حماسه بانو: وقتی بعد از چهارماه اومده بودن، به نظرتون چقدر تغییر کرده بودن؟
همسر شهید:خیلی، چه جوری بگم.علی خودش که خیلی خوب بود بعد از 4 ماه خوبتر شده بود. علی از اول خیلی خالص بود. به تیپ و لباسش نمیخورد که بچه مذهبی باشه ولی اعتقاداتش تو قلبش بود.کمک میخواست به کسی بکنه بدون اینکه کسی بفهمه انجام میداد. مثلا نمیگفت من امروز رفتم به فلانی کمک کردم یا پول به فلانی دادم یا مشکل فلانی رو حل کردم یا مثلا اگه از یه نفر یه خطایی میدید چشم پوشی میکرد. نمیومد بگه که مثلا فلانی همچین کاری کرد یا فلانی رو بافلان نفر دیدم یعنی واقعا از عیبهای مردم، از چیزایی که میدید چشم پوشی میکرد وخودش ریاکار نبود. کاری که میخواست انجام بده فقط برای رضای خدا انجام میداد.من همیشه میگم چون خدایی کار میکرد خدایی نتیجه گرفت.خیلی واقعا خدایی بود خیلی.
وقتی بعد از 4 ماه برگشت، خیلی تغییر کرده بود. نگاهاش، طرز رفتارش با ما، نمیدونم حالا شاید یه خرده ازمون دور شده بود، شاید بیشتر قدر خونه وقدر نعمتی که داشت رو بدونه و واقعا از لحاظ ایمانی خیلی ایمانش قوی تر شده بود. حالا نمازهاش رو خیلی تاکید میکرد که سر وقت بخونه مخصوصا نماز صبح رو. منو بیدار میکرد میگفت پاشو نماز صبحت رو اول وقت بخون .میگفت بچه هایی رو که من انتخاب میکردم برای اینکه سربازام باشن همیشه تاکید میکردم که نماز صبح هاتون رو باید به موقع بخونید.کسی که ملتزم به نمازش و به مسائل مذهبیش نباشه نمیتونه جهادگر خوبی باشه. اگه ما می نشستیم صحبت میکردیم.میگفت بازم شما دارید پشت سر فلانی حرف میزنید؟بازم غیبت می کنید؟نمیگید اونجا چه خبره؟مردم دارن میمیرن دارن شهید میشن دارن جوون از دست میدن شما قدر این نعمت رو بدونید از وقت تون برای کارای مثبت برای کارای خوب استفاده کنید وقت تون رو بذارید متعلق به خداوند باشه، یعنی واقعا تاثیر گذار بود فضای اونجا. همش از فضای جنگ وجبهه صحبت میکرد. میگفتم بابا ما رو ندیدی ، دلت برا ما تنگ نشده که حالا میخوای دوباره برگردی اون طرف؟ میگفت :"چرا تنگ شده ولی واقعا فضای اونجا یه چیز دیگه ست.خیلی چیزا اونجا درک کردم، میگن که خیلی فرق هست بین دیدن و شنیدن .وقتی آدم اونجا میره ،سوخته تر میشه،آماده تر میشه. "
یه دوست وهمرزمی داشتن از بچه های تهران به نام حمیدرضا زمانی، که در مرحله آخر پاکسازی جرف الخر شهید شده بودن. علی آقا از شهادت ایشون خیلی ناراحت میشن، چون خیلی دوستش داشت. بهش گفتم چرا اینقدر ناراحتی میکنی؟ میگفت:"چون حمیدرضا خیلی جوون بود و همسرش باردار بود.من بهش اجازه نمیدادم تو عملیاتا شرکت کنه. میترسیدم شهید بشه. خودش دوست داشت شهید بشه ولی من خیلی کم اعزامش میکردم." واقعا دلسوز ودلسوخته اش بود. تو گوشی همسرم، عکسهای مراسم تشییعش در عراق هست..بچه های عراقی براش اونجا خیلی مراسم باشکوه میگیرن چون دیگه علی آقا هم اونجا بود و هم عرب زبان بود و هم حمیدرضا رو خیلی دوست داشت..
حماسه بانو: بعد ازچهارماه که ایران نبودن، فقط یه هفته خونه موندن؟دوباره برگشتن عراق؟
همسر شهید: بله.. بهش گفتم بیشتر بمون. گفت که نه نگران بچه هامم. گفتم بچه هات کین؟ دخترت که اینجاست..گفت :"منظورم سربازام هست.بچه هام اونجا تو جبهه ها باشن ومن اینجا پیش شما باشم ، استراحت کنم؟ من به سربازام میگم بچه هام وخودشون هم منو بابا صدا میکنن." یعنی ارتباطش با سربازاش جوری نبود که خودش رو فرمانده تصور کنه و اونا زیر دستش باشن.خیلی متواضع بود. جوری باهاشون رفتار میکرد که بهش میگفتن بابا. خودش هم میگفت بچه ها بیاید دنبالم، بچه ها این کار روبکنید....
دیگه بعد از چهار ماه که میره، اعزام میشن به یه منطقه دیگه. تو مسیرشون وارد یه روستایی میشن که از قبل خبر رسیده بود که ابوالحسن وارد این منطقه میشه. وقتی وارد اون روستا میشن ، همه جوانها و مردای اون منطقه فرارمیکنند. همشون ب داعش پیوسته بودن. ظاهرا حدود 80 درصدشون داعشی شده بودن . همه فرارمیکنند، غیراز زن و بچه ها کسی تو اون منطقه نمیمونه. علی باهمرزماش بودن. بهشون میگه که اینا زن وبچه اند و هیچ گناهی ندارن. هیچ آزاری بهشون نرسونید." چون میخواستن برن منطقه جلوتر رو بگیرن، مجبوربودن چندروزی تواون روستا بمونن. مردم اون جا هم ظاهرا غذا نداشتن. علی آقا به همرزماشون میگن ک از وعده های غذای خودمون کم کنید و به این زن وبچه ها بدید. طوری ک وعده های غذاشون رو یه وعده کرده بودن و دو وعده دیگه رو میدادن مردم اونجا. هم رزماشون تواون منطقه یک بی سیم مال داعشی ها پیدا کرده بودن. از طرف داعش تو گوشی میگفتن که این گوشی روبدست ابوالحسن برسونید. میان گوشی رو به علی میدن و میگن ک این داعشی میخواد با شما صحبت کنه. داعشیه تو بی سیم به علی میگه:" ابوالحسن دستت درد نکنه. کار خیلی خوبی کردی ک داری به زن و بچه مون میرسی وآزار بهشون نمیرسونید. اما قطعا یقین داشته باش که تو را خواهم کشت." علی آقا هم بهش خیلی میخنده و میگه کاری ک دارم میکنم بخاطر این نیست که شما به من لطفی کنید و مثلا نکشیدم. دارم نشونت میدم که یک شیعه ومرید امیرالمومنین،علی، وقتی با زن وبچه مواجه میشه، چه کاری انجام میده وقطعا شماهم یقین داشته باش که هرکجا تو را ببینم، تو را خواهم کشت و گوشی راقطع میکنه." اون منطقه بعد از آزاد سازیش به تصرف نیروهای خودی در میاد و اون داعشی ها دیگه بر نمیگردن. و هم رزمای علی آقا میرن و به مردم اون جا رسیدگی میکنن و خوراک و پوشاک ومایحتاج بهشون میدن...
حماسه بانو: آخرین باری که برگشتن خونه کی بود؟
همسر شهید: آخرین باری ک برگشتن 12اسفند93بود. قبل ازعملیات آزاد سازی تکریت. علی آقا در درگیری با چندتا داعشی دستشون زخمی شده بود. چند روز اومد خونه. حالش خوب نبود. تو خواب هزیان میگفت. من گفتم بیشتر بمون استراحت کن.میگفت نه، این حمله، حمله تکریت هست. باید شرکت کنم. 4 روزم بیشتر نموند. و روز آخر میخواست بره 16 اسفند بود. وقتی داشت میرفت حالش خوب شده بود. خیلی سرحال وبا چهره ای بسییییار نورانی خداحافظی کرد. بهش گفتم این چند روز که همش مریض بودی، حالا که بهتر شدی، چند روز بمون پیشمون. ولی گفت نه عملیات هست، باید برم. به زینب قول داد که برای ایام عید نوروز پیشمون برگرده. من از زیر قرآن ردشون کردم وبدرقشون کردیم و رفتن. چون خرمشهر نزدیکه، تا رسیدن به حرم تماس گرفتن که رسیدن وبا دوستاشون دارن آماده میشن برای دوروز دیگه که عملیات شروع میشه... .دوستاشون نقل میکردن، میگفتن 1روز قبل ازعملیات با یک روحانی سیدی که اهل قم بودن و تک تیرانداز گروهشون بودن بنام سیدحمید، با هم میرن زیارت امام موسی کاظم علیه السلام. میگن قبل از عملیات، بریم از آقا اجازه و کمک بگیریم و بعد وارد عملیات بشیم. تو حرم علی آقا به آقا سید میگن الان 9ماه هست اینجاهستیم ولی حاجت نگرفتم. به جدت قسمت میدم ک دعا کنی حاجت روا بشم. آقاسید هم نمیدونستن منظور علی چی بوده. میگن ان شاءالله حاجت روا بشی ودعاش میکنن.
زیارت میکنن و نمازمیخونن و میرن براعملیات. شب آغاز عملیات وارد یکی از کاخ های صدام که دست داعشی ها بوده میشن که توسط داعشی ها مین گذاری شده بوده. علی آقا از روی مین رد میشن ولی سرباز پشت سرشون، پاش روی مین میره و مین که منفجر میشه، علی هم پرت میشه بیرون و یه ترکش کوچک به پشت سرش میخوره و از گوشش خون ریزی میکنه. دوستاش سریع بلندش میکنن که برسوننش بیمارستان. ولی تو راه در حالیکه مدام شهادتین میگفته تموم میکنه...تاریخ شهادتش میشه بیست اسفند 93
حماسه بانو: یعنی 4 روز بعد از رفتنشون...شما کی فهمیدید؟
همسر شهید: ما دو روز بعد. دوستاشون با برادرش تماس گرفته بودن و گفته بودن. من خودم دراون چند روز باهاشون تماس میگرفتم ولی یا گوشیشون خاموش بود یا جواب نمیدادن ولی من اصلا فکرنمیکردم که شهید شده باشن، آخه قبل ازعملیات به من پیام داده بودن که حالشون خوبه.. دیگه بعد از چند روز هم پیکرمطهرشون رو آوردن ایران و یه تشییع جنازه باشکوه در خرمشهر برگزار شد. از بس که محبوب بود....خودش خیلی قبل ترها میگفت که وقتی من رفتم میبینی که چه میشود...آقا سید بالای سر جنازه ش گریه میکرد و میگفت:" ابوالحسن گفتی برام دعا کن. نمیدونستم حاجتت چیه، وگرنه برات دعا نمیکردم. ولی شهادت گوارای وجودت.." واقعا شهادت حقش بود بعد از اون همه تلاش و خستگی در راه خدا...
حماسه بانو: از طرف همه ی خوانندگان این گفتگو از شما تشکر میکنم و ازتون خواهش میکنم برای همه ی جوانان شیعه دعا کنید.
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g
لینک عضویت در کانال خواهران مدافع حرم
http://8pic.ir/images/gpdwgli6cwqpli79rkns.jpg