شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۸
شهریور

خواب دیدم ی جای هستم انبوه جمعیت ریخته بیرون همه سیاه پوشن مثل روز عاشورا شلوغه منم میان هیمن جمعیت هستم یه تابوت سیاه پوش هم همزمان من داره رو دست مردم حرکت میکنه تو خوابم میفهمم که تابوت مال علی اصغره و جمعیتم برا علی اصغرم اومدن. 

دیدم یه سری از تابوت اومده بیرون علی اصغر خودم بود ک سرش به یه چوب نیزه مانند وصل بود ،

بعد این سر تبدیل به دو سر که هرکدام روی نیزه بودشد یکیش یه طرفم بود یکیشم طرف  دیگرم. منم سینی حنام دستم بود . یه نگاهی به من کرد.

با لبخندگفت ٳاااا سلاااام مامان جان اومدی ؟خسته سفر نباشی مادر گلم  .خیلی خیلی خوش اومدی.

گفتم آره پسرم اومدم سلامت باشی دسته گل مادر.گفتم عروسیت مبارک عزیزدلم ، گفت سلامت باشی مادرم. آرزو داشتم بتونی بیای و تو عروسیم شرکت کنی. گفتم منم اومدم برا پسرم حنا آوردم لباس اوردم دیشب اینارو برات آماده کردم .

گفت به به مامانی دستت درد نکنه گفتم ببین سلیقم چطوره حناهارو خوشکل تزئین کردم یانه ببین خوشت اومده یا...، ببین شمع هارو هم ب رنگ پرچم افغانستان برات گذاشتم سیاه قرمز سبز، گفت آره مامان دیدم، الهی این شمع سیاه دیگه هیچوقت روشن نشه ولی حنارو خیلی قشنگ تزئین کردی سلیقه مامانمه دیگه، گفتم لباستو دیدی ؟ ازش خوشت میاد ؟ گفت اره مامان خیلی قشنگه خیییلی قشنگه ارزو داشتم روزی همچین لباس قشنگی بپوشم.گفتم پس مبارکت باشه، گفت دامادی من مبارک مادرمم باشه، گفتم سلامت باشی حالا بگو اول لباس میپوشی  یا حنا بزنم.

گفت مادر جان اول حنا بزن.

گفتم باشه از همون حناهای ک کوچیک کوچیک برا مردم درست کرده بودم یکی گرفتم ک بزنم ب صورت علی اصغر نازنیم.اخه علی اصغر تو خوابم بدن و دست نداشت منم تصمیم گرفتم حنا رو ب صورتش بزنم،

علی اصغر صورتشو همراه با نیزه یی ک سرش بهش وصل بود میاورد پائین همینکه حنا میخواستم بزنم با شوخی طبعی خاصی سرشو یهو میبرد بالا .

دوباره میومد پائین ...دوباره میرفت بالا.میگفتم علی دیونه شدی چرا میری بالا میگفت بیا اینور اینطرف میامدم همین کارو میکرد خیلی خوشحال بود و هی شوخی میکرد،با خنده گفتم علی اصغر مامان تازه از سفر اومده 

خسته اس.

اذیت نکن دیگه گفت مامان خوشترین روز زندگیمه.بزار با مامانم خوش باشم.

امروز روز منه، اخه داماد شدم مادر.امروز نوبت مادرمه ک تحملم کنه.

دوباره حنارو برداشتم ک بزنم ب صورتش . ک علی اصغر دوباره رفت بالا یه دستی ک استین عربی داشت از ساق دستم گرفت باخودم میگفتم این دست دست حضرت زینب ع هست. هرچی علی اصغر بالا میره اون دست هم دستمو میبره بالاتا رسیدم و ب صورت علی حنا زدم.بعد ازش پرسید گفتم علی اصغر ب من گفتن ک تو سالم اومدی پس چرا اینجا سر به نیزه هستی. گفت مادر من حسینی امدم. 

از خواب بیدار شدم ک اذان صبحه نماز خوندم ولی فهمیدم ک علی اصغر از درست کردن حنا خوشحاله. وسایلارو از تو حموم جم کردم ک کسی متوجه کارهام نشه، اومدم بقیه رو ب نماز بیدار کردم...

روز پنج شنبه کوتاه بگیریم ...،پیکرعلی اصغرم رو اوردن خونه بعد نمازپیکرش را در جوار اقای بزگوارشاه عبدالعظیم ع خواندن، اومدیم بهشت زهرا س ، سینی حنا ک همچنان ب دستم بود شمع هاشو روشن کردم نمیدونم چ حکمتی بود ک هرچ تلاش کردیم  شمع سیاه رنگ روشن نشد بعدش پیکر پسرمو زمین گذاشتن درخواست کردن ک مادرشم بیاد پسرشو ببینه من رفتم صورت علی اصغرم رو باز کردن براش سلام کردم گفتم علی اصغر قرار شد من بیام ایران همدیگرو ببینیم با شادی و سرور قرار بود هنگام دیدار همدیگرو در اغوش بگیریم ...ولی بازهم خوب امدی زیبا امدی ، خوش امدی پسرم ،پیش خدا و اهلبیت ع سربلندم کردی خداوند پسرم رو سربلند کنه،میدانستم این دیدار فقط چند ثانیه یی هست، منم از فرصت کمی که داشتم خوب چهره زیبایش رو ک غرق شده در بوی تربت کربلا بوسیدم. یخ پیشانی اش با دستم اهسته اهسته باز کردم دست و صورتم رو با چهره اش تا حد امکان مالیدم و متبرک کردم گفتم میخواهی ب خانه نو بری. منزل زیبایت مبارک.

نو دامادم روز دامادیت مبارک، برا پسرم حنای که آورده بودم میخواستم بزنم به صورتش هی دل دل کردم که بزنم یا نزنم با خودم گفتم آخه حنا زینت دنیاست ربطی به اون دنیا نداره پس نزنم بهتره که پسرم تو اون دنیا بخاطر حنا اذیت نشه فقط داخل تابوت دورتادورش چرخاندم دوسه باری بعد دادم دست یه آقایی که کنارم بود لباسشو گرفتم کادوشو باز کردم پسرمو باهاش پوشاند گفتم علی من اینم لباس سفید دامادیت از مادرت همین بر میامد بیشتر بر نیامد ببخش منو صورتش بوسید پیشانیشو بوسیدم صورتمو خوب ب صورتش مالیدم اما خیلی جلو خودمو گرفتم ک تو عروسی پسرم گریه نکنم گفتم علی میری خوش میری زیبا میری رفتی سلام مادرت رو ب تمام کسانیکه به استقبالت میان مخصوصا اهلبیت ع برسان،اگه تو رو کنار خودشان خواستن ، مواظب باشی جان مادر، با حب و ادب پیش بری  اول عرض ادب کن بعد سلام کن بعد اجازه بگیر اگ اجازه دادن آهسته آهسته با احترام در مقابل اهلبیت ع  قدم برداری .

رفتی  سلام این مادر سروپا تقصیرو هم برسون بخصوص پیش حضرت زینب س که رفتی سلام منو برسون از قول من بهش بگو عمه تو غریبی ب خداوندو ب غریبی خودش قسمش بده که از عمق دل سوخته اش برای فرج امام زمان عج دعا کنه تا مولایمان با یاری خداوند بیاد.تا دیگه شاهد غربت و مظلومیت شیعه ها نباشیم، گفتم به مادرم زهرا ع که رسیدی بهش سلاممو برسون بگو مادرم یادت نره.

هوای مادرمو داشته باش،پیش هرکدوم رفتی بجای منم عرض ادب بکن. گفتم علی اصغر پسرم این جمعیت که میبینی امروز برا عروسیت اومدن ازت التماس دعا دارن علی یادت نره.بعد خدا حافظی کردم بخاطر ازدهام آقایون از لابلای جمعیت  اومدم بیرون پیکر عزیزمو که گذاشتن داخل قبر بازم منو خواستن رفتم باهاش کلی حرف زدم با اون آقای که پسرمو تلقین میداد تلقینش دادم. یه دفه چشمم به گوشه قبر افتاد دیدم همون حنای که شب تو خواب به صورتش زدم همون حنا چون اینجا بصورتش نزده بودم افتاده بود گوشه قبر به باباش نشون دادم تعجب کرده بود.

آخرین سنگ رو که گذاشتن اومدم بیرون از لای جمعیت...

روحت شاد و یادت گرامی باد پسر غیورم

https://telegram.me/joinchat/DpIqP0CjFoBE2NK2wJVILQ

کانال رسمی فاطمیون


  • دوستدار شهدا
۰۸
شهریور


،،،،بسم رب الشهداء والصدیقین،،،،

موقع خبر شهادت و تدفین شهید بزرگوار مدافع حرم حضرت زینب کبری ع،روز ۵ ربیع الاول بودک از افغانستان به مشهد مقدس رسیدم ،قبل از اومدنم ب پدر علی اصغر هم گفته بودم ک من برسم مشهد لااقل یه هفته میمونم مشهداخه با مولایم خیلی حرفا دارم.سیزده ساله حرفاو عقده هامو تو گلو خفه کردم ب امید چنین روز حالاک خداند توفیقشو داده شماهم اجازه بدین چند روز مشهد بمونم، گفتن باشه،پس منم میام باهم میمونم مشهد رسیدیم شب خستگی...فردا صبح رفتم زیارت اقا امام رضاع خیلی با اقا حرف زدم ازش التماس سلامتی پسرم رو کردم نزدیک ظهر اومدم بیرون،گفتم بریم تهران،با تعجب گفت،مگه نگفتی یه هفته یی میمونی ؟ گفتم آره ولی انگار یچیزی بهم میگه برو خونه،نمیدونم شاید میخواد علی اصغر از سوریه بیاد.

بریم تهران اگه بچم اومد خسته اس پشت در نمونه.

گفت امروز جمعه اس لااقل نماز جمعه رو کنار امام رضا بخون برات یادگار بمونه، گفتم نه دلم بیقراره نمیتونم بمونم بیا بریم.

ایشون گفتن مصلا یه هفته یی اومده بودی ی روزم دوام نیوردی؟

گفتم دست خودم نیست دلم بیقراره ارامش ندارم، رفتیم امادگی گرفتیم غروب حرکت کردیم تهران. صبح روز شنبه رسیدیم خونه،

سر صبحانه بودیم ک عمه های علی اصغر اومدن دیدنم تا ظهر به همین موال گذشت ولی من همچنان چشمم به دره که کی پسرم میاد.

بعد از ظهر مهمان از قم اومدن. ولی منو نمیزارن کار کنم و از مهمونا پذیرایی کنم،باخودم میگم حتما علی اصغر میاد اینا خبر دارنو میخوان منو سوپرایز کنن.بزار دلشون خوش باشه که مثلا من از اومدنش خبر ندارم.

ولی دلم ارومو قرار نداشت همش دلشوره داشتم ،صبح روز یکشنبه بود.دیدم مهمون خونمون زیاد اومده بود وقتی مهمونا داخل خونمون شدن بین مهمونا با بیقراری چشمم دنبال علی اصغر بود ،خدا خدا میکردم ک همراه بین همین مهمونا باشه، ظاهرا باهمه احوال پرسی سرسری ...خوش امدیدمیدادم اماقلبٱ فقط در جستجوی پسرم بودم،اما نه .انگار اینبار هم خبری از علی اصغر نبود.

دل تو دلم نبود ،بیقراری امانم رو بریده بود،همه دورم نشستن خبر شهادت علی اصغر رو برام دادن و فاتحه هم خوندن.منکه انگار توی این جمع نبودم، داشتم سرسری تشکری میکردم و گفتم خداوند برادرم شهید سید رضا رو شفیع همه ما قرار بده.اخه از شهادت برادرم هم دیری نگذشته بود، من اون لحظه چون بخودم مسلط نبودم احساس کردم مهمونا برا احترام سیدرضا اومدن دیدنم. دوباره تکرار کردن بازم متوجه منظورشون نشدم برا بار سوم ک دیدن واقعا متوجه حرفاشون نشدم.اخه من منتظر زائر عمه سادات بودم .لحظه یی برا نبودنش فک نکرده بودم.

یکی از اقوام با صدای بلند و واضح گفتن شما متوجه منظور ما نشدین،گفتن مبارکتون باشه شما خیلی خوش سعادت هستین. خواهر شهید بودین.مادر شهید هم شدین.سید علی اصغرهم در سوریه جام شهادت رو نوشیدن،

اونجا تازه متوجه شدم ک چی گفتن.لحظه یی لرزه سختی بر اندامم افتاد، خودم رو کنترول کردم نزاشتم کسی متوجه حالم بشه، چادرم رو کشیدم روی صورتم. زیر لب برای ارامش دلم ذکر و زمزمه های داشتم.

خیلی خودم رو کنترول کردم ک اشکم در نیاد ،اما مهمونا باحالت خیلی تندی گریه میکردن،سرم رو بلند کردم گفتم،شماها چرا گریه میکنین؟گفتم من ک مادرشم راضی هستم شهادت یعنی تولد.پسرم دوباره تولد شده.اتفاق بدی نیوفتاده ک دارین اینجوری گریه میکنین، دیدم اروم نمیشن، قسمشون دادم گفتم خواهش میکنم ، بس کنین گریه نکنین علی اصغر من کوچیکه قلبشم مث خودش کوچیکه گریه نکنین پسرم نگران میشه،بچم میترسه میگه مگه چی شده ک همه دور مادرم نشستن دارن اینجوری گریه میکنن،دیدم کسی ب حرفم گوش نمیده. از بینشون بلند شدم رفتم نوحه افغانی،،،امان از دل زینب ع ،،، رو گذاشتم، برای علی اصغرم گریه نکنین.اگ میخوای گریه کنین برای مظلومیت عمه سادات گریه کنین ، علی اصغر و تمام هستی ام فدای حضرت زینب ع. فقط دعا کنین که دختر حضرت زهرا ،ع، پسرم رو قبول کرده باشه.از اتاق زدم بیرون،

رفتم پدر علی اصغر رو پیدا کردم،گوشه یی خلوت اومدیم با ملایمی براش گفتم مگه پسر ما شهید نشده ؟ گفتم جوان ۱٨ ساله من تازه داماد شده. میبینم برا مراسمش خرما آوردین.

کجا دیدین برا نودامادان خرما بیارن...؟

گفتم میری براش شیرینی بیاری ؟ ایشون با ذوق قبول کرد و خیلی هم خوشحال شدن خدارو شکر کردن فوری شیرینی رو تهیه کردن و تا روز تدفین هرکی میامد با شیرینی پذیرای میکردیم.و این شیرینی دادن تا روز تدفین.و اربعین علی اصغر ادامه داشت.و این اولین شبی بود ک من باید سرم را با تمام نا اومیدی از دیدار پسرم میذاشتم رو بالشت. انبوهی از غم وجودم رو گرفته بود و عقده ها راه گلویم را خفه کرده بود،از طرفی خستگی راه به تنم بود با پیچو تاب و بیقراری ک عذابم میداد بلااخره خوابم برد، در عالم خوابدیدم در اتاقی نسبتا بزرگ ی اقای  میان سالی نشسته وعلی اصغر بی ادبانه رفته تو بغل این اقا دراز کشیده، جوریکه سر علی اصغر روی دست اون اقا و بازوش هم روی زانو... و تقریبا کمرش هم روی زانوی دیگر اون اقا قرار گرفته بود. پاهای علی اصغر هم ب طرفی دراز بود ولی اون اقا علی اصغر رو خیلی عاشقانه دربغل گرفته بود...منکه حتی در بیداری چنین رفتاری از علی اصغر نسبت ب بزرگتر ندیده بودم، خیلی هووول کردم ک بهش هشتار بدم دوتا دست جلو منو گرفت و مانع رفتنم ب داخل اتاق شدو یه صدای ک صاحب صدا مشخص نبود گفت خانوم کجااا؟ با نگرانی گفتم ببین این علی اصغر منه.باورم نمیشه اینقد بی ادبانه تو بغل اون مَرده باشه.با صدای بلندتر گفتم اجازه بدین میخوام برم مانع رفتارش بشم.علی اصغر انگار متوجه من و صدام شد.خودشو جم کرد و بسیار موادبانه تو بغل اون اقا نشست.

صدا ب من گفت خانوم مَرده کدومه، این اقای بزرگوار رسول خدا هستن پسر شما الان تو اغوش پیامبر عاشقانه از باهم بودن هم لذت میبرن.باشنیدن این حرف حالتم دگر گون شد دویدم ک برم داخل...همون دستها اومدن مانعم شدن صدا برام گفت خانوم اینجا اومدن لیاقت میخواد باخودم گفتم نکنه پیامبر میاد شهدارو اینجا ملاقات میکنه ...

از خواب پریدم،

خوشحال بودم از اینکه پیکر علی اصغر هنوز سرد خانه بود. ولی سرور اهلبیت ع هوای پسرم رو داشت. و او را عاشقانه در آغوش گرفته بود.

روز ۵ شنبه که برابر بود با میلاد حضرت محمد مصطفی ،ص، و ۱۲ ربیع اول  رو  روز تدفین تعین کردن غروب روز چهار شنبه گفتم برین حنا بیارین روز ۵ شنبه حنا بندان پسرمه رفتن حنا و وسایلهای مور نیاز رو تهیه کردن.حنا رو ب تکه های کوچیکی توی نایلون با رمان قرمز رنگ پاپیونی اماده کردیم ک اگ فردا کسی برا تبرکبتونه راحت برداره چون اجازه کفن بهمون نمیدادن رفتم از بین کفن یه پارچه ئی ک جز کفن هست و اخرین چیزی ک بعنوان کفن رو میت میدازن گرفتم داخل پارچه سبزی کادو کردم سینی حنارو هم اماده کردم نقل و گل ...گذاشتم بعد سه تا شمع ب رنگ پرچم افغانستان گذاشتم روی حنا سیاه قرمز و سبز.یک سینی حنای خیلی قشنگی درست کردم کارم به همکاریه بقیه بعضی از مهمونا تموم شد همه خوابیدن دیدم اتاقا پراز مهمونه جای برا نشستن نیست .خوابم نمیبرد دلم میخواست برا پسرم بقیه شب رو شام غریبان بگیرم رفتم حیات هوا خیلی سرد بود در جستجوی جای مناسب بودم .

جای پیدا نتونستم یدفه حموم بنظر رسید رفتم خلوتش کردم فرش کردم  عکس علی اصغرم رو با چنتا شمع بردم تو حموم تا تنهایی برا پسرم شام غریبان بگیرم وقتی شمع ها رو روشن کردم علی اصغرو کنار خودم احساس کردم نشستم باهاش درد دل کردم کمی هم گریه... کلی باهاش حرف زدم یه ساعتی به صبح مونده بود  خسته شدم همونجاتو حموم  خوابم برد.











  • دوستدار شهدا
۰۸
شهریور


فرازی از وصیت نامه ی،شهیدحاج آقا مرتضی مسیب زاده:

تا میتوانید مجالس روضه برپا کنید...

محفل ذکر روضه اهل بیت"س" بر سر مزار مطهر شهید مسیب زاده 

پنجشنبه ی هر هفته،ساعت19 گلزارشهدای سرحدآباد

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۰۶
شهریور

یادم آمدم که در دل شبها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

ازخود برون شدم به تماشای روی او 

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظرمرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

بیسیم چی 

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۰۶
شهریور

شهید جاویدالاثر ابراهیم عشریه 

دو سه باری اتفاق افتاد که هر وقت سهمیه گوشتو،  برنج و مایحتاجی که به عنوان سهمیه به ایشون میدادن رو به فقرا و نیازمندا میداد.

شب عید یا ایام ماه مبارک که میرسید، بهم میگفت که تو همسایه هاتون فقیر و نیازمندی سراغ داری؟؟

میپرسیدم برای چه کاری میخوای⁉️

میگفت:یه خورده خوراکیه برسونی دستشون!

منم که چون فقرایی تو همسایگیمون بودن میگفتم بله و میگرفتم ، میرسوندم بهشون.

واین در حالی بود که خودش شهید  بعضی اوقات به اون مایحتاج احتیاج داشت.

کانال شهید 

@ebrahim_oshriyeh

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۰۶
شهریور

آدم بعضی وقتا بعضی آدما هر چندم نزدیکش باشند فکر میکنه میشناسه ولی اینطور نیست بابا را من فکر میکردم خوب میشناسم ولی هر روز که میگذره چیزای میشنوم که باورش برام سخته نمونش امروز ظهر یکی اومد با لباس کارگری گفت آقا ببخشید این شهید با شما نسبتی داره گفتم چطور؟ 

گفت من توسط ایشون شیعه شدم من زبونم بند اومد یه نگاه به عکس کرد و رفت...

به نقل از فرزند شهیداحمداسماعیلی

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا
۰۶
شهریور

نوشته های محمد جواد

سر شب داشتم میرفتم مغازه خرید کنم٬

جلوی یه خونه ای دیدم دو تا دوست دارن از هم خداحافظی میکنن٬

دو سه بار همدیگه رو بغل کردن و سر رو شونه هم گذاشتنُ

بعد یکیشون با خنده گفت: بسته دیگه آبرومون رفت...

و خنده ای کردن و یاعلی ای گفتن و رفتن...

دلم یهو تنگ شد

همون وسط کوچه

چشامو خیس کردم... چقد دلم محمود میخواست...

.«دلم گرفته برایت» زبان ساده‌ ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت ! 

کانال آرشیو آقا محمود رضا

Archive


  • دوستدار شهدا
۰۶
شهریور

همسر محترم شهید صدرزاده  

مصطفی به هیچ چیز در دنیا وابسته نبود به همین خاطر خیلی راحت توانست برود.

پای فیلم‌های دفاع مقدس ضجه میزد

مصطفی اصلا برای ماندن نبود. نمی توانست بماند. آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود. گمشده خودش را پیدا کرده بود. وقتی فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید ضجه میزد. هفته دفاع مقدس حسی داشت که من در هیچکس حتی برادرانم ندیدم. کنترل تلویزیون کلا دست او بود. از این شبکه به آن شبکه، فقط دنبال فیلم های دفاع مقدس می‌گشت. از دیدن فیلم‌های دوران دفاع مقدس لذت می‌برد. هفته بسیج هم همینطور بود. اگر فیلمی پخش نمیشد شروع می‌کرد به اعتراض و گفتن این حرف‌ها که: «الان وقت نمایش این چیزهاست. بچه‌ها باید این تصاویر را ببینند و بدانند که چه اتفاقاتی افتاده است».

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۰۶
شهریور

الگوبرداری از شهدا نماز شب

شهید سید مصطفی موسوی

مصطفی هیچ وقت نماز شبش قضا نمیشد، با آقا مصطفی رفته بودیم عملیات زیر آتیش بودیم  من کف خانه پناه آوردم، داشتم از ترس میلرزیدم مصطفی گفت ها ترسیدی گفتم ممممن تتترسیدم نه.

خندید خیلی آرام کنار خانه نشسته بود وقتی به مصطفی نگاه میگردم آرام می شدم، در عین حال خیلی شجاع بود،

سید ابراهیم گفت یکی بره مهمات بیاره کسی بلند نشد جز شهیدمصطفی مثل شیر از زیر آتیش رفت برای مهمات آورد.

نقل از همرزم شهید 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

  • دوستدار شهدا
۰۶
شهریور

شهیدمدافع حرم محسن قوطاسلو

همیشه برای تهیه لباس نظامی میرفتم پیش یه خیاط معروف..

یادمه محسن برای خرید آرم نظامی رفته بود پیش همون خیاط..

خیاط بهم گفت توو این چند سالی که محسن میاد پیشم فقط یه احساس بهش دارم اونم اینه که محسن شهید میشه!

شخصیت محسن همه رو اسیر خودش کرده بود چون بسیار مهربون بود

شهادت فروردین95

بیسیم چی 

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا