شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۵
شهریور



بابا! دلم خیلی برایت تنگ شده است، می دانی دلم دست های گرمت را می خواهد، دست های مردانه ی زحمتکشت را، دست های قوی و زبرت را.

یادت می آید، آن روز در هال خانه تان نشسته بودم، می خندیدی و برایم خاطره می گفتی، خاطره ی دست هایت را.....

می گفتی رفته ام حرم برای خادم شدن، اثر انگشتم را خواسته اند ولی اثر انگشت نداشته ام ! می خندیدی و 

می گفتی در اثر کار بنایی زیاد دستانت ساییده شده و اثر انگشتت از بین رفته است....

بخند بابا ....بلند بلند بخند ...بگذار دوباره صدای خنده ات را بشنوم و دلم آرام بگیرد از صدای بودنت.

بعد تو بابا  همه ی روزهای زندگیم خاکستری و بی رنگ شده ..... فقط بخند.....

کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابو زهرا)

@shahid_mokhtarband

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom

  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور

  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور

حدود یک سال قبل از شهادت به من گفت مادر شما فکر کن حضرت زینب بیاید و از شما بپرسد که شما یک جوان رشید و کار آزموده و آموزش‌دیده دارید و من الان برای دفاع از حرمم به جوان شما نیاز دارم جواب حضرت زینب را چه می‌دهید؟ این سوال به ظاهر ساده محمدرضا برای یک مادر خیلی سخت است. یادم هست که یکی دو هفته در این باره فکر می‌کردم که مگر من می‌توانم از محمدرضا بگذرم. من برای این جوان که زحمت کشیده‌ام تا بزرگ شود ولی خوشحالم از اینکه توانستم در این امتحان سربلند بیرون بیایم.

محمدرضا یک ماه قبل از رفتنش ساعت 12 شب پدرش را صدا کرد و در داخل اتاقش برد و خیلی راحت به او گفت که می‌خواهم به سوریه بروم. پدرش به او گفت مگر تو را به سوریه می‌برند فکر نمی‌کنم که ببرند. محمدرضا گفت که می‌برند.چون پدر محمدرضا رزمنده دفاع مقدس بود و جنگ را درک کرده بود خیلی راحت قبول کرد و رضایت داد. محمدرضا راهش را انتخاب کرده بود و برای رفتن به سوریه مانند اسپند روی آتش بود و بال بال می‌زد. مخصوصا اینکه یکی از صمیمی‌ترین دوستانش به سوریه رفته بود و محمدرضا از این موضوع خیلی ناراحت بود.

محمدرضا علاقه زیادی به شهید اصغر وصالی فرمانده پاوه داشت و همیشه می‌گفت غیرتی که اصغر وصالی در پاوه و کردستان وسنندج به خرج داده قابل تحسینه  و می گفت من دوست دارم اسمم اصغر وصالی باشه و بهش می گفتیم که تو با فرمانده جنگ اشتباه گرفته می‌‌شی. بخاطر عشق و  علاقه ای که به امام حسین (ع) داشت اسم حسین را انتخاب کرد و در دوسال که آموزش نظامی می‌دید با یک اسلحه آموزش می دید و خط نستعلیق بسیار زیبایی داشت و  اسم حسین وصالی را روی اسلحه‌اش حکاکی کرده بود و با همان اسلحه به سوریه رفت.

ساعت 6 صبح زمانی که مشغول جمع کردن وسایلش بود برای رفتن به سوریه کمکش کردم تا ساکش را ببندد. وسایلش را جمع کردم و برایش یک مقدار مواد مغذی گذاشتم. آن لحظه‌ای که مشغول جمع کردن وسایلش بودم دل خودم آشوب بود و تمام قلب و بدنم می‌لرزید ولی سعی کردم در چهره‌ام بروز ندهم که مبادا محمدرضا ناراحت شود و از رفتن منصرف شود. حدود ساعت 7 صبح بود و در بین حرف‌هایم به او گفتم محمد عزیزم امیدوارم سوریه بهت خوش بگذرد.عادت زیادی به هروله کردن  و حسین حسین داشت,تا این حرفها را بهش زدم سریع بلند شد و مداحی حاج محمود کریمی را با صدای بلند گذاشت و توی اتاق می‌دوید و هروله می‌کرد و به صورت خودش می‌زد و هر دفعه می‌آمد و سر من را می‌بوسید.در آن زمان روی زمین نشسته بودم  با دویدن‌های محمدرضا و با هر بوسه‌ای که بر روی سرم می‌زد و می‌گفت «مامان راضی‌ام ازت, قربونت برم, تو چقدر خوبی»،خردشدن‌ خودم را می‌دیدم اما با خیال راحت بدرقه‌اش کردم.




  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور


چون 3 نفر از دایی‌هایش روحانی بودند علاقه خاصی به این قشر داشت و می‌گفت دلم می‌خواهد به رشته‌ای بروم که به دروس حوزوی مرتبط باشد. بعد بر روی رشته‌ها و دانشگاه‌ها تحقیقات زیادی کرد و رشته حقوق را انتخاب کرد. رشته فلسفه و کلام اسلامی را در دانشگاه رضوی مشهد قبول شد و حتی برای مصاحبه هم رفت ولی با مشورت مشاوران و اساتید دانشگاه‌ به این نتیجه رسید که در تهران ادامه تحصیل بدهد. مشهد را از این نظر دوست داشت که می‌گفت آنجا در زیر سایه امام رضا(ع) درس می‌خوانم ولی رشته حقوق را  امتحان داد و در دانشگاه شهید مطهری تهران ادامه تحصیل داد.

محمدرضا از کلاس دوم دبیرستان مدام حرف از شهید و شهادت می‌زد و اطلاعاتش هم راجع به شهدا خیلی زیاد بود. ساعت‌ها با خواهرش می‌نشستند و کتاب‌های متفاوتی در خصوص دفاع مقدس را مطالعه می‌کردند و در خانه ما یک رسمی است که خیلی راحت راجع به شهدا صحبت می‌شود و کسی در خانه به این موضوع بی‌تفاوت نیست. دید محمدرضا از کلاس چهارم دبیرستان به این موضوع پررنگ‌تر شد. با یک نفر که در آموزشگاه نظامی فاتحین بود آشنا شد و سریع جذب آن نفر شد. محمدرضا متوجه شد که این فرد می‌تواند او را به آرزوهای درونی‌اش برساند و خودش هم سرش برای این چیزها درد می‌کرد.از سال چهارم به صورت پراکنده در آموزشگاه نظامی رفت و آمد داشت و وقتی وارد دانشگاه شد این موضوع بیشتر شد و نزدیک به دو سال آموزش‌های مختلفی را دید. محمدرضا کسی بود که خواست درونی خودش را نشان نمی‌داد و بسیار شوخ طبع بود و در دانشگاه با دوستانش شیطنت می‌کرد و در حین این شیطنت معنویت درونش را خیلی کم بروز می‌داد. دوستانش را خیلی دوست داشت و برایشان سنگ تمام می‌گذاشت و اخلاق خصوصیات خاص خودش را داشت. محمدرضا اصلا کینه‌ای نبود و چیزی در دلش وجود نداشت و صاف و ساده بود. به خاطر اینکه آن عشق و علاقه‌ای که به دوستانش داشت و می‌ترسید که این قضیه باعث شود سخت از دوستانش دل بکند قضیه آموزشهای نظامی و بحث سوریه را به دوستانش نگفت.

محمدرضا آن دو سالی که آموزش نظامی می‌دید مدام و به صورت علنی از شهید وشهادت حرف می‌زد. به او می‌گفتم که ما الان در امنیت کامل هستیم برای چه آموزش‌های نظامی می‌بینی اما محمدرضا جوابهای عجیب و غریبی می‌داد که من را مجاب و راضی می‌کرد. مثلا می‌گفت مادر شما فکر کن همین فردا امام زمان(عج) ظهور کند و دستش را روی شانه من بگذارد, زمانی که من را یک جوان خوار و ضعیف و نحیف ببیند خوشحال می‌شود یا زمانی که من را یک جوان ورزیده و تکاور ببیند.من دلم می‌خواهد سرباز امام زمان باشم پس باید از همه نظر آماده شوم.وقتی محمدرضا این حرفها را می‌زد من خیلی ترس داشتم. زمانی که می‌خواست به کربلا برای زیارت برود نگران بودم از کاروان جدا می‌شودو به جبهه نبرد علیه داعش برود.

محمدرضا خیلی ساده و روان  از شهادت حرف می‌زد و می‌گفت من در حلب سوریه شهید می‌شوم و شما نمی‌گذارید که به جنگ بروم و وقتی این جواب‌ها را می‌داد من اصلا نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. بعد از شهادت محمدرضا گاهی وقت‌ها زمانی که دلتنگی‌های مادرانه به سراغم می‌آید پدر محمدرضا به من می‌گوید خودت کردی که رحمت بر خودت باد! شما خودت از کودکی تا بزرگی باعث شدی تا محمدرضا اینگونه تربیت شود و این راهی بود که خودت جلوی پایش گذاشتی.این  یک راه حقی بود که محمدرضا انتخاب کرده و من در مقابل راه حق او هیچ وقت مانع نشدم و جزو آرزوهایم بود که بچه‌هایم راه حق را ادامه دهند.


  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور


شهید مدافع حرم آقامحمدرضا دهقان

مادرمعزز شهید:

محمدرضا 7 سال بعد از شهادت برادرم به دنیا آمد من در خواب دیدم که برادر بزرگم آقامحمدعلی یک کودکی دردستانش است و به من گفت بیا این محمدرضای شماست. من وقتی به کودک نگاه کردم دیدم که این کودک چقدر زیباست و خیلی منقلب شده بودم. در روزهای بعد به همسرم می‌گفتم من مطمئنم فرزندمان پسر است و دلم می‌خواهد که اسمش را محمدرضا بگذارم که همین هم شد. محمدرضا پسری پرجنب‌و جوش و فوق‌العاده شیطان و بازیگوش در دوران کودکی بود که تا بزرگسالی این موضوع ادامه داشت. من و پدرش سعی کردیم روی اخلاق و روحیات فرزندانمان بسیار کار کنیم و رعایت قوانین اسلام نیز برای ما بسیار مهم بود و محمدرضا در چنین محیطی رشد کرد و بزرگ شد. محمدرضا خیلی تحت تاثیر پدربزرگش بود، پدر من پدر دو شهید است و بر روی این موارد از کوچکی با محمدرضا صحبت می‌کرد و در این زمینه زمان بسیاری را صرف بچه‌ها می‌کرد.

یادم هست که محمدرضا در سن 4،5 سالگی اتفاق خیلی نادر و بدی برایش افتاد. روز تاسوعا بود که دایی بزرگش مشغول کوتاه کردن موهای محمدرضا بود، همین‌طور که به کوتاه کردن موها ادامه می‌داد پشتش به پنجره آهنی برخورد کرد و این پنجره که 30 سال بود به ندرت باز می‌شد از لولا درآمد و درست روی سر محمدرضا افتاد. به فاصله دو دقیقه خون تا شعاع نیم متری پخش می‌شد و تمام هیکل محمدرضا را فرا گرفت که ما گمان کردیم محمدرضا مرده اما محمدرضا هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. بعد از آنکه او را به بیمارستان بردیم و پدرم این موضوع را دید به محمدرضا گفت: خونت مثل سرخی خون شهیدان است و حیف است که بمیری باید شهید شوی.

محمدرضا در این خانواده که مدام حرف از شهید و شهادت بود بزرگ می‌شد و هر سال سالگرد شهادت برادرانم را می‌دید. دو برادرم در دفاع مقدس شهید شدند. شهید محمدعلی طوسی که در سال 63 در محور عملیاتی سردشت - بانه در نبرد با کوموله شهید شد.برادر دومم  شهید محمدرضا طوسی نیز در سال 66 در عملیات نصر8 ماووت عراق شهید شد و محمدرضا دو برادر شهیدم را بسیار دوست داشت.هر دفعه که وارد دامغان می‌شدیم  به اصرار محمدرضا اول بر سر مزار برادرانم می‌رفتیم و وقتی که از دامغان خارج می‌شدیم نیز به سر مزار برادران شهیدم می‌رفتیم. محمدرضا از کودکی تا بزرگی‌اش هر دفعه که سوالی برایش پیش می‌آمد نزد من می‌آمد و می‌گفت از اخلاق و رفتار و غیرت و شهامت دایی‌هایم برایم بگو و من هم سر فرصت برایش کامل توضیح می‌دادم.


  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور


قابل توجه بچه هیئتی ها 

همیشه نفر اولی بود که به هیئت میمومد، آخرین نفر هم بیرون میرفت. حتی تو سخت ترین شرایط کاری و 

خسته گی هیئت هفته گیش ترک نمیشد حتی تو اردوگاه های آموزشی، هیئت محله خودشون که همیشه جای خودش رو داشت.

تو دانشگاه افسری امام علی علیه السلام یکشنبه ها جلسه هفتگی داشتیم. حتی یادمه تو اروگاه هم که بودیم(کویر و جنگل و کوهستان و...) به ما میگفت بچه ها بیاید مدتی که اینجا هستیم هیئت هفتگی برگزار کنیم؛ بهش میگفتیم حاج محسن  بچه ها خسته اند، کسی شرکت نمیکنه؛ میگفت ما که کسی رو مجبور نکردیم، اونایی که  دوست دارن خودشون میان. 

چند نفر میومدن.واقعا هم جلسات با شور و حال معنوی خیلی بالایی برگزار میشد.

خودش هم مثل همیشه نفر اول میومد مینشست تو جلسه.همیشه هم که بهش نگاه میکردم از همه بیشتر اشک میریخت و گریه میکرد.

یادمه همیشه میگفت ما نمک پرورده ی سفره اهل بیت و امام حسین علیه السلام هستیم. شبهایی هم که به مرخصی میومد بچه ها  بهش میگفتند هیئت نیا ،خسته ای ،استراحت کن.

میگفت خیلی زشته برای کار خودم تا دقیقه نود پایه باشم ولی نوبت به جلسه روضه امام حسین(ع) برسه بگم 

خسته م!!!!

هیچ وقت پاهاش رو زمین بند نبود.

محسن خیلی زرنگ بود...تعصب خاصی رو این جلسات داشت...آخرش هم تو جلسات روضه حاجتش رو از اربابش گرفت.

اولین شهید نوهد

شهادت فروردین۹۵

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور


نفر ثابت همراهی تابوت شهدا بود…

کمتر عکسی بود از مراسم تشییع و تدفین و بزرگداشت شهدا, که "صادق" توش نباشه…

حین تشییع میخوند: این گل پر پر از کجا آمده…

شهید مدافع حرم 

صادق عدالت اکبری

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور


25 سال  توسط تمامی کشورهای غربی تحت تعقیب بود و هیچکس نمیتوانست ردش را شناسایی کند

بخاطر همین ملقب شده بود به مرد سایه ها.

بزرگ ترین سازمان جاسوسی جهان عکسی ازش نداشت جز عکس دوران بیست سالگی اش.

حاج عماد فرمانده پیروز و سربلند جنگ 33 روزه حزب الله با رژیم صهیونیستی بود ..

هروقت ایران می آمد به قم و دیدار علما بویژه آیت الله بهجت میرفت.

مسولین ایرانی هم با حاج عماد دیدار داشتند  اما نمیدانستند که ایشان عماد مغنیه فرد دوم حزب الله است .

به گفته چندتا از مسولین ایرانی توی دیدار ها و جلساتشون که میخواستند عکس بگیرند حاج عماد برای اینکه توی تصویر نباشه فورا دوربین را برمیداشته تا خودش عکس بگیرد و در تصویر نباشد یا صحنه عکس را ترک میکرده است. 

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور


شهید سید میلاد مصطفوی 

شهید بی سر بی ست و بی پا.....

سید خیلی به نماز اول وقت پایبند بود، هر کاری داشت وقت اذان همیشه دایم الوضو بود رها میکرد به نماز میپرداخت.

چندین سال بود نماز شب میخوند در هر شرایطی جوری که دو سال آخر اصلا نماز شبش قضا نشد.

حتی یک رکعت نماز و یک روز نماز قضا نداشت با اینکه یکی دو سال بود وارد کار خرید و فروش محصولات کشاورزی و مهندسی ساختمان مشغول شده بود ولی سر وقت سال مالی خمس و زکاتشو پرداخت میکرد.

شده بود الگوی زندگی جوونا و کشاورزای چندین ساله، همه به جایگاهش تا وقت شهادتش غبطه میخوردند چه برسه بعد شهادت.

شهادت تاسوعای ۹۴

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@haram69

  • دوستدار شهدا
۰۵
شهریور

به گزارش گروه جهاد و مقاومت جام نیوز، پروین مرادی، همسر شهید مدافع حرم "سید حمید تقوی‌فر" به سادات بودن این شهید بزرگوار اشاره کرد و به بیان خاطره‌ای کوتاه در این زمینه پرداخت؛ که در ادامه آمده است.

نزدیک‌ترین افراد به او از سید بودنش آگاهی نداشتند. یک روز حاج حمید بچه‌ها را صدا کرد و گفت: عموی شما پیگیری کرده و در شناسنامه‌های همه عموها، عمه‌ها و فرزندان‌شان سیّد بودنشان را قید شده است. اگر شما هم مایل هستید برای شناسنامه شما هم من پیگیری کنم.

بچه‌ها از حاج حمید پرسیدند: پدرجان شما کلمه سید را به شناسنامه خودتان اضافه نمی‌کنید؟ او پاسخ داد: ان‌شاءالله نزد خدا سیادت داشته باشم؛ نه در شناسنامه. ولی اگر شما مایل باشید من برای شما پیگیری می‌کنم. بچه‌ها گفتند: ما هم تصمیم شما را می‌پسندیم.

این موضوع، افتخار بزرگی است؛ اما نمی‌خواست سیادت را به‌عنوان عامل برتری خود مطرح کند.

سردار شهید «حاج سید حمید تقوی‌فر» از فرماندهان خبره و کارآزموده دوران دفاع مقدس، روز ششم دی ماه سال 1393 در شهر سامرا به شهادت رسید و پیکر پاکش روز نهم دی ماه سال 1393 در گلزار شهدای شهر اهواز در دل خاک آرام گرفت.

 دفاع پرس

  • دوستدار شهدا