گاهی دلش برای پدر تنگ میشود
به در خیره میشود،تا بیاید اما
دختر است دیگر...
میگویند دختر ها عجیب بابایی هستن....
دختر شــهید سید عیسی حسینی
ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_Iran
گاهی دلش برای پدر تنگ میشود
به در خیره میشود،تا بیاید اما
دختر است دیگر...
میگویند دختر ها عجیب بابایی هستن....
دختر شــهید سید عیسی حسینی
ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_Iran
هدیه آسمانی
یک سال و نیم بعد از ازدواجمان خداوند مبینا را در 31 خرداد سال 90 به ما هدیه داد. تا زندگی مشترکمان شیرینتر و زیباتر باشد. قبل از اینکه مبینا دنیا بیاید ماههای آخر من خیلی از اتاق عمل می ترسیدم و مدام استرس داشتم و گریه می کردم، وقتی مسلم از سر کار می آمد تمام وقتش را برای من می گذاشت و مدام با من صحبت می کرد تا من را آرام کند و کمی از شدت ترس و دلهره من کم کند. بعد از اینکه مبینا دنیا آمد خیلی خوشحال بود و چون نمیتوانست داخل بخش بیاید نیم ساعت به نیم ساعت به من زنگ می زد و می گفت: خانم من که نمی توانم بیایم پیش شما، شما حداقل بیا تا من ببینمت و دو سه روزی که من بیمارستان بودم از صبح از صبح زود می آمد بیمارستان تا آخر شب، هر چقدر هم من می گفتم برو خانه خسته میشوی می گفت: نه یک وقت شما به چیزی نیاز دارید من اینجا باشم خیالم راحتتر است، کنارتان نیستم، اما فاصله زیادی هم با شما ندارم و حتی وقتی از بیمارستان به خانه رفتم در دوران نقاهت مثل یک پرستار مهربان از من مراقبت میکرد، تا اینکه من بهبودی کاملم را به دست آوردم.
همیشه میبینیم که دختران علاقه شدیدی به پدرشان دارند و مبینا هم به پدرش خیلی وابسته بود و ارتباط عاطفی قوی بین این پدر و دختر بود، روزهای آخر که مسلم آماده سفر میشد سفارش مبینا را به من میکرد، و بعد از آسمانی شدن پدرش بنرها و عکسهای پدرش را که مبینا میدید در عالم کودکی اش فکر می کرد که پدرش به مسافرتی چند روزه رفته و قرار است که برگردد. اما من به مبینا گفتم : پدرت رفته پیش خدا، و مبینای من با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خدا است، کمی آرام شده است.
خصوصیات شهید
کظم غیظ مسلم مثال زدنی بود. به یاد ندارم که عصبانی شده باشد. هر حرفی که میخواست بزند، هر وقت با هم به گلزار شهدا میرفتیم، مدت زیادی میان مزار شهدا میماند و از عطر وجودشان بهره میبرد. هر وقت تلویزیون مستند شهدا را پخش می کرد، آرام آرام زیر لب زمزمه میکرد شهیدان زنده اند الله اکبر. تا می توانست نماز را به جماعت میخواند و نماز شبش هم ترک نمی شد حتی در سفرها و یا مأموریت هایش. در جمع آرام و ساکت بود، اما در منزل خودمان شلوغ و شوخطبع بود. در منزل در کار خانه و غذا درست کردن به من کمک می کرد. احترام به پدر و مادرش در اولویت برایش قرار داشت و به صله رحم خیلی اهمیت میداد. ما با هم خیلی ارتباط خوبی داشتیم و بیشتر با هم دوست بودیم. روزها که به سر کار می رفت یک مرتبه و یا دو مرتبه زنگ می زد و با من و مبینا صحبت می کرد و همیشه هم میگفت من هر کاری میکنم به خاطر تو و مبیناست. هیچ موضوع مخفی ما با هم نداشتیم همیشه هر موردی در زندگیمان پیش می آمد با هم مشورت و با کمک هم مشکلاتمان را حل میکردیم.
آخرین سفر
مسلم مأموریت زیاد میرفت، اما این مأموریت آخرش با همه سفرهای قبلیاش فرق داشت، به من که نگفت قرار است به سوریه برود، چون من خیلی از لحاظ روحی وابستهاش بودم و اگر یک روز صدایش را نمیشنیدم، شبیه افسردهها میشدم. روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش، اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه میکردم، اصلا انگار اختیار اشکهایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من بی قرارتر می شدم. و در بین صحبتهایش مدام تأکید میکرد که مراقب مبینا باشم و رفت؛ دل من انگار که همه مصیبتهای عالم بر سرش آمده، نمیدانم چرا اینقدر غمگین بودم.
آخرین تماس
تا اینکه چند روز بعد از مأموریتش با تماسهای تلفنی که با هم داشتیم و از حرفهای برادر شوهرم عبدالکریم که آن هم مدافع حرم است من متوجه شدم که مسلم برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیهالسلام) رفته است.21 مهر سال 94 بود که با من تماس گرفت و بعد از حال و احوال گفت : تا یک هفته– ده روز دیگر نمیتوانم زنگ بزنم منتظر تماسم نباش. دو روز بعد 23 مهر عصر پنجشنبه من اصلاً منتظر تماسش نبودم داشتم با برادرم تلفنی صحبت میکردم که دیدم پشت خطم مسلم است. آن روز خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر نگران مبینا بود که نکند بچه بهانه پدر را بگیرد که هم من و هم خودش اذیت شویم. هر وقت مسلم مأموریت میرفت نمیگذاشتم که با مبینا تلفنی صحبت کند، چون بعد از اینکه مبینا صدای پدرش را میشنید بهانههایش بیشتر می شد و اما آن روز تا گفت گوشی را بده به دخترم، مبینا را صدا کردم و گوشی را به او دادم و بعد از اینکه با مبینا صحبت کرد گوشی را خودم گرفتم. گفت: سلام به پدر و مادرت برسان و مواظب خودت باش و خداحافظی کرد. فردای آن روز مسلم زخمی شده بود. هرچند هیچوقت تصور نمیکردم روزی مسلم من نیز به شهادت برسد، اما حالا که شهید شده، به راهی که رفته است افتخار میکنم. او امکان داشت به مرگ طبیعی از دنیا برود، اما حالا شهادتش را افتخار دنیا و آخرت خودش و ما ساخت و خوشحالم که سرنوشتی این چنینی یافت.
نحوه شهادت
مسلم رابط بین تیپ المهدی زرهی اصفهان بود، موقع استراحت بود که تانک آنها را با موشک میزند، سه تا از رزمندهها همان جا داخل تانک شهید میشوند و ترکش به مسلم هم اصابت میکند، خودش میرود داخل آمبولانس مینشیند و از خونریزی زیاد بیهوش می شود و ترکش پشت گردنش داخل بیمارستان عمل میکند و دو روز هم در بیمارستان زنده بوده و به دلیل خونریزی داخلی به شهادت میرسد. در تاریخ 30 مهر سال 94 زندگی مسلم در این دنیا تمام میشود و در نزد پروردگارش در ردیف بهشتیان «عند ربهم یرزقون» قرار میگیرد.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید یعنی: به خیرگذشت.....نزدیک بود بمیرد. تو، چه میکنی، این میانه خون برادرم...؟ !برای بیداری ما...؟! آه... یادم رفته بود... شهید بیدار میکند... شهید دستت را میگیرد... شهید بلندت میکند... شهید، "شهیدت" میکند... فکه و اروند یا دمشق و حلب... یا صعده و صنعا...! فرقی نمیکند... شهید، شهیدت میکند؛ باورنمیکنی...؟ بیدار که بشوی، جاده خاکی انحرافی رفته را برمیگردی به صراط مستقیم... شهادت میوه درختان جاده صراط مستقیم است...! یادت باشد: «شهید، شهیدت میکند»، فاطمه نصر امروز گذری کوتاه از 9 سال زندگی مشترک با همسر شهیدش برای خوانندگان محترم رجا نیوز میگوید:
کودکی شهید مدافع حرم مسلم نصر
سال 59 ششمین فرزند خانواده نصر در روستای موسویه شهرستان جهرم از استان فارس به دنیا آمد و نامش را مسلم گذاشتند. مرحوم حاج صمد نصر که پنج پسر و سه دختر داشت برای امرار معاش و رزق حلال سالها در کویت فروشندگی می کرده تا فرزندانش با لقمه حلال بزرگ شوند. مادر مسلم هم زنی مؤمنه بوده که خیلی وقتها به تنهایی بار بزرگ کردن فرزندانش را به دوش میکشد. مسلم از کودکی در درس خواندن از هر فرصتی برای ارتقای معلوماتش استفاده می کرد و در زمینه معنوی هم پیشقدم از همه بود. از همان کوکی عشق به اهل بیت (علیهالسلام) در دلش و نمازش را قبل از آنکه به سن تکلیف برسد میخوانده و روزههایش را هم میگرفته. از کودکی در بسیج ثبت نام میکند و ارتباطش را حفظ می کند تا اینکه به جهرم می روند و در مسجد گوهر شاد و پایگاه بقیع یک بسیجی فعال می شود.
یکی از طایفههای روستای موسویه، طایفه نصر است. طایفه نصر اکثراً با هم فامیل هستند و دختران و پسران طایفه بیشتر اوقات از فامیل خودشان در همان طایفه ازدواج میکنند و فاطمه نصر و مسلم نصر هم یکی از همین جوانان طایفه بودند که با هم ازدواج میکنند.
زندگی مشترک
من و مسلم با هم فامیل بودیم و رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، اما من چند سالی بود که مسلم را ندیده بودم، رفت و آمد ایشان نسبت به بقیه اعضاء خانواده اش کمتر بود و یک مدت هم دانشجو دانشگاه افسری تهران بود. تا اینکه خانواده اش به خواستگاری من آمدند و با توجه به شناخت کاملی که داشتیم جواب مثبت دادیم، روز خواستگاری وقتی قرار شد با هم تنها صحبت کنیم، کمی در مورد خصوصیات اخلاقی و اعتقادی خودش و من صحبت کردیم و مسلم بیشتر صحبتش بر روی شغلش بود. گفت : من یک نظامی هستم و یه جورایی کسانی که نظامی هستند همسر اولشان شغلشان است. و من عاشق شغلم هستم و اکثر اوقات در ماموریت هستم، آیا شما می توانید سختی های زندگی با یک فرد نظامی را تحمل کنید؟ من که یک شناخت قبلی نسبت به مسلم داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم پاسدار باشد بله را دادم و در هوای سرد 28 دی ماه سال 85 من و مسلم سر سفره عقد ساده و بدون تجملات اما زیبا نشستیم. من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و می توانم بگویم بهترین دوران زندگیام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال گردش بودیم و اکثر اوقات پاتوقمان گلزار شهدا و کنار قبور مطهر شهدا بود. ظهرها که می خواستم از مدرسه برگردم اگر مسلم سر کار نبود، دم در مدرسه منتظرم می آمد می ایستاد تا با هم به خانه برگردیم و خیلی هم در درس خواندنم کمکم می کرد. حتی ثانیه ای نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم و بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در کنارم باشی. 21 آبان سال 88 رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.
یکسال گذشت
یکسال بی تو با همان اندوه گذشت
گذشته ها را به یاد می آروم که بی تو چگونه با اندوه گذشت
گذشت اما تا گذشت چِها گذشت
تو هنوز همان سلطانی و ما شیدایی تو
حال تو کجا و ما کجا
@haram69
گمنامے را
انتخاب ڪرده اید
ڪہ قید زمان و مڪانے
در ڪار نباشد...
تا دلها را
هر ڪجا کہ باشند
گِرد خود جمع ڪنید
عید مبعث،سالروز قمری عروج ملکوتی شهدای خان طومان گرامی باد
@jamondegan
شهیدرضا فرزانه
آغاز : ۴۳/۳/۲۲
محل تولد: تهران
تحصیلات: فوق دیپلم
متأهل و دارای۳فرزند پسر
پرواز: ۲۲بهمن ۱۳۹۴
جاویدالاثر
از بسیجیان فعال مسجد امام جعفرصادق(ع) مهرآبادجنوبی
جانباز دوران دفاع مقدس
خاطرات :
مادر شهید: آقا رضا از پارتی بازی خوشش نمی آمد.بعد از جنگ که برادرش میخواست سربازی برود،هیچ اقدامی نکرد و برادرش سرباز ارتش شد و دوسال در دهلران خدمت کرد.من خیلی ناراحت شدم و گفتم: چرا هوای برادرت را نداشتی. می آوردیش پیش خودت خدمت کند.او هم گفت نخواستم از موقعیت سوءاستفاده کنم.تو راضی هستی آن دنیا گیر بیفتم.راضی هستی آتش جهنم به من برسد؟
دوست و همرزم شهید: سردار شهید حاج رضا فرزانه در اخلاق و سیره رفتاری هم برجسته بود. بعد از دوران دفاع مقدس، تقوای او به شدت افزایش پیدا کرد و در کنار تقوای برگرفته از دوران دفاع مقدس، تلاشهای زیادی داشت و همین در افزایش تقوای او موثر بود. ما در راهیان_نور هم شاهد بودیم که ایشان با وجود مسئولیتهای مختلفی که داشت نماز شبش ترک نمیشدو انس و استمرار در قرائت قرآن و نماز داشت. اخلاق و راستگویی او برای همه جوانان در راهیان نور درس بزرگی بود.
برای شادی روح این شهید بزرگوار صلوات .
کانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
خصوصیات شهید
مسعود من خیلی زرنگ و خیرخواه بود. از کوکی اش همیشه لبخند زیبایی بر روی لبانش خودنمایی می کرد. عاشق رهبری بود و سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و مدام پیگیر بود و همیشه در همه کارها گوش به زنگ حرف آقا بود. به همه هم تأکید می کرد که در مسائل مختلف فقط از حرف آقا پیروی کنید. و تا پای جان مدافع ولایت بود. در فتنه 88 مسعود جزء کسانی بود که جلوی فتنه گران ایستاد و با تمام وجود از نظام جمهوری اسلامی دفاع کرد. وقتی بزرگتر شد در مهمانی های منزل خودمان یا منزل فامیل اگر خانمی با سینی چایی وارد می شد این مسعود بود که پیشقدم میشد و سریع سینی چایی را از آن خانم میگرفت و از مهمانها پذیرایی میکرد. در انداختن و جمع کردن سفره پیشتاز از بقیه بود. بسیار بخشنده بود، آنقدر بخشنده که خیلی اوقات لوازمی را احتیاج داشت خیلی هم دوست می داشت، اما اگر کسی درخواست می کرد که آن وسیله را به من بده حتما می داد. و آنقدر بخشنده بود که حتی از جان شیرین خودش در اوج جوانیاش برای رضای خداوند گذشت. خیلی کم حرف بود، در جمع اگر ازش سوال نمی کردن جواب نمی دادو اگر می شد با لبخند جواب می دادو اگر مجبور به توضیح بود یک پاسخ بسیار کوتاه می داد. خیلی بی ادعا بود با این همه توانمندی و آموزش بالایی که داشت نزدیک ترین افراد به مسعود از کارهاش خبر نداشتند، اما درس خوبی داشت، اما چون هیچجا نمیتوانست آرام بگیرد دنبال درس و دانشگاهش را نتوانست تا آخر بگیرد تا مدرک دانشگاهیاش را بگیرد. ترم یک الکترونیک بود، نزدیک امتحانات ترم اولش بود که درس و دانشگاه را رها کرد و رفت دنبال کارهای پزشکی برای خلبانی هواپیمای فوق سبک، گفتم : مسعود جان مادر، شما امتحان داری فعلا امتحان این ترم را بده، گفت: مادر جان من میدانستم که شما حالا به درس خواندن من ایراد می گیری و می گویی بنشین درست را بخوان. رفت کارهای پزشکی قبل از پرواز را انجام داد و درسش را رها کرد و رفت دنبال پرواز، سال بعد دوباره کنکور داد و حقوق قبول شد، اما باز هم رها کرد، آرامش نداشت تا یک جا ساکن بماند. یک دست کت شلوار خوب داشت همیشه خدا به بقیه قرض میداد.
قهرمان جوان و عشق به شهادت
آرزوی هر مادری دیدن دامادی جوانش است، و من هم این آرزو را برای مسعودم داشتم، هر مرتبه که بحث ازدواجش را مطرح می کردم میگفت: مادر صبرکن، هنوز وقتش نرسیده است. هر وقت که وقتش برسد خودم به شما اطلاع می دهم. شما فقط صبر کن. زمانی که بحث دفاع از حرم حضرت زینب (علیه السلام) پیش آمد می گفت ما که مجرد هستیم باید برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم برویم، اولویت با ما مجردهاست. و خیلی هم تلاش کرد تا یکی از مدافعان حرم بشود. قبل از رفتن به سوریه موتورش را فروخت و بدهکاری هایش را داد. دفعه اول که به سوریه رفت، دو شب نشده برگشت، گفتم : مسعود مادرجان کجا بودی؟ گفت : جایی کاری داشتم، گفتم : مسعودم من می دانم که شما کجا رفتی و برگشتی. گفت : فقط خواهش می کنم به کسی چیزی نگو، من هم به هیچ کسی هیچ حرفی نزدم، فقط من می دانستم و خودش. حتی شکلات هایی که از سوریه آورده بود نوار عربی اش را باز کردم تا اگر کسی می خورد متوجه نشود. مرتبه دوم که رفت گفت : مادر جان یک ماه و نیم مأموریتم طول می کشد. هر مرتبه که به سوریه می رفت می گفت یک ماه یک ماه و نیم دیگه برمی گردم. گفتم : کجا می روی ؟ گفت : نمی توانم بگویم به کجا می روم فقط می توانم بگویم که به زیارت می روم. یک هفته که شد برگشت، چند ساعتی ماند و دوباره برگشت، می گفت گاهی فرصتی کوتاه پیدا می کنیم می توانم بیایم شما را ببینم و برگردم، رفت و گفت این بار یک ماه دیگر بر می گردم، اما دوباره یک هفته بعد برگشت، هر مرتبه که می خواست برود می گفت: تا یک ماه دیگر بر نمی گردم اما مرتبه آخر گفت: منتظرم نباش تا یک ماه دیگر بر نمیگردم. تا زمانی هم که اسم من را از تلویزیون نشنیدی که مسعود عسگری کجا بوده به هیچکس چیزی نگو. من حتی به همسر آن بچههایم نگفتم که مسعودم به کجا رفته و مسعود من مرتبه آخر رفت و دل من را هم برای همیشه با خودش برد. مسعودم که نبود وقت و بی وقت دلتنگش میشدم. گاهی اوقات به تلفن نگاه می کردم و می گفتم بگذار به مغز مسعودم پیام بفرستم، پیش خودم می گفتم من یک مادرم و دلتنگی مادر به فرزندش حتما منتقل می شود. اگر همان روز زنگ نمی زد فردای آن روز حتما زنگ می زد. هر بار که هوایی مسعودم می شدم، اینگونه ارتباط عاطفی می گرفتم و بعدش مسعودم زنگ می زد.
مادر و شهادت جوانش
ماه محرم بود، در مجلس عزاداری نشسته بودم که یک نفر صدا زد معصوم، بند دلم پاره شد فکر کردم می گویند مسعود، دستانم بی رمق شده بود، انگار قلبم هر لحظه از جا کنده میشد و ناخودآگاه دلم می ریخت. حال عجیبی داشتم، به دلم خورد که این حال، این حس و این همه آشفتگی حتما برای جگر گوشهام، مسعودم اتفاقی افتاده است. از قبل من خانهام را آماده کرده بودم یک خانه تکانی کردم، چون آن زمانی که قرار بود مسعودم برگردد نزدیک بود و من هم همه چیز را آماده کردم که اگر پسرم شهید شد، من آماده باشم. همه از ساعت سه بعد از ظهر فردای آن روز آشفتگی من می دانستند. دلم آشوب بود و از حالات اطرافیان کم کم مطمئن داشتم می شدم که پسرم شهید شده. برادرم همان موقع به خانه مان آمد، وقتی با برادرم چشم در چشم شدم، بغض گلویم را گرفت، کمی آب خوردم تا بتوانم حرف بزنم، خواهرم و زن برادرم هم آمده بودند. گفتم : چه شده همه با هم آمده اید به اینجا، گفتند آمده ایم یک سری به شما بزنیم. گفتم : شما الکی اینجا نمی آیید، خواهرم گفت: آمده ایم خبر مجروحیت مسعود را بدهیم. گفتم: من میدانم مسعودم شهید شده، به من خبر الکی ندهید. برادر کوچکم من را بغل کرد و گفت: خواهر مسعودت شهید شده، مبارکت باشد. و من بی تابی نکردم، و خدا را شکر کردم به خاطر اینکه شهادت را رزق مسعود من کرد. آن روز من از نحوه شهادت پسرم اطلاعی نداشتم اول گفتم پسر من را کسی نمی توانست از نزدیک بزند و حتما از دور آن را زدند، اما دقیقا برعکس، مسعود من نزدیکترین نفر به توپ 23 بوده. وقتی پیکر مسعودم را دیدم حرفهای زیادی برای مسعودم زدم، مسعودم را با حضرت ابوالفضل (علیه السلام) مقایسه کردم و گفتم تو اگر یک چشم دادی حضرت دوتا چشمهایشان را دادند و دو تا دستهایشان هم قطع شد. و من اطلاع نداشتم که دو دست و یکی از پاهای مسعود قطع شده است. با حضرت علی اکبر مقایسه اش کردم و گفتم تو بدنت سالم اما حضرت علی اکبر بدنش تکه تکه شده و من خبر نداشتم که مسعود خودم هم تکه تکه شده است و برای خودم هم جای تعجب بود که یک خراش کوچک را نمی توانستم ببینم، اما پیکر مسعودم را که دیدم اصلا بی تاب نشدم با اینکه یکی از چشمهای مسعودم به کل تخلیه شده بود و داخل قبر مسعود رفتم و زیارت عاشورا خواندم.من طاقت هیچ چیزی را نداشتم، اما قدرت عجیبی برای شهادت مسعود به من عنایت شد.
مسعود عکسها و چشمهای درون عکسش با من حرف میزند. همانطور که از اینجا در دلم به مسعود که در سوریه بود حرف میزدم و زنگ میزد الان هم همینطور با هم حرف میزنیم. پیکرش آمد چشمش باز بود و شاید کسی باورش نشود که من با آن چشمها حرف میزدم. این حالت اصلا زمینی نیست. هیچکس باورش نمیشود من کسی بودم که همیشه در حال بیقراری و گریه بودم اما کنار مسعود اصلا اینطور نبودم.
نحوه شهادت
21 آبان ماه سال 94 ، روز آخر محرم، شب اول صفر که مصادف با شب جمعه بوده ، به خاطر نبودن ماه در آسمان هوا بسیار تاریک بوده ، به طوری که فاصله کم را هم نمی توانستند مسعود و دوستانش ببینند. بعد از اذان مغرب به ورودی شهر العیس می رسند، جهت تثبیت شهر و اطمینان از عدم وجود مسلحین در شهر به دسته ای که شهیدان مسعود عسگری ، محمد رضا دهقان ، سید مصطفی موسوی و احمد اعطایی در آن حضور داشتند دستور ورود به شهر را می گیرند، دو نفر از مسئولین ابتدا وارد شهر می شوند و با دوربین حرارتی خیابانی را که از وسط شهر رد میشده را چک می کنند. و نیروها پشت سر آنها وارد شهر می شوند که بنا بر اطلاعات داده شده مبنی بر حضور نیروهای خودی در شهر و تحت کنترل بودن آن توسط جبهه مقاومت خیلی عادی به هم نزدیک می شوندو بعد از یک مکالمه خیلی کوتاه هر دو طرف متوجه می شوند که طرف روبه رویی دشمن است. و در همین حین فرد داعشی که به صورت آماده پشت توپ 23 بوده با فشار دادن پدال آتش افرادی که پشت سر فرمانده بودند را به رگبار می بندد و نیروهای حاضر هم با سلاح کلاش به سمت آنها شلیک کردند و خودرو متوقف و افراد آن پس از فرار کشته شدند و بعد از درگیری که در زمان کوتاهی اتفاق افتاد و آتش توپ 23 قطع شد و باعث شهادت چهار شهید و مجروح شدن پنج نفر گردید که اگر این اتفاق یک دقیقه دیرتر می افتاد حداقل صد نفر توسط دشمن کشته می شدند که با ایثار و از جان گذشتگی این چهار شهید بزرگوار از این فاجعه بزرگ جلوگیری شد. مسعود پائین تنش، دو دستش و چشم چپش را از دست می دهد، شهید موسوی هم تیر به گلویش می خورد و احمد اعطایی تیر به گهلویش می خورد و محمد رضا دهقان هم شهید می شود و عمر این چهار شهید در تاریکی شب اول ماه صفر در زندگی این دنیا تمام میشود.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: بسیار از مقام مادر گفتیم و خواندیم و نوشتیم. از صبوری و مهربانیاش، از نجابت دستان آسمانیاش، از همه محبتهای بی منتش، اما نگفتیم آنکه عزیز کردهٔ سالهای جوانیاش را به مسلخ عشق میفرستد در دلش چه غوغایی است. مگر میشود جوان رعنا قامتت را، پارهٔ جگرت را به میان آتش بفرستی، بیخیال روزگار را سپری کنی. مادر که باشی انگار تکهای از وجودت را از دست می دهی، جوانت لحظههایش را پیشت قد کشیده و حالا دیگر نمی توانی قد کشیدنش را ببینی، سخت است، اصلاً سختیهایش قابل بیان نیست، اما با وجود همه سختیها و دوری ها و ندیدن ها مادر شهید است که به بقیه دلداری می دهد، محکم می ایستد و ایمان دارد به آیه "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون" (سوره آل عمران 169) و این مادر شهید است که می گوید برای از دست دادن جگر گوشهام گریه نکنید، پسر من که گریه ندارد خوشا به حالش و این مادر شهید است که میگوید به من برای شهید شدن پسرم تسلیت نگویید به من تبریک بگویید برای زیبا آسمانی شدن فرزندم و این مادر شهید است که بعد از شهادت پسرش تازه او را بیشتر حس می کند، درک می کند و گویا پسرش تولدی دیگر پیدا کرده است و خانم زهرا نبیلو مادر شهید مدافع حرم حاج مسعود عسگری هم یکی از همین شیر زنان این سرزمین است که پسرش را به میدان جهاد میفرستد، برای شهادتش گریه نمیکند و به همه میگوید به من برای شهادت پسرم تبریک بگویید نه تسلیت و بسیار خوشحال است که پسرش این راه را انتخاب کرده است و یکی از فدائیان حضرت زینب ( سلام الله ) شده است و امروز خانم نبی لو گذری کوتاه و مختصر از زندگی پر فراز و نشیب مسعود برای مخاطبان رجا نیوز می گوید.
کودکی پر از شیطنت
هشتم شهریور سال 69 مسعود را خدا به من هدیه داد تا به رشد و بالندگی برسد و برای خودش انتخابش کند. مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد، اما از هر اتفاق سالم بیرون می آمد، خیلی آرام و بی سر و صدا و با همان بی سر و صدایی دست به کارهای خطرناک می زد، کنجکاو و در عین حال زرنگ و بسیار باهوش بود و همه این خصوصیات باعث می شد که هر روز یک شیطنت تازه در گوشه و کنار خانه انجام بدهد. دو مرتبه همان کودکی دچار برق گرفتگی شد، که هر دو مرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. یک مرتبه خواب بودم، ناگهان از صدایی کوبیده شدن چیزی به دیوار پریدم بالا؛ هاج و واج چشمانم را که باز کردم دیدم قیچی فلزی کوچک در پائین پریز برق روی زمین افتاده و مسعود سالم است. من که خواب بودم به دور از چشم من قیچی را برداشته بود و داخل پریز برق فرو کرده بود. و بر اثر برق گرفتگی به دیوار پرتاب شده بود. یک بار دیگر هم سیم لخت بدون محافظ را داخل پریز برق فرو برده بود که کمی دستش سوخت و حتی دو سالش هم تمام نشده بود. چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد، ناگهان دیدم دارند داد می زنند، بچهتان ماشین روشن را به حرکت در آورده و رفته، ماشین به داخل جوی آب افتاد و فقط خداوند کمک کرد به ما چون جلو ماشین یک مغازه نانوایی بود که تعداد زیادی آنجا بودند و اگر ماشین داخل جوی آب نمیافتاد تعداد زیادی جان خودشان را از دست می دادند. بعداً میگفت : رانندگی را پیچاندم و رفتم. بچگی پر از اتفاقات ریز و درشت و گاهی هم پرخطر را داشت. اما هر بار سالم از آن اتفاق بیرون میآمد، حالا بعد از شهادت مسعودم می فهمم که خداوند مراقب مسعود من بود تا او را انتخاب کند که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود.
مهارت های شهید
خلبان هواپیمای فوق سبک، شنا، غواصی، چتر بازی، سقوط آزاد، کوه نوردی، صخره نوردی، پینتبال، تیراندازی، راپل، انواع ورزشهای رزمی، راننده حرفهای موتور و ماشین، حرکات آکروباتیک با دوچرخه، هاپکیدو ،کیک بوکسینگ در بیشتر رشته ها در حد استادی بود و هر ورزشی را انجام می داد با رویکرد نظامی بود.