از یاد خود بردی مگر!
سیمای معصوم مرا؟
رفتی ولی جایت هنوز
خالی بود در این سرا
یاد آور این دردانه را
بابا بیا بابا بیا....
آخرین سلفی پدرانه
شهید محمدحسین بشیری با فرزندش
@bisimchi1
از یاد خود بردی مگر!
سیمای معصوم مرا؟
رفتی ولی جایت هنوز
خالی بود در این سرا
یاد آور این دردانه را
بابا بیا بابا بیا....
آخرین سلفی پدرانه
شهید محمدحسین بشیری با فرزندش
@bisimchi1
شهیدمدافع حرم حسین هریری
محرمِ بی بی زینب(س)
ایشون قبل ازازدواج هم یک باردیگه به سوریه اعزام شده بودندوبه مدت سه ماه افتخارنوکری بی بی جان راداشتند.
بعدازگذشت مدتی ازبرگشت ایشون،بایکی ازدوستانشون دیدارداشتند.میگفتندمن ازایشون که سید بوده اند خواستم دعاکنن تادوباره من برای دفاع ازحرم عمه جان سادات اعزام بشم.
دوست ایشان درجواب گفتند:دعانمیکنم که بری دعامیکنم محرم بی بی جان بشی تاطعم شیرین دفاع رواونجادرک کنی بعدبری.شهیدبه من گفتند دعای ایشان مستجاب شدومحرم عمه جان سادات شدم والان باااایدبرم.وشروع کردندبه خواندن نوحه خوانی حاج آقای سیدرضانریمانی "منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره..."
ازاین قضیه گذشت تااینکه این دفعه اعزام شدند.ازبعدازازدواجمون اولین باربودکه اعزام شدندورفتند.بعدازاعزام یه روزکه بامن تماس گرفتند،گفتنداین دفعه چقددفاع ازحرمین داره بهم میچسبه.خیییلی خوشحال بود.گفت چقدخوبه که این دفعه محرم عمه جان ساداتم.
راوی:(همسر شهید)
شهید حسین هریری
خاکی ها
ڪانال خـاڪـےها
telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g
بسم الله
تماس های آخرش را می گرفت.
با پدرش تماس گرفت و از او حلالیت گرفت.
به خواهرش زنگ زد و کلی صحبت کرد. سفارش های آخر را به او کرد.
به برادرش که حسابی دلتنگش بود گفت اینبار که برگردد یک روز کامل به گردش و تفریح می روند.
به پدر و مادر همسرش زنگ زد و از آنان هم حلالیت گرفت.
در آخر با همسرش تماس گرفت و گفت: اگر امام حسین بطلبه اربعین می ریم کربلا...
امام حسین(ع) او را طلبید ،اما نه به «زیارت» بلکه به «حضور»
السلام علیک یا اباعبدلله الحسین(ع)
@khadem_shohda
خــــادم الــشهــــدا
مادر گریان در افغانستان
پیکر پسرشهید دور از پدر و مادر
بر روی دستان مردم شهید پرور افغانستانی و ایرانی...
عاشق که باشی برای تو مرز و کشور معنا ندارد.
افغان ها همیشه در کنار برادران مسلمان خود در تمام جبهه های جنگ و مبارزه علیه باطل حضور داشته اند و خاطره ی سال های دفاع مقدس
پر از جوانان افغانــے است که در کنار برادران ایرانی خود به دفاع از دین و کشور پرداخته و در این راه شهید و مجروح شده اند و حالا این قصه دفاع به جبهه های سوریه و دفاع از حرم کشیده است.
آن روز مثل بقیه شب های جمعه راهی بهشت زهرا شدم. شنیده بودم که صبح امروز مراسم تشییع یکی از شهداء فاطمیون در تهران برگزار شده.
اما نمی دانستم که هنوز تدفین صورت نگرفته.
ساعت ۳ عصر و بهشت زهرا هر لحظه شلوغ تر میشد .از دور سیل جمعیتی را دیدم که به سمت قطعه د ۵۰
می آمد.بلندگوی جلوی جمعیت شعارهایی می داد که من را به روزگار دوران دفاع مقدس منتقل کرد.
حال و هوای لحظات تشییع شهداء تداعی شد.
نا خود آگاه در میان سیل جمعیت قرار گرفتم .تابوت سبز شهید خبر از شهادت یکی دیگر از مجاهدان فاطمیون
می داد.
همراه با جمعیت تشییع کننده به کنار مزار رسیدیم.
حالا بیشتر از افغانی های تشییع کننده جمعیت ایرانی بود که سینه میزدند. و شهید را تشییع میکردند.
گوینده ی برنامه اعلام کرد این شهید مدافع حرم کسی را ندارد.بستگانش ایران نیستند.
خواهران بیایید و در حقش مادری کنید.
برادران بیایید و در حقش برادری و پدری کنید.
الحق که آن روز را فراموش نمی کنم.
قبل از تدفین زیارت عاشورا خوانده شد.تمام خیابان منتهی به قطعه ی ۵۰ پر بود از جمعیت
این شهید نگذاشت که عمه ی سادات در غربت و تنهایی بماند حالا هم مردم آمده اند تا او غریب نماند .عجب تشییع و تدفین برای شهید بابایی انجام شد.
ذبیح الله بابایی جوان ۱۸ ساله ای است که سه سال پیش کشورش را به مقصد ایران ترک میکند.
با اینکه در افغانستان بچه ی درس خوان بوده و عاشق تحصیل به ایران که می آید به ناچار دنبال کار و در آمد میرود.
در این سال ها دور از خانواده از کنار عمو و عمو زاده ها زندگی می کند. و تمام سختی های زندگی و کار دشوار را تحمل می کند تا اینکه هوای جبهه و شهادت به سرش میزند.
عمویش می گفت: ذبیح ۳سال برای کار و تأمین مخارج خانواده اش از افغانستان به ایران آمد.
اوایل کنار من به عنوان کارگر در ساختمان سازی کار می کرد.
کمی بعد که مهارت کسب کرد که از من جدا شد و خودش مستقل مشغول به کار شد.
تا چند ماه پیش در یک ساختمان در حال ساخت در خیابان طالقانی در مرکز شهر مشغول به کار بود تا اینکه خبر رسید او به لشکر فاطمیون پیوسته و عازم جبهه های نبرد در کشور سوریه شد.
شنیدن خبر رفتن او به سوریه برای ما عجیب نبود زیرا بسیاری از مهاجرین و دلاور مردان افغانستانی برای دفاع از حرم مطهر عازم این کشور شده بودند.تقریبا چند ماهی از حضور او نگذشته بود که خبر شهادتش را به ما دادند. پیکرش را روز پنج آذر به خانه ی ما آوردند و با حضور گرم همشهری ها و اهالی محل تشییع شد.
عموی دیگرش می گوید :بر خلاف تصور بسیاری از افراد که گمان می کنند ما افغانی ها اردات زیادی به امامان نداریم باید بگویم که عشق امام علی (علیه السلام) و فرزندان مطهرش از کودکی با ما عجین شده است و حاضریم برای ادامه دادن راه آن ها و حتی دفاع از حرم مطهرشان جانمان را هدیه کنیم
دیگری می گوید وقتی خبر شهادت ذبیح را دادند شوکه شدیم اصلا آمادگی شنیدن این خبر را نداشتیم.خیلی سخت بود.کسی حاضر نبود خبر شهادت ذبیح را به مادرش بدهد.
به همین خاطر اول به پدرش در افغانستان زنگ زدیم و گفتیم که او مجروح شده.
اما انگار پدرش از ناگفته های ما خبر داشت و گفت راستش رو بگویید من تحملش را دارم
ذبیح شهید شده؟
اما نمی دانم آن روز چطور خبر شهادت ذبیح را به مادرش دادند
و حالا او چطور در آن طرف مرزها عزادارش پسرش مانده است.
داغ فرزند کمر شکن است.
حتما مادر ذبیح با این جمله به خودش تسکین و دلگرمی میدهد.
که فرزندش را در راه دفاع از حرم حضرت زینب کبری داده است.
یکی دیگر از بستگانش می گفت:
ذبیح پسر زحمت کش و مومنی بود مزد روزها کارگری اش را برای پدر و مادرش میفرستاد.
گرچه کارگری او را خسته میکرد اما هیچ وقت نمازش قضا نمیشد. در مراسم های مذهبی شرکت میکرد.
ماه های محرم و صفر در حسینیه های همشهری هایمان حضور پیدا میکرد و برای اهل بیت(علیهم السلام) عزاداری میکرد.
ذبیح از ما کوچک تر بود اما درس های زیادی به ما داد.وقتی گفت می خواهد به سوریه برود اولش کمی مخالفت کردیم.
اما او پای تصمیمش ماند و با دوستانش به سوریه رفت.من حتی به او پیشنهاد دادم که به ترکیه برود که هم درس بخواند هم کار کند.
اما هر چه اصرار کردیم قبول نکرد.
خوشا به سعادتش این گونه شهید شد.
شهداء انتخاب شده اند
@fatemeuonafg313
کانـــال رسمــے فاطــــمیون
هروقت ما رو میدید میگفت: دعا ڪنید شھید بشم...
ارادت خاصی به سردار شھید علیرضا توسلی ابوحامد داشت و زمان شھادت ابوحامد و فاتح خیلی گریه ڪرد
میگفت:
افتخار میڪنم در ڪنار شما( فاطمیون ) هستم
علاقه و ارادت قلبی به فاطمیون داشت
راوی:
دوست شھید محسن خزائی
از سمت راست شھید محسن خزائی شھید حسین فدایی و مرتضی عطایی ( ابوعلی ) در لینڪ زیر قابل مشاهده است:
منبع :ڪانال رسمی سردار «شـهیدرضا بخشی» فاتح
@fatemeuonafg313
کانـــال رسمــے فاطــــمیون
چند وقتی بود خبری از سید مجتبی نبود و زنگ نزده بود و خبرایی رسیده بود که شهید شده
یکی میگفت:
اسیر شده...
یکی میگفت:
مفقود و خبری ازش نیست
خیلی روزهای سختی بود برای خانواده
اینکه هیج چیزی معلوم نباشه خیلی حس بدی؛ نه تو زمین بودم و نه هوا.
یک شب تو ماه رمضون تا سحر بیدار بودم و دلم برای داداش مجتبی و مادرم تنگ شده بود.
بهشون میگفتم:
خوب من تنها گذاشتید و دوست داشتم به خوابم بیاین
هرچی دعا و نماز بلد بودم خوندم و گفتم:
بیاید به خوابم
فردای اون روز داداش مجتبی اومد به خوابم:
دیدم تو یک بیابون بزرگ هستیم و یک تپه که داداش مجتبی بالای تپه سنگری داشت
گفتم:
اونجا چیکار میکنی تنها؟
گفت:
من با دوربین میبینم و موقعیت رو برا بچهها با بیسیم میگم
گفت:
اونجا پناهگاهمون هستش
بعد دست من گرفت و گفت:
هیچ حرفی نزن فقط نگاه کن
وارد شهر دمشق شدیم و دست من گرفته بود و فقط نگاه میکردم و یک خیابان رو قدم زدیم
یک شهر شلوغی بود بعد گفت:
من باید برم و خداحافظی کرد
بعد از خواب که بیدار شدم حس سبکی و خوشحالی داشتم و آرامش خیلی خاص.
آقا محمودرضا
«من معتقدم خداوند هدایت جوانان را به شهید رسول خلیلی سپرده است.»
یکی از خواهر ها در خواب رسول را دیده بود و از او پرسیده بود که رسول تو اینجا چه کار می کنی؟
می گوید اینجا برای هدایت هستیم!
هر کس را خدا بخواهد هدایت می کنیم...
من معتقدم خداوند به هر شهیدی یک مسئولیتی داده و عنایتی فرموده که آن شهید آن کار را انجام دهد...
و خداوند هدایت جوانان را به شهید رسول خلیلی سپرده است که جوان ها این طور جذبش می شوند...
بعضی از جوان ها هر هفته و گاهی چند بار در هفته سر مزار شهید می روند،عجیب می روند و حالشان عوض می شود،می گویند اگر یک هفته نیاییم آن هفته مان خراب است...
@khademo_shohada
از همسرم که همیشه همراه من در خط جهاد و ولایت بوده تشکر می کنم وحلالیت می طلبم .توصیه می کنم "زهرا" و "ابوالفضل" را در راه ولایت و مسیر اهل بیت بزرگ کرده و وقتی که بزرگ شدند به آن ها بگو که پدرتان عاشق امام خامنه ای عزیز بود و بگو که سخنرانی های آن بزرگوار را از اول تا آخر گوش می کرد و
می گفت که صدایش آرام بخش جان من است.به آن ها بگو اگر آبرو و عزت و سربلندی می خواهند راهش راه ولایت و تبعیت محض از اوست. به آن ها بگو که چه قدر آنها را دوست داشتم ولی برای مولایم و رهبرم آن قدر ارزش قائلم که جانم را فدایش می کنم.
شهادت : ۱۶ آذر ۹۴ - لاذقیه سوریه
برادر شهید دفاع مقدس عبدالرسول محمودی
@bisimchi1
شهید سال های گذشته در مرز چذابه در حال خدمت رسانی به زوار امام حسین (ع) بود... خیلی فروتن بود، اربعین مرز چذابه شلوغ بود،و تجهیز نشده بود و امکانات کامل برای تردد زوار در آن محیا نبود سردار شهید حاج علی محمد قربانی در محل کار در حال صحبت بودیم...
تجمع زوّار در مرز خیلی زیاد شده و امکانات خیلی ضعیفه، باید یک فکری بکنیم. گفتم حاجی چه کاری میخوای انجام بدی؟
بالاخره یک نفر قبول کرد که همراه ایشان به مرز بروند و به زائرین امام حسین (ع) خدمت کنند.
ما به مدت یک هفته هر روز بعد از وقت اداری یک ماشین پر از مواد خوراکی و ... آماده میکردیم و به مرز چذابه میرفتیم و بین زوّار تقسیم میکردیم...
سردارشهیدقربانی با آن محاسن سفید خاضعانه از مردم پذیرایی می کرد...
هیچ گاه پست و میز و جایگاه، رفتار و منش ایشون رو تغییر نداد و به قول استاد پناهیان در مسیر دفاع مقدس باقی ماند، خادم آستان اباعبدالله بود شهادتش یک عمر مجاهدت خالصانه اش در ابعاد مختلف بود؛ از جهاد نظامی در دفاع مقدس و سوریه تا جهاد فرهنگی، تربیتی و اقتصادی در ورزش و بانک و مهم تر از همه خدمت به دستگاه اباعبدالله الحسین (ع)...
شهادت بهمن۹۴
@khadem_shohda
خــــادم الــشهــــدا
در همان روز اول که آمدن هادی با ما قطعی شد، آمد که وسایل را تحویل بگیرد. وسواس داشت که زودتر به زیر و بم دوربین هندیکم جدید آشنا شود. فردایش آمد و پرسید: «سید، وقت داری؟» مقابلم که نشست، گفت: «سفارشی، چیزی داری؟» گفتم: «کفش خوب بردار و زنده برگرد!». این طور بود که برای اولین بار با هم هم کلام شدیم.
دو روز از رسیدنمان به سوریه نگذشته بود که با هم رفتیم حلب. سر نترسی داشت، ولی بیترسیاش از حماقت نبود. از اطمینان بود. انگار تکلیفش را میدانست. همین بود که هر شب که برمیگشتیم هتل، با اشتیاق تصویرهای آن روزش را نشانم میداد و به بحثم میکشید سر قاب و زاویه و موضوع. مثل شکارچیها چشمهایش برق میزد وقتی از سوژههایی که گرفته بود حرف میزد، و اگر سوژهای از دستش در رفته بود، به وضوح کلافه میشد.
یک هفته شده بود یا نه، پلانی نشانم داد از دخترک سرایدار مدرسهای، که سر کارش مانده بود و مدرسه خالی را جارو میزد. دخترک، سرش را از پنجره درآورده بود و برای دوربین هادی، شکلک درمیآورد. پلان که تمام شد، دیدم چشمش نم دارد. گفت: «سید، کار و اینها سر جایش، دلم برای دخترم تنگ شده». برایم گفت که رضوانهاش سه ساله است و خیلی بابایی است و …
هادی دو تفاوت عمده با بقیه مستندسازهایی داشت که آمدند سوریه. اول اینکه خیلی زود دلش برای خانه تنگ شد؛ و دوم اینکه تا کارش تمام نمیشد، در محل فیلمبرداری (لوکیشن) میماند. رفته بودیم از مقاومت مردم سوریه در برابر یکی از عجیبترین جنگهای تاریخ، فیلم بسازیم. هادی، بیشتر موضوع کارش نیروهای دفاع وطنی بودند که هستههای مقاومت تشکیل داده بودند و از محلهها و شهرهای خود در مقابل تکفیریها دفاع میکردند. از زندگی، خانواده، کار، آموزش نظامی، تجهیز و نهایتاً عملیات این نیروها تصویر میگرفت. مستند «دسته ایمان، از گردان کمیل» سید مرتضی آوینی را مدام مرور میکرد و دنبال بهینه کردن مدل آن برای جنگ سوریه بود. ایدهاش این بود که هر کدام این بچههای سوری، روایتی منحصر به فرد از یکی از نقاط عطف تاریخ بشر هستند.
یادم هست در بازگشت از حلب، یک شب که در لاذقیه منتظر هواپیما ماندیم و بعد از دو هفته خاک و پشه و تیر و ترکش، ساحل مدیترانه، خیلی به جانمان نشسته بود، آهی کشید و گفت: «سید، خوبهها، ولی کاش میشد با خانم، بچهها و خانوادهمون میاومدیم».
سفر بعدی که معلوم شد من راهی نیستم، زنگ زد و گفت: «میومدی حالا، بیتو صفا ندارهها»، و من گفتم که نمیشود و کار دارم و باید خانه پیدا کنم و اسباب بکشم و … سفارش دادم که برایم فلان چیز را از فلان جا بخرد و به راننده همیشگیمان سلام برساند و به آشپز خوشدست فلان هتل سلام برساند و سالم برود و سالم برگردد…
خبر شهادتش را که شنیدم، فقط پرسیدم: «کجا؟» راوی گفت: «ریف دمشق»؛ و من ذهنم رفت به ریف دمشق، کوچههایی که با هم دویده بودیم، کفش خاکستریاش که روز اولِ بدو بدو کردن، زبان باز کرده بود، و کت و شلواری که آورده بود مخصوص اینکه اگر خواستیم برویم زیارت، بپوشد و شیک باشد.
میگویند: «مهم است به دست چه کسی کشته میشوی. اصلاً درست و غلط بودن راهت را نشان میدهد انگار». رضوانهی سه سالهی هادی، اگر از من، چون و چرای رفتن بابایش را بپرسد، به او خواهم گفت که من و بابا شنیدیم که آن طرف خط، بعد از اذان صبح فریاد میزدند: لبیک یا یزید، لبیک یا معاویه…
سید علی فاطمی