شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۵
مهر


 پنج شهید ,پنج درس!

شهیدمحمودرضابیضائی

(شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم!)

شهید رسول خلیلی

(به برادر برادر گفتن نیست! به شبیه شدنه!)

شهید مصطفی احمدی روشن

( ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم)

شهید روح اله قربانی

( شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند)

شهید مصطفی صدرزاده

(سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد)

امام خامنه‌ای: "با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد"

عامل به این چندتا جمله بودن خودش کلّیه! کلی!

چقدر باید کارکنیم روی خودمون تابتونیم عامل به این چند حرف باشیم!

بقیه ی خواسته ها وانتظارات وصایای شهدا بمونه!!!!

چی داریم بگیم اون دنیا, اگه شهدا گله کردن!؟؟!؟

والسلام!


  • دوستدار شهدا
۰۵
مهر


آخرین گفتگوی تلگرامی شهید قدیر سرلک قبل از محرم  94 با برادرش

(نگرانی شهید سرلک برای آماده سازی  هیئت فدائیان حضرت علی اصغر علیه السلام)

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۰۵
مهر

آقا امیرعلی و آقا امیرمحمد سراجی در کنار تمثال پدر شهید

فرزندان

شهید مدافع حرم محمدحسین سراجی

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom

  • دوستدار شهدا
۰۵
مهر


ما در بدو ورودمان به تیپ...، کاردانی علوم نظامی داشتیم ولی هر بار که می‏خواستیم ادامه تحصیل بدهیم، ماموریتی پیش می‏آمد و آن را به بعد موکول می‏کردیم. من و ایشان سه بار در آزمون کارشناسی شرکت کردیم که دوبارش قبول شدیم ولی به دلیل ماموریت‏ها نتوانستیم کارمان را تعطیل کنیم. در سال 86 که برای بار سوم قبول شدیم، دیگر بحث ماموریتی پیش نیامد و برای ادامه تحصیل به دانشکده افسری رفتیم. من و آقای سلیمانی ویکی دیگه از همکاران در مدیریت علوم نظامی گرایش جنگ های نامنظم (پیاده) قبول شدیم. در کلاس 35 تا 40 نفره، ما سه نفر پیرمردهایش بودیم.!! بقیه بچه‏های کلاس شاید زیر بیست و پنج سال سن داشتند. با وجود این، آقای سلیمانی آن قدر با این دانشجوها خودمانی شده بود که خیلی زود با ما سه نفر هماهنگ شدند و محیط با صفایی برای درس و بحث در آنجا شکل گرفت. 

یک بار صبح اول وقت، همگی سر کلاس حاضر بودیم و منتظر استاد که از راه برسد. بچه‏ها مثل دوران مدرسه شلوغ می‏کردند. واقعا" به یاد آن دوران افتاده بودم. بعد از چند دقیقه، صدای صحبت کردن استاد با یک نفر را در سالن شنیده بودیم و منتظر بودیم آلآن است که می‏آید توی کلاس. حتی یکی از بچه‏ها هشدار  داد همهمه نکنیم چون استاد آمد. همین طور بود. استاد همان طور که با آن شخص گرم صحبت بود، در آستانه در ظاهر شد. اما به محض این که نگاهش به داخل کلاس افتاد، همان جا خشکش زد. چند لحظه مات ایستاد و در حالی که می‏گفت: «مثل این که اشتباهی آمده‏ام...»، خواست پا از در بیرون بگذارد که ما چند نفری با هم گفتیم: استاد درست آمده‏اید، کلاس شما همین جاست! استاد انگار باورش نشده بود. به آقای سلیمانی نگاه می‏کرد که با لباس فرم و درجه سرهنگی در کنار جمع دانشجویان نشسته بود و فکر می‏کرد ایشان استاد کلاس هستند. آقای سلیمانی به احترام استاد ایستادند و گفتند: «ضمن عرض سلام و خوش آمد، من از شاگردان کوچک کلاس جناب عالی هستم. بفرمایید استفاده کنیم.»

واقعا" به کارش عشق می‏ورزید. من و آقای سلیمانی تقریبا" همدوره بودیم. سه سالی هم همسایه دیوار به دیوار هم بودیم در خانه سازمانی. واقعا" اهل تعبد بودند. جدا از این که  به مسائل اعتقادی پایبند بودند و عمل می‏کردند، همیشه در تلاش بودند جمع دور و برشان را هم به حرکت در بیاورند و در خط دین و آئین های عبادی بکشانند. در همان مدت اقامت در خانه های سازمانی، هیئت قرائت قرآنی را پایه گذاری کردند که فکر می‏کنم هنوز که هنوز است برقرار باشد. هر شب ماه رمضان سعی می‏کردیم یک جزء قرآن را بخوانیم و ... آقا رضا را هم با خودشان به این جلسات می‏آوردند و هر شب یک سوره کوچک را می‏خواند و خیلی هم خوب می‏خواند که مورد تشویق حاضران قرار می‏گرفت.

بانی برگزاری مراسم زیارت عاشورا شده بود در گردان حضرت امیر. برنامه ‏ریزی کرده بود و خیلی از همکارا را در تدارکات این جلسات مشارکت داده بود. آن قدر جاذبه ایجاد کرده بود که اغلب همکاران زودتر از موعد در نمازخانه حاضر می‏شدند. شور و حالی که در موقع خواندن زیارت عاشورا بوجود می‏آمد، غیر قابل وصف است. همکاران با تمام وجود احساس می‏کردند با امام حسین و یاران مظلومشانند...

راوی آقای اسلامی

خادم الشهدا 

@khadem_shohda




  • دوستدار شهدا
۰۵
مهر


شهید مسعود عسگری 

‍مسعود خیلی مهربون و خوشرو و دلسوز بود. در خانواده اگه میخواست کاری انجام بشه به دست مسعود انجام میشد و هیچ کاری رو سرسری انجام نمیداد.

خصوصیت دیگه اش بخشندگی بود، کافی بود کسی بگه فلان وسیله ات چقدر قشنگه، حتما بهش میداد.

پسر بزرگم اهل خرید عطر هستش، یه بار مسعود چندتا عطر خریده بود، به برادرش گفت ببین کدوم یکی خوبه، برادرش هم یکیو انتخاب کرد و بهش گفت این از همه بهتره، مسعود هم گفت اینو واسه تو خریدم...دوست داشت هرچی داره ببخشه...

روایت ازمادر شهید

کانال شهیدمسعودعسگری  

@shahidmasoudasgari

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@haram69 

  • دوستدار شهدا
۰۴
مهر


خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۰۴
مهر

 

 در حاشیه نمایشگاه دفاع مقدس در قم، خانواده شهید سعید سامانلو از  شهدای عملیات آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا(س) سوریه به غرفه شهدای مدافع حرم دعوت شده بودند که ورود این خانواده شهید به این غرفه با اتفاقی جانسوز همراه بود.
فرزند خردسال شهید سامانلو در بدو ورود به غرفه شهدای مدافع حرم با ماکت تصویر پدرش ربرو می شود و تصور می کند که پدرش آمده و بالای غرفه روی بلندی ایستاده، با عجله به سمت پدر می دود و زمانی که پای ماکت رسید و می فهمید که پدرش نیست، شروع به گریه کردن می کند. 
تصویری که نشان از اوج مظلومیت شهدای مدافع حرم و خانواده هایشان را دارد.

همسر شهید سعید سامانلو متن کوتاهی را در خصوص اتفاق آن شب نوشته اند:

سلام بر همه دوستان من مادر محمدحسین سامانلو هستم . فقط قصد بازدید از نمایشگاه بود که با تمثیل پدرش رو به رو شد و بچه کمی هیجان زده شد . خدا داعشی و دشمنان اسلام را لعنت و نابود کند . ما واقعا ممنون از برگزار کنندگان چنین نمایشگاه هایی در سراسر کشور هستیم که ترویج فرهنگ شهید و شهادت را به نحو احسنت انجام 

می دهند. محمدحسین کوچک باید با واقعیت رو به رو شود تا بفهمد دشمنان پدر قهرمانش را چه کردند ؟ محمدحسین و علی خوشحال اند که اگر پدر فداکارشان نیست مردمی هستند که یاد آنها را زنده نگه میدارند 

محمدحسین بعد از رو به رو شدن با تصویر پدر آرام شد و او را نوازش کرد و بوسید و عکس های یادگاری قشنگی با آن گرفت .

ما ممنون و سپاسگزار طراح تمثیل ها هستیم من مادر محمدحسین و علی علاوه بر همسر شهید بودن فرزند شهید نیز هستم و بیشتر از هر کسی فرزندانم را درک میکنم.

یادم میآید وقتی بچه بودم زمانی دلم به درد می آمد که حس می کردم، مردمی که پدر من به خاطرشان رفته حتی یاد و خاطره او را زنده نگه نمی دارند.

شاید با یادآوری خاطرات پدر ، اشک از چشمانم سرازیر میشد اما آن اشک سریع تبدیل به شعف و شادی میشد و میگفتم خدایا مواظب این مردم عزیز باش؛  پدر من که برای آسایش آنها رفت، آنها هنوز پدر مرا در خاطر دارند و یادش را زنده نگه داشته اند

" عکس با لباس نظامی آقای علی سامانلو و عکس نشسته آقامحمدحسین سامانلو" 

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom


  • دوستدار شهدا
۰۴
مهر

بسم الله الرحمن الرحیم 

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

خان طومان چند روز بود برای پانسمان زخم پهلوش پیش ما می اومد، بهش میگفتیم برات کاور دارم درست سایز تنت، گرم و نرم. می خندید و اکثر اوقات از دستم در می رفت خدا میدونست که با دیدنش چه انرژی ما میگرفتیم، تو این گیر و دار چشمم خورد به انگشتر دستش، گفتم مومن تو که می خوای کورنت نوش جان کنی لااقل انگشتر و بده. راضی نمی شد. میگفت نموشه، تو آون مدتی که تا قبل از مرخصی آمدنش همش راجع به انگشترش حرف میزدم، از شهادت و انگشتر و سید ابراهیم، یه روز اومد اصلا بدون اینکه من بهش بگم گفت داداش حبیب انگشتر مال تو، فکر کردم تو معذوریت قرار گرفته، گفتم نمی خواد، نوش جان، گفت نه جان تو به قول سید ابراهیم. .. از دستش در آورد و انگشتم کرد بقیه بچه ها کر کشیدن فضا عوض شد. من انگشتر فیروز ه ای که از مشهد گرفته بودم و متبرک به حرم های مختلف شده بود و تقدیمش کردم، بعد از اینکه رسید ایران بهش تماس میگرفتم و احوال پرسی. یه روز گفت حبیب انگشتری که به من دادی و دادم به کسی. ...اصلا بهم بر نخورد چون به هیچ چیز دلبسته نبود.

فلسفه مقاومتش برای ندادن انگشتر به خاطر این بود که انگشتر و از حاج قاسم سلیمانی زمان آزاد سازی خان طومان گرفته بود.

  • دوستدار شهدا
۰۴
مهر

مجتبی اسدی فرزند شهید مدافع حرم حجت اسدی در اولین روز از مدرسه دفتری را که عکس پدر شهیدش بر روی جلد آن چاپ شده است در دست دارد. 

عشق قیمت نداره 

 شهید حجت

@shahidhojjat

  • دوستدار شهدا
۰۴
مهر

 لحظه ای که خاطره انگیز و تکرار نشدنی است امروز  اتفاق افتاد .

 لحظه ای که شما همکلاسی های من با پدر و مادرتان اولین روز مدرسه را تجربه کردید 

شاید باباهایتان تا درب کلاس شما را بدرقه کنند و حال اینکه...

بابای من نیست.

گفته اند بابای من پیش خداست ....

بابای قهرمان من برای نجات مرزهای دین و عزت ما به میدان جنگ رفت. 

همه از شهامت او گفتند تا او به شهادت رسید.

من هم میخواهم مثل او الگو باشم، در درس در اخلاق و دینداری

بچه ها من آمدم 

امیرمحمد بدون بابا ولی با نشانه های بابا. 

مامان هم مردانه پشت سر من است. و با هم می آییم.

همه تان را دوست دارم.

سوم مهرماه نود و پنچ اولین روز مدرسه

امیرمحمد طهماسبی

 شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom



  • دوستدار شهدا