شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۷۹ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۲
مهر

کوله پشتی علی_پر از گلوله و مهمات!_آتش گرفت. نتوانستند کوله را از او جدا کنند.

علی از بچه ها خواست به راه خود ادامه دهند و با چفیه دهان خود را بست تا عملیات لو نرود...

تنها کف پوتین هایش که نسوز بودند، باقی ماند....

شهید علی عرب

نوجوان۱۶ساله

لشکر۴۱ثارالله

کربلای۱

اینطورشهید دادیما

@shahid_dehghan


  • دوستدار شهدا
۱۲
مهر


دوست شهید مدافع حرم مهدی(جواد)محمدی:

ایرانی و مقیم مشهد بود.شغلش حراست یکی از شرکت های هواپیمایی بود.در قالب فاطمیون بدون اینکه کسی بفهمد ایرانی است آمد سوریه.برای دفاع از حرم آل الله و مقدسات از همه چیز گذشت.شب های آخر خیلی بی تاب بود.به هر دری زد که انتقال پیدا کند به بخش هجوم و عملیات.آخرش هم به خواسته اش رسید.در عملیات آزاد سازی دو شهر نبل والزهرا مستقیم مهمان حضرت زهرا (ع)شد.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۲
مهر


همسر شهید مدافع حرم مجید صانعی

مجیدولایی بود و چون حرف ولایت را قبول داشت و همیشه رهبر انقلاب را حضرت آقا خطاب می‌کرد برای دفاع از حرم عازم شد.خودش هم خیلی علاقه داشت، همیشه می‌گفت کاش من زمان جنگ بچه نبودم .کاش من هم جبهه می‌رفتم. مجید ما را خیلی دوست داشت اما به گفته یکی از همرزمانش شب حمله تلفن را گذاشته بودند وسط تا هرکس با خانواده‌اش تماس بگیرد ولی مجید زنگ نمی‌زند می‌گوید" اگر صدای همسر و فرزندم را بشونم دیگر نمی‌توانم بمانم.

یک هفته مانده بود به رفتنش گفت من شهید می‌شوم تعدادی عکس نشانم داد و گفت این عکس‌ها را روی تابوتم بچسبانید.حرف را جدی نگرفتم و سربه سرش گذاشتم اما جدی گفت: "خواب دیدم شهید می‌شوم در معرکه ای بودم که شهید همت و باکری بالای سرم آمدند یکی داشت با عجله به سمتم می‌آمد که شهید همت به او گفت نزدیک نشو او از ماست و من شهید شدم.

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۲
مهر


از وصیت شهید

        مبادا...

شهید محسن حججی:

از همه ی زنان امت رسول الله 

     می خواهم روز به روز حجاب

     خود را تقویت کنید، مبادا  تار

     مویی از شما نظر نامحرمی را

     به خود جلب کند ،مبادا رنگ و

     لعابی برصورتتان  باعث جلب 

     توجه شود؛ مبادا  چادر را کنار

     بگذارید...همیشه الگوی خودرا

     حضرت زهرا و زنان  اهل بیت 

     قرار دهید...

 @zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۲
مهر


بسم الله

قربتا الی الله .

دم غروب بود راه افتادیم به طرف امامزاده صالح.خیلی وقت بود نرفته بودم پابوسشون.خیابونا شلوغ بود و جای پارک کیمیا. از کوچه پس کوچه ها زدم و توکوچه رفعت پارک کردم و راه افتادیم به سمت حرم.از کوچه محمودی رفتیم به طرف حرم.نمیدونم چرا ولی از وقتی که راه افتادیم حالم خوش بود. چرا؟ نمیدونم.

باشگاه و تعمیرموتوری رو که رد کردیم رسیدیم به مغازه های سمساری و نجاری و...با دیدن اینا هی حالم بهتر میشد و یاد روزایی میافتادم که با محمود این راه رو میرفتیم تا بریم زیارت صالح بن موسی.حالم خوش بود.وارد تکیه اعظم تجریش شدیم، همه جاش رو بالذت نگاه میکردم. همش محمود بود و محمود.حال خوشی داشتم. سمنو فروشی ها و نونوایی وکبابی و...همه رو رد کردیم تا تو تاریکی،گنبد فیروزه ای امامزاده صالح معلوم شد.ابهت و زیباییش حالم رو خوشتر میکرد مضاف بر اینکه محمودهم بود.حال خوشی بود.

رفتم تا تجدید وضو کنم...یادش بخیر...انگار محمود آستیناش رو زده بود بالا و داشت وضو میگرفت...یادش بخیر...وضو گرفتم و اومدم بیرون...محمود مثل همیشه جلوی در ایستاده بود منتظرم...یادش بخیر...حالم خوش بود.

واردحرم شدم.کفشهام رو درآوردم و رو به ضریح از همون ایوون سلام دادم...مثل اون روزا.حرکت کردم و در چوبی حرم و بغل کردم و بوسیدم و اذن دخول خوندم و پام روگذاشتم داخل و بعد دوباره دست به سینه سلام دادم...حالم خیلی خوش بود...

نمازم رو که خوندم بلند شدم تابرم زیارت.حال خوشی بود.زیارتنامه رو خوندم و رسیدم به در ورودی، با انگشت دق الباب کردم وبلند سلام علیکمی گفتم و وارد شدم...خیلی حال خوشی بود. انگار فقط من بودم و محمود بود و آقا جانمون امامزاده صالح...حالمون خیلی خوش بود...خیلی

وقت رفتن بود.سرخوش بودم و سبک...خوش بود حالم.لبخندی به ضریح زدم و عقب عقب تا در اومدم. تو چارچوب در به خودم گفتم این همه راه تا اینجا اومدی از آقا هیچی نمیخوای؟

نگاهی به ضریح کردم وگفتم:

آقا...دلم برای حسین تنگ شده...دلم برای کربلا تنگ شده...آقا...میشه ردیف کنی اربعین پیاده برم کربلا؟

لبخندی زدم و سلامی دادم وخارج شدم.

.

.

تو شلوغی حرم، اشک نشست توچشمام،دست گذاشتم روی سینه ام وگفتم:

به نیابت از آقاجانم صالح بن موسی وبه نیابت از محمودرضا

السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن.

رفیق

محمود

همراه کربلایی

شهیدمحمودرضابیضایی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۱۱
مهر


شهید مدافع حرم علیرضا مرادی

🌷قبل از اعزام به سوریه یک شب  در یگان نشسته بودیم منتظر یکی از دوستان  و در حال صحبت در مورد بنده خدایی بودیم  .

علیرضا همان موقع از راه  رسید و نشست و پرسید در چه مورد بحث میکنید ؟ 

ما گفتیم در مورد فلانی داریم صحبت میکنیم . 

شهید گفت خواهشا تا موقعی که من اینجاهستم غیبت نکنید 

همیشه وقتی ما میخواستیم غیبت کنیم شهید مرادی اجازه نمیداد 

حتی اون فردی که ما میخواستیم صحبت کنیم در موردش رو نمیشناخت ولی باز میگفت جلوی من غیبت نکنید.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۱
مهر


همیشه به فکر جمع کردن باقیات و صالحات بود، مدتها مینشست 

و فکر میکرد که چطور ذخیره ای برای آخرتش جمع کند.

شهید مدافع حرم روح الله قربانی

@Namazeshab

  • دوستدار شهدا
۱۱
مهر

 ای کسی که در مجلس اهل بیت 

علیهم السلام خدمت می کنی!

اگر این خدمت به خدمت انقلاب

 اسلامی منتهی نشود

مسیر را اشتباه رفته ای !!

شهید حمیدرضا اسدالهی

@zakhmiyan_eshgh


  • دوستدار شهدا
۱۱
مهر


شهدای محرم 

شهید ابوذر امجدیان اولین شهید مدافع حرم شهرستان سنقر.استان کرمانشاه

 تولد : ۲۸ مرداد ۱۳۶۵ 

شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی، حلب

همسر بزرگوار شهید ابوذر امجدیان :

خانواده خودم خیلی مخالف بودند که او برود. ابوذر از رفتن به سوریه و مدافع حرم شدن برایم بسیار صحبت میکرد. من اما بیقراریهای خودم را داشتم و راضی نمی شدم. 

بار اول بی خبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت عید قربان به روستا آورد و گفت که باید برای مأموریت به شمال برود. من هم چند روزی در منزل پدری ام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست که کاغذ و خودکار آماده کنم تا آنچه میگوید را یادداشت کنم. همانجا فهمیدم که قصد رفتن به سوریه دارد. دلم لرزید و گوشی را زمین گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. در نهایت راضی شدم که برود. پدرش مخالفتی با رفتنش نداشت اما مادرش بی تاب بود و گریه می کرد.

وقتی مخالفت می کردم، می گفت: دستور ولایت است. 

حسین زمان یاری می طلبد. 

می گفت من کرمانشاهی هستم، با غیرتم باید برای دفاع از اسلام برای دفاع از عمه سادات بروم.

 روز آخری که از هم جدا شدیم برایم با لهجه کرمانشاهی شعر می خواند و می گفت : موقع عصر دیدمت.‌ای کاش نمیدیدمت!

 با من شوخی می کرد و می خندید. اما آرام و قرار نداشت. دلش را کنده بود برای رفتن.

 قبلاً مأموریت‌های داخل کشور که میرفت قسم می خورد که سالم برگردد. ولی برای رفتن به سوریه به ابوذرم گفتم که قسم بخورد سالم برمیگردد اما او قسم نخورد و گفت سلامتی من را از خدا بخواه. من هم در جوابش چیزی نگفتم. وقتی رفت تهران تا از آنجا به سوریه برود برایم پیامک زد

: «سلام عزیز دلم دارم میرم فرودگاه دوستت دارم.»

 این پیامک آخرش بود. وقتی خواندمش احساس کردم دیگر او را نخواهم دید.

هرگاه از مسئولیتش می پرسیدم طفره می رفت و پاسخ نمی داد. وقتی می گفتم درجه‌ات چیست؟ می گفت، من سرباز امام زمان هستم.! با شهادتش متوجه شدم چه درجه‌ای دارد.

 راست هم میگفت سرباز آقا بود که در رکاب مولایش در روز جمعه به شهادت رسید و در روز جمعه تشییع و به خاک سپرده شد و چهلمین روز شهادتش با اربعین اباعبدالله مقارن شد.

 @Agamahmoodreza


85355 حسین ارام جانم, [۰۳.۱۰.۱۸ ۱۹:۳۶]

[Forwarded from آقامحمودرضا (حسین نصرتی)]

💠ابوذر ۱۷ مهرماه ۱۳۹۴ راهی شد. 

۱۴ روز در منطقه بود که به شهادت رسید. تاریخ اول آبان ماه ۱۳۹۴مصادف با تاسوعای حسینی و همچنین مصادف با سالگرد ازدواجمان.

 آن روز حال عجیبی داشتم. دائم در خانه راه میرفتم. روز تاسوعای حسینی بود. آشفته بودم و از چشمانم اشک می آمد. روز بعدش هم که عاشورا بود و من حالم بدتر شده بود. برای جاری ام از خاطراتم با ابوذر می گفتم. من بی خبر از شهادت ابوذرم برایش اشک می ریختم.


🌷ابوذرم روز جمعه شهید شده بود. اما ما روز دوشنبه از شهادتش مطلع شدیم. دوشنبه صبح همراه برادرم به خانه مادر شوهرم رفتیم و مادرم را آنجا گریان دیدم. تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده  باور نمی کردم چون سالگرد ازدواجمان زنگ زد و تبریک گفت. بعد هم به من گفت تا پنج روز دیگر نمی تواند تماس بگیرد. من منتظر تماسش بودم که خبر شهادتش را دادند.


🌷دوستش می گفت لحظات آخر آب برایش بردم و او نخورد،  با لب تشنه به دیدار اربابش امام حسین(ع) رفت.


🆔 @Agamahmoodreza


85355 حسین ارام جانم, [۰۳.۱۰.۱۸ ۱۹:۳۷]

[Forwarded from آقامحمودرضا (حسین نصرتی)]

[ Photo ]

دلتنگ که می شوم با او هر لحظه صحبت می  کنم.

به تلفن همراهش پیام می دهم ولی او دیگر جواب پیامکهایم را نمی دهد.

هنوز هم منتظر تماسش هستم. هر جا می خواهم بروم می نویسم و از او اجازه می گیرم و می گذارم روی لباس‌هایش.

می روم سر مزارش و با او حرف می زنم و از کارهایم می گویم. سر سفره که مینشینم خیلی جای خالی اش را حس می کنم.


🆔 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۱
مهر


بسم رب الشهدا والصدیقین

رسول  با دوستاش رفته بود راهیان نور، دیار شهدا...

مناطقی که به گفته ی خودش غریب بود...

موقع برگشت از سفر، اتوبوس رفت و رسول نرفت!

گفت جا موندم...

بعدا فهمیدیم داستان از این قراره که تیم تفحص مستقر شده بوده و

 رسول هم با خبر شد و دلش می خواست یه مدتی رو باهاشون باشه...

اون یک مدت شد ده روز!

و از همان جا بود که با شهید محمدحسین محمدخانی آشنا شد.

با آمدن رسول به منطقه شرهانی ، بعد از مدتها یک شهید پیدا شد...

چه ذوق و شوقی داشت موقع تعریف کردن قضیه ی پیدا شدن شهید...

به نقل از مادر بزرگوار شهید رسول خلیلی 

  @ra_sooll

  • دوستدار شهدا