شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۳
مرداد

گزارش تصویری مراسم سالگردمدافع حرم آل ا...شهیدوالامقام سرگردپاسدار 

مهدی عزیزی درشب میلاد سلطان طوس آقا علی بن موسی الرضا ع در گلزار شهدای بهشت زهرا س تهران

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۲
مرداد


بسم رب الشهداء

سال هفتاد و هشت مثل چنین شبی در صحن سقاخانه فامیل من و آقا مرتضی جمع شدیم. همه آمده بودند و آقا مرتضی دیر کرده بود، چون مى خواستند ماشین را جایی مناسب پارک کنند.

یکی از روی شوخی می گفت داماد پشیمان شده.

خلاصه بعد از مدتی آقا مرتضی با گونه های قرمز رسید، به خاطر اینکه کلی راه را دویده بود پیشانیش عرق کرده بود.

رفتیم داخل حرم و خطبه عقد ما خونده شد و در راه برگشت اونقدر هر دو حیا داشتیم که در تمام راه یک کلمه با هم صحبت نکردیم و من خودم را به درب ماشین چسبانده بودم.

همیشه قرارمون برای برگشت از زیارت آقا، کنار ستون جلوی رواق امام خمینی (ره) بود و امروز عکس او بر روی یکی از ستونهای این صحن جاى دارد.

سلام نور چشمم سلام بر عزیزم 

نمیدونم الان کجایی و چه میکنی. همیشه مثل چنین شبی جشن می گرفتیم و برای هم کادو می خریدیم.

حتماً گل مریم هم میگرفتى. امسال اولین سالیست که آقا مرتضی را شب سالگرد عقدمون ندارم.

امروز صبح که آمدم حرم عکس تو را بر روی یکی از ستونهای صحن جامع رضوی دیدم. 

امشب به یاد همیشه که کنار هم می نشستیم و از یک کتاب زیارت نامه میخوندیم کنار ستونی که عکست را گذاشتند زیارت نامه میخونم به جای تمام مخلوقات خداوند و ثوابش را هدیه میکنم به نور چشمم

این ثواب هدیه امسال من برای سالگرد عقدمون انشاءالله نزد امام رئوف (علیه السلام) من را یاد کنى

خوشا به سعادتت شهادت گوارایت 

مرا فراموش نکنی

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۱۲
مرداد

اولین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم عبدالرئوف پناهى

@labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۱۲
مرداد

شهید مدافع وطن

استواردوم  محمدحسین رئیسی

که مورخه ۹۶/۰۵/۱۱ در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۲
مرداد

حضور خادمان حرم امام رضا(ع)

درگلزار شهدای نبطیه لبنان

مزار شهید احمد مشلب

السلام علیک یا غریب طوس

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۲
مرداد

 باز هم میلادی دیگر بدون محمدم

این روزهای بدون تو چه بسیار سخت

می گذرد ..

اما این میلاد با تمامی اش فرق میکند

فرقش در این است که درست در

همین روز زیبا دستان من در

دستانت قرار گرفت

چه زود چهارمین سالگرد ازدواجمان

رسید ..

یادش بخیر چه لحظه های شیرینی

داشتیم در کنار هم در صحن های زیبایش

و حال چیزی جز عکس هایت برایم

نمانده و من سخت دلتنگ

بودنت هستم ..

  • دوستدار شهدا
۱۱
مرداد


سالگرد شهادت شهید مدافع حرم سید مصطفى حسینى

زمان: پنج شنبه، ١٢ مرداد، بعد از نماز مغرب و عشاء

مکان: قـــــم، آستان مقدس امامزاده ابراهیم [علیه السلام]



یک سال گذشـــــت

اولین سالروز شهادت

شهید مدافع حـــرم

شهید رضا سلطانی

را گرامی میدارییم

 تاریخ شهادت:1395/5/9

محل شهادت: منطقه عملیاتی تدمر

 فاطمیــــون

@Haram69


  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد


روایت از مردی که خستگی را خسته کرده بود

کتاب خداحافظ سالار

گلعلی بابایی،به بهانه‌ در پیش بودن مراسم رونمایی از کتاب خاطرات همسر شهید حاج حسین همدانی یادداشتی بر این کتاب نوشت. وی این کتاب را درباره مردی می‌داند که خستگی را خسته کرده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق : گلعلی بابایی، نویسنده و پژوهشگر حوزه دفاع مقدس در مطلبی نوشت: «... حسین خیلی­ جا افتاده‌تر از سنش بود. اگرچه 9 سال از من بزرگ‌تر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف­های آقا و مامانم یا زمزمه‌های مهربانانۀ عمه از دیرباز یا... نمی‌دانم. هرچه بود، فکر می‌کردم مرد آینده‌ی زندگی من حسین ­است. امّا نمی‌دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی­ که داشت، نه حرفی می­زد و نه عکس‌العملی نشان می­داد. سرش را پایین می­انداخت و سرخ می‌شد و همین سرخ شدن، مهرش را به دلم بیشتر می‌کرد.

... عمه خجالت می­کشید که بگوید برای خواستگاری آمده‌ام. با ‌اینکه سال‌ها ورد زبانش، عروس‌خانم بود. امّا به حرمت دایی­ام، خیلی نجیبانه با ‌مادرم برخورد می­کرد. حرف که می‌زد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقة گران‌قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف می­زد که گویی مادرم او را نمی­شناسد. می­گفت: «حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار می‌کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست.» مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذایقة من، خیلی خوش نیامد. عمه اوصاف حسین را با ‌آب‌وتاب همچنان می‌شمرد و مادرم فقط گوش می‌کرد: «از قدیم گفتن، حلال‌زاده به داییش می‌ره. حسین مثل دامُلا، دست‌ودل بازه، مهربونه، خونواده‌ دوسته.»

... خانة مشت‌قنبر ساده و یک‌طبقه بود. دو تا اتاق برای خانوادة مشت‌قنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه می­نشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانة کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشت و نه حمام، سر حوض با آب سرد، لباس‌ها و ظرف‌ها را می‌شستیم. سخت، امّا شیرین بود.

... حسین قبل از رفتن برای شکستن محاصرة سنندج، کتابی را خواند که دربارۀ ماجرای یکی از صحابی سیدالشهداء در روز عاشورا به نام وهب بود. عجیب تحت تأثیر این کتاب قرار گرفت و از من ­خواست کتاب را بخوانم و اگر فرزندمان پسر بود اسم او را وهب بگذاریم.

... پس از 40 روز حسین با ‌مو و ریش بلند و لباس‌های خاکی آمد و تا رسید مرا به بیمارستان برد. دکتر به او گفته بود که «متأسفانه کمی دیر شده، یا مادر فوت می‌کنه یا بچه.»

وقتی دیدم حسین دور از چشم من با ‌خواهرم ایران، پچ‌پچ می‌کند و در گوشی حرف می‌زند، مضطرب شدم هرچقدر پرسیدم جوابی ندادند. و از آنجا به بیمارستان بوعلی رفتیم. پیش یک خانم دکتر ­متخصص. بیمارستان از حسین هزینة زیادی گرفت. وهب سالم به دنیا آمد و به خانه برگشتیم.

... روزها از پی هم می­گذشت و خبری از حسین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می‌شد؛ اخبار و تصاویر عملیات برای آزادسازی خرمشهر.

پس از دو هفته، آمبولانسی با ‌چراغ قرمز گردون، دم در خانه‌ ایستاد. ریختم. قلبم به کوبش افتاد. رانندة آمبولانس، دوست حسین، حاج‌آقا مختاران بود. سراسیمه جلو رفتم چشمانم حسین را می­جست. دیدمش. روی برانکارد دراز کشیده بود و دست تکان می­داد، کمی آرام شدم.

... شهادت شهبازی داغی سنگین بر دل حسین بود. این را در لابه­لای، نامه­ای که برایم نوشت، فهمیدم. نوشته بود: «محمود شهبازی رفت. دنیا براش کوچیک بود، خیلی کوچیک!» و در انتهای نامه احوال وهب و بچة توراهی­ام را پرسیده بود.

... وقتی به خانه آمد. به گلایه گفتم: «همسایه زنگ می‌زنه تبریک می‌گه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون می‌کنی؟»

لبخندی زد که نمی‌دانم بگویم تلخ بود یا شیرین چرا که با ‌همة تلخی‌ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره‌اش آن‌قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری‌ها و کلافگی‌هایم را فراموش کنم، و بعد خیلی پدرانه گفت: «پروانه! محمود شهبازی رو یادت می‌آد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش، ازش پرسیده بود، تو توی همدان چیکاره‌ای؟ گفته بود باغبونی می‌کنم، گل می‌کارم، چمنا رو آب می‌دم! البته دروغ هم نگفته بود.

... محرّم همدان، من و حسین را به عالم کودکی‌هایمان در کوچة برج می‌برد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه‌زنی می‌رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده‌حسین. حالا اما همه‌مان به حسینیة ثارالله سپاه می‌رفتیم که حسین، سال 60 سنگ‌بنایش را گذاشته بود و خیمة اشک‌ها و عزاداری‌های من و بچه‌هایم شده بود. باردار بودم و می‌دانستم این عزاداری‌ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می‌شدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و می‌گفت: «مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور می‌شه.»

... جسم حسین میان ما بود امّا گویی روحش را میانِ محرومین سیاه آفریقا جا گذاشته است. پرسیدم: «حسین‌جان، چی شده، چی توی خواب دیدی؟»

گفت: «خیلی سخت بود.»

پرسیدم: «مگه کجا بودی؟»

با صدایی که هنوز صاف‌وروان نبود گفت: «پل صراط.»

و بریده‌بریده خوابش را گفت: «روز قیامت شده بود. باید از پلی باریک عبور می‌کردم. من این‌طرف پل صراط بودم. اون‌طرف پل غبارآلود بود و خوب دیده نمی‌شد جرئت رفتن نداشتم. پاهام به زمین چسبیده بود. به خدا التماس کردم. تمام اعمالم یک‌آن جلوی چشمم آمد. گریه‌ام گرفت. که یه‌دفعه از اون‌طرف، غبارها کم شدند و چند نفر آمدند لب پل. غبارها که کنار رفتند، دوستان شهیدم رو دیدم؛ احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت. جلوتر از بقیه بودند و اشاره می‌کردند که نترس بیا. راه افتادم به طرف احمد، محمود و همت. وقتی رسیدم با هم برای سیدالشهدا عزاداری کردیم و سینه زدیم که بیدار شدم.»

خواب حسین، کار خودش را کرد. به فرمانده کل سپاه- آقا رحیم- پیغام داد که مسئولیت لشکر 27 محمد رسول الله را می‌پذیرم.

... قرار شد یک گروه از فامیل‌ها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم.

حسین گفت: «سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت یه امامزاده می‌ریم، اول نیت می‌کنیم، بعد اذن دخول می‌گیریم و زیارتنامه و نماز می‌خونیم. حالا می‌خوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم.»

با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سرقرار دوکوهه در شب عید برسیم.

... احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان ‌که: «از اونجا بیایید کنار، مگه اومدید سینما؟!»

سارا خندید و­ زهرا با ‌کمی شیطنت گفت: «مامان شما تو جنگ صحنة درگیری زیاد دیدید، خب اجازه بدید مام ببینیم.»

دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم، چشمم توی چشمشان افتاد، باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم امّا چاره‌ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم، چرا که اگر رهایشان می‌کردم تا کانون درگیری‌ها جلو می‌رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: «بچه‌ها ما برای دیدن این صحنه‌ها اینجا نیومدیم! اومدیم پیش بابا که... .»

انفجاری نزدیک جمله‌ام را ناتمام گذاشت و کل شیشه‌های خانه در یک لحظه، ریز ریز شد. یاد بمباران پادگانِ ابوذرِ سرپل‌ذهاب در زمستان سال 1363 افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقة بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد، فکری دوید توی ذهنم که نکند با ‌انفجار بعدی، همان بلا بر سر دخترانم بیاید، ناگهان رو به دخترها گفتم: «پاشید، بریم طبقة پایین!»

... چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال، طعمِ باران را نچشیده باشد، قاچ و ترک خورده شده. نمی‌توانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمی‌توانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماس‌های مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر می‌کردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می‌شود و آن وقت با ‌گریه من قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.

... گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی‌دانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا.

وهب خبر داد که مسئولین در همدان،یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه‌جا در متن مردم بود.پس مزارش هم باید ساده می‌شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست، برایش گنبد و بارگاه بسازید.

برای محل تدفین با بچه‌ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه‌ای گفت: «با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید.»

این‌ها فرازهایی بودند از «خداحافظ سالار»؛ کتاب خاطرات سرکار خانم پروانه‌ چراغ‌نوروزی همسر صبور فرمانده شهید جبهه‌ی مقاومت حاج‌حسین همدانی که به قلم شیوای نویسنده‌ی چیره‌دست جناب آقای حمید حسام نگاشته شده است.

کتابی سرشار از احساس، هیجان، تکلیف،‌ تعهد و هرآنچه که لازم است تا یک زن مسلمان و انقلابی آن‌ها را داشته باشد.

ناگفته‌هایی از نزدیک به چهل سال همراهی با مردی که به واقع خستگی را خسته کرده بود و آسایش را بر خود حرام، واقعاً خواندنی است و نیوشیدنی.

 نوید شاهد



  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد

شهید علی جعفری به روایت اشک‌ها و لبخندهای تنها دخترش:

شهید علی جعفری

«شب آخر و در حرف‌های آخری که با هم داشتیم از من خواست تحت هر شرایطی حجابم را رعایت کنم و مطمئن باشم تنها موضوعی که می‌تواند بابا را سربلند کند، حجاب تنها دخترش است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «ده متری سلمان»! بازهم یکی دیگر از خیابان‌های محله زینبیه اصفهان حجله شهیدی از لشکر فاطمیون را بر قامت خود به نظاره نشسته است. همین که نام شهید «علی جعفری» را می‌بری از مردم رهگذر تا مغازه‌دارهای آن خیابان، با انگشت راه رسیدن به خانه‌اش را نشانت می‌دهند. او حالا آن‌قدر بزرگ شده که با کوچک‌ترین نشانه‌ هم، می‌شود پیدایش کرد. نشانه‌هایی که یکی یکی جلوی چشمانت ردیف می‌شوند تا تو را کم کم روبه‌روی خانه‌ فرمانده برسانند. ده روز مانده به عید نوروزِ امسال به این خانه کوچ کرده‌اند؛ اما ردپای علی به خوبی بر تن کوچه پس کوچه‌های آنجا مانده است، بوی عطرش اما بیشتر!

آهسته آهسته رد عکس‌ها و بنرهای روی دیوارها تو را به اعلامیه‌ای می‌رساند که روی دیوار خانه اجاره‌ای شهید نقش بسته، جایی سایه به سایه زنگی که صدایی از آن بلند نمی‌شود، انگار رفتن علی، راه گلوی او را هم بسته است. تصمیم می‌گیری در بزنی ولی دستت به در نرسیده، بچه‌های شهید یکی یکی به استقبالت می‌آیند؛ شاید ساعت‌هاست منتظر آمدن کسی هستند! خانه‌شان آن‌قدر کوچک است که حیاط و ساختمان آن، تو در توی هم نشسته‌ و یک راهروی ورودی و دو اتاق تو در تو؛ کل خانه یک شهید است. خبری از بابا نیست؛ اما عکسش این طرف و آن طرف خانه را پر کرده و سفره‌ای که سبزی دل‌انگیزی دارد، به نیت شادی روح او در گوشه‌ای از اتاق پهن شده است. می‌گویند عاطفه دختر شهید از صفر تا صد این سفره را آماده کرده است.

او این روزها رسم دختری را برای بابایش به خوبی به جا آورده؛ پدری که چهاردهم تیرماه به دست نیروهای تکفیری وهابی در تدمر سوریه به شهادت رسیده است. عاطفه‌ بیست ساله غم سنگینی بر چهره دارد و دلتنگی بابا عجیب بر کلامش غلبه کرده است. او که فرزند ارشد شهید و خود مادرِ رقیه یازده ماهه است، هنوز در بهت دیدن تصاویری است که از پدرش در شبکه‌های اجتماعی منتشر شدند، تصاویری که زیر آن حک شده بود: «علی جعفری؛ فرمانده گردان فاطمیون در سوریه به شهادت رسید.» او خبر شهادت بابا را از شبکه‌های اجتماعی متوجه می‌شود؛ اما قبول آن برایش بسیار سخت بوده است!  می‌گوید: «وقتی عکس‌های بابا را دیدم که خبر از شهادتش می‌داد، شوکه شده بودم. اصلا این موضوع برایم باور شدنی نبود. سعی می‌کردم به خودم تلقین کنم که همه این حرف و حدیث‌ها یک دروغ محض است؛ اما هرچه زمان جلوتر می‌رفت، انگار قصه به واقعیت نزدیک‌تر می‌شد.»

با تایید شدن خبر شهادت بابا، حالا این عاطفه است که  عکس پدرش را در شبکه‌های اجتماعی منتشر کرده و از دیگران هم می‌خواهد این کار را برایش بکنند. «لطفا عکس پدرم را منتشر کنید تا همه بدانند او شهید شده و شهادتش را تبریک بگویند.» این پیامی است که او با عکس پدرش در گروه‌های مختلف ارسال کرده است. او حالا از خوابی می‌گوید که دلش را بر شهادت بابا قرص کرد، خوابی که همان شبِ منتشر شدن خبر شهادتش می‌بیند. «خواب بابا را دیدم که آمده بود و می‌گفت عاطفه بیا با هم برویم شهدا را نگاه کنیم. من هم جزو  آنها هستم. تو از این به بعد باید به پدرت افتخار کنی و راه مرا با حجابت ادامه بدهی.»

عاطفه با دیدن این خواب هم در مورد شهادت بابا به یقین می‌رسد و هم از تکلیف سنگینی که پدر بر دوش او گذاشته، باخبر می‌شود! او حالا با حفظ چادرش می‌خواهد راه بابا را ادامه دهد، وقتی این‌طور می‌گوید: «درست است نمی‌توانم به جبهه بروم، بجنگم و انتقام پدرم را بگیرم؛ ولی از پشت جبهه و با حجابی که دارم با دشمن‌ها و کسانی که باعث ریخته شدن خون او شدند، خواهم جنگید.»از عاطفه می‌پرسم که چه شد پدرش عزم رفتن به سوریه کرد و او در جواب من می‌گوید: «یکسال پیش بابا خیلی از مشکلات زندگی خسته و ناامید شده بود. تا اینکه به مراسم یک شهید مدافع حرم فاطمیون رفت و بعد از آن بود که زمزمه‌های رفتنش به سوریه شنیده شد. یکبار گفتم بابا سوریه چه خبر است که مدام از رفتن به آنجا می‌گویی؟ گفت جنگ است. گفتم خب سوریه جنگ است، چه ربطی به ایران دارد؟ گفت: داعش بیرحم‌تر از این حرف‌هاست؛ اگر پایش به اینجا برسد، به ناموس ما هم رحم نمی‌کند. گریه کردم و گفتم نه بابا! نرو؛ بمان همین‌جا کنار بچه‌هایت. گفت نترس از آنجا هم حواسم به شما هست حتی اگر شهید شوم...»

او بغضش را می‌بلعد و به قطرات اشکش اجازه نمی‌دهد جاری شوند. انگار دو دستی جلوی سرازیر شدن آنها را گرفته باشد. عاطفه معتقد است از رفتن و آمدن‌های یکساله‌ بابایش به سوریه تنها چیزی که عجیب عذابش می‌داده و طاقت شنیدن آن را نداشته است، همین کلمه «شهادت» بوده که گاه‌گاهی از دهان بابا بیرون می‌آمده است! هرچند بابا همیشه به او اطمینان قلبی می‌داده و با خنده می‌گفته: «دخترم نترس؛ بادمجان بم آفت ندارد!» او می‌گوید: «بابا همیشه می‌گفت رفتن در این راه برای من افتخار است، چه شهید بشوم، چه شهید نشوم! او می‌خواست آینده خانواده‌اش را تامین کند حتی با شهادتش.» و امروز آینده‌ای که بابا با شهادتش نصیب آنها کرده، آن‌قدر روشن است که عاطفه لب باز کرده و می‌گوید: «از پدرم ممنونم که باعث سربلندی خانواده‌اش شد. او افتخار دخترشهیدی را برایم گذاشت؛ دختری که پدرش در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسیده است.»

عاطفه حالا با دستش به سفره‌ای اشاره می‌کند که بعد از شهادت پدر در گوشه‌ای از خانه‌شان پهن کرده و معتقد است برایش خوش یمن و پرخیر و برکت بوده است. سفره‌‌ای که با چند سبد حصیری و وسایلی مربوط به پدرش تزئین شده و سبزی آن از هر رنگ دیگری بیشتر و چشم‌نوازتر است. «این سفره را به نیت پدرم و برای شادی روح او پهن کرده‌ام. خواستم یادبودی از او در خانه باشد تا خوشحالش کند که خداروشکر خوشحال هم شد.» عاطفه خوشحالی پدر را زمانی متوجه می‌شود که صدایی از او در گوشش می‌پیچد. صدایی که می‌گفت: «بابا من با داشتن تو انگار ده تا دختر دارم.» و حالا این صداست که سال‌های سال در گوش او خواهد ماند تا قوت قلب بیشتری برای ادامه مسیرش در زندگی باشد.

عاطفه دردانه بابا بوده؛ این را خودش می‌گوید و تاکید می‌کند: «دردونه‌ و یکی‌یکدونه بابا.» او ادامه می‌دهد: «بچه‌تر که بودم، خیلی بابایی بودم و وابستگی زیادی به پدرم داشتم، آن‌قدر که موقع خواب باید حتما سرم را روی دست راست بابا می‌گذاشتم. حتی هرجا که می‌رفت باید دنبالش می‌رفتم تا مبادا لحظه‌ای از او دور باشم.» عاطفه البته این علاقه و وابستگی را کاملا دوطرفه می‌داند و معتقد است همان قدر که او بابا را دوست داشته و دور و برش بوده، شاید صدبرابرش این دوست داشتن و محبت از طرف پدر نسبت به او بوده است. وابستگی عاطفه به پدرش به حدی بوده که می‌گوید: «روزی نبود که صدایش را نشوم. حتی زمانی که سوریه بود حتما به صورت صوتی و  از طریق تلگرام با هم صحبت و پیام ردوبدل می‌کردیم.» و حالا این روزها از پدر و پیام‌ها و حتی صدایش این دور و برها خبری نیست؛ اما عاطفه چندین و چند فایل صوتی از بابا دارد که هر شب به آنها گوش می‌کند تا شاید کمی از دلتنگی‌هایش بکاهد.

عاطفه می‌گوید: «هرشب موقع خواب صدای بابا را گوش می‌کنم و با او حرف می‌زنم. حتی پیام صوتی برایش می‌فرستم ولی دریغ از یک جواب!» او با گفتن اینکه هر لحظه چشمم به گوشی است تا شاید جواب پیام‌هایش داده شود،  عنوان می‌کند تنها دلیل حضورش در شبکه‌های اجتماعی ارتباط با بابا بوده و حالا که نیست دلش نمی‌خواهد اینجا بماند.عاطفه اما یک حسرت بزرگ دیگر دارد و آن بی‌جواب گذاشتن آخرین پیام صوتی پدرش است. «چند ساعت مانده به رفتنش به عملیات و شهادتش برایم پیام صوتی فرستاده بود که «دختر گلم کجایی؟» صدایش را شنیدم ولی متاسفانه دستم بند بود و نتوانستم همان لحظه جوابش را بدهم. حسرتی که به دلم مانده این است که کاش همان موقع کارم را رها کرده و مثل همیشه جواب بابا را داده بودم.»

عاطفه از دل بزرگ و مهربان بابا نسبت به دیگران هم غافل نمی‌شود؛ از دلِ‌رحمی که برای همه داشته و از اینکه بیشتر به فکر اطرافیان بوده تا خودش. عاطفه البته تاکید می‌کند پدرش با وجود داشتن قلب رئوف و بزرگ ولی به موقعش هم جدی می‌شد؛ آن‌قدر که همه از او حساب می‌بردند. او می‌گوید: «به عقیده من این دو خصیصه در کنار هم بود که پدرم را فرمانده گردان فاطمیون کرد.» عاطفه حالا آخرین روزهای حضور بابا در خانه را این‌طور روایت می‌کند؛ روزهایی که حلاوت و شیرینی و البته غم‌ خاصی برایش داشته است: «دفعه آخری که بابا از سوریه آمد، خیلی به دلم نشست، هرچند برای برگشت عجله زیادی داشت و برای رفتن پرپر می‌زد. خودش به من زنگ زد و از آمدنش خبردارم کرد. خواست که به خانه‌شان بروم. من هم تمام این ده روز خانه‌ بابا و کنار او بودم. او زیاد سوریه می‌رفت و می‌آمد ولی نمی‌دانم چرا این بار، آمدن و رفتنش با همه دفعات قبل، فرق داشت. جور خاصی نورانی شده بود. او با اینکه تنها ده روز پیش ما بود، این بار موقع رفتن از کوچک و بزرگ، پیر و جوان، دوست و آشنا، فامیل و همسایه برای رفتنش حلالیت گرفت.»

بابا حتی این بار بیشتر از همیشه به عاطفه ابراز محبت می‌کند و از او هم حلالیت می‌طلبد. «بابا را به خاطر اینکه نتوانست آینده‌ای برای تو و برادرهایت بسازد و در حقتان، کوتاهی‌های زیادی کرد، ببخش...!» و چقدر شنیدن این حرف از زبان یک پدر سخت است. عاطفه در ادامه می‌گوید: «بابا این دفعه حتی بیشتر اوقات با لباس‌های نظامی‌اش بود؛ آن‌قدر که یکی از رفقایش به او گفته بود علی تو خسته نمی‌شوی بیست و چهار ساعته این لباس‌ها تنت است؟» و حالا عاطفه شک ندارد که پدرش آن روزها خبر از شهادتش داشته که اینگونه بی‌تاب رفتن و رسیدن به سوریه بوده است. هرچند نوید شهادت پدر همان روزها در خواب به عاطفه داده می‌شود! آخرین خواسته بابا از عاطفه حفظ حجاب است. او از دخترش می‌خواهد اگر شهید شد راهش را با رعایت حجاب ادامه دهد.

عاطفه می‌گوید: «شب آخر و در حرف‌های آخری که با هم داشتیم از من خواست تحت هر شرایطی حجابم را رعایت کنم و مطمئن باشم تنها موضوعی که می‌تواند بابا را سربلند کند، حجاب تنها دخترش است. او البته احترام به مادر و مراقبت از برادرانم را نیز به من یادآورشد و گفت یادم باشد دلیل این سفارشات به خاطر اعتمادی است که به من دارد.» عاطفه حالا به پدرش قول می‌دهد که مراقب حجابش باشد و هوای مادر و برادرانش را هم داشته باشد. او البته می‌گوید در این مسیر بیشتر از هر چیز دیگری به دعای پدرم نیاز دارم. اما زیباترین تصویر پدر بعد از شهادت برای عاطفه لحظه خاکسپاری اوست. آنجا که صورتش را در حالی که خنده زیبایی بر لب داشت، دید و با او برای همیشه وداع کرد...  . 

/ اصفهان زیبا

  • دوستدار شهدا
۱۰
مرداد

هو الشهید"

مربی و مستشار نظامی بود! همیشه در کارش آدم پرتلاشی بود. با دل کار می‌کرد و هیچوقت در کار کم نمی‌گذاشت. در مدت همکاری با او، همیشه قوت قلبی برای من بود. به ما دلگرمی و امید می‌داد تا کار را تا آخر انجام دهیم. در همه زمینه‌ها فعال بود. در کارهای فرهنگی به شدت تلاش و در راه اعتلای انقلاب کار می‌کرد. این روحیه بسیجی را به تمام معنا در خود پرورش داده بود... 

سوریه، جواب تمام تلاش هایش را گرفت!

 پدر نازنین زینب، فدایی خانوم زینب شد...

شهید  مدافع حرم مرتضی مسیب زاده

حجت الاسلام انجوی نژاد

عکس، ارسالی از پیج شهید! 

@rahpouyancom

  • دوستدار شهدا