تنگ را طی کردیم و غربت حرم را به چشم دیدم. بی برقی و مظلومیت این مردم دلم را به درد می آورد. به درب حرم که رسیدم دیدم، ای وای در بسته شده..... دلم پر می کشید برای داخل حرم. 

نگهبان های حزب الله لبنان که خیلی سخت گیر بودند از رفتنم به داخل ممانعت کردند. دلم دم در حرم ترکید و....کمی عقب رفتم و با گنبد شروع به حرف زدن کردم. به او گله می کردم و می گفتم بی بی ما سه هزار کیلومتر بخاطر تو راه میاییم و شما ما را راه نمیدی!! آن قدر گریه کردم که فکر می کنم دل بی بی اذیت شد. فقط سه روز تا عملیات مانده بود و باید دلی خالی می کردیم. گفتیم فردا شب از منطقه برمی گردیم و زیارت می کنیم.

فردای آن شب، به مراحل سخت کار رسیده بودیم. دیگر پهپادهای شناسایی جواب نمی دادند و فکر و جسم مان، به شدت در تکاپو بود. فرماندهان گردان های عمل کننده را روی زمین و نقشه توجیه کرده بودیم. کارمان که تمام شد خسته و داغان، به طرف حرم به راه افتادیم. دوباره دیرمان شده بود. 

وقتی به حرم رسیدیم، دیدیم چه شبی است! شب تولد بی بی!! به نگهبان ها ناامیدانه گفتیم تا اجازه دهند داخل شویم ولی جوابشان منفی بود و دلایل کافی هم داشتند. تولد و انفجار و بمب های اخیر و..... گفتم بی بی من سرباز کوچک تو هستم دو شب هم هست که به عشق زیارتت این همه راه را می آییم. امشب کاری بکن تا به زیارتت بیاییم. 

دو رزمنده مدافع ایرانی هم همراهم بودند و به اتفاق هم رفته بودیم. درب حرم در حال نجوا بودم و می گفتم اگر بی بی نپذیرد معلوم است کار ما و نیت ما مشکلی دارد. در این افکار بودم که فرمانده گارد حزب الله جریان را از نگهبان ها سوال کرد و به طرف ما آمد و گفت: "شو اخبارک حجی؟" و من هم به عربی گفتم که فردا عملیات داریم و اشتیاق زیارت. بلافاصله دستور داد تا در را باز کنند و ما با خوشحالی به داخل رفتیم.

 حرم خالی بود و دل ما پر. فقط سه نفر بودیم و ضریح، شب تولد و یک مداح لبنانی که فارسی هم می خواند. او را هم خبر کرده بودند. وسط مداحی می گفت:"به خدا قسم توی این چند سال اولین باریست که برای سه نفر آن هم کنار ضریح خالی مداحی می کنم. یک ساعت به تنهایی هر کدام مان در گوشه ای با بی بی نجوا کردیم و شرط گذاشتم که شب تولدش عیدی مرا بدهد. می گفتم علامتی می خواهم تا بدانم که مرا به سربازی قبول کرده ای یا نه!!!

مداح خطاب به ما یک جمله ای گفت که شما کی هستید که آقا علی (ع) ناموسش را دست شما داده !! با این جمله اش پر شده بودیم از انگیزه و امید. موقع آمدن بیرون به هر نفرمان یک جعبه شیرینی دادند که برای مدافعان ببریم. من جعبه شیرینی را گرفتم و برای ایتام بردم. خطاب به حضرت گفتم که من این را قبول نمی کنم و علامت می خواهم......توقعم بالاست بی بی جان.....شما کریم هستید و من بیشتر می خواهم.

شب را مثل یک جنازه خوابیدم. سه ساعت بیشتر وقت نداشتم. به بچه ها گفتم موقع اذان مرا صدا کنید. خسته بودم و آن خواب عجیب را دیدم. دقیقا دم اذان صبح. ( راوی به خاطر یادآوری این خواب لحظاتی گریه امانش را برید و از نوشتن باز ایستاد).











  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور


   عنایت بی بی (س)

 بعد از کلی دوندگی و پیگیری موفق به اعزام شدم و به سوریه رفتم. یکی از اتفاقاتی که در روزهای اول ورودمان به سوریه برای ما افتاد و خیلی برای من جالب بود شبی بود که برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به زینبیه رفته بودیم. ساعت حدود ساعت 8 شب بود که با یکی از دوستان به طرف حرم رفتیم. بچه های حزب الله لبنان مسئولیت حفاظت حرم داشتند.  آنها در حال بستن در حرم بودند و در مورد امنیت حرم با هیچ کس شوخی نداشتند.

 علیرغم اینکه می دانستند ما مستشار ایرانی هستیم و باید سر ساعت بیرون بیاییم، با این حال از رفتن ما به داخل ممانعت کردند. موقع بیرون اومدن به ما چای تعارف کردند و چون تعداد چای زیاد بود، به زبان عربی دو نفری که کنارمان بودند را هم به چای دعوت کردم.

به غیر از ما، فقط همین دو نفر مانده بودند. یکی از آن دو نفر، آهسته سرش را نزدیک آورد و گفت:"برادر! ما ایرانی هستیم. شما هم که نوربالا می زنید و معلوم هست که ایرانی هستید!"

با خوشحالی ازشان پرسیدم که کجایی هستید و کجا خدمت ،می کنید؟ خیلی جواب جالبی به من داد و گفت که مدت ها بود دوست داشتم از کرج به عنوان مدافع حرم اعزام بشوم ولی دو سال تلاشم بی نتیجه بود.

می گفت از اعزام ناامید شده بودم و تصمیم گرفتم به کربلا بروم و از آن جا اعزام بشوم. وقتی به کربلا و نجف رسیدم از نجف با همین دوستی که با من هست با پرداخت نفری هشتصد هزارتومان، با پرواز عراق به دمشق آمدیم و الان هم در پس کوچه های منطقه زینبیه اتاقی اجاره کرده ایم و از صبح، هر روز به حرم می آییم و به هر کسی می بینیم دخیل می شویم تا ما را به یگانی، جایی وصل کند تا از حرم بی بی دفاع کنیم. با گفتن این سخن گریه اش گرفت و دلی خالی کرد.....

  از این همه عشق و آن همه همت یکه خورده بودم و می دیدم به قول ما بسیجی ها، حسابی ترمز بریده اند اما می دانستم نمی شود برای آن ها کاری کرد و باید از مجرای قانونی می آمدند.

در یک لحظه خدا چیزی به دلم گذاشت و دستم را به سمت حرم که پنجاه متر فاصله بیشتر نداشت دراز کردم و گفتم:" چرا از بی بی زینب (س) مدد نمی خوای؟ ما و بقیه هیچ کاره ایم. جواز دست بی بی است. برو پاسپورتت را بنداز داخل ضریح و بگو من آمدم! بقیه اش با شماست عمه سادات. ما هم سعی خود را می کنیم ".  

شماره خط سوری او را گرفتم و گفتم دو سه روز دیگر با من تماس بگیر.

 نتوانسته بودم برایش کاری کنم و از طرفی شنیدم که دو سه روز بعد، بمبی در نزدیک زینبیه منفجر شده و یکصد نفر هم به شهادت رسیده اند. 

از حفاظت اسامی شهدا را دریافت کردم. اسم یکی از آن ها در لیست شهدا بود و دیگری در لیست مجروحین ثبت شده بود. 

با او تماس گرفتیم و متوجه شدم در حال اعزام به بیمارستان تهران است. خانوم زینب (س)، به همین راحتی قبولشان کرده بود و اجر مدافعین حرم نصیبشان شده بود. این ماجرا به من نهیب توانگری زد که در ادامه خواهم گفت.

دو ماه گذشت و من تحت تاثیر دیدار یک ساعته با این دو نفر بودم. این دوماه آن قدر زیر فشار کار و شناسایی و عملیات بودم و با این حال به خودم می گفتم، خدایا من به این ها گفتم به سیده عقیله متوسل شوید و طرف همین کار را کرد و تا شهادت رفت ولی خودم.....خیلی مغبون بودم و نمی دانستم خانوم زینب (س) مرا قبول نیز قبول کرده یا نه!















💠💠⚜💠💠⚜💠💠

  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور


تا نگاهت میکنم آرام میخندی به من

من فدای خنده ات ماه منیر نبطیه

      تولدت مبارک آقا احمد

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda


  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور




https://telegram.me/joinchat/BLg3jD72m2rJl4oI74z-SA

کانال رسمی فاطمیون

  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور


همیشه عادت داشت قرآن با معنی مطالعه کنه، عادت به تأمل داشت، نماز اول وقت میخوند،می گفت نماز اول وقت ازدستتون نره، به بزرگتر خیلےاحترام میذاشت حتی طرف اشتباه می کرد.

شهیدحمیدسیاهکالی 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور


معاون عملیات قرارگاه حمزه از آخرین نماز عاشقانه سردار شهید سیدحمید طباطبایی‌مهر در بحبوحه عملیات پژاک به دفاع مقدس گفت.

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، سردار خلیل‌زاده معاون عملیات قرارگاه حمزه به مناسبت اولین سالگرد سردار طباطبایی خاطره‌ای جالب و خواندنی از آخرین نماز سیّد در عملیات پژاک پرداخت که در پی آمده است:

در گرماگرم آتش در ارتفاعات مرزی گویزه سردشت که هرکس جان پناهی برای خود گرفته بود دوربین فرمانده لشکر، قیام و قعود دلاور مردی استوار را شکار کرد که در زیر باران آتش گلوله جبهه سپاس را در مقابل خداوند قادر متعال بر سینه پهناور کوه می‌سائید و او کسی نبود جز سردار سیدحمید طباطبایی مهر؛ کسی که تجربیات سال‌ها حضور در میدان نبرد به او آموخته بود رمز پیروزی را که «ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم.»

سردار خلیل‌زاده معاون عملیات قرارگاه حمزه و فرمانده وقت لشکر۳ حمزه که شاهد ماجراست اینگونه روایت می‌کند که ساعت چهار بعدازظهر روز بیست و نهم تیرماه سال ۹۰ که عملیات در ارتفاعات مرزی گویزه سردشت گره خورده بود شهید طباطبایی با چنان آرامشی به راز و نیاز با معبود خود پرداخت که تحیّر همگان را برانگیخت. و این راز قدرتمندی مردان خدایی است که برخی از سیاستمداران عاجز از درک آن در معادلات قدرت در صحنه تقابل جبهه حق و باطل می‌باشند.

آنچه را در فوق خواندید شمّه‌ای بود از ویژگی‌های سردار رشید سپاه اسلام حاج سیدحمید طباطبایی‌مهر یکی از فرماندهان فقید معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه که در تاریخ ۴اسفند۹۱ در منطقه عملیاتی حومه حلب(سوریه)  به خیل همرزمان شهیدش پیوست. یادش گرامی و روحش شاد!

در گرماگرم آتش در ارتفاعات مرزی گویزه سردشت که هرکس جان پناهی برای خود گرفته بود دوربین فرمانده لشکر، قیام و قعود دلاور مردی استوار را شکار کرد که در زیر باران آتش گلوله جبهه سپاس را در مقابل خداوند قادر متعال بر سینه پهناور کوه می‌سائید و او کسی نبود جز سردار سیدحمید طباطبایی مهر؛ کسی که تجربیات سال‌ها حضور در میدان نبرد به او آموخته بود رمز پیروزی را که «ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم.»

سردار خلیل‌زاده معاون عملیات قرارگاه حمزه و فرمانده وقت لشکر۳ حمزه که شاهد ماجراست اینگونه روایت می‌کند که ساعت چهار بعدازظهر روز بیست و نهم تیرماه سال ۹۰ که عملیات در ارتفاعات مرزی گویزه سردشت گره خورده بود شهید طباطبایی با چنان آرامشی به راز و نیاز با معبود خود پرداخت که تحیّر همگان را برانگیخت. و این راز قدرتمندی مردان خدایی است که برخی از سیاستمداران عاجز از درک آن در معادلات قدرت در صحنه تقابل جبهه حق و باطل می‌باشند.

آنچه را در فوق خواندید شمّه‌ای بود از ویژگی‌های سردار رشید سپاه اسلام حاج سیدحمید طباطبایی‌مهر یکی از فرماندهان فقید معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه که در تاریخ ۴اسفند۹۱ در منطقه عملیاتی حومه حلب(سوریه)  به خیل همرزمان شهیدش پیوست. 

یادش گرامی و روحش شاد!

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا
۱۱
شهریور

ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﮐﻮﻩ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﮔﻔﺖ : 

"اگر هزار ﺣﺴﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺁﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ."

ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻤﺎﻟﯽ 

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۱۰
شهریور

شهید مهدی بیدی

شهید بزرگوار قبل از اعزامشان نوشته اند.

خدایا شهادت را نصیب من بفرما،

سربازی بی بی زینب را نصیب من بفرما،

سلامتی من و خانواده ام و آقا صاحب الزمان و سلامتی رهبر بزرگوارمان آرزوی من است،

من را از سربازان آقا صاحب الزمان قرار بده،

من و فرزندان مرا شیعه علی (ع) بمیران و شهید کن...

شر داعش را از سر مسلمانان کم کن.

مملکت مرا ایران عزیز را سربلند و پایدار بدار.

مولای من ،من سرباز زینب هستم؛

خدایا! شهادت من یادت نره ...

1395/1/19

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا