شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
۲۲
خرداد

‌ 

شهید مدافع حـــــرم علیرضا بُریری:

شهید علیرضا، چهارسالی بود که ماه رمضان ها خونه نبودند و اون ماه رمضان ها رو در حال ماموریت ، در منطقه مرزی شمال غرب روزه دار بودند ...

همیشه میگفت اونجا ما آخرین کسایی هستیم که افطار میکنیم ، چون در ارتفاعات بودندو نان دیر به دیر به دستشون میرسید...

تعریف میکرد میگفت تو یه جای اسپری آب میریختند و به نونهای خشکیده میزدند تا نونهای خشک شده نمدار بشه بعد لای یه پارچه میپیچیدند تا برای افطار و سحر اون نون کمی قابل خوردن بشه و بتونند ازش استفاده کنند...

تو اون ایام شهید علیرضا  اگر هم چند روزی مرخصی می اومدن معمولا موقع سحر یه لیوان آب میخورند فقط...

امام خامنه ای: 

شهدای مدافع حرم در زمان خودشان از اولیاء الهی محسوب میشوند....

کانال شهید  @shahidalirezaboriri

شهادت اردیبهشت۹۵

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــــرم 

https://telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcoxtTeCDfbqPQ

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد


اولین سفر مشترکمون

ماه عسل بود..

زیارت امام رضا(علیه السلام)...

روزای اول زندگیمون...

کنار آقا سپری شد.

تو حرم دعای خوشبختی و سفیدبختی کردیم...

نمیدونم...

شاید رازی بود...

تو حرم امام هشتم...

آرزوی عاقبت بخیری کردیم و...

زندگیمون ۸ سال طول کشید...

اون روز به این فکر نمیکردم که سفید بختی...

تو منظر محمدحسین یعنی شهادت..

"تو" عاقبت بخیر شدی و "من" هنوز نه...

محمدحسین عزیزم...

دومین سالیه که...

نه مرور خاطرات اون سالها...

و نه دیدن عکسای اون روزا...

این دل بیقرارمو آروم نمیکنه...

٢ ساله که تو همون ایام...

با کوهی از دلتنگی..

پناه میارم به همون حریم امن...

همون قطعه‌ای از بهشت و...

همون قرار عاشقیمون...

صحن به صحن...

چشام پی تو میگرده...

بدون "تو" میام اما...

حضورت با منه...

این دلِ تنگ و بیقرار و زخمی رو...

همینجا...

تو غروب حرم...

میدَمِش دست امامی رئوف...

تا با نگاه کریمانه ش...

آرامش به قلبم نازل شه ان‌شاءالله...

میبینی منو...؟!

تنها نشستم...تو صحن بهشت و...

"تو" تو خودِ بهشت...

کانال مدافعان حرم

https://telegram.me/modafeaneharamnor

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد

شب عملیات، سه نفر از چهار نفر،مجروح شدن و احمد هیچیش نشد...خیلی غصه میخورد که چرا تو این عملیات مثل بقیه یه مدال نگرفته...

منبع : کانال دم عشق دمشق به آدرس telegram.me/Labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد


تصویر سردار سپاه اسلام حاج مصطفی بدرالدین نقش بسته بر دیوار حرم مطهر حضرت زینب(س)

https://telegram.me/khadminharam

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد

به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، گاهنامه «شکوفه‌های شهید» در نخستین شماره خود نامه‌ای از یک دخترکودک  افغانستانی منتشر کرده که به دلیل سختی‌های زندگی در منطقه «نبل‌ و الزهرای» حلب به همراه خانواده خود راهی ایران می‌شوند.

در این نامه آمده است: سلام! نام من سارا است. مادرم افغانستانی و پدرم سوری است. آن‌ها هر 2 پزشک هستند. وقتی در دانشگاه شهر اصفهان درس می‌خواندند، با هم عروسی کردند. من در ایران به دنیا آمدم، بعد آمدیم به کشور سوریه.

در منطقه «نبل و الزهرا» شهر حلب. وقتی که جنگ شروع شد، محاصره شدیم. چند سال در محاصره بودیم. پدر و مادرم به مردم کمک می‌کردند.

زمستان 2 سال پیش برف زیادی باریده بود. هیچ وسیله‌ای برای گرم شدن نداشتیم. شب‌ها خیلی سرد می‌شد. مادرم اول مرا داخل پلاستیک می‌پیچاند، بعد هم پتویی کلانی را رویم می‌انداخت تا در خواب یخ نزنم.

مادرم بعضی وقت‌ها مرا در بغل می‌گرفت و گریه می‌کرد. بعد هم می‌گفت: «نترس دخترم خدا مهربان است. روزی از این جنگ نجات پیدا می‌کنیم».

در آن روزها آب نداشتیم. برق نداشتیم. گاهی دو سه ماه غذای خوب نداشتیم که بخوریم. روزهای اول جنگ از صدای انفجار می‌ترسیدم. بعد کم‌کم عادت کردم.

وقت جنگ، دستانم را روی گوشم می‌گذاشتم و در گوشه خانه می‌رفتم؛ دعا می‌خواندم که جنگ زود تمام شود.

دوستان زیادی داشتم. تعدادی از آن‌ها فرزند شهید بودند. آن روزها آرزویم این بود که جنگ تمام شود. من و مادرم پیش مادربزرگم در افغانستان برویم.نزدیک خانه ما کوه بلندی بود. آدم‌های بد خانه‌های ما را از آنجا با گلوله توپ می‌‌زدند.

یادم است که پارسال چند روز مانده به سال نو همه گریه می‌کردند، می‌گفتند که یک آدم بسیار مهربان و شجاع شهید شده است. پدر و مادرم هم گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم.

مادرم گفت: آن آدم خوب «علیرضا» نام داشت. چند روز بعد از شهادت وی، مادرم رفت برادر قشنگی برای من خرید. پدر و مادرم نام برادرم را «علیرضا» گذاشتند. پدرم می‌گفت آرزو دارم که او هم روزی فرمانده شود، مثل فرمانده «علیرضا توسلی»، خوشحال بودم.

همیشه با علیرضا بازی می‌کردم. چند ماه بعد همه چیز را جای خود گذاشتیم. دوستانم جا ماندند. با پدر و مادرم پای پیاده از کوه‌ها گذشتیم و رفتیم ترکیه و از آنجا هم به ایران رفتیم.

وقتی دوباره به ایران برگشتیم شنیدیم که هم‌وطنان دلیر مادرم با کمک دوستانشان خانه ما را آزاد کرده‌اند، آدم‌های بد را از کوه نزدیک خانه ما دور کرده‌اند، چندنفرشان هم شهید شده‌اند.

حال چند ماه است به سوریه برگشته‌ام،همه چیز خوب است، جنگ کمتر شده است، دوستان جدیدی پیدا کرده‌ام، دو سه نفر از آن‌ها فرزندان شهید هستند. اما دلم برای دوستان افغانستانی‌ام تنگ شده است.چند روز پیش جشن تولد هفت‌سالگی من بود، جای همه دوستانم خالی بود.

خصوصاً جای فرزندان شهدای هم‌وطن مادرم. من و مادرم همیشه برای آن‌ها دعا می‌کنیم. از خانواده‌های عزیز شهدا هم تشکر می‌کنم.

خدا کند هرچه زودتر جنگ تمام شود، پدر و دوستانم هم به خانه‌شان بازگردند.

 

 

  • دوستدار شهدا
۲۲
خرداد


[


و جمعیتی که پیکر زهرایی شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی را با زبان روزه تا گلزار شهدا پای پیاده تشییع کردند
کانال شهدای مدافع حرم قم 
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT_T9it7MjzkJw
(95/3/21)

تشییع پیڪر شــ‌هیدان مدافع حرم لشڪر فاطمیون
«سیدمحمدحسن حسینی»
«ڪاظم توسلی»
 مشــ‌هـد
ڪاناڸ رسمے سردار شـ‌هید«فاتح»
@Shahidfateh
(95/3/21)
  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد

مدافع حرم مهدی نظری در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب (س) به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

شهادتت مبارک 

 دزفول 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

شهید مدافع حرم سرهنگ پاسدار بازنشسته حاج سید علی منصوری از یادگاران هشت سال دفاع مقدس در دفاع از حرم اهل بیت در سوریه به جمع دوستان شهیدش پیوست .

https://telegram.me/modafeaneharamnor

  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد

حماسه بانو: وقتی بعد از چهارماه اومده بودن، به نظرتون چقدر تغییر کرده بودن؟

همسر شهید:خیلی، چه جوری بگم.علی خودش که خیلی خوب بود بعد از 4 ماه خوبتر شده بود. علی از اول خیلی خالص بود. به تیپ و لباسش نمیخورد که بچه مذهبی باشه ولی اعتقاداتش تو قلبش بود.کمک میخواست به کسی بکنه بدون اینکه کسی بفهمه انجام میداد. مثلا نمیگفت من امروز رفتم به فلانی کمک کردم یا پول به فلانی دادم یا مشکل فلانی رو حل کردم یا مثلا اگه از یه نفر یه خطایی میدید چشم پوشی میکرد. نمیومد بگه که مثلا فلانی همچین کاری کرد یا فلانی رو بافلان نفر دیدم یعنی واقعا از عیبهای مردم، از چیزایی که میدید چشم پوشی میکرد وخودش ریاکار نبود. کاری که میخواست انجام بده فقط برای رضای خدا انجام میداد.من همیشه میگم چون خدایی کار میکرد خدایی نتیجه گرفت.خیلی واقعا خدایی بود خیلی. 

وقتی بعد از 4 ماه برگشت، خیلی تغییر کرده بود. نگاهاش، طرز رفتارش با ما، نمیدونم حالا شاید یه خرده ازمون دور شده بود، شاید بیشتر قدر خونه وقدر نعمتی که داشت رو بدونه و واقعا از لحاظ ایمانی خیلی ایمانش قوی تر شده بود. حالا نمازهاش رو خیلی تاکید میکرد که سر وقت بخونه مخصوصا نماز صبح رو.  منو بیدار میکرد میگفت پاشو نماز صبحت رو اول وقت بخون .میگفت بچه هایی رو که من انتخاب میکردم برای اینکه سربازام باشن همیشه تاکید میکردم که نماز صبح هاتون رو باید به موقع بخونید.کسی که ملتزم به نمازش و به مسائل مذهبیش نباشه نمیتونه جهادگر خوبی باشه. اگه ما می نشستیم صحبت میکردیم.میگفت بازم شما دارید پشت سر فلانی حرف میزنید؟بازم غیبت می کنید؟نمیگید اونجا چه خبره؟مردم دارن میمیرن دارن شهید میشن دارن جوون از دست میدن شما قدر این نعمت رو بدونید از وقت تون برای کارای مثبت برای کارای خوب استفاده کنید وقت تون رو بذارید متعلق به خداوند باشه، یعنی واقعا تاثیر گذار بود فضای اونجا. همش از فضای جنگ وجبهه صحبت میکرد. میگفتم بابا ما رو ندیدی ، دلت برا ما تنگ نشده که حالا میخوای دوباره برگردی اون طرف؟ میگفت :"چرا تنگ شده ولی واقعا فضای اونجا یه چیز دیگه ست.خیلی چیزا اونجا درک کردم، میگن که خیلی فرق هست بین دیدن و شنیدن .وقتی آدم اونجا میره ،سوخته تر میشه،آماده تر میشه. " 

یه دوست وهمرزمی داشتن از بچه های تهران به نام حمیدرضا زمانی، که در مرحله آخر پاکسازی جرف الخر شهید شده بودن. علی آقا از شهادت ایشون خیلی ناراحت میشن، چون خیلی دوستش داشت. بهش گفتم چرا اینقدر ناراحتی میکنی؟ میگفت:"چون حمیدرضا خیلی جوون بود و همسرش باردار بود.من بهش اجازه نمیدادم تو عملیاتا شرکت کنه. میترسیدم شهید بشه. خودش دوست داشت شهید بشه ولی من خیلی کم اعزامش میکردم." واقعا دلسوز ودلسوخته اش بود. تو گوشی همسرم، عکسهای مراسم تشییعش در عراق هست..بچه های عراقی براش اونجا خیلی مراسم باشکوه میگیرن چون دیگه علی آقا هم اونجا بود و هم عرب زبان بود و هم حمیدرضا رو خیلی دوست داشت..

حماسه بانو: بعد ازچهارماه که ایران نبودن، فقط یه هفته خونه موندن؟دوباره برگشتن عراق؟

همسر شهید: بله.. بهش گفتم بیشتر بمون. گفت که نه نگران بچه هامم. گفتم بچه هات کین؟ دخترت که اینجاست..گفت :"منظورم سربازام هست.بچه هام اونجا تو جبهه ها باشن ومن اینجا پیش شما باشم ، استراحت کنم؟ من به سربازام میگم بچه هام وخودشون هم منو بابا صدا میکنن." یعنی ارتباطش با سربازاش جوری نبود که خودش رو فرمانده تصور کنه و اونا زیر دستش باشن.خیلی متواضع بود. جوری باهاشون رفتار میکرد که بهش میگفتن بابا. خودش هم میگفت بچه ها بیاید دنبالم، بچه ها این کار روبکنید....

 دیگه بعد از چهار ماه که میره، اعزام میشن به یه منطقه دیگه. تو مسیرشون وارد یه روستایی میشن که از قبل خبر رسیده بود که ابوالحسن وارد این منطقه میشه. وقتی وارد اون روستا میشن ، همه جوانها و مردای اون منطقه فرارمیکنند. همشون ب داعش پیوسته بودن. ظاهرا حدود 80 درصدشون داعشی شده بودن . همه فرارمیکنند، غیراز زن و بچه ها کسی تو اون منطقه نمیمونه. علی باهمرزماش بودن. بهشون میگه که اینا زن وبچه اند و هیچ گناهی ندارن. هیچ آزاری بهشون نرسونید." چون میخواستن برن منطقه جلوتر رو بگیرن، مجبوربودن چندروزی تواون روستا بمونن. مردم اون جا هم ظاهرا غذا نداشتن. علی آقا به همرزماشون میگن ک از وعده های غذای خودمون کم کنید و به این زن وبچه ها بدید. طوری ک وعده های غذاشون رو یه وعده کرده بودن و دو وعده دیگه رو میدادن مردم اونجا. هم رزماشون تواون منطقه یک بی سیم مال داعشی ها پیدا کرده بودن. از طرف داعش تو گوشی میگفتن که این گوشی روبدست ابوالحسن برسونید. میان گوشی رو به علی میدن و  میگن ک این داعشی میخواد با شما صحبت کنه. داعشیه تو بی سیم به علی میگه:" ابوالحسن دستت درد نکنه. کار خیلی خوبی کردی ک داری به زن و بچه مون میرسی وآزار بهشون نمیرسونید. اما قطعا یقین داشته باش که تو را خواهم کشت." علی آقا هم بهش خیلی میخنده و میگه کاری ک دارم میکنم بخاطر این نیست که شما به من لطفی کنید و مثلا نکشیدم. دارم نشونت میدم که یک شیعه ومرید امیرالمومنین،علی،  وقتی با زن وبچه مواجه میشه، چه کاری انجام میده وقطعا شماهم یقین داشته باش که هرکجا تو را ببینم، تو را خواهم کشت و گوشی راقطع میکنه." اون منطقه بعد از آزاد سازیش به تصرف نیروهای خودی در میاد و اون داعشی ها دیگه بر نمیگردن. و هم رزمای علی آقا میرن و به مردم اون جا رسیدگی میکنن و خوراک و پوشاک ومایحتاج بهشون میدن...

حماسه بانو: آخرین باری که برگشتن خونه کی بود؟

همسر شهید: آخرین باری ک برگشتن 12اسفند93بود. قبل ازعملیات آزاد سازی تکریت. علی آقا در درگیری با چندتا داعشی دستشون زخمی شده بود. چند روز اومد خونه. حالش خوب نبود. تو خواب هزیان میگفت. من گفتم بیشتر بمون استراحت کن.میگفت نه، این حمله، حمله تکریت هست. باید شرکت کنم. 4 روزم بیشتر نموند. و روز آخر میخواست بره 16 اسفند بود. وقتی داشت میرفت حالش خوب شده بود. خیلی سرحال وبا چهره ای بسییییار نورانی خداحافظی کرد. بهش گفتم این چند روز که همش مریض بودی، حالا که بهتر شدی، چند روز بمون پیشمون. ولی گفت نه عملیات هست، باید برم. به زینب قول داد که برای ایام عید نوروز پیشمون برگرده. من از زیر قرآن ردشون کردم وبدرقشون کردیم و رفتن. چون خرمشهر نزدیکه، تا رسیدن به حرم تماس گرفتن که رسیدن وبا دوستاشون دارن آماده میشن برای دوروز دیگه که عملیات شروع میشه... .دوستاشون نقل میکردن، میگفتن 1روز قبل ازعملیات با یک روحانی سیدی که اهل قم بودن و تک تیرانداز گروهشون بودن بنام سیدحمید، با هم میرن زیارت امام موسی کاظم علیه السلام. میگن قبل از عملیات، بریم از آقا اجازه و کمک بگیریم و بعد وارد عملیات بشیم. تو حرم علی آقا به آقا سید میگن الان 9ماه هست اینجاهستیم ولی حاجت نگرفتم. به جدت قسمت میدم ک دعا کنی حاجت روا بشم. آقاسید هم نمیدونستن منظور علی چی بوده. میگن ان شاءالله حاجت روا بشی ودعاش میکنن.

زیارت میکنن و نمازمیخونن و میرن براعملیات. شب آغاز عملیات وارد یکی از کاخ های صدام که دست داعشی ها بوده میشن که توسط داعشی ها مین گذاری شده بوده. علی آقا از روی مین رد میشن ولی سرباز پشت سرشون، پاش روی مین میره و مین که منفجر میشه، علی هم پرت میشه بیرون و یه ترکش کوچک به پشت سرش میخوره و از گوشش خون ریزی میکنه. دوستاش سریع بلندش میکنن که برسوننش بیمارستان. ولی تو راه در حالیکه مدام شهادتین میگفته تموم میکنه...تاریخ شهادتش میشه بیست اسفند 93

حماسه بانو: یعنی 4 روز بعد از رفتنشون...شما کی فهمیدید؟

همسر شهید: ما دو روز بعد. دوستاشون با برادرش تماس گرفته بودن و گفته بودن. من خودم دراون چند روز باهاشون تماس میگرفتم ولی یا گوشیشون خاموش بود یا جواب نمیدادن ولی من اصلا فکرنمیکردم که شهید شده باشن، آخه قبل ازعملیات به من پیام داده بودن که حالشون خوبه.. دیگه بعد از چند روز هم پیکرمطهرشون رو آوردن ایران و یه تشییع جنازه باشکوه در خرمشهر برگزار شد. از بس که محبوب بود....خودش خیلی قبل ترها میگفت که وقتی من رفتم میبینی که چه میشود...آقا سید بالای سر جنازه ش گریه میکرد و میگفت:" ابوالحسن گفتی برام دعا کن. نمیدونستم حاجتت چیه، وگرنه برات دعا نمیکردم. ولی شهادت گوارای وجودت.." واقعا شهادت حقش بود بعد از اون همه تلاش و خستگی در راه خدا...

حماسه بانو: از طرف همه ی خوانندگان این گفتگو از شما تشکر میکنم و ازتون خواهش میکنم برای همه ی جوانان شیعه دعا کنید.

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g

لینک عضویت در کانال خواهران مدافع حرم 

http://8pic.ir/images/gpdwgli6cwqpli79rkns.jpg


  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد


 مجید اهل نماز و روزه و دعا نبود‌، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد‌، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش می‌گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش: «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» 

بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت. 

شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتاری که داری خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت. 

یک تیر به بازوی سمت چپش می خورد، و تیر دستش را پاره میکند؛ چهار تیر به سینه و پهلویش می‌خورد و شهید می‌شود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب حلب، خان طومان، باغ زیتون است.

(راوی:خواهر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی)

شادی روح شهدای مدافع حرم

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُم

مدافعان حرم

.https://telegram.me/modafeaneharamnor

  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد


به خانواده اش اهمیت زیادی میداد، خیلی با محبت بود، درخانواده  به مادرش ازهمه بیشتر نزدیک بود. همیشه پایه ی مسافرت بود.

کوچک که بود هنگام رمضان زودتر از اولین روزهمراه مادرش روزه میگرفت. جوان هارو به راه راست هدایت میکرد.

عاشق اهل بیت بود ، نمازش تاجایی که میدانم همش سروقت بودتاجایی که میدانم قضا نشده بود.

برای ماه رمضان تاسحر بیدارمیماند تانماز نمیخواند خواب به چشمامش نمی آمد موذن بود مداح بود اواخر فرمانده بود  

به هم گروهانیاش گفت از گروهان ما فقط من شهید میشم و منم فدایی همه شما هستم. 

توی عملیات هم مثل اربابش اول از دست جانباز شد بعد مثل آقاش از سر مورد هدف قرار گرفت و شهید شد

شهادت:۹۴/۱۱/۱۲

آزادی نبل الزهرا

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حـــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 


  • دوستدار شهدا