شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۰
مرداد


خوشا آن مسافر ، که منزل ندارد

که دل دارد و پای در گل ندارد..

رسیدن چه نزدیک و ماندن چه دور است!

و این راه جز عشق ، حاصل ندارد

شهیدان همان جاده ای را گذشتند

که جز راست یک دور باطل ندارد

به دریا رسیدن نصیب شهیدی است

که دلبستگی نزد ساحل ندارد

خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن

به دل ترسی از خشم قاتل ندارد

سرش را بریدند و در زیر لب گفت

فدای سرت ، سَر که قابل ندارد

من از کربلاء با توام حضرت عشق!

بفرما بمیرم ! نگو دل ندارد ...

تقدیم به شهـید [بی سر]

محسن حججی

السلام علیک یاذبیح بالقفا ...

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۲۰
مرداد


کلمه‌ها داغند ... دستهایم را مى‌سوزانند ... خون در رگهایم قل قل مى‌کند صداى قلبم دارد کَرَم مى‌کند. گوزن نرى را مى‌مانم در سیبرى که بخار از حفره‌هاى بینى‌اش بیرون مى‌زند از حرارت درونش ... حروف صفحه کلید گوشى داغند هر حرفى که تایپ مى‌کنم صداى جز  مى‌دهد انگشت شستم ... صفحه کلید داغ است مثل لوله ى برنویى بعد از عطسه‌هاى حاصل از آلرژى به بوى پراکنده ى کپل پلنگى نر بر یال دره‌اى زیتونى ... دلم نمى‌آید عکس متداولت را بگذارم با چشمهایى که جگر شیر را مى‌ترکاند با ترس کفتار پشت سرت ...

من به خواهرم فکر مى‌کنم- به همسرت - که بعید است تلگرام و اینستاگرام  نداشته باشد و -خدا کند نداشته باشد-... بگذارید با خدا کند ادامه بدهم ... خدا کند در کمد لباست را باز نکند و بوى تو توى مشامش هوریز نکند ... خدا کند توى سبد رختهاى چرک حمام پیراهنى نشسته از تو برجاى نمانده باشد ... خدا کند چشمش به کفشهاى دامادى‌ات توى جا کفشى نیافتد. من به قاتلت هم فکر مى‌کنم: خدا کند دستهایت را باز کرده باشد ... لبهایت توى عکس دو خشت ترک خورده اند خدا کند آبت داده باشد ... به قاتلت فکر مى‌کنم وقتى که کار را تمام کرده و بعد خنجر آمریکایى اش را بر برچسب "یا زینب" بازویت کشیده و از خون داغت پاک کرده ... بعد صبر کرده خون پُلُق پُلُق روى زمین راه باز کرده و دلمه بسته ... من به رد پاشنه پوتینهایت فکر کرده‌ام که خاک پوک را چاک داده و کسى چه مى‌داند شاید در اولین باران موسمى در آن آب جمع خواهد شد و گنجشکى شاید در عمقش بالى بشوید و آبى بنوشد ... قاتلت شاید بعدش با چهارلیترى آبى دست از خون تو شسته است همانگونه که به تقلاهایت نگاه مى‌کرده سیگارى گیرانده و بعد از اولین کام فهمیده لاى درز ناخنش هنوز مویى از خونت شیطنت کرده و پاک نشده ...

ما مردها عطر را توى گردنمان مى‌زنیم یقه هامان همیشه بوى عطر دارد ... خدا کند در این شبها همسرت به سرش نزند لباسى از تو را بخواهد اتو کند عطر گرم بخار برخاسته از یقه ات بیچاره اش مى‌کند ... تو را ذبح کردند و نگفتند زنى چشم به راه شویش است. تو را کشتند و نگفتند ویس‌هاى توى تلگرامت دل همسرت را چروک مى‌کند. نگفتند هنوز بابا از دهن پسرت نشنیدى ... آقا محسن "مرد" تو بودى و ما ها خیلی هنر کنیم م"مذکر"یم. من را ببخش جز کلنجار رفتن  با کلمه‌هاى توى سرم و آوردنشان روى صفحه کارى از دستم بر نمى‌آید بماند که عده‌اى همین مختصر را هم زیر بار مى‌روند. شما را به خدا یکى براى ما روضه ى على اکبر علیه السلام بخواند ... یکى به ما تسلیت بگوید ... ما داغ جوان دیده‌ایم ...

حامد عسکرى

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۱۹
مرداد

  • دوستدار شهدا
۱۹
مرداد


از زمان سیطره داعش بر مناطقی از عراق، هزاران نظامی و غیر نظامی تنها به جرم شیعی بودن قتل عام شدند، در این میان بودند، مواردی که به شکل معجزه آسا از این قتل‌ها جان بدر بردند تا روایتگر وحشی گری باشند.

سرویس جهان مشرق - .. «مثل روح سرگردان بدن های بی جان دوستان هم رزمم را که داخل گودال بزرگی در بیابان روی هم ریخته شده بودند، کنار می زدم .. با ترس و وحشت به سرهای آنها که با شلیک مستقیم داعشی ها متلاشی شده بود، را نگاه می کردم .. نمی دانم چه شد، یک دفعه خودم را در آن گودال یافتم ..  از سر و شانه ام خون جاری بود .. اما نه،‌ مثل اینکه زمان ترک این دنیا نبود .. کمی به ذهنم فشار آوردم،‌ سعی کردم، به یاد بیاورم، چه اتفاقی افتاده .. آه ، یادم آمد، لحظات اعدامم را به یاد آوردم .. صدایی که می گفت: الله اکبر، آن سرباز "رافضی" [شیعی] را به درک واصل کن، او را به جهنم بفرست» ..

این سرآغاز حکایت «محمد سلمان عباس الدوسری»، شهید زنده 25 ساله نیروهای بسیج مردمی عراق معروف به «الحشد الشعبی» و از اهالی شهر «بصره» در جنوب عراق است.

محمد سلمان پیش از پیوستن به الحشد الشعبی، در تیپ هفتم مرزی ارتش عراق خدمت می کرد که «داعش» او را در شهر «القائم»، در نزدیکی مرزهای مشترک عراق و سوریه به اسارت می گیرد و به همراه شمار دیگری از هم رزمانش اعدام می کند.

او ماجرا را از ابتدا اینگونه تعریف می کند: «ماه ژوئن بود که دستور رسید، تیپ ما از شهر کوت به سمت شهر القائم، در استان الانبار حرکت کند و در پایگاه نظامی حصیبه این شهر برای پشتیبانی لجستیکی و نظامی از یگان 28 لشکر هفتم ارتش عراق که در معرض حملات شدید داعش قرار داشت، مستقر شود».

این رزمنده الحشد الشعبی می افزاید: «در پایگاه مورد نظر مستقر شدیم و چون داعش از این موضوع اطلاع پیدا کرده بود، خیلی زود حملاتش را علیه پایگاه نظامی حصیبه که در آن مستقر شده بودیم، با هدف تصرف آن، آغاز کرد. حملات بسیار شدید بود و بچه ها فشار زیادی را تحمل می کردند .. اما داعش دست بردار نبود و هر روز بر شدت حملات و فشارها می افزود .. بالاخره از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد .. حملات آنقدر شدت پیدا کرده بود و فشارها آنقدر افزایش یافته بود که موجب از هم پاشیدن شیرازه یگان امان شد .. بعضی از بچه ها در درگیری ها کشته شده بودند و بعضی هم فرار کرده بودند .. اما من و چند نفر از دوستانم که فرار و عقب نشینی را قبول نکرده بودیم، چند روز دیگر در پایگاه باقی ماندیم».

محمد سلمان داستان خود را اینگونه ادامه می دهد: «هر روز که می گذشت، شرایط سخت تر و غیر قابل تحمل تر می شد .. چند روز گذشت، شرایط به حدی سخت شده بود که دیگر جای ماندن و ایستادن نبود .. به همین دلیل با دوستانم تصمیم گرفتیم، از پایگاه عقب نشینی کنیم .. درحالی که از زمین و آسمان بر سر ما آتش می بارید، سوار تنها ماشین پیک آپی شدیم که در پایگاه باقی مانده بود و منطقه را ترک کردیم، اما در میان راه چون از ساکنان بومی و محلی نبودیم، به منطقه آشنایی نداشتیم و همین موجب شد، از جاده اصلی دور شده، راه را گم کنیم».

 وی می افزاید: «هنوز به خودمان نیامده بودیم و در حال بررسی وضعیت خودمان و گشتن به دنبال کسی که بتواند، با ما کمک کند و جاده اصلی را نشان دهد، بودیم که از سوی یک ماشین پیک آپ که با سرعت به دنبال ما بود، تحت تعقیب قرار گرفتیم».

محمد سلمان روایت می کند: «وقتی پیک آپ به ما نزدیک شد، از پرچم سیاهی که روی آن در اهتزار بود، متوجه شدیم، وابسته به داعش است، به خصوص اینکه چند دقیقه بعد به سرعت چند ماشین پیک آپ دیگر نیز به آن ملحق شده و عملا توسط داعش محاصره شدیم».

وی می افزاید: «از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد، توسط عناصر داعش اسیر شدیم .. آنها ما را به پاسگاه پلیس منطقه العبیدی بردند که به دست این گروه سقوط کرده بود .. همان ابتدا جیب های امان را خالی کرده و هرچه با خود داشتیم را گرفتند .. بعد یکی از آنها با شخصی تماس گرفت که او را امیر خطاب می کرد .. به او گفت که سربازان رافضی که می خواستی را فراهم کردیم، فردا آنها را سر ببُر و به بهشت برو».

محمد سلمان ادامه می دهد: «ما را در بازداشتگاه العبیدی حبس کردند و برای ایجاد ترس و وحشت در دل هایمان، هر چند دقیقه یکی از داعشی ها می آمد و نزدیک شدن زمان اعدام را به ما خبر می داد .. شب شده بود، دو رکعت نماز خواندم و به خدا متوسل شدم و از حضرت فاطمه زهرا طلب شفاعت و برای نجات درخواست کمک و یاری کردم .. اولین ساعات صبح روز بعد بود که همه ما را با خودرو پیک آپ به منطقه ای که آن امیر داعشی دستورش را داده بود و آن را جزیره می نامید، منتقل کردند .. در مسیر ما را از مناطق مسکونی و غیر نظامی عبور دادند، در حالی که مردم به ما نگاه می کردند و عناصر داعش با پخش کردن شیرینی میان آنها، اسارت ما را جشن گرفته بودند».

این سرباز عراقی روایت می کند: «مقصد منطقه الرمانه شهر القائم بود که قرار بود، در آنجا توسط دادگاه شرعی داعش محاکمه شویم .. همان طور که برای همه چون روز روشن بود، دادگاه داعش حکم تیر برای همه صادر کرد .. ما را به بیابان های اطراف شهر در نزدیکی مرزهای عراق و سوریه بردند، جایی که پر از تپه و گودال و حفره بود .. محلی را در نزدیکی یکی از آن گودال ها که از بقیه عمیق تر و بزرگ تر بود، انتخاب کرده، در حالی که دست هایمان را محکم بسته بودند، دستور دادند، بر لبه آن زانو بزنیم .. قبل از اعدام ما را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و مستمر می پرسیدند، آیا از مرگ می ترسید؟ .. دیدم که چگونه دو تیر به سر دوستم حسنین شلیک کردند و پیکر او به عمق گودال سقوط کرد ..  پس از آن نوبت انور بود، تیر به سرش شلیک کردند، در حالی که خون از سرش جاری بود با صورت به عمق گودال افتاد .. نوبت به من رسید، اشهدم را خواندم .. سردی هفت تیر را پشت سرم احساس کردم و از هوش رفتم، دیگر متوجه چیزی نشدم».

محمد سلمان تعریف می کند: «دو ساعت بعد به هوش آمدم، بوی خون همه جا را گرفته بود، بدنم به شدت درد می کرد، زخم هایی را در سر و گردن و شانه هایم احساس می کردم .. نمی دانستم، آیا آن دو تیر علاوه بر سرم به شانه و گردنم نیز اصابت کرده بودند .. از هیچ چیز اطلاع نداشتم، تنها چیزی که می دانستم، آن بود که زنده هستم و دست هایم باز است .. چند دقیقه بعد به خود جرأت دادم، بلند شدم، نگاهی انداختم، اطرافم پر از جسد بود، قلبم به درد آمد، تصمیم گرفتم، هرچه زودتر از آنجا دور شوم، اما به کجا، نمی‌ دانستم .. ساعت ها راه می رفتم تا اینکه از دور آبادی به چشمم خورد، بچه های آبادی در حال بازی بودند، وقتی به آنها رسیدم، یکی از بچه ها به من هشدار داد، وارد روستا نشوم».

وی نقل می کند: «روستا در تصرف داعش بود، به همین دلیل بعد از گرفتن کمی آب برای رفع تشنگی راه روستای دیگری را پیش گرفتم، از کنار یکی از مزارع اطراف روستا می گذشتم که به کشاورزی برخورد کردم، حال مرا که دید به کمکم آمد .. گفتم که بچه ها به من گفتند که روستا تحت تصرف داعش است، سرش را به نشانه تایید تکان داد .. از من خواست، چند دقیقه ای صبر کنم تا کسی را برای کمک پیدا کند».

محمد سلمان می گوید: «آن  کشاورز گفت که او سنی است، اما هیچ وقت تو را به داعش تحویل نمی دهم، حتی اگر سر از تنم جدا کنند، با اینکه داعش اهالی تهدید کرده بود، در صورت همکاری هریک از اهالی مناطق و روستاهای تحت اشغالش با ارتش و سربازان عراقی تمام روستا را به آتش کشیده و اهالی را قتل عام خواهد کرد، این مرد روستایی سنی کمک به من را ترجیح داده بود».

او تعریف می کند که «آن روستایی شجاع مرا به خانه اش برد، زخم هایم را پانسمان کرد، لباس هایم را تعویض کرد و چند روزی تا زمانی که حالم بهتر شود، نزد خود نگه داشت .. وقتی از بهبودی حالم اطمینان حاصل کرد، با یکی از نزدیکانش در نجف تماس گرفت و از او خواست، از طریق شیوخ عشایر بصره خانواده مرا پیدا کند و چنین هم شد».

محمد سلمان می افزاید: «بعد از بازگشت نزد خانواده ام، از پای ننشستم، به سرعت به سراغ مراکز نام نویسی نیروهای الحشد الشعبی رفتم تا برای جنگیدن با داعش و آزادسازی کشورم از لوث وجود این گروه خبیث به صفوف این نیروها ملحق شوم که چنین هم شد و تاکنون در بسیاری از عملیات های الحشد الشعبی مشارکت کردم»

.

  • دوستدار شهدا
۱۹
مرداد



دلتنگم

و خیال تو

پونه ای خشک است

در دستانم

که هرچه بیش تر خُردش می کنم

عطرش بیش تر زندگی را بر می دارد..

 ریحانه خانم فرزندشهید بهرام مهرداد در کنار عکس پدر شهیدش

دختر شهید مدافعان حرم

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۹
مرداد

شهید محسن حججی 

نمی‌شناختمت؛ اما به خیالم تا آخر عمر، هر بار که این عبارت «سرت را بالا بگیر» را بشنوم؛ یاد تو بیفتم. شاید هم حالا حالاها، هیچ جا و در هیچ جمعی، روی آن را نداشته باشم که سرم را بالا بگیرم.

به گزارش مشرق، مدافع حرم محسن حججی از نجف‌آباد، که دو روز پیش در مرز سوریه با عراق به اسارت داعش در آمده بود، به شهادت رسید و آسمانی شد.

یکم؛ لنز دوربین

نمی‌شناختمت؛ اما به خیالم تا آخر عمر، هر بار که این عبارت «سرت را بالا بگیر» را بشنوم؛ یاد تو بیفتم. شاید هم حالا حالاها، هیچ جا و در هیچ جمعی، روی آن را نداشته باشم که سرم را بالا بگیرم. اصلا آن‌طور که تو در لنز دوربین نگاه می‌کردی، یعنی هنوز هم نگاه می‌کنی، دیگر نمی‌شود با هیچ دوربینی مواجه شد. حتی دوربین سلفی موبایل. بعد از تو همه سلفی‌ها سلفی حقارت خواهند بود. وقتی دارم با رفقا و بستگان می‌خندم و به دوربین نگاه می‌کنم یاد تو خواهم افتاد، یاد آن داعشی زشت منظر که پشتت ایستاده است. یاد آن چهره زیبای تو که اصلا اثری از غم یا شکست در آن نیست. خنده‌ام تلخ خواهد شد...             

دوم؛ شرمندگی ما

آهای! جناب آقای محسن حججی! صدای من را می‌شنوی؟ یعنی صدای ما به شما می‌رسد؟ می‌شود کمی هم به این پایین‌ترها توجه کنی؟ آخر تو با ما چه کردی!؟ از جان ما چه می‌خواهی؟ داشتیم زندگیمان را می‌کردیم. اصلا گفتیم، داستان سوریه و مدافعان حرم دیگر تمام شد. خدا را شکر این هم به خیر گذشت و دیگر نیازی به حضور و دفاع نیست؛ که از نبودن در آن معرکه شرمگین باشیم. شرمندگی خیلی چیز بدی است...                 

سوم؛ غریبی

روضه‌خوان‌ها چند سالی است در اوج روضه سیدالشهداء، یک عبارت را تکرار می‌کنند، که بیشتر به تکه کلام لوطی‌ها و مشتی‌های تهران قدیم می‌ماند. همان‌ها که جوانمردی و مردانگی برایشان حرف اول و آخر را می‌زد. شاید خودت شنیده باشی. حتما شنیده‌ای. حتما شنیده‌ای و از خود ارباب همین را خواسته‌ای. روضه‌خوان‌های سنگ‌دل شهر ما، در اوج حرارت روضه قتل‌گاه، خطاب به سیدالشهداء می‌گویند: غریب گیر آوردنت. از آن جملاتی که مردانگی را شعله‌ور می‌کند. از آنها که غیرت‌سوز می‌کند مرد را. از آن دست حرف‌هایی که جان آدم را در روضه به لب می‌رساند، اما صد افسوس که به در نمی‌برد...                       

چهارم؛ فرمانده فاتح

غریبی خیلی چیز بدی است. داعش هم حسابی ترسناک است. یعنی برای ما ترسناک است. چون تو که ظاهراً نترسیدی. چهره‌ات به هرچه و هرکه شبیه باشد به ترسیده‌ها نمی‌ماند. چنان مستحکم چشم دوخته‌ای به دوربین که انگار تو آنها را به اسارت گرفته‌ای. اگر دستانت بسته نبود، چهره پلشت آن داعشی بد سیرت، بیشتر به یک اسیر ترسیده و مستأصل می‌مانست تا تو که انگار فرماندهی یک سپاه فاتح در صبح نبرد را برعهده داری..                        

پنجم؛ یتیمی

می‌گویند فرزندت دو ساله است. گاهی به حس شما شهدای مدافع حرم که همسر جوان و فرزندان خردسال در خانه دارید فکر کرده‌ام. به اینکه چطور برای دفاع از حرم به این سادگی ترک خانواده می‌کنید. اما داستان تو فرق می‌کند. فرزندت٬ حالا که دو سال بیشتر ندارد و درد یتیمی را چندان درک نمی‌کند. بعد از آن هم، فکر می‌کنم تو پدری را در حق او با همین تصویر تمام کرده‌ای. برای یتیم یک شهید چه فخری از این بالاتر که قاب عکس پدر برای همیشه پر از صلابت و مردانگی است. از آن قاب عکس‌ها که با دیدنشان دل آدم گرم می‌شود...                     

ششم؛ چهره تو

نمی‌دانم در هنگام ثبت آن عکس، داعشی‌ها به تو چه گفته‌اند. شاید به تنهایی و غربتت می‌خندیدند، شاید هم به سخت‌ترین شکنجه‌ها و دردناک‌ترین نوع قتل‌ها تهدیدت می‌کردند. از همان روش‌های سبوعانه و وحشیانه که فقط از دست آنها بر می‌آید. پس تو چرا خم به ابرو نیاوردی؟ چرا اینقدر به این وحوش از خدا بی‌خبر که آماده ذبح تو می‌شوند بی‌اعتنایی؟ قبل از سفر به سوریه فیلم جنایات آنها را ندیده بودی؟ یا داعشی‌ها را نمی‌شناسی یا مرگ را و یا پاک هوش و حواست را به کسی باخته‌ای. که اگر جز این است چرا در چهره‌ات ترس نیست؟ چرا؟ می‌بینی! چهره تو در آن تصویر مرا دیوانه کرده؟ مرا و بسیاری از جوانان هم‌وطنت را. دو سه شب است که دست از سر ما بر نمی‌دارد. بیچاره‌مان کرده‌ای آقا محسن...                      

هفتم؛ روضه

محسن‌جان! زیاد وقتت را نمی‌گیرم. حالا دیگر با شهدا و اولیا هم صحبتی و کلام چون منی جز ملال برایت نیست. اما بگذار بگویم که چهره‌ات و آن چشم‌ها، مرا یاد روضه حضرت عباس انداخته است. روضه وفای برادر حسین. آنجا که روضه‌خوان‌ها می‌گویند، برایش امان‌نامه آوردند تا دست از برادر بردارد و او با ناراحتی آن را پس زد. نمی‌دانم خودت در آن لحظات آخر یاد کدام روضه افتاده‌ای. حتما در آن لحظات غریبی، در حلقه پر سر و صدای وحوش داعشی، وجودت آنقدر شبیه اربابت در لحظات واپسین قتل‌گاه شده است که روضه دیگری جز آن، در یادت نقش نبسته باشد. روضه همان لحظاتی که اربابت زیر لب زمزمه می‌کرد: الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک

منبع: کانال روزگارنو/ عبدالمطهر محمد خانی

  • دوستدار شهدا
۱۹
مرداد


‍ امروز سالروز پرواز آسمانی وروز دیدار تو با اربابت حسین علیه السلام است وحقا که این روز را باید به تو تبریک گفت که به کمال نهایی ات رسیدی....

اما امروز برای ما سالروز تلخ ترین اتفاق زندگیمان یعنی از دست دادن تو وبریده شدنت از تعلقات دنیویست. واقعا خداوند سخت ترین امتحان ممکن را برای ما بازماندگانت در نظر گرفته و خدارا شاکریم که توانستیم از این آزمون سخت و کمر شکن سربلند بیرون آییم..

مطمئنم که با دعای خیرتو وتوسلت به زینب کبری بوده که اینگونه صبورانه سوختیم ولی دم برنیاوردیم چون از آرزویت که شهادت بود آگاه بودیم و بارها مارا برای این روزها آماده کرده بودی و همواره اینگونه است که عاشق برای معشوقش بهترینها را می پسندد وشهادت برای تو بهترین وباارزشترین آرزو بود...

بازهم به رسم عاشقی میگویم  

حسین جان شهادتت مبارک

شهید حسین دارابی

کانال شهید مدافع حرم حسین دارابی :                

 @shahiddarabi

  • دوستدار شهدا
۱۸
مرداد

دلنوشته اى تقدیم به شهید مدافع حرم محسن حججى؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

برادر شهیدم؛

چه زیبا ثابت کردی، تربیت یافتگان مکتب عاشورایی حسین ابن علی [علیه السلام] تا زمانی که سلاح در دست دارند، کسی جرأت رویارویی با غرش شمشیر حیدریشان را ندارد و آنگاه که، چون شیر قوی پنجه‌اى از قضا در دام گرفتار آیند و روبه صفتان قصد تعرضشان را کنند، در اسارت هم تاب به زانو در آوردن شیطان را دارند. جایى که، فرسنگ‌ها دور از وطن نیز دشمن در بند آزادگی طلایه‌داران سپاه خمینی کبیر [ره] است ...

و چه زیبا در میان غبار معرکه نبرد، دود خیمه‌هاى نیم‌سوخته مولایمان حسین ابن على [علیه السلام] را در آتش فتنه تکفیریان زمان بر پیکره مظلومیت تاریخ فهم کردى و در لابلای نفیر گلوله‌ها طنین قدم‌های حیدری و خروش رعدگونه زینب کبرى [سلام الله علیها] را شنیدى ...

آن سان که، عاشقانه به قافله عاشورایى امام عشق اقتدا کردى و خود مصداق "ما رأیت الّا جمیلا" شدى. آنجا که، نوادگان شمر و حرمله، تابِ نگاه باصلابت حیدرى‌ات را نیافتند و دشنه از نیام عقده عقیده بر پیکرت کشیدند ...

سر داده‌ای که باز نبینی، به روی نِی

رفته‌ست پیش چشم تو قرآن دیگری

می‌شد هزار بار فدای مسیرِ دوست

در پیکر تو بود اگر جان دیگری

"طوبىٰ لک الشهاده"

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۱۸
مرداد

 

این بار قلم می زنم برای یک مدافع حرم 

پشت سرت دود بود و آتش و خون خیمه هم بود مثل صحرای کربلا این بار بیابان های التنف هم شاهد رشادت های فرزندان زهرا سلام الله علیها بود 

از همان دیروز که عکست را دیدم می شد فهمید که آن بی صفتان تحمل و تاب این غرش و برق در نگاهت و اقتدار و خشم پیدا و پنهان در چشمانت را ندارند و نتوانستند حتی ۴۸ ساعت تو را در اسارت نگه دارند و مثل اربابت حسین علیه السلام و فدیناه بذبح عظیم 

شهید محسن حججی از جهادگران فعال در عرصه مجموعه فعالیت های موسسه شهید کاظمی بود و با پروازش داغی بر دل های آتش گرفته گذاشت تا آیا بشود بلبلی دیگر در وصف یارانت نغمه شیرین شهادت بسراید ؟ آقا محسن هم به جمع دوستان شهیدم پیوست رفقا آمارتان زیاد شده حتی نزدیک یک خشاب رفقا گاهی نگاهی

 پ.ن: برای خانواده و فرزند دو ساله اش دعا یادمون نره 

م. عاکف

کانال جاماندگان قافله شهدا 

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۷
مرداد


قصه ی غصه ی یعقوب

از این بود که کاش...!

باد ها عطر که دادند..

 خبر هم بدهند...

رزمنده ی اسیر

محسن حججی به دست تکفیری هاست.

برای آزادی این اسیر اسلام دعا بفرمایین

کانال رسمی شهیدمصطفی صفری تبار

@shahid_mostafa_safaritabar

  • دوستدار شهدا