شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۷۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۹
آبان


پدر شهید طهماسبی

در اعزام سفر دومش به سوریه جهت بدرقه اش به همراه مادر و برادرش آقامحمد خواستم باماشین خودم او را تا فرودگاه امام خمینی(ره) همراه خود ببریم، که پمپ بنزین خودروام صدایی درآن بوجود آمد گفتم بابا پمپ بنزین ماشینم صدامیکند، اگر بین راه خراب شد، فکر نکنی عمدا ما اینکار را انجام داده ایم، گفت نه بابا با پراید خودم برویم، درفرودگاه امام هنگام عبور از گیت یکدفعه آنجا دختر بچه ایی سیاه چهره حدود۱۵ساله با چادر زیبای گل گلی به او نزدیک شد و بالبخندی به مهدی گفت که شما حتما شهید میشوید، مهدی گفت انشاالله پیروز برمیگردیم، باردوم آن دخترهمان جمله راخطاب به مهدی تکرار نمود و مهدی هم همان پاسخ قبلی رابه او داد وقتی آن دخترخانم همان جمله راتکرارنمودند، آقامهدی گفتند: هرچه خواست خداوند باشد، اگرخواست خداست که شهیدشوم، آنهم پیروزی است، بعدازرفتن آن دختربه سمت مادرش گفتم مهدی بابا این دختره کی بود؟ گفت او فرزند شهیدسالاری اولین شهید استان بوشهر است، که بچه ها هماهنگ نموده اند به همراه خانواده اش او رابه زیارت حضرت زینب ببرند. (البته خودم هم مدتی بود متوجه شده بودم که چهره مهدی نورانی شده بود، و این موضوع چندان جای تعجبی برایم نداشت).

درسفر اولش به سوریه، همه بستگان و دوستان برایش دعا مینمودند و برای سلامتی او صدقه میدادند، بطوریکه حوادث مختلفی از او دور میشدند، ودائم میگفت همه همسنگرانم میگویند که تو دعا پشت سرت است که گلوله بهت نمیخورد، و میگفت ترا به خدا اینقدر برایم دعانکنید. مرگ دست خداونداست، به عمه هایم بگو اینقدر دعا نکنند.

 شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA


  • دوستدار شهدا
۰۹
آبان

شهید مدافع حرم عباس کردانی 

تاریخ ولادت:1358/12/20

تاریخ شهادت:1394/11/19

محل شهادت:ارتفاعات شهر های شیعه نشین نبل و الزهرا در سوریه

نمازاش هروقت باهم بودیم و میدیدمش سر وقت بود، بیرون جایی هم بودیم سریع می گفت سوار شو بریم 

نزدیک ترین مسجد نمازمونو بخونیم بعد برگردیم ادامه کارمونو انجام بدیم، یا کارو زود تموم می کرد که به نماز اول وقت برسه.

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۰۹
آبان


به خاطر مردم است که می گویم گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار، دنیادارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند چگونه می شود بی هیچ واژه ای کسی را که این همه دور است این همه دوست داشت؟!

دلم را به شهریوری گره می زنم بی حضور جسم خاکیت..بی لبخندهای صبحگاهت...شهریوری که تکلیفش با دلش معلوم نیست..گاه عاشق است وگاه فارغ..

نمی داند تابستان است یا پاییز..

در شدآمد سرما وگرما هی تب ولرز می کند و..

درست مثل دلم..بعد از رفتنم به سوریه....

نمی دانی محمدم..

چه حس عجیبی داشتم..احساس غربت نمی کردم ..به زیارت بانویی رفته بودم که عزیزترین کسانش را در کربلا برای اهداف والایش ازدست داده بود ومن هم عزیزترین موجود زندگیم را برای حفظ حرمش در کربلای خانطومان از دست داده بودم..

خوب حال دلم را می فهمید..ضریح مطهرش.. حس عاشورایی اش..

نگاه حسینی اش.. دم عباسی اش..

آرامم کرد..همه ی دل آشوب هایم را در پناه حرم امنش جا گذاشتم ..دلتنگی هایم را چه خوب می فهمید..🌷

محمدم..زینب دوساله ات را..نور چشممان را..به زیارت نورچشمی سه ساله اباعبدالله بردم و دخترمان را بیمه ی رقیه خاتون کردم..

تا خودش پناه دلتنگی هایش باشد..

بوی عطرت را در کوچه پس کوچه های سوریه حس می کردم..

توی دلم هزار بار صدایت کردم واز خدا فقط آرامشت ولبخند رضایتت را خواستم..

شهریور هم مثل من عاشقی دلتنگ است..

تا به مهرماه دلش را پیوند بزند ونامه هایش را به باد پاییزی برساند..

محمدم..زیارتت قبول

تو که جلودار کاروان بودی و راه بلدمان..

همه جا کنارمان بودی و

حواست به چشمهای بارانی مادرت ..

لبهای لرزان پدرت..

 و بغض های پنهانی برادرت بود..

تو که لحظه ای از زینبت غافل نبودی..

فقط به دل بهانه گیرم بگو ..صبوری را در مکتب زینب بیاموزد وآرام بگیرد..

کجاها را به دنبالت بگردم، شهر خالی را...!؟

دلم انگـار باور کـرده آن عشق خیالی را

نسیمی نیست..ابری نیست.یعنی:نیستی در شهر

تــو در شهری اگــر باران بگیرد این حوالی را

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر

دلم بیهوده می گردد خیابان های خالـی را...!

 @khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۰۹
آبان

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها بسیجی شهـید « محمد کیهـانی » از لشکر ٧ عملیاتی اهـواز 

در حلب به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۰۸
آبان


چند صباحیست که شهدا هم.........

جای خالی تان در کوچه پس کوچه های روزمرگی ام نمایان است!

خشاب ایمانم خالی شده و سقف سنگرم چکه می کند! دیگر در برابر گناه ایمن نیستم!

عطش نفس ، امانم را بریده...

قادر به تحمل نفس کشیدن در هوای،بی هوای گناه نیستم...

کمی هـــــــــــــــوا لطفا!!

آی شهدا با شمایم!

نیروهای جامانده در خاکریز دنیا،از نفس افتاده اند...

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا
۰۸
آبان

همین دیروز بود  با فاطمه نشسته بودیم پای یک سریال من حواسم به سریال نبود مشغول خواندن کتابی بودم اما فاطمه با تمام حواسش جذب فیلم شده بود و به عادت شیرینش برای من هم توضیح میداد اتفاقات فیلم را

منم با علاقه و توجه  حرف هایش را گوش میکردم 

نمیدونم چه صحنه ای از فیلم بود اما  دختر بچه فیلم از مامانش خواست که به پدرش زنگ بزنه تا بیاد خونه 

و سکانس بعدی فیلم ؛ پدری بود که از در داخل شد و دخترکش رو با محبت به آغوش گرفت...

دیدم فاطمه بی حرف بلند شد و گوشی منو اورد و دستم داد

و گفت:  مامان زنگ بزن ؛ بابا بیاد خونه

حس اون لحظه ام گفتنی نیست ... 

درد دل فاطمه شنیدنی نیست ...

موندم چه جوری به دختر دو ساله ام بفهمونم

اگه بابا مرتضی  ؛ وکسایی مثل بابا مرتضاش نبودند

و  اینقدر مردانه نمیرفتن  این امنیت و آرامش رو که کنار عزیزانمون راحت بنشینیم رو نداشتیم ...  

اما خوب نتونستم به فاطمه خانم بگم پدر شهیدش دیگه گوشیش رو جواب نمیده تا 

بهش بگم : بابای فاطمه جون؛ یه بار تو را خدا یه بار واسه دل فاطمه هم که شده بیا خونه بذار بچشه 

دخترم طعم شیرین اومدن باباش به خونه رو 

بخدا که لذت داره اومدن بابا به خونه

دست نوازشگرش و  آغوش گرمش ؛

لذت داره....

امنیت داره....

این حال رو کسایی میفهمن که متاسفانه 

این درد بزرگ رو چشیدن و لمس کردن 

که امیدوارم کسی این حال رو درک نکنه 

حرفام نه از سر دلتنگیه که صد البته خیلی دلتنگیم و نه خدای نکرده چیز دیگه ایه

فقط و فقط میخواستم بگم قدر بدونید و هر بار که در خونه هاتون باز میشه و پدرهای نازنینتون میان خونه 

خدا رو شکر کنید؛  خیلی ...

پدر داشتن خیلی لذت داره ؛ خیلی ...

خدا همه پدر و مادرا رو حفظ کنه انشالله

و کاش هممون قدر این رحمت های الاهی رو بیشتر و بیشتر بدونیم

پدر آسمونی فاطمه خانوم رو هم با سه صلوات یاد کنید

کانال تکاور شهیدمدافع حرم زینبی سرهنگ مهندس مرتضی زرهرن 

 مدافعان حرم 


  • دوستدار شهدا
۰۸
آبان

انتشار برای اولین بار 

حجت اونقدر ڪه من از پشت دوربین این مناطق رو دیدم و رو نقشه پیاده ڪردم شاید بومی های اینجا هم نتونن...

تقریبا یڪ روز از فتح دیر العدس گذشته بود بیسم به صدا در آمد و حجت بود با لحن خندان همیشگی

ڪجایی سید بیا بریم یه دوری تو منطقه بزنیم.

راه افتادیم و ڪوچه های پر پیچ و خم دیرالعدس تازه آزاد شده را طی ڪردیم

در طول مسیر به ڪوچه پس ڪوچه های بسته ی بر میخوردیم و حجت بلا فاصله مسیر دیگه ی رو نشان می داد

تا اینڪه به انتھای غربی شھر رسیدیم، هوا سرد بود و حجت هم بخاطر جراحت قبلی در هوای سرد ڪمی 

می لنگید گفتم: حجت بیا برگردیم احتمال گمشدن هست و از طرفی هنوز این مناطق دقیق پاڪسازی نشده

با همون خنده همیشگی گفت: گم بشیم مگه میشه من تڪ تڪ این ڪوچه ها رو رو نقشه حفظم.

اونقدر ڪه من از پشت دوربین این مناطق رو دیدم و رو نقشه پیاده ڪردم شاید بومی های اینجا هم نتونن

وقتی با منی خاطرت جمع باشه، نه اینجا ڪه ڪل سوریه رو مث ڪف دست بلدم...

بعد از ماشین پیاده شدیم و گفت: تخصص من راه پیدا ڪردنه تخصص تو چیه؟

خندیدم و گفتم من عکس شھادت میگیرم بیا اینجا وایستا که چند تا عڪس ازت بگیرم یه روزی بدردمون میخوره...

حجت مسئول اطلاعات عملیات یڪی از محورهای فاطمیون بود و در اڪثر مناطق عملیات داشت و در نھایت در یڪی از ماموریت ها در جنوب حلب.

ماشینش هدف موشڪ قرار گرفت و به آرزویش رسید و به آرزوی دیرینه اش یعنی شھادت رسید و به سوی معبودش شتافت...

رضا جان 

شفاعت شفاعت شفاعت

یاعلی...

شھید بشیم انشاالله...

راوی:

سید...

 @fatemeuonafg313

کانال رسمے فاطمیون

  • دوستدار شهدا
۰۸
آبان

  • دوستدار شهدا
۰۸
آبان


هــرگز خدا را

به خاطر بهشت، پرستش نکردند !

آنها خدا را میخواستند ،

نه بهشت را ...

سردار شهید حاج عبدالله اسکندری

ارسالی از فرزند محترم شهید

خادم الشهدا

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۰۸
آبان


روایت‌هایے از زندگےشهیدان مصطفےو مجتبے‌ بختے یاران سلسله الذهب نیشابورڪه بعد از 75روز دفاع از زینبیه به شهادت رسیدند.

مصطفے بختے،پنجم مرداد سال61 در مشهد به‌دنیا آمد بعد از گرفتن دیپلم علوم‌انسانے، وارد حوزه علمیه شد و به مدت چهارسال به تحصیل در علوم دینے پرداخت و هم‌زمان با آن، براے امرارمعاش به شغل آزاد مشغول شد.

در سال 1378 ازدواج ڪرد و حاصل 16 سال زندگے مشترڪش، تولد دو دختر است.

با آغاز جنگ در سوریه، مصطفے  تصمیم به رفتن و دفاع از زینبیه گرفت پس از 75روز دفاع از زینبیه دربرابر عناصر تڪفیرے داعش، 22تیر94 با اصابت ترڪش به شهادت رسید. 

مجتبےبختے سومین پسر و آخرین فرزند خانواده بختے بود ڪه در تاریخ 12فروردین سال67 به‌دنیا آمد. 

مجتبےبعد از اتمام دوران دبیرستان، در رشته حقوق دانشگاه پیام‌نور قبول شد و به خاطر استعداد خوبش در تحصیل، با کسب رتبه اول دانش‌آموختگی حقوق، از این دانشگاه فارغ‌التحصیل شد.

شهید بختےاز یڪ سال‌ونیم گذشته، مقدمات ڪارهاےخود را براے رفتن به سوریه آغاز ڪرد و چندبارے هم بدون داشتن مجوز، راهے شد ڪه پس از شناسایےدر تهران، برگردانده‌ شد.

او ڪه هیچ‌وقت از رفتن به سوریه و دفاع از زینبیه منصرف نشد، پس از  پیگیرے هاےفراوان، سرانجام توانست با پیوستن به تیپ فاطمیون، به خواسته خود برسد و به ڪارےڪه آن را وظیفه خود مے‌دانست، مشغول شود.

مجتبے بختے هفتم اردیبهشت1394 همراه با برادرش، از ترمینال مشهد راهے تهران شد و از آنجا به سوریه رفت. او ڪه با مصطفے هم‌رزم بود، در 22تیر در یڪی از حملات عناصر تڪفیرے داعش، در ڪنار برادرش در منطقه «تدمر» به شهادت رسید. 

پیڪر وی و مصطفے هشتم مرداد، بعد از طواف در حرم‌ مطهر‌ امام‌رضا(ع)، بر روے دست‌های مردم شهیدپرور مشهد، تشییع شده و در قطعه مدافعین حرم بهشت‌رضا(ع) به خاڪ سپرده شد.

مصطفے و مجتبےبختےفرزندان مادرےهستند ڪه براے عاقبت به خیرے فرزندانش هویت خود را عوض ڪرد. برادران بختے ڪه مدت ها تلاش ڪردند تا خود را براے دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برسانند هر بار به دلیلے دچار مشڪل مے‌شدند. 

عاقبت تصمیم مے‌گیرند هویت ایرانے خود را تغییر دهند و از طریق تیپ فاطمیون به این آرزوےسخت خود دست پیدا ڪنند. اما حڪایت

 «ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشڪل ها»

 براے این دو برادر هم رقم خورد و فرماندهان این تیپ هر بار متوجه ایرانے بودن آنها مے شدند و با رفتنشان مخالفت مےڪردند.

مصطفے و مجتبےناامید نشدند و دامن شهدا و امام هشتم(ع) را گرفتند. این بار تلاش ڪرده بودند زبان افغانستانے را نیز مسلط شوند و چهره‌هایشان را هم به آنها شبیه ڪنند. اما مشڪل بزرگترے برایشان رقم خورد. اینڪه اگر براے تحقیقات تماس بگیرند و بخواهند با مادرشان صحبت ڪنند چه اتفاقے خواهد افتاد؟ اگر مادر با لهجه آنها صحبت نڪند دوباره به در بسته خواهند خورد این بود. 

به من و مصطفےمے­‌گویند شهداے زنده!!

یڪی به مصطفے پیشنهاد داد اگر از قم اقدام ڪنید شاید بتوانید با فاطمیون بروید. خلاصه بعد از تلاش فراوان یک روز مجتبےآمد دستش را گذاشت بین چارچوب در و می­­‌خندید، 

پرسیدم: مادر چه شده؟ موفق شدید؟ گفت: مے­‌دونے مامان به پسرهایت چه مے­‌گویند؟ گفتم: چه مےگویند؟ گفت: به من و مصطفے مے­‌گویند شهداے زنده. ما الان شهید هستیم.

قرار شد بروند قم. چند روز بعد مجتبے زنگ زد گفت: مامان ساڪم را آماده ڪن، مے­‌خواهیم برویم قم. گفتم: قطعےشد؟ گفت: نه شما حاضر ڪن برویم ببینیم چه خبر است؟ وقت خداحافظےڪرد از زیر قرآن ردش ڪردم. گفت: آب نریزے‌ها! تا ما بتوانیم برویم ثبت­ نام ڪنیم، گفتم: چشم. مجتبےبا مصطفےدر ترمینال قرار داشتند. پشتش آب نریختم و گفتم: راضے هستم به رضاے خدا. اینقدر وابستگےما عجیب بود ڪه الان فڪر مےڪنم خدا لطف ڪرده ڪه می­‌توانم تحمل ڪنم و صبر داشته باشم.

 مے­‌دانستم بچه­‌هایم بروند دیگر برنمے­‌گردند.

با من تمرین ڪردند چطور افغانستانے حرف بزنم

آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے کنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسم‌هایے بگذاریم که طبیعےتر باشد؟ خودشان را پسر خاله معرفےکرده بودند. یعنے من با نام (سکینه نوری) خاله مصطفے (بشیر زمانی) و مادر مجتبے(جواد رضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.

مصطفے گفته بود خانمم ایرانے است اما من چون افغانستانے معرفے شده بودم اگر تماس مےگرفتند باید با لهجه حرف مے‌زدم. با من تمرین کرده بودند که اگر کسے زنگ زد چطور جواب بده. یک روز زنگ زدند و گفتند: خانم! شما جواد رضایے را می­‌شناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم و سعے مے­‌کردم به زبان افغانستانےصحبت کنم که متوجه نشوند. واقعا کمک الهی بود که اینقدر راحت نقشم را بازے کنم. پدرشان هم در جریان بود اما قرار شد من صحبت کنم.

می­‌دانستم ممکن است شهید شوند، سرشان را ببرند یا تکه­ تکه‌شان کنند.

راستےمصطفے جان!  خبر رجزخوانے دختر ڪوچڪت - نه آن‌طور ڪه رسانه‌ها با هیجان از متن بررسے نشده برجام و ارزان شدن سیب‌زمینے مےگویند- را در گوشه و ڪنار شنیدیم ڪه چگونه سڪینه‌وار فریاد مے‌زد ڪه

 «چشم‌تان ڪور! خون باباے‌مان ما را زنده ڪرده است». 

فتبارڪ‌الله احسن الخالقین.

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda







  • دوستدار شهدا