حماسه بانو: پسر دومتون کی به دنیا اومد؟
همسر شهید: بعد از اینکه جابجا شدیم، علی به دنیا اومد. سال 79. در دوران بارداری ، حسین آقا مرتب به من تاکید میکردن حتما هرروز زیارت عاشورا بخونم . خود ایشون هم خیلی رعایت میکردن. نماز شب شون بیشتر شد و واقعا من به وضوح میدیم که این مراقبتهای من و ایشون، اثرش رو در علی گذاشت. بعدا که بزرگتر شد و علاقه ای که به قران پیدا کرد و حافظ قران شد. من تو رشد علی به چشم این رو دیدم. یعنی این که میگن قبل از بارداری و در دوران بارداری، آمادگی معنوی داشته باشین، واقعا تاثیر داره. کاشکی همه خانواده ها این چیزا رو رعایت میکردن. چون در تربیت فرزند خیلی تاثیر داره و واقعا کار رو برا خودشون راحت تر میکنه.
حسین آقا ماموریت هاش زیاد شده بود و کم تر خونه بود.بچه ها مدرسه میرفتن ولی دورادور نظارت خوبی داشت. هروقت بود تو درسها خیلی کمک میکرد. دیکته شون رو میگفت یا تو ریاضیاتشون کمک میکرد. هفته به هفته میگفت بابا کتاباتون رو بردارین بیارن، مثلا پیش میومد تو هفته پنج شنبه جمعه ها خونه بودن میگفتن همه کتاباتون رو بیارین کتاباشون رو چک میکردن دفترهاشون رو چک میکردن. حتی پسرم که قرآن میرفت ازشون حفظ هاشون و مرورشون رو میپرسیدن. به منم تاکید میکردن که وقت بگذار برا بچه ها، قرآنش رو بپرس که یادش نره..
گاهی ایشون سه ماه ماموریت بودن، بچه ها هم تو خلا نبود پدر،یه مقدار حساس تر میشدن. دلتنگی ها باعث میشد تو روی هم یه وقتایی جبهه بگیریم،یه وقتایی هم با بچه ها بحثم میشد، ایشون ماموریت بودن زنگ میزدم میگفتم بلندشو بیا من دیگه نمیتونم خسته شدم .. ایشون میخندیدن میگفتن دوباره جبهه گرفتی؟ بعد میگفتن خوب میشه. بچه همینه زندگی همینه. میگذره. صبوری کن هر وقت دیدی بچه ها اینجورین شما بزن بیرون یه آب و هوا عوض کن برو یه زیارت برو شاه عبدالعظیم برو امامزاده صالح یه زیارت کن بیا سبک میشی یا هر وقت غر میزدم، ایشون به من میگفتن شما در نظر بگیر برا رضای خدا کار کنی. اگه یه لیوان آب هم دست بچه ها میدی یا این خونه رو هم جارو میکنی، بگو خدا برای رضای تو هست. اینا بهت آرامش میده و مشکلات برات آسون میشه..
حماسه بانو: رابطه شون با خانواده شما و خانواده خودشون چطور بود؟
همسر شهید: شوهر من مشاور خوبی هم برا خانواده خودش و هم خانواده من بود. یعنی هر کی هر مشکلی داشت، چه مالی، چه خانوادگی و اخلاقی میومد بهش میگفت. منم خبر نداشتم. الان بهم میگن. حتی برا مشکلات مالی، شاید خودش کمکی نمیتونست بکنه، ولی راهنمایی میکرد که مثلا وام بگیر، یا این کارو بکن ، اون راه رو نرو.. ولی در رابطه با مشکلات خانوادگی،به خیلی ها کمک میکرد. حتی از خواهرای خودم، الان تعریف میکنن، میگن:" میدونستی من هر وقت مشکلی در زندگی داشتم از شوهرت راهنمایی میخواستم، خیلی کمکم میکرد. " یا برا خواهرهای خودش و برادرزاده هاش مثل معلم بود. با اینکه برادر بزرگترم داشتن ، ولی همه به ایشون مراجعه میکردن.
مادرم و پدرم میگفتن ما غیر از احترام از ایشون هیچی ندیدیم. یه وقتایی میرفتیم خونه مامان اینا، مجبور میشدیم شب بمونیم، مامانم میگفتن:" من با صدای نماز شبای حسین آقا از خواب بیدار میشدم. وقتی میرفتم پشت سرشون مینشستم، میگفت: مادرم الان موقع نماز صبح نیست. ببخشید بدخوابتون کردم. منم میگفتن میدونم موقع نماز نیست ولی به هوای اینکه دارین عبادت میکنین دوست دارم بیام." چون مادرم سواد نداشتن میگفتن دوس دارم بیام گوش بدم ..
خیلی از سفرهایی که میخواستیم بریم، از خانواده ها دعوت میکرد که همراهمون بیان، یا در سوغاتی گرفتن خیلی مقید بود. البته همیشه با من هماهنگ میکرد و نظر منو میخواست. اگه من موافق بودم دیگران رو همراهمون میبردیم که منم معمولا موافق بودم و دوست داشتم که دور هم باشیم.
اصلا این دلسوزی ش فقط مختص خانواده نبود. برا بقیه مردم هم همین طور بود. بعد از شهادتش یکی از دوستاشون تعریف میکردن، میگفتن برامون رفته خواستگاری یا یکیشون میگفت یازده سال زندگی مشترکم رو مدیون ایشونم که باعث وصلت ما و آشنایی ما شدن یا خیلیای دیگه تعریف کردن که از نظر مالی کمکشون کرده بود که من اصلا اطلاعی نداشتم و بعد از شهادتش فهمیدم..
حماسه بانو: خانم رضایی، خیلی وقتها، خانم ها از یه مسئله ای یا یه حرفی از ناحیه یه نفر تو فامیل ممکنه ناراحت بشن، این طور مواقع، واکنش آقای رضایی چه بود؟
همسر شهید: یه وقتایی که من عصبانی و ناراحت می شدم، ایشون فقط نگاه میکردن و میگفتن:" بنشین...باشه.. من قبول دارم. شما یه لحظه آروم بشین.. نفس عمیق بکشین. حالا هر چی میخواین بگین.." من همه رو میگفتم . تعریف میکردم گریه هام رو میکردم .. میگفتم اینا چرا این کارو کردن؟ بعد به من میگفتن خب شما حق دارین!! اول همه حق رو به من میدادن تا من آروم بشم. بعد از چند ساعت، مثلا شب میشد یا سر سفره شام یا مثلا نشسته بودیم چایی یا عصرونه ای چیزی میخواستیم بخوریم، میگفت من یه چیز بگم عزیز؟( بیشتر وقتها مخصوصا تو خونه به من میگفتن عزیز! ولی تو خیابون و مسافرت، به اسم پسرم،حامد،منو صدا میزدن.) میگفتن عزیز میشه من یه چیز بگم؟ میگفتم خوب بگید! میگفت ببین مثلا اینجا شاید فلانی این منظور رو نداشت! میگفتم ببین داری طرفداری میکنی! تا میدید که من دارم عصبانی میشم میگفتن :"تو اصلا بذار من صحبت کنم، بعد سریع جبهه بگیر! بعد میگفتن بلاخره اون بنده خدا هم مشکلات خاص خودش رو داره! اینجوریه... اینجوریه.. حق با تو هست ولی خب در نظر بگیر! یه مقدارم شما اینجا، اینو گفتی، حق با اونم هست!"
یعنی اون لحظه که من عصبانی بودم، همه حق رو به من میدادن تا من آروم بشم، بعد به موقعش صحبت میکردن... بعضی وقتها میشد که گریه میکردم که از خانواده دوریم و.. ایشون مثل یه پدر با من رفتار میکردن. همون جوری محبت میکردن و میگفتن:" بگو تا آروم بشی... خودم برات هم پدر میشم هم مادر. هم برادر میشم هم خواهر میشم و واقعا هم میشدن...
حماسه بانو : وقتهایی که از خودشون، دلخور میشدید، چه میکردن؟
همسر شهید: بعضی وقتها من میرفتم تو اتاق و در رو میبستم. ایشون میزدن به در و میگفتن اجازه بدین دو دقیقه فقط دو دقیقه... من میگفتم الان عصبانیما یه چیز بهت میگم! میگفتن شما بذار من بیام ..بعد که میومدن داخل، میگفتن میدونی زمین و زمون نفرین میکنن زن و شوهری رو که با هم قهر کنن؟؟ بعد بهشون میگفتم الان برو بیرون! یعنی حتی گاهی دادم میزدم سرش ولی هیچ وقت یادم نمیاد که یک ربع بیشتر قهر ما طول کشیده باشه! همیشه میگفت بچه ها دارن اینا رو میبینن.. بچه ها دارن از من و تو یاد میگیرنا...." یعنی چیزی میگفتن که من توش بمونم. یه وقتایی میشد میگفت:" تو رو خدا، تو به من هر چی میخوای بگو .. حتی میگفت تو به من فحش هم بده ولی حرف بزن!! حرف بزن تا سبک بشی! تو خودت نریز!.."
یا بعضی وقتها هم یه دفعه وسط ماجرا میرفتن بیرون، آروم که میشدن میومدن خونه... بعد من بهشون غر میزدم که ما داشتیم صحبت میکردیم، چرا شما رفتین؟؟ میگفت میدونستم که اگر وایسم، این اختلاف شاید باعث بی حرمتی بشه و حرمتها ریخته بشه..
یه شب یادم نیست سر چی اختلاف داشتیم،دیر وقت بود. ایشون اومد لباساشون رو پوشیدن و رفتن بیرون... یکی دو سه ساعتی شد، بعد دیدم کلید رو انداختن اومدن. من بهشون گفتم برا چی رفتین بیرون؟ باید برین همون جایی که بودین! بعد ایشون گفتن:" تو راضی بودی من اینجا باشم، بعد خدایی نکرده حرفی بزنم یا شما یه حرفی بزنید حرمتها ریخته بشه یا بی احترامی بهم کنیم؟ من میدیدم شما دارین تند میرین، امکان داشت منم تندتر از این بشم، رفتم بیرون تا آروم بشم، تا شما هم یه ذره تو تنهایی خودت فکر کنی و منم فکر کنم. الان دیگه جو قبلی نیست! الان صحبت میکنیم. مشکلات بهتر حل میشه!
حماسه بانو: از مسافرت هاتون بگین..
همسر شهید: بعضی وقتها میخواستیم بریم مسافرت ،ایشون به من میگفتن مثلا ساعت سه و چهار میام خونه! باورتون نمیشه شاید این سه و چهار میشد پنج و شش، شایدم دیرتر..، مثلا دسته جمعی میخواستیم بریم، حالا همه علاف تا شوهر من بیاد! همه هم به من غر میزدن که شوهرت دوباره بد قولی کرد! خب منم عصبانی میشدم میگفتم وقتی اومد، تلافی میکنم.. ایشون وقتی میومد تا من میومدم غر بزنم میگفت: حق داری.. حق با شماست.. ببخشید ببخشید.." و بعد از همه عذرخواهی میکردن و راه میفتادیم.. تو ماشین من میگفتم ببین همه بخاطر تو به من غر زدن! میگفتن الحمدلله حل شد دیگه..شمام ببخشید بعد میگفتن حالا تو چرا اینقدر حرص میخوری؟ میگفتم خب تو مگه نمیگی زن و شوهر تو زندگی مشترکن؟؟ میگفتن:" نه.. طوری نیست! اینجاها رو به من گفتن.. بعد به من نگاه میکردن و میگفتن حالا قراره این مسافرت رو با اخم حاج خانم بریم؟ قراره شما قهر باشی تا اونجا؟ یعنی یه چیزایی میگفتن که من خنده م میگرفت..
یا واقعا تو مسافرتها هم ما بخاطر کارشون آسایش نداشتیم. مثلا یه مشهد میخواستیم بریم،اینقدر تلفنش زنگ میخورد که من عصبانی میشدم، بهشون میگفتم تو رو خدا این تلفنت رو از پنجره بنداز بیرون! مگه قرار نیست ما با هم باشیم؟ میگفت خب شغل من اینه! یعنی یه طوری منو قانع میکرد! میگفتن من بخوام در آرامش باشم در حالی که یه جای دیگه با یه تلفن، بتونم مشکل یکی دیگه رو یا برنامه کاری چند نفر نظامی رو حل کنم، آیا تو راضی هستی اونا کارشون بمونه که ما در آسایش باشیم؟؟ اینجوری منو قانع میکردن و مسئله حل میشد. یعنی در مقابل اعتراض من، با صبوری و آرامش، توضیح میدادن. نه اینکه ایشونم جبهه بگیرن و..
حماسه بانو: چطور شد که تصمیم گرفتن به سوریه برن؟ شما مخالفت نکردین؟
همسر شهید: ایشون دو سالی بود تو فکر این بودن که کاراشون رو بکنن و برن، ولی موافقت باهاشون نمیکردن. یعنی سرداران سپاه میگفتن ایشون نیرویی هستن که اینجا بیشتر به دردمون میخوره! ایشون هم خیلی بی تاب رفتن بودن. یعنی بعد از برنامه برجام خیلی داغون شده بود. همش میگفتن ما چرا زیر بار این ننگ رفتیم؟؟ اینقدر شهید هسته ای دادیم، چرا باید هسته ای مون رو تعطیل کنن؟! چرا اینجوری بشه؟ خیلی ناراحت بودن. مدام حرفای آقا رو گوش میکردن، بعد میگفتن دعا کنید که من نباشم این ننگ رو ببینیم! میگفتن الان هم مثل همون زمان امام حسین هست که یاری میخواست! ما اگه داریم میریم سوریه برا اینه.. ما علمداریم! تا جنگ تو کشور خودمون نیومده، تا به ناموس خودمون بی احترامی نشده، تا بچه های خودمون گرفتار نشدن، باید جلو دشمن رو بگیریم.
وقتی که سپاه با رفتنش موافقت کرد، به من گفتن برم؟ من گفتم مواظب باشین...نگرانتون هستم.. ایشون گفتن مگه شما به تقدیر عقیده ندارین؟ بدون اینکه خدا بخواد برگ از درخت نمیوفته.. بچه ها هم مخالفتی نداشتن که بگن بابا نرو، ولی پسر کوچیکم به شوخی میگفت که بابا رفتید، شهید نشیدا.. حسین آقا میخندید و میگفت "بادمجون بم آفت نداره! مطمئن باشین که من اینقدر لیاقت ندارم که شهید بشم.. ".. ولی من به عینه تو این 22 سال زندگی که با ایشون کردم، آرزوی شهادت رو در ایشون دیدم .. یعنی همیشه تو قنوت هاش دعای شهادت رو میخوند..
حماسه بانو : از برخوردشون با نیروها و رفتارشون در محیط کار خاطراتی نقل شده؟
همسر شهید: یکی از همکارانشون به من میگفتن: "من از ایشون بزرگتر بودم، ولی خیلی درسها از ایشون یاد گرفتم،ایشون وقتی از شما ، اسم میبردن، اینقدر از عشق و علاقه ای که به شما داشتن با ما حرف میزدن و نشون میدادن و ما رو نصیحت میکردن که با زن هاتون باید با محبت باشید و اینجوری باشین ... ومن از ایشون یاد گرفتم چجوری با زنم برخورد کنم که وقتی برگشتم و این تغییر رفتار رو خانمم در من دید، میگفت اگه میدونستم بری سوریه ،اینجوری تغییر میکنی، زودتر فرستاده بودمت... " یعنی ایشون میگفتن که من خیلی از درس های زن داری رو از آقای رضایی یاد گرفتم..
حسین آقا با بسیجی ها زیاد کار میکرد. وقتی وسایلشون رو برا من آوردن یه تعداد از نامه های بسیجی ها رو دیدم که براش نامه نوشته بودن و ازش کمک و مشاوره خواسته بودن و ایشون به تک تکش جواب داده بود.. خیلی هاشونم ، خودشون اومدن برام تعریف کردن که" ما مشکلات خانوادگیمون رو به ایشون میگفتیم که مثلا با پدر یا مادر و .. این مشکل رو داریم یا برا ازدواج فلان مشکل رو داریم.. میگفتن ایشون واقعا ما رو راهنمایی میکردن..
یکی شون اومده بود به پسرم گفته بود " من واقعا به حال تو غبطه میخورم که چنین پدری داشتی... من با پدرم خیلی مشکل داشتم، به اقای رضایی که گفتم بهم گفتن: "ببین درسته که پدر شما در یه زمانه ای بودن و شما در یه زمانه دیگه، ولی شما فکر کنین و ببینین آیا خواسته ش بحقه؟ معقوله؟ با این همه حال اگه دیدی خواسته ش غیر معقول هم هست، شما صبوری کن و یه چشم بهش بگو! چون پدرته و بزرگت کرده، شما حق نداری به ایشون حتی اه بگی! چون اگه قرار باشه خدا تو رو از زمین بلند کنه با دعای پدر و مادره.. برو قرآن بخون و ببین چقدر درمورد پدر و مادر حرف زده..
نیروهای زیر دستش تعریف میکنن میگن " ما هرچه به ایشون میگفتیم که به سردار فلان، بگین فلان کارو کردین تا تشویقی رو بهتون بدن، قبول نمیکردن ،میگفتن مهم اینه که کار انجام بشه! اگه هدفتون رضای خدا باشه، جز انجام شدن کار دنبال بقیه چیزاش نمیرید!
سری اول که رفت، بعد از سه ماه اومد. ده روز اینجا بود که همه ش هم جلسه بود و درگیر کار.. بعد که میخواستن برن به من گفتن خواب دیدم شهید میشم. اگه شما راضی نشین، من قدم از قدم بر نمی دارم! گفتن امکان داره جنازه ها نیاد. سرها رو میبرن و اینا.." داشتن منو آماده میکردن.. گفتن" من خواب شهادتم رو دیدم، ولی تو رو خدا اگه شما ناراضی هستین، بگین که من نرم اصلا!" من گفتم نه من ناراضی نیستم، ولی شما نباید فکر شهادت رو بکنی.. بعد رفتیم خونه مادرشون و ایشون دست و پای مادرشون رو بوسیدن، گفتن "مادر تو رو خدا از من راضی باشین که من میرم .." مادرشون اول گفتن که نه! شما سه ماه رفتی! اگه وظیفه و تکلیفی هم بوده، ادا کردی. این همه جوون داره مملکت، چرا شما دوباره بری؟؟ بعد حسین آقا گفتن باشه نمیرم ولی خودتون جواب حضرت زهرا رو بدین. بگین که بچه م برام عزیز بود، نذاشتم بیاد. علی اکبر که برا امام حسین، عزیز نبود! ولی بچه من برام خیلی عزیزه، نمیتونم..... فردا صبحش که میخواستیم برگردیم، مادرشون گفتن من راضی هستم... برو به سلامت...
حماسه بانو: توصیه شون به پسرها چی بود؟ بعد از شهادتشون هم این ارتباط ادامه داره؟
همسر شهید: حسین آقا سعی میکردن همیشه رابطه شون با پسرها دوستانه باشه،ولی اگه میدیدن با بچه ها سر مسئله ای اختلاف نظر دارن و نمیتونن با حرف زدن به نتیجه برسن، شروع به نوشتن میکردن و از پسرم هم میخواستن جواب رو براش بنویسه. اینجوری خیلی بهتر جواب میداد..حتی میدیدم احکام رو براشون دیکته میکرد، می نوشت صبح که میخواست بره میداد، میگفت اینو بخون ، شب که میام جوابش رو بهم بده. بعد میگفت:" بابا اگه نمیتونی به من بگی، جواباش رو بنویس به من بده!" مثلا بعضی مسائل رو که نمیخواست چشم تو چشم یا رو در رو بهشون بگه، اینجوری منتقل میکرد. ولی سعی میکرد رابطه دوستانه رو حفظ کنه، حتی یادم میاد بعضی شبها مینشست باهاشون درد و دل میکرد، گریه میکرد... یعنی بعضی وقتا به من میگفتن شما برید بخوابین... بعد صدای گریه شون رو میشنیدم که به بچه ها میگفت منو ببخشید برا شماها کم گذاشتم ...
جامعه امروز رو که میدیدن میگفتن،خیلی دعا کن! همیشه بعد نماز میگفتن خدایا بچه هام رو عاقبت بخیر کن! به من میگفتن دعا کن که خدا همیشه حب علی رو تو دل بچه ها زنده نگه داره که اگه اون حب علی تو دلشون نباشه ما بیچاره ایم!
وقتی سوریه بودن ، هر دفعه هم که زنگ میزدن سعی میکردن به گوشی بچه ها هم زنگ بزنن. اینجوری نبود که به من زنگ بزنن، بگن بده به پسرم هم صحبت کنه! از همون جا نصیحتشون میکردن! میدیدم که بچه ها میگفتن آره خدا رو شکر بهتر شدم.. بابا دعام کن..
بعد از شهادتشون هم خیلی به خواب پسرها میان و مخصوصا سفارش منو بهشون میکنن. یه بار سر مسئله ای یکی شون با من ناراحتی کرد، بعد خواب باباش رو دیده بود که ناراحته. پرسیده بود چرا ناراحتی بابا؟ حسین اقا گفته بود برو تو اتاق نگاه کن ، ببین چکار کردی.. بعد پسرم رفته بود دیده بود من نشستم گریه میکنم ... صبحش پسرم اومد دستم رو بوسید و کلی عذرخواهی کرد..
یا اون یکی پسرم میگفت خواب بابامو دیدم که یه خونه سفید و بزرگ بهم نشون داد و گفت اگه اینو میخوای باید چند تا کار بکنی که اولینش احترام به مادرت هست. بعد گفته بود: پسرم اون کارایی که میخواستی برا من بکنی، برا مامانت انجام بده...
خواهران مدافع حرم
@molazemaneharam
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA
http://s3.img7.ir/T2msq.jpg