شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۳۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۳
آذر

 حماسه بانو: پسر دومتون کی به دنیا اومد؟

 همسر شهید: بعد از اینکه جابجا شدیم، علی به دنیا اومد. سال 79. در دوران بارداری ، حسین آقا مرتب به من تاکید میکردن حتما هرروز زیارت عاشورا بخونم . خود ایشون هم خیلی رعایت میکردن. نماز شب شون بیشتر شد و واقعا من به وضوح  میدیم که این مراقبتهای من و ایشون، اثرش رو در علی گذاشت. بعدا که بزرگتر شد و علاقه ای که به قران پیدا کرد و حافظ قران شد. من تو رشد علی به چشم این رو دیدم. یعنی این که میگن قبل از بارداری و در دوران بارداری، آمادگی معنوی داشته باشین، واقعا تاثیر داره. کاشکی همه خانواده ها این چیزا رو رعایت  میکردن. چون در تربیت فرزند خیلی تاثیر داره و واقعا کار رو برا خودشون راحت تر میکنه.

حسین آقا ماموریت هاش زیاد شده بود و کم تر خونه بود.بچه ها مدرسه میرفتن ولی دورادور نظارت خوبی داشت. هروقت بود تو درسها خیلی کمک میکرد. دیکته شون رو میگفت یا تو ریاضیاتشون کمک میکرد. هفته به هفته میگفت بابا کتاباتون رو بردارین بیارن، مثلا پیش میومد تو هفته پنج شنبه جمعه ها خونه بودن میگفتن همه کتاباتون رو بیارین کتاباشون رو چک میکردن دفترهاشون رو چک میکردن. حتی پسرم که قرآن میرفت ازشون حفظ هاشون و مرورشون رو میپرسیدن. به منم تاکید میکردن که وقت بگذار برا بچه ها، قرآنش رو بپرس که یادش نره..

 گاهی ایشون سه ماه ماموریت بودن، بچه ها هم تو خلا نبود پدر،یه مقدار حساس تر میشدن. دلتنگی ها باعث میشد تو روی هم یه وقتایی جبهه بگیریم،یه وقتایی هم با بچه ها بحثم میشد، ایشون ماموریت بودن زنگ میزدم میگفتم بلندشو بیا من دیگه نمیتونم خسته شدم .. ایشون میخندیدن میگفتن دوباره جبهه گرفتی؟ بعد میگفتن خوب میشه. بچه همینه زندگی همینه. میگذره. صبوری کن هر وقت دیدی بچه ها اینجورین شما بزن بیرون یه آب و هوا عوض کن برو یه زیارت برو شاه عبدالعظیم برو امامزاده صالح یه زیارت کن بیا سبک میشی یا هر وقت غر میزدم، ایشون به من میگفتن شما در نظر بگیر برا رضای خدا کار کنی. اگه یه لیوان آب هم دست بچه ها میدی یا این خونه رو هم جارو میکنی، بگو خدا برای رضای تو هست. اینا بهت آرامش میده و مشکلات برات آسون میشه..

حماسه بانو: رابطه شون با خانواده شما و خانواده خودشون چطور بود؟

همسر شهید: شوهر من مشاور خوبی هم برا خانواده خودش و هم خانواده من بود. یعنی هر کی هر مشکلی داشت، چه مالی، چه خانوادگی و اخلاقی میومد بهش میگفت. منم خبر نداشتم. الان بهم میگن. حتی برا مشکلات مالی، شاید خودش کمکی نمیتونست بکنه، ولی راهنمایی میکرد که مثلا وام بگیر، یا این کارو بکن ، اون  راه رو نرو.. ولی در رابطه با مشکلات خانوادگی،به خیلی ها کمک میکرد. حتی از خواهرای خودم، الان تعریف میکنن، میگن:" میدونستی من هر وقت مشکلی در زندگی داشتم از شوهرت راهنمایی میخواستم، خیلی کمکم میکرد. " یا برا خواهرهای خودش و برادرزاده هاش مثل معلم بود. با اینکه برادر بزرگترم داشتن ، ولی همه به ایشون مراجعه میکردن.

مادرم  و پدرم میگفتن ما غیر از احترام از ایشون هیچی ندیدیم. یه وقتایی میرفتیم خونه مامان اینا، مجبور میشدیم شب بمونیم، مامانم میگفتن:" من با صدای نماز شبای حسین آقا از خواب بیدار میشدم. وقتی میرفتم پشت سرشون مینشستم، میگفت: مادرم الان موقع نماز صبح نیست. ببخشید بدخوابتون کردم. منم میگفتن میدونم موقع نماز نیست ولی به هوای اینکه دارین عبادت میکنین دوست دارم بیام."  چون مادرم سواد نداشتن میگفتن دوس دارم بیام گوش بدم ..

خیلی از سفرهایی که میخواستیم بریم، از خانواده ها دعوت میکرد که همراهمون بیان، یا در سوغاتی گرفتن خیلی مقید بود. البته همیشه با من هماهنگ میکرد و نظر منو میخواست. اگه من موافق بودم دیگران رو همراهمون میبردیم که منم معمولا موافق بودم و دوست داشتم که دور هم باشیم.

اصلا این دلسوزی ش فقط مختص خانواده نبود. برا بقیه مردم هم همین طور بود. بعد از شهادتش یکی از دوستاشون تعریف میکردن، میگفتن برامون رفته خواستگاری یا یکیشون میگفت یازده سال زندگی مشترکم رو مدیون ایشونم که باعث وصلت ما و آشنایی ما شدن یا خیلیای دیگه تعریف کردن که از نظر مالی کمکشون کرده بود که من اصلا اطلاعی نداشتم و بعد از شهادتش فهمیدم..

 حماسه بانو: خانم رضایی، خیلی وقتها، خانم ها از یه مسئله ای یا یه حرفی از ناحیه یه نفر تو فامیل ممکنه ناراحت بشن، این طور مواقع، واکنش آقای رضایی چه بود؟

 همسر شهید: یه وقتایی که من عصبانی و ناراحت می شدم، ایشون فقط نگاه میکردن و میگفتن:" بنشین...باشه.. من قبول دارم. شما یه لحظه آروم بشین.. نفس عمیق بکشین. حالا هر چی میخواین بگین.." من همه رو میگفتم . تعریف میکردم گریه هام رو میکردم .. میگفتم اینا چرا این کارو کردن؟ بعد به من میگفتن خب شما حق دارین!! اول همه حق رو به من میدادن تا من آروم بشم. بعد از چند ساعت، مثلا شب میشد یا سر سفره شام یا مثلا نشسته بودیم چایی یا عصرونه ای چیزی میخواستیم بخوریم، میگفت من یه چیز بگم عزیز؟( بیشتر وقتها مخصوصا تو خونه به من میگفتن عزیز!  ولی تو خیابون و مسافرت، به اسم پسرم،حامد،منو صدا میزدن.) میگفتن عزیز میشه من یه چیز بگم؟ میگفتم خوب بگید! میگفت ببین مثلا اینجا شاید فلانی این منظور رو نداشت! میگفتم ببین داری طرفداری میکنی! تا میدید که من دارم عصبانی میشم میگفتن :"تو اصلا بذار من صحبت کنم، بعد سریع جبهه بگیر!  بعد میگفتن بلاخره اون بنده خدا هم مشکلات خاص خودش رو داره! اینجوریه... اینجوریه.. حق با تو هست ولی خب در نظر بگیر! یه مقدارم شما اینجا، اینو گفتی، حق با اونم هست!" 

 یعنی اون لحظه که من عصبانی بودم، همه حق رو به من میدادن تا من آروم بشم، بعد به موقعش صحبت میکردن... بعضی وقتها میشد که گریه میکردم که از خانواده دوریم و..  ایشون مثل یه پدر با من رفتار میکردن. همون جوری محبت میکردن و میگفتن:" بگو تا آروم بشی... خودم برات هم پدر میشم هم مادر. هم برادر میشم هم خواهر میشم و واقعا هم میشدن...

حماسه بانو : وقتهایی که از خودشون، دلخور میشدید، چه میکردن؟

همسر شهید: بعضی وقتها من میرفتم تو اتاق و در رو میبستم. ایشون میزدن به در و  میگفتن اجازه بدین دو دقیقه فقط دو دقیقه...  من میگفتم الان عصبانیما یه چیز بهت میگم! میگفتن شما بذار من بیام ..بعد که میومدن داخل، میگفتن میدونی زمین و زمون نفرین میکنن زن و شوهری رو که با هم قهر کنن؟؟ بعد بهشون میگفتم الان برو بیرون! یعنی حتی گاهی دادم میزدم سرش ولی هیچ وقت یادم نمیاد که یک ربع بیشتر قهر ما طول کشیده باشه! همیشه میگفت بچه ها دارن اینا رو میبینن.. بچه ها دارن از من و تو یاد میگیرنا...." یعنی چیزی میگفتن که من توش بمونم. یه وقتایی میشد میگفت:" تو رو خدا، تو به من هر چی میخوای بگو .. حتی میگفت تو به من فحش هم بده ولی حرف بزن!! حرف بزن تا سبک بشی! تو خودت نریز!.."

 یا بعضی وقتها هم یه دفعه وسط ماجرا میرفتن بیرون، آروم که میشدن میومدن خونه... بعد من بهشون غر میزدم که ما داشتیم صحبت میکردیم، چرا شما رفتین؟؟ میگفت میدونستم که اگر وایسم، این اختلاف شاید باعث بی حرمتی بشه و حرمتها ریخته بشه..

 یه شب یادم نیست سر چی اختلاف داشتیم،دیر وقت بود. ایشون اومد لباساشون رو پوشیدن و رفتن بیرون... یکی دو سه ساعتی شد، بعد دیدم کلید رو انداختن اومدن. من بهشون گفتم برا چی رفتین بیرون؟ باید برین همون جایی که بودین! بعد ایشون  گفتن:" تو راضی بودی من اینجا باشم، بعد خدایی نکرده حرفی بزنم یا شما یه حرفی بزنید حرمتها ریخته بشه یا بی احترامی بهم کنیم؟ من میدیدم شما دارین تند میرین، امکان داشت منم تندتر از این بشم، رفتم بیرون تا آروم بشم، تا شما هم یه ذره تو تنهایی خودت فکر کنی و منم فکر کنم. الان دیگه جو قبلی نیست! الان صحبت میکنیم. مشکلات بهتر حل میشه!

حماسه بانو: از مسافرت هاتون بگین..

همسر شهید: بعضی وقتها میخواستیم بریم مسافرت ،ایشون به من میگفتن مثلا ساعت سه و چهار میام خونه! باورتون نمیشه شاید این سه و چهار میشد پنج و شش، شایدم دیرتر..، مثلا دسته جمعی میخواستیم بریم، حالا همه علاف تا شوهر من بیاد! همه هم به من غر میزدن که شوهرت دوباره بد قولی کرد! خب منم عصبانی میشدم میگفتم وقتی اومد، تلافی میکنم.. ایشون وقتی میومد تا من میومدم غر بزنم میگفت: حق داری.. حق با شماست.. ببخشید ببخشید.." و بعد از همه عذرخواهی میکردن و راه میفتادیم.. تو ماشین من میگفتم ببین همه بخاطر تو به من غر زدن! میگفتن الحمدلله حل شد دیگه..شمام ببخشید بعد میگفتن حالا تو چرا اینقدر حرص میخوری؟ میگفتم خب تو مگه نمیگی زن و شوهر تو زندگی مشترکن؟؟ میگفتن:" نه.. طوری نیست! اینجاها رو به من گفتن.. بعد به من نگاه میکردن و میگفتن حالا قراره این مسافرت رو با اخم حاج خانم بریم؟ قراره شما قهر باشی تا اونجا؟ یعنی یه چیزایی میگفتن که من خنده م میگرفت..

یا واقعا تو مسافرتها هم ما بخاطر کارشون آسایش نداشتیم. مثلا یه مشهد میخواستیم بریم،اینقدر تلفنش زنگ میخورد که من عصبانی میشدم، بهشون میگفتم تو رو خدا این تلفنت رو از پنجره بنداز بیرون! مگه قرار نیست ما با هم باشیم؟ میگفت خب شغل من اینه! یعنی یه طوری منو قانع میکرد! میگفتن من بخوام در آرامش باشم در حالی که یه جای دیگه با یه تلفن، بتونم مشکل یکی دیگه رو یا برنامه کاری چند نفر نظامی رو حل کنم، آیا تو راضی هستی اونا کارشون بمونه که ما در آسایش باشیم؟؟ اینجوری منو قانع میکردن و مسئله حل میشد. یعنی در مقابل اعتراض من، با صبوری و آرامش، توضیح میدادن. نه اینکه ایشونم جبهه بگیرن و..  

حماسه بانو: چطور شد که تصمیم گرفتن به سوریه برن؟ شما مخالفت نکردین؟

همسر شهید: ایشون دو سالی بود تو فکر این بودن که کاراشون رو بکنن و برن، ولی موافقت باهاشون نمیکردن. یعنی سرداران سپاه میگفتن ایشون نیرویی هستن که اینجا بیشتر به دردمون میخوره! ایشون هم خیلی بی تاب رفتن بودن. یعنی بعد از برنامه برجام خیلی داغون شده بود. همش میگفتن ما چرا زیر بار این ننگ رفتیم؟؟ اینقدر شهید هسته ای دادیم، چرا باید هسته ای مون رو تعطیل کنن؟! چرا اینجوری بشه؟ خیلی ناراحت بودن. مدام حرفای آقا رو گوش میکردن، بعد میگفتن دعا کنید که من نباشم این ننگ رو ببینیم! میگفتن الان هم مثل همون زمان امام حسین هست که یاری میخواست! ما اگه داریم میریم سوریه برا اینه.. ما علمداریم! تا جنگ تو کشور خودمون نیومده، تا به ناموس خودمون بی احترامی نشده، تا بچه های خودمون گرفتار نشدن، باید جلو دشمن رو بگیریم. 

وقتی که سپاه با رفتنش موافقت کرد، به من گفتن برم؟ من گفتم مواظب باشین...نگرانتون هستم..  ایشون گفتن مگه شما به تقدیر عقیده ندارین؟ بدون اینکه خدا بخواد برگ از درخت نمیوفته.. بچه ها هم مخالفتی نداشتن که بگن بابا نرو، ولی پسر کوچیکم به شوخی میگفت که بابا رفتید، شهید نشیدا.. حسین آقا میخندید و میگفت "بادمجون بم آفت نداره! مطمئن باشین که من اینقدر لیاقت ندارم که شهید بشم.. "..  ولی من به عینه تو این 22 سال زندگی که با ایشون کردم، آرزوی شهادت رو در ایشون دیدم .. یعنی همیشه تو قنوت هاش دعای شهادت رو میخوند..

حماسه بانو : از برخوردشون با نیروها و رفتارشون در محیط کار خاطراتی نقل شده؟

همسر شهید: یکی از همکارانشون به من میگفتن: "من از ایشون بزرگتر بودم، ولی خیلی درسها از ایشون یاد گرفتم،ایشون وقتی از شما ، اسم میبردن، اینقدر از عشق و علاقه ای که به شما داشتن با ما حرف میزدن و نشون میدادن و ما رو نصیحت میکردن که با زن هاتون باید با محبت باشید و اینجوری باشین ... ومن  از ایشون یاد گرفتم چجوری با زنم برخورد کنم که وقتی برگشتم و این تغییر رفتار رو خانمم در من دید، میگفت اگه میدونستم بری سوریه ،اینجوری تغییر میکنی، زودتر فرستاده بودمت... " یعنی ایشون میگفتن که من خیلی از درس های زن داری رو از آقای رضایی یاد گرفتم..

حسین آقا با بسیجی ها زیاد کار میکرد. وقتی وسایلشون رو برا من آوردن یه تعداد از نامه های بسیجی ها رو دیدم که براش نامه نوشته بودن و ازش کمک و مشاوره خواسته بودن و ایشون به تک تکش جواب داده بود.. خیلی هاشونم ، خودشون اومدن برام تعریف کردن که" ما مشکلات خانوادگیمون رو به ایشون میگفتیم که مثلا با پدر یا مادر و .. این مشکل رو داریم یا برا ازدواج فلان مشکل رو داریم.. میگفتن ایشون واقعا ما رو راهنمایی میکردن..

یکی شون اومده بود به پسرم گفته بود " من واقعا به حال تو غبطه میخورم که چنین پدری داشتی... من با پدرم خیلی مشکل داشتم، به اقای رضایی که گفتم بهم گفتن: "ببین درسته که پدر شما در یه زمانه ای بودن و شما در یه زمانه دیگه،  ولی شما فکر کنین و ببینین آیا خواسته ش بحقه؟ معقوله؟ با این همه حال اگه دیدی خواسته ش غیر معقول هم هست، شما صبوری کن و یه چشم بهش بگو! چون پدرته و بزرگت کرده، شما حق نداری به ایشون حتی اه بگی! چون اگه قرار باشه خدا تو رو از زمین بلند کنه با دعای پدر و مادره.. برو قرآن بخون و ببین چقدر درمورد پدر و مادر حرف زده..

نیروهای زیر دستش تعریف میکنن میگن " ما هرچه به ایشون میگفتیم که به سردار فلان، بگین فلان کارو کردین تا تشویقی رو بهتون بدن، قبول نمیکردن ،میگفتن مهم اینه که کار انجام بشه! اگه هدفتون رضای خدا باشه، جز انجام شدن کار دنبال بقیه چیزاش نمیرید! 

سری اول که رفت، بعد از سه ماه اومد. ده روز اینجا بود که همه ش هم جلسه بود و درگیر کار.. بعد که میخواستن برن به من گفتن خواب دیدم شهید میشم. اگه شما راضی نشین، من قدم از قدم بر نمی دارم! گفتن امکان داره جنازه ها نیاد. سرها رو میبرن و اینا.." داشتن منو آماده میکردن.. گفتن" من خواب شهادتم رو دیدم، ولی تو رو خدا اگه شما ناراضی هستین، بگین که من نرم اصلا!"  من گفتم نه من ناراضی نیستم، ولی شما نباید فکر شهادت رو بکنی.. بعد رفتیم خونه مادرشون و ایشون دست و پای مادرشون رو بوسیدن، گفتن "مادر تو رو خدا از من راضی باشین که من میرم .." مادرشون اول گفتن که نه! شما سه ماه رفتی! اگه وظیفه و تکلیفی هم بوده، ادا کردی. این همه جوون داره مملکت، چرا شما دوباره بری؟؟ بعد حسین آقا گفتن باشه نمیرم ولی خودتون جواب حضرت زهرا رو بدین. بگین که بچه م برام عزیز بود، نذاشتم بیاد. علی اکبر که برا امام حسین، عزیز نبود! ولی بچه من برام خیلی عزیزه، نمیتونم..... فردا صبحش که میخواستیم برگردیم، مادرشون گفتن من راضی هستم... برو به سلامت...

حماسه بانو: توصیه شون به پسرها چی بود؟ بعد از شهادتشون هم این ارتباط ادامه داره؟

همسر شهید: حسین آقا سعی میکردن همیشه رابطه شون با پسرها دوستانه باشه،ولی اگه میدیدن با بچه ها سر مسئله ای اختلاف نظر دارن و نمیتونن با حرف زدن به نتیجه برسن، شروع به نوشتن میکردن و از پسرم هم میخواستن جواب رو براش بنویسه. اینجوری خیلی بهتر جواب میداد..حتی میدیدم احکام  رو براشون دیکته میکرد، می نوشت صبح که میخواست بره میداد، میگفت اینو بخون ، شب که میام جوابش رو بهم بده. بعد میگفت:" بابا اگه نمیتونی به من بگی، جواباش رو بنویس به من بده!"  مثلا بعضی مسائل رو که نمیخواست چشم تو چشم یا رو در رو بهشون بگه، اینجوری منتقل میکرد. ولی سعی میکرد رابطه دوستانه رو حفظ کنه، حتی یادم میاد بعضی شبها مینشست باهاشون درد و دل میکرد، گریه میکرد... یعنی بعضی وقتا به من میگفتن شما برید بخوابین... بعد صدای گریه شون رو میشنیدم که به بچه ها میگفت منو ببخشید برا شماها کم گذاشتم ...

جامعه امروز رو که میدیدن میگفتن،خیلی دعا کن! همیشه بعد نماز میگفتن خدایا بچه هام رو عاقبت بخیر کن! به من میگفتن دعا کن که خدا همیشه حب علی رو تو دل بچه ها زنده نگه داره که اگه اون حب علی تو دلشون نباشه ما بیچاره ایم! 

وقتی سوریه بودن ، هر دفعه هم که زنگ میزدن سعی میکردن به گوشی بچه ها هم زنگ بزنن. اینجوری نبود که به من زنگ بزنن، بگن بده به پسرم هم صحبت کنه! از همون جا نصیحتشون میکردن! میدیدم که بچه ها میگفتن آره خدا رو شکر بهتر شدم.. بابا دعام کن..

بعد از شهادتشون هم خیلی به خواب پسرها میان و مخصوصا سفارش منو بهشون میکنن. یه بار سر مسئله ای یکی شون با من ناراحتی کرد، بعد خواب باباش رو دیده بود که ناراحته. پرسیده بود چرا ناراحتی بابا؟ حسین اقا گفته بود برو تو اتاق نگاه کن ، ببین چکار کردی.. بعد پسرم رفته بود دیده بود من نشستم گریه میکنم ... صبحش پسرم اومد دستم رو بوسید و کلی عذرخواهی کرد..

یا اون یکی پسرم میگفت خواب بابامو دیدم که یه خونه سفید و بزرگ بهم نشون داد و گفت اگه اینو میخوای باید چند تا کار بکنی که اولینش احترام به مادرت هست. بعد گفته بود: پسرم اون کارایی که میخواستی برا من بکنی، برا مامانت انجام بده...

خواهران مدافع حرم

@molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://s3.img7.ir/T2msq.jpg



  • دوستدار شهدا
۱۳
آذر


حماسه بانو: خودتون رو معرفی میکنین؟ و همچنین نحوه آشنایی تون رو با همسرتون بفرماید.

همسر شهید: زهرا حاجی کریم متولد  1354 هستم، همسر شهید حسین رضایی متولد 1349 از استان اصفهان .. همسرم از فامیلهای دور ما  بودن، ولی ما هیچ وقت همو ندیده بودیم. یه روزی ایشون به همراه خانواده شون برا تفریح به پارکی نزدیک خونه ما میان، ولی ظاهرا پیک نیک یادشون رفته بوده بیارن. مادرشون بهشون میگن:" اینجا خونه ی دختردایی منه، برو ازشون پیک نیک بگیر." حسین آقا هم میان در خونه ما. اون روز کسی خونه نبود و من در رو باز کردم. حسین من رو همون موقع دیده بود و پسندیده بود. بعدها مامانش میگفتن:" وقتی حسین برگشت، دیدیم اون حسین قبلی نیست! هر چی گفتیم حسین! دیدیم نه این انگار دیگه تو این عالم نیست. "ولی اون موقع چیزی نگفته بود. بعدا که حرف ازدواج میشه، خودش به مامانش میگه دختر داییتون یه دختر داره، اگه میدن بریم خواستگاری...

حماسه بانو: عجب! پس همه چیز از یه پیک نیک شروع شد خب اون موقع، شما چند سالتون بود؟ تو خواستگاری چی گفتن؟

همسر شهید: من دوم دبیرستان بودم. اونم دیپلمش رو گرفته بود وسرباز بود. سنش هم 22 بود. من اون موقع یه دختر معمولی بودم. حجابم کامل بود ولی چادری نبودم. ایشون هم یه بسیجی تمام بودن.  به بنده هم گفتن حقیقتش اگه شما رو انتخاب کردم ، بخاطر این هست که میدونم از خانواده مومن و متدینی هستین. چون پدر من هیات میگرفتن و ایشونم قبلا تو هیات میومدن و پدرم رو دیده بودن. خلاصه تو خواستگاری به من نگفتن که میخوام چادری باشین! فقط به من گفتن که نمازتون رو میخونین؟ من گفتم که بله میخونم و یه سری سوالای اینجوری پرسیدن. اصلا اشاره ای به چادر نکردن. بااینکه اون موقع فرمانده پایگاه بسیج بود و رفقاش بهش گفته بودن چطوری رفتی یه زن مانتویی گرفتی؟ گفته بود:" ببین همه چادری ها خوبن، مانتویی ها هم خوبن. ولی اونی که چادریه که خودش چادری هست. ما اگه بتونیم یک نفر که مانتویی هست رو چادری کنیم، هنر کردیم!...

حماسه بانو: خانواده تون موافق ازدواج شما بودن؟

همسر شهید: مخالف نبودن، یعنی پدرم، حسین آقا رو میشناخت و قبول داشت ولی من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که وقت ازدواجش بود. وقتی حسین آقا اینا برا من اومدن، مادرم قبول نمیکرد میگفت ما نمیتونیم دوتا دختر رو با هم شوهر بدیم. برامون مقدور نیست دوتا جهیزیه با هم آماده کنیم. حسین آقا گفتن که شما موافقت کنین. من اصلا جهاز نمیخوام  و واقعا هم من یه جهاز خیلی ساده و مختصر بردم. میگفت اینجور چیزا اصلا مهم نیست. اینا مادیاته و خدا میده. خیلی مصمم بودن که این ازدواج سر بگیره و پای همه چیز ایستاده بودن. چون بعد از خواستگاری و صحبتها قرار شد بریم آزمایش خون. جواب آزمایش که اومد، بهمون گفتن شما نمیتونید باهم ازدواج کنید چون هردوتون کم خونی شدید دارید. ولی حسین آقا قبول نکردن و گفتن فقط همین دختر رو میخوام.خانواده و آشنایان خیلی با شوهرم  صحبت کردن که فردا بچه هات مریض میشن  ولی ایشون خیلی مصمم رو حرفشون موندن و گفتن:" نه من عقب نمیرم و نذر کردم و به امام رضا متوسل شدم. استخاره هم کردم، خوب اومده. الانم به خاطر همون که با امام رضا عهد کردم عقب نمیرم. حتی اگه بچه دار هم نشم، پای عهدم  ایستادم."

خلاصه یه دوره خیلی طولانی درمانی برا ما گذاشتن. چند ماه طول کشید و ایشون علی رغم نارضایتی فامیل مدام میرفتن و میومدن و مصمم ادامه میدادن تا بالاخره 23 فروردین 72 ما عقد کردیم.  

حماسه بانو: ماجرای چادر چی شد؟

همسر شهید: وقتی ما عقد کردیم، حسین آقا یه کتاب بنام "زن در آیینه جلال و جمال" به همراه یه چادر به من هدیه دادن و اصلا هم نگفتن چادر رو سرتون کنین. فقط هر دفعه برا من مثال میزدن که خداوند اون مروارید به این گران بهایی رو میدونی چرا یه پوششی به اسم صدف براش گذاشته ؟ یا مثلا دیدی رو ماشین گرون قیمت چادر میکشن ولی اتوبوس چون عمومیه کسی محافظت خاصی نمیکنه....  من بهشون میگفتم شما دوست دارین من چادری بشم؟ میگفتن :"شما ببین چادر رو برا چی  میخوای سرتون کنین؟ بفهمین چرا.. به اون نتیجه برسین بعد بپوشین. نه اینکه بخاطر من بخواید بپوشید ولی علتش رو ندونین. "یعنی خداییش خیلی منو راهنمایی میکردن... یعنی معلم خیلی خوبی بودن، ولی غیر مستقیم! همیشه غیرمستقیم بهم میگفت. مثلا دیدین اکثر اختلافاتی که بین زن و شوهرا پیش میاد برا اینه که زیاد امر و نهی میکنن! ولی بین ما اینجوری نبود. ایشون حرفشون رو میزدن، ولی خیلی غیر مستقیم و همین باعث شد من یه علاقه عجیبی به ایشون پیدا کنم..

حماسه بانو: شروع زندگی تون چطور بود؟

همسر شهید: وقتی ما عقد کردیم،حسین آقا هنوز شش ماه از سربازی شون مونده بود. سربازی که تموم شد، رفتیم خونه خودمون و این در حالی بود که هنوز نه دانشگاه رفته بود و نه شغل درستی داشت. برا همینم خیلی شروع زندگی مون با شرایط سخت مالی بود. ولی توکل مون به خدا بود. پدرم همیشه میگفتن "فقط از خدا بخواید که بی منت بهتون میده" .. حسین شبها تو یه بیمارستان نگهبانی میداد. روزا هم وقتهای بیکاری توی یه کتابخونه درس میخوند. خیلی به علم و دانش علاقه داشت. از همون اول عقدمون هم بهم گفت بیا هردومون تا جایی که امکان داره درسمون رو ادامه بدیم. تا اینکه سپاه آزمون استخدام گذاشت، ایشون امتحان دادن و قبول شدن. من پسر اولم رو باردار شدم. با اینکه وضعیت مالی مون خوب نبود ولی حسین خیلی مراقب حال من بود. حتی حواسش به این که زن حامله ممکنه دلش بخواد هم بود. مثلا میوه های هرفصل رو هرچند به مقدار کم، ولی برام میگرفت. از سرکار که میومد با هم میرفتیم پیاده روی...

یه روز عصر از سرکار که اومد، دید حال من خوش نیست. همسایه مون اومد منو دید گفت وقت زایمانه ت هست. بنده خدا رفت کلید ژیانشون رو آورد داد حسین گفت خانمت رو برسون بیمارستان. ما یه سیسمونی خیلی ساده برا بچه آماده کرده بودیم. اون رو برداشتیم و رفتیم با مادرم بیمارستان. اذان مغرب رو میگفتن که حامد به دنیا اومد. حسین خیلی خوشحال بود، رفت سریع یه پاکت شیرینی گرفت و به همراه یه هدیه خیلی کوچک برا من آورد . به من تبریک گفت و گفت ان شاالله خدا بهم بده، برا بچه بعدی جبران میکنم..

حماسه بانو: علی رغم همه صحبت ها بچه سالم به دنیا اومد؟

همسر شهید: بله الحمدلله. من و شوهرم مطمئن بودیم، چون حسین آقا به امام رضا توسل کرده بود. حامد بعد از به دنیا اومدن یه مدت زردی داشت. حسین دانشگاه تهران قبول شده بود و و چهل روز اصفهان نبود. من هم بخاطر مشکل جا و آب گرم  تا چند روز خونه مادرم بودم، ولی حسین میومد سر میزد یا تلفنی تماس میگرفت و مرتب جویای احوالم بود.

حماسه بانو: شما و همسرتون هردو کم سن و سال بودید. چطور از پس تربیت بچه برمیومدید؟

همسر شهید: خب خیلی سخت بود. چون جفتمون بچه بودیم و اینکه میگن بچه اول قربونی میشه واقعا راسته. خیلی چیزا رو خودم هم نمیدونستم. حسین هروقت بود، کمک میکرد، حتی بچه رو حموم میبرد. مادرم کمک میکرد، مادرشون  راهنمایی میکرد.. ولی خدا رو شکر سن کم ما، یه خوبی داشت و اونم این بود که رابطه مون با بچه ها خیلی دوستانه بود. ولی واقعا سخت بود. تقریبا تا 2 سالگی پسرم، حسین تهران بود و شدیدا هم از لحاظ مالی تحت فشار بودیم. حتی شوهرم نمیتونست کتابهای دانشگاش رو بخره . مینشست جزوه هاش رو مینوشت یا کتابای دوستاش رو میگرفت و اون مطالب مهمی که  استاداشون گفته بود تو امتحان میاد رو شب ها با هم مینوشتیم.

ولی خداروشکر چون معدلشون خوب بود و بچه درس خونی بودن فکر کنم دو سال لیسانسشون طول کشید .بعد بقیه رو اومدن همون اصفهان غیر حضوری برداشتن، میرفتن امتحان میدادن و برمیگشتن.

تو اون دوران، من اول که خونه مادرشوهرم زندگی میکردم ولی چون فضا کم بود و خودشون هم بچه کوچیک داشتن، سخت بود. برا همین یه مقدار وسایلمون رو فروختیم و طبقه دوم برادر شوهرم که نیمه کاره بود رو رهن کردیم و یه جاهاییش رو پلاستیک زدیم. یه مدت اونجا بودیم تا حسین اقا اومدن اصفهان... شرایط سخت بود ولی محبتی که بینمون بود به صبر و تحملمون کمک میکرد..

حماسه بانو: وقتی حسین آقا  برگشتن اصفهان چه کردین؟

همسر شهید: یه زمین 60 متری خارج از شهر خریدیم و با سختی فراوان یه خونه ساختیم. پدرم به عنوان کادو، برامون سفیدش کردن و دیگه رفتیم توش.مسیر شوهرم تا خیابون برا سرویس سپاه بیاد سوارش کنه خیلی زیاد بود. صبح  زود میزد بیرون، ظهر هم تا برسه خونه دیگه از خستگی کلافه میشد. تو زندگی مشکلات مالی زیاد بود. شاید حتی گاهی پول نون مون هم با سختی به دست میاوردیم. من بافتنی میبافتم. ایشون در ساعتهای بیکاری خاتم کاری میکردن تا ما بتونیم زندگیمون رو بگردونیم. همون بچه داری هم بالاخره مشکلات خودش رو داشت. اون موقع گاز نبود، کپسول استفاده میکردیم. واقعا سخت بود، ولی زمانهای نبودن ایشون خیلی سخت تر میگذشت. آخه من تازه ازدواج کرده بودم، زود بچه دار شده بودم، سنی نداشتم. یه وقتایی پشت گوشی که تلفن میزدن حال من رو میپرسیدن، گریه میکردم و احساس دلتنگی میکردم.. ایشون همیشه صبوری میکردن،منو دلداری میدادن.. میگم با این که ایشون خودشون هم سنی نداشتن ولی باورتون نمیشه هرچی زمان پیش میرفت من بزرگ میشدم. اون کودکی من درواقع با ایشون بزرگ شد و الگو گرفت، یه بچه دبیرستانی بودم. از پدر و مادرم  دور شده بودم. 

ایشون جای همه رو برای من پر کرده بود. طوری محبت میکرد که من احساس کمبود اینا رو نداشته باشم . تو خونه هم تا اونجایی که میتونست و تا جایی که میشد کمکم میکرد. مثلا من بافتنی میکردم، اگه نمیتونست ببافه، تشویقم میکرد یا مثلا خاتم که ایشون میزدن، به من یاد میدادن، با همدیگه خاتم رو میزدیم. حتی من تزریقات پانسمان رو میزدم که هزینه زندگیمون بچرخه... سختی زیاد کشیدیم، هرچند حضور پرمحبت حسین اقا خیلی جبران میکرد ولی الان که میشنوم یه عده میگن اینا بخاطر پول میرن سوریه، خیلی داغ به دلمون میشه..ما اون دوران سخت رو گذروندیم، الان که دیگه زندگیمون به اوج راحتی و رضایت رسیده بود، حسین از همه چی دل کند و رفت..

حماسه بانو: خانم رضایی، برخورد شهید در مواجهه با مشکلات و اختلاف نظرهایی که در هر زندگی پیش میاد چگونه بود؟

همسر شهید: بله بالاخره زندگی بالا و پایین داره. گاهی وقتی نبود بخاطر کمبود امکانات اذیت میشدم، باخودم میگفتم این سری که حسین اومد، بهش میگم من دیگه اینجوری نمیتونم.. من عصبانی بودم ولی وقتی ایشون میومدن، تا میدیدمش یادم میرفت که من قراره بهشون غر بزنم یا توقع چیزی داشته باشم. یعنی ایشون وقتی میومدن انقدر جبران میکردن که دیگه جایی برا شکایت نمی گذاشت. یه وقتایی هم که من خسته بودم و غر میزدم ، ایشون فقط نگاه میکردن و گوش میدادن! یعنی فقط آرامش میدادن! 

 یه وقتایی من تندی میکردم، سریع میپوشیدن و بیرون میرفتن ، بعد زنگ میزدن میگفتن که از خر شیطون پیاده شدی؟ آتش بسه؟ بیام خونه؟ دیگه خر شیطون از خونه ما رفته بیرون؟ دیگه سوارش نیستی؟ یعنی حقیقتا یه چیزایی میگفتن که من خنده م میگرفت! میگفتم خب بلندشو بیا تو خونه.. بعد با یه شاخه گل میومدن خونه و سعی میکردن از دل من دربیارن. 

همیشه میگفتن وقتی دو نفر رو به هم بایستن، این زبون شاید استخوان نداشته باشه ولی استخوان میشکنه! شروع میکنیم به هم بی احترامی کردن و این بالاخره یه چیز شما میگی، یه چیز من میگم .. برا همین میگفتن هر وقت عصبانی هستی، اون لحظه اونجا نمون ! دیدی داره حرف پیش میاد، اون فضا رو ترک کن! برو یه ذره خلوت کن، بعد برگرد. هم اون طرفت آتیشش خوابیده، هم شما  یه اخلاقی هم که داشتن همیشه سعی میکردن با تمام سختی ها روی پای خودشون وایسن. یه مشکلی که داشتیم، میگفتن چیزی به مادرتون اینا نگید. حتی به مادر خودشون هم نمیگفتن. سعی میکردن بیشتر تو خودمون باشه. میگفتن زندگی بالا و پایین داره، ما دو تا میخوایم با هم زندگی کنیم. باید باهم کنار بیایم. اگه قرار باشه هر چیزی رو به این و اون بگیم، زندگی پای بند نمیشه.. من بیشتر وقتا گریه میکردم و با ایشون درد و دل میکردم. چون واقعا خیلی برام سخت بود...  من بچه چهارم خانواده بودم و یه مقدار ناز نازی ولی صبوری ایشون خیلی منو صبور کرده بود..
















  • دوستدار شهدا
۱۲
آذر


رزمنده مجاهدیوسف عبدالعزیز یونس از شهرک مقاوم نبل بشهادت رسید.

استشهاد یوسف عبدالعزیز یونس من مدینة نبل الصمود 

 مدافعان حرم 

https://telegram.me/modafain414

  • دوستدار شهدا
۱۲
آذر

حسن شریف جظه فیلمبردار اعلام الحربی در شیخ سعید آسمانی شد...

او اهل شهر شهیدپرور نبل بود.

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شهدای  مدافع حرم قم

  • دوستدار شهدا
۱۲
آذر


ای مولای من! من بهشت و نعمت ها و درختان و جاودانگی اش را نمی خواهم. 

من به چیزی بزرگ تر طمع دارم. بهشتِ من،بودن در کنار اباعبدالله است.

  • دوستدار شهدا
۱۲
آذر

 

درختش را در نوجوانی کاشتند، حاج علی قربانی 13 ساله بود که راهی جبهه های جهاد شد و حاج محمدکیهانی هم که در اوج جوانی راه فقاهت و حضور در سنگر حوزه علمیه را برگزید..

 درخت تقوا را از آن زمان کاشتند، اما کافی نبود، این راه استقامت می خواهد!

استقامت کردند و باید هم میوه شیرین شهادت نصیبشان می شد... 

سیب اما حکایت هایی دارد، شاید ارتباطی باشد بین این سیب و عطر شبهای جمعه کربلا و عطر دل انگیز پیکر این شهیدان در لحظه های آخر...

یاحسین (ع)

شهیدحاج علی قربانی

شهیدمحمد کیهانی

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۱۲
آذر

به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد.

پایگاه تخصصی حریم حرم نوشت: «علاء حسن نجمه» ملقب به نام جهادی (تراب الحسین)، رزمنده جوان و خوش سیمایی از سرزمین مقاومت یعنی لبنان بود. او عشق به جهاد و شهادت را در زادگاهش شهرک «عدلون» آموخت اما شراب دلنشین شهادت را در کربلای حلب سوریه چشید.

«علا»ی ۲۵ ساله (متولد ۸/۱/۱۹۹۳ – ۱۸/۱۰/۱۳۷۰) یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. علاوه بر آنکه در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در ترییبت آنها تلاش می‌کرد، برای فرزندان دوستان شهیدش به ویژه شهید «علی ناصر» نقش پدری دلسوز داشت که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند شهید «علی ناصر» خود را یتیم دیدند.

سوپر استاری که جور دیگر درخشید!

«علا»ی شاد و بشاش به هنرهای عکاسی، فوتوشاب، بازیگری و کارگردانی علاقه داشت و عکس بسیاری از شهدا را به مناسبت‌های مختلف، طراحی و در صفحه‌های مجازی قرار می‌داد . 

به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد؛ همچون نام خانوادگی اش: «نجمة».

شهید «علاء» با وجود به پایان رسیدن دوران خدمتش، بعد از آنکه اطلاع یافت حمله‌ای جدید علیه تروریست‌ها در پیش است، از بازگشت به خانه خودداری کرد و بودن در صف رزمندگان در عملیاتی دیگر را به استراحت و مرخصی ترجیح داد .

تنها آرزویش زیارت بارگاه و ضریح امام حسین (ع) بود اما هرگز به دیدار دوست نائل نشد تا اینکه که به قافله شهدای مدافع حریم حرم حضرت زینب (س)عقیله بنی هاشم پیوست و میهمان امام و مقتدایش حسین (ع) شد؛ و چه شیرین است چنین دیدار و زیارتی.

«علاء» در جنگ‌های قلمون و قصیر شرکت داشت. او از مجاهدان و شخصیت‌های رسانه ای مستقر در خط مقدم و از افسران جنگ نرم بر علیه دشمن تکفیری - صهیونیستی به شمار می‌رفت. او همچنین ار فعالان فیس بوکی محسوب می‌شد که تصاویر شهدا را منتشر و احوالات آنها را می‌نوشت.

اشک‌های جاری خود را آماده کنید

آخرین نماز صبح «علاء نجمه» نماز وداع او بود، گویی دیگر دنیا برایش تنگ شده بود و فرصتی برای برآورده شدن آرزوی مادرش و دیدن او در لباس دامادی باقی نمانده بود.

کسی فکر نمی کرد متنی را که در صفحه شخصی‌اش در فیسبوک نوشته است وداع آخر قبل از شهادتش باشد و بعد از آن نوبت دیگران است که درباره «علاء»  بنویسند. او چند روز قبل از شهادتش نوشت: «اشک‌های جاری خود را آماده کنید». این جمله را درباره استقبال از عاشورای حسینی نگاشت. 

«علاء» آماده شهادت بود، آماده دیدار محبوب. روز شهادت «علاء» روزی بود که حتی سنگ‌ها هم به حالش گریستند و خاک‌های زمین طاقت نداشتند تا روی زیبایش را بپوشانند. چه سخت بود وداع آخر مادر شهیدی که تنها آرزویش داماد کردن پسر یتیمش بود در حالیکه باید او را در لباس سفید و کفن بدرقه می‌کرد.

  • دوستدار شهدا
۱۲
آذر


شـ‌هید«نقی نیازی»

شـ‌هادت:1393/7/11

محل مفقودی: سوریه - حلب 

حندرات، مصادف با روز عرفه

خاطره ای از زبان یکی از همرزمانش

فرمانده دسته بود تو منطقه حدادین تل عزان حلب  

چندوقتی باهم بودیم تا اینکه زمزمه های هجوم شنیده می شد

بیشتر از طول ماموریتش مونده بود میخواست بره مرخصی

قبلش به بچه ها گفت بریم عکس یادگاری بندازیم رفتیم عکس انداختیم و #نقی رفت #لجستیک 

که تجهیزاتشو تحویل بده و بره مرخصی

اون شب یه حال غریبی داشت بی قرار بود تا ساعت12شب باهم بودیم

رفتم بخوابم دیدم اومده بالا سرم گفت:

اگه میشه با هم حرف بزنیم و اون شب همه خاطرات زندگیشو برام تعریف کرد

صبح ندیدمش شب که رفتم به محلی که بچه هارو جمع کردن برای هماهنگی آخر تو تاریکی یکی صدام میزنه

نگاه کردم دیدم نقی هست گفتم:

اینجا چکار میکنی؟ مگه نرفتی مرخصی

گفت:

نه و خندید؛چشماش یه برق خاصی داشت

سحرگاه که به خط زدیم تو درگیری «نقی» شهید شد و چون تو منطقه دشمن بودیم نتونستیم پیکرشو برگردونیم

یادش بخیر و راهش پر ره رو

کانال رسمے فاطمیون

 @fatemeuonafg313

  • دوستدار شهدا
۱۲
آذر

بسم رب الشهداوالصدیقین

پاسدار رشید اسلام حاج حسین محرابی از مشهد مقدس به خیل شهدای مدافع حرم پیوست.

آقا محمود رضا

  • دوستدار شهدا
۱۱
آذر


بسم رب الشهدا والصدیقین

پرواز پرستویے دیگراز هوابردصابرین 

پاسدار شهیدبهمن صائبی امروز صبح براثر سقوط یک فروند جایروپلن در سراوان به خیل شهدای وطن پیوست.

هنیئا لڪ یا شهیدالله 

مدافعان حرم

https://telegram.me/


  • دوستدار شهدا