شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
۲۱
خرداد

احمد زمان شهادت سید ابراهیم،قم بود...

وقتی شنید سید شهید شده خیلی داغون شد...

محرم خودش رو رسوند منطقه...

احمد هم با یکی از همشهریهاش بنام سید رحیم خیلی شش دانگ بود...(احمد هم کنار سیدرحیم شهید شده و الان اصلا حالش خوب نیست)...

علاقه و صمیمیت این دو نفر مثل حقیر و سیدابراهیم بود...

برا همین بلافاصله پس از شهادت سید وقتی اومد منطقه،دیدم یه تی شرت برام آورده که عکس سیدابراهیم روش چاپ شده بود و بهم هدیه داد تا خوشحالم کنه...

هر کس تو منطقه اونو تنم میدید،تعجب میکرد که چند روز پس از شهادت سید، چطوری تی شرت با تصویر سیدابراهیم اومده،اونم تو سوریه...

دم عشق دمشق

http://telegram.me/Labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد


 


با صدای اذان انرژی میگرفت ، بهش آرامش میداد، همیشه جزء اولین نفرهایی بود که تو حسینیه واسه نماز حاضر می شد و معمولا صف اول نماز وایمیستاد

به شدت آروم و منطقی بود، تو جز خوانی های قرآن شرکت داشت، توی حاشیه ها نبود، همیشه سرش تو کار خودش بود، به دنیا و پول اهمیت نمیداد، دنبال مقام و رییس بازی هم نبود.

تو زیارت عاشورا صف اول می نشست، تعقیبات بعد از نماز و میخوند، متواضع بود با همه مدارا میکرد، هیچ کس از اون ناراضی نبود.

شهادت 95/3/17

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد

روی ڪلاهش بادلتنگـی نوشتـه بود:

 میروم تا انتقام سیلـی مادرم زهرا را بگیرم.

شهید رسول خلیلی

شهادت ۱۴محرم۹۲

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم

@Shohadaye_Modafe_Haram

  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد

نوشته های محمد جواد /سی

میگفت:

خیلی به امام زمان ارادت داشت.

ازین ارادتای خشک و خالی که فقط بشینی بگی «آقاجان کی میای دورت بگردم» نه!

دنبال آمادگی بود

دنبال آماده سازی بود

دنبال آگاهی بود.

میگفت:

همون اولای دوره آموزشی با چند تا از بچه ها دوره های مهدویت راه انداخته بود در مورد علایم آخرالزمان و آیات و روایات در مورد امام زمان و از اینجور مسایل صحبت میکردن،البته جلساتشون زیاد طول نکشید چون یکی از فرماندهاشون فهمیده بود و بهشون گفته بود که تعطیلش کنن. محمودرضا هم راحت پذیرفته بود.

خودش میگفت تو اینجور جلسات اگه استاد نداشته باشی احتمال به انحراف کشیده شدن و مراد و مرید بازیای الکی زیاده.

(تجربه اش رو هم داشت.)

اما همش دنبال مطالعه درباره حضرت و شرایط ظهور و آمادگی برای ظهور بود.

این رو از نامه ی معروفی که برای خانومش تو ماههای آخر نوشته بود میشد کامل دید.

میگفت:

خلاصه اینکه انتظار محمود، یه انتظار واقعی بود. نمیخوام الکی محمود رو گندش کنم یا حالا که شهید شده مقدس بازی در بیارم،نه. محمود واقعا دغدغه امام زمانش رو داشت. واقعا داشت سعی میکرد آماده باشه. واقعا فرمایشات حضرت آقا و اطاعت از دستوراتشون رو در راستای ظهور و تمرینی برای ظهور میدید...

کانال آقا محمود رضا 

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد

  • دوستدار شهدا
۲۱
خرداد

قبل از درگیری های خان طومان که به شهادت ۱۳عزیز از گلهای مازندران ختم شد، رفتیم به محل اسکان برای دریافت اسلحه ،مهمات و بیسیم !

دیدم مسول مخابرات یک بیسیم که صفحه اش شکسته بود رو برای من آورد.

من که از ظاهر این بیسیم خوشم نیومده بود، بهش گفتم: 

این چیه؟ 

چرا شکسته است ،انگار بهش ترکش خورده!

اگه امکان داره یکی بهترشو بهم بدین

دیدم مسوؤل مخابرات آهی کشید وگفت : 

این بیسیم شهید محمد تقی سالخورده ست!

اونجا بود که بیسیم رو گرفتم و تا پایان عملیات مثل یک متاع گرانبها رهایش نکردم....

کانال آقا محمودرضا

به نقل از همرزم شهید

  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد


سری آخر که سوریه رفت چند روز بعد به من زنگ زد بعد از چند لحظه ای که با هم صحبت کردیم

گفت: آبجی یه چیزی بهت میگم از دستم ناراحت نشو،گفتم: بگو؟ ،گفت: آبجی من شهید میشم ،منم ناراحت شدم و باهاش بد برخورد کردم.

گفت:ناراحت نشو من خوابمو دیدم و شهید میشم و برام گریه نکن.

آره برادرم خودش میدونست که شهید میشه و سری آخر هم رفتار و حرکاتش تغییر کرده بود.

اطرافیانش هم بهش میگفتن تو این سری که میری سوریه شهید میشی و تمام این حرفا به واقعیت پیوست و برادرم شهید شد.

هزاران جوان فدای جوان حسین«علیه السلام»

ڪاناڸ رسمے«سرداراڹ فاطمیوڹ»

 telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg

  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد

همسر شهید : وقتی حاج احمد به خواستگاری من آمد، دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، برگه‌ای که شماره تلفن حاج احمد روی آن نوشته بود را پاره کردم تا مادرم به آنها زنگ نزند، غافل از اینکه مغازه پدر حاج احمد، کنار مغازه پدرم است و با هم ارتباط دارند. . وقتی برای اولین مرتبه حاج احمد را دیدم خیلی به دلم نشست، خیلی شیک پوش، مرتب، منظم، ته ریش، و در کل یک تیپ به روزی داشت. و مهمتر از همه یک پاسدار بود، و من خیلی دوست داشتم با پاسدار ازدواج کنم. و این اتفاق افتاد. و در 24 تیر سال 75 ما ازدواج کردیم. و در طول این سالها من به غیر از خوبی هیچ چیز از حاجی ندیدم.

حاج احمد خیلی وقت بود که حال و هوای رفتن داشت، دو مرتبه رفت و برگشت. اما مرتبه آخر که می‌خواست برود، حال و هوایش متفاوت بود. متفاوت‌تر از همیشه. گاهی اوقات عکس دوستان شهیدش را که به سوریه رفته بودند و شهید شده بودند را می‌آورد و می‌گفت: بی‌بی سرور این همرزم ما بود، خوشا به حالش به آرزویش رسیده است. با عکس شهدای مدافع حرم زندگی می‌کرد، عشق می‌کرد و ما را هم در این عشق کردن سهیم می‌کرد. و حال و هوای ما را هم عوض می‌کرد. سخنرانی سید حسن نصرالله را که در مورد شهادت بود را جزء به جزء برای من و دخترانم تعریف می کرد، از لحظه‌ای که روح شهید از تنش جدا می شود و زیبایی و معنویات آن لحظات را برای ما شرح می‌داد. و چقدر در آن لحظات آرام بود. آرامشی تا به ابدیت. می‌گفت: بی‌بی سرور لباسی را که برای دفاع از عقیله بنی هاشم می‌پوشم را مطمئن باش در نمی‌آورم ، و در راه دفاع از اهل‌بیت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) شهید می‌شوم. هر کسی که در این راه قدم می‌گذارد برایش برگشتی نیست، چرا که وقتی به سوریه میروی و مظلومیت حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و حضرت بی‌بی رقیه (سلام الله علیها ) را می‌بینی، دیگر پای برگشتن نخواهی داشت. این جنگ، جنگ مکتب و دفاع از دین و شیعیان و مردم شیعه‌ سوریه است. مردمی که گرفتار کافران شده‌اند. تاریخ تکرار شدنی است و امروز واقعه عاشورا تکرار شده است.

وقتی روز پروازش مشخص شد که برای آخرین مرتبه به سوریه برود، به منزل پدر و مادرش رفتیم و مثل همیشه دست مادرش را بوسید و از آنها حلالیت طلبید. روز آخر با ماشین خودش ساعت 5 عصر به اهواز رفت و ساعت 3 صبح دوباره به اندیمشک خانه خودمان برگشت. تا ماشین را به خانه بگذارد. همرزمانش هم در یک اتوبوس پشت سر حاج احمد آمده بودند تا از آنجا با اتوبوس به تهران بروند. آمد سوئیچ ماشین و موبایلش را به من داد و گفت‌: بی بی سرور از حالا به بعد اینها تقدیم شما. گفتم‌: حاج احمد این حرف را نزنید. انشاالله به همین زودی برمی‌گردی و همدیگر رو می‌بینیم. بگو بله، بگو بله می‌بینیم... 

حاج احمد فقط نگاه به من کرد و نگفت بله، نگفت همدیگه رو می‌بینیم. گفت: بی‌بی سرور هر وقت دلتنگ شدی با عکس‌هایم حرف بزن، من خیلی خوشحالم که دارم برای دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) می‌روم. حاج احمد رفت و با خودش دل و عشق من را هم همراه خودش برد. تا قبل از شهادتش هفته‌ای یک مرتبه بیشتر زنگ نمی‌زد. دوستان و همکاران به حاجی می‌گویند ما از دل تو خبر داریم. که چقدر دلتنگ نیلوفر و زهرا هستی و ما میدانیم که تو چقدر دردانه‌هایت را دوست داری. پس چرا هر روز به آنها زنگ نمی‌زنی؟ حاج احمد می‌گوید: من می‌دانم عاقبت من به شهادت ختم می‌شود. نمی‌خواهم دخترانم به زنگ زدن من عادت کنند.

یکشنبه 11/11/94 شب بود، تلفن زنگ خورد. وقتی گوشی را برداشتم حاج احمد بود. با خوشحالی گفت: سلام بی‌بی سرور، صدای سلام حاج احمد را که شنیدم انگار همه دنیا را به من دادند. خیلی خوشحال شدم. گفتم: حاج احمد، دل من و دخترها برایت تنگ شده است. پس کی بر می‌گردی؟ داروهای گیاهی (آویشن، گل گاو زبان، نعناع، نبات زعفرانی) را توی کیفش گذاشتم و گفتم خودت بخور و به بقیه مدافعان هم بده. گفت : داروها را خوردم به هر رزمنده‌ای هم که دیدم دادم. آن داروها تمام شده و خود ما هم در حال تمام شدن هستیم. و ادامه داد: بی بی سرور خودت می‌دانی که چقدر دوستت دارم. امشب آخرین مرتبه‌ای است که با شما تلفنی صحبت می‌کنم. ما فردا از این منطقه می‌رویم. و برای همیشه پرواز می‌کنیم. من دیگر نمی‌توانم به شما زنگ بزنم. مطمئن باش هر جایی باشم دلم پیش شما و دخترانم است. بی بی جانم مواظب میوه‌های باغ زندگی‌ام باش. تولد نیلوفر که 21 بهمن است و زهرا که 30 بهمن است را حتما بگیر و هدیه نیلوفر که تبلت وعده داده‌ام را حتما برایش بخر. 

هر چه حرفهایش را بیشتر گوش می‌دادم. بیشتر دلم می‌لرزید. با اشک در چشم و بغض در گلو گفتم: احمد جانم حرف از رفتن نزن، برای عید نوروز منتظرت هستم. اما حاج احمد از همه جا و همه چیز دل کنده شده بود. با خنده گفت: بی بی سرور اگر عمری باقی ماند، بر می‌گردم. اما در حال حاضر دفاع از حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) مهمترین کار و وظیفه من است. و خداحافظی کرد و از آن روز به بعد اضطراب و دلهره‌ای عجیب همه وجود من را گرفت تا خبر شهادت حاج احمدم را به من دادند.

حاج احمد طراح و فرمانده عملیات آزاد سازی حلب بودند. تیر به ریه‌اش اصابت می‌کند و به بیمارستان منتقل می‌شود. و در بیمارستان دکترها متوجه نمی‌شوند که تیر به ریه‌اش اصابت کرده است و فکر می‌کنند تیر فقط به دستش خورده و بادگیری که تن ایشان داشته جراحت ایشان مخفی می‌شود و خونریزی زیاد باعث شهادتش می‌شود. و 13 بهمن 94 حاج احمد من به آرزوی چندین و چند ساله‌اش رسید و آسمان‌نشین شد.


  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  مدتی است از شکسته‌شدن این دل گذشته‌، هنوز قطره‌هایی از اشک‌های آن روزها بر چشمانم نشسته، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی، نیستی و من در حسرت این لحظه‌ها نشسته‌ام، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته‌ام در لا به لای برگهای زندگی، نیست برگی که از تو ننوشته باشم، نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس میکشم. من آن شانه‌هایت را می‌خواهم که پناهم بود. همان یک وجب از شانه‌ات تمام دارایی‌ام بود. من آن دست‌های گرمت را می‌خواهم که یک عمر عبادت نوشت. با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی من بی تو طاقت ماندن ندارم. وقتی دیروز باران بارید، "آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم، "آن مرد با نان آمد”، یادم آمد که دیگر پدرم در باران، با نانی در دست، و لبخند بر لب، نخواهد آمد، دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش، با زمین و تنهائیش، با خورشید و نبودنش، به یاد پدر سخت گریستم، پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت، پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست. رفتی، به همین سادگی، ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم‌های تلنبار شده در دل. ما ماندیم و همه آن حسرت‌هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می‌ریخت. ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می‌آورد.

ما ماندیم و یک اندوه بزرگ. که ذره ذره اشک‌هایمان نه تنها این آتش را فرو نمی‌نشاند؛ که سر بر می‌آوردش.کاش می‌دانستم جمعه‌ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم حس می‌کنم. کاش می‌دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می‌آیم و دستانت را – و این بار سرد- به دست می‌گیرم. کاش این پرده‌ها نبود تا بار دیگر با سینه‌ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت. کاش می‌دانستم بار دیگر که می‌بینمت ؛ تو نمی‌بینی‌ام. نگاه تو را شهادت می‌رباید. انگار ملائک تو را میان بوسه‌هایی که برای خدا فرستادم دزدیدند. چگونه توانستی آن همه خاطره را در یک لحظه تمام کنی. همه را می‌بینم اما جز تو که خاطره‌ای شدی ماندگار برای قلب‌هایی که منتظرت هستند. تو میان بودنت و یادت، یادت را برایمان گذاشتی و بودنت را افسانه ساختی. و حالا همه شادمانی قلبی ما از این است که تو مهاجرا الی الله بودی و چه زیبا خودت شهادتت را انتخاب کردی.

یک پدر، به مهربانی همه دنیا و یک همسر به وفاداری همه عهدهایش، امروز می‌خواهیم برایش بنویسیم، گذری کوتاه و مختصر از زندگی سردار دلاور حاج احمد مجدی. خبرنگار مشرق پای صحبت‌های همسر شهید، خانم سرورالسادات اسدالله نژادالحسینی و به قول حاج احمد قصه ما، «بی‌بی سرور» نشسته‌ است تا او برایمان از عاشقانه‌های همسرش بگوید.

سردار احمد مجدی متولد 1/2/46 در شهرستان زیبای دزفول بودند. زمان جنگ حاج احمد چهارده سال بیشتر نداشتند و اندیمشک هم یک شهر جنگ‌خیز بود، هر بمبی که در شهر می‌زدند حال و هوای حاج احمد را بیشتر می‌کرد برای به جبهه رفتن. 

حاج احمد عزمش را جزم کرد تا به جبهه برود ولی هر چه تلاش کرد نتوانست، تا اینکه یک روز از پنجره مینی‌وس به داخل ماشین رفت و از آن رفتن هشت سال در جبهه بود. یک سال قبل از عملیات والفجر هشت به همراه تعدادی از همرزمان برای آموزش غواصی به یکی از پادگان‌های اطراف اندیمشک اعزام می‌شود. در سرمای زمستان مجبور بودند لباس‌های سنگین غواصی را بپوشند و وارد آبهای بسیار سرد شوند و به گفته خود حاج احمد وقتی از آب بیرون می‌آمدند بستنی می‌خوردند تا بدنشان به آب سرد زمستان عادت کند. 

عملیات والفجر هشت شدیدا مجروح می‌شود، و مجروحیت به قدری بالا بوده که او را در میان پیکر شهدا قرار می‌دهند. و ایشان یک لحظه پلک‌هایشان را تکان می‌دهند و از صف شهدای والفجر هشت جدا می شود تا در صف شهدای فدایی حضرت زینب (سلام الله علیها) قرار بگیرد. بعد از بهبودی مجروحیت دوباره به جبهه بر می‌گردد و تا پایان جنگ در مناطق حضور داشته است. در سال 76 ازدواج می‌کند و همزمان در قسمت عملیات لشکر بودند. و با اقوام لر، بختیاری، عرب کار می‌کردند. فرمانده بسیار شوخ طبع بودند و با نیروهای خود بسیار شوخی می‌کردند. نیروها به فرمانده می‌گویند : وقتی مردی همه ما از خوشحالی ذوق مرگ می‌شویم. و حتی یک قطره اشک هم برایت نمی‌ریزیم. و اصلا ناراحت هم نمی‌شویم. و فرمانده به آنها می‌گوید من به گونه‌ای از بین شما می‌روم که همه شما را عزادار خود می‌کنم. وقتی پیکر مطهر فرمانده را از سوریه آوردند، نه تنها همه نیروهای فرمانده بلکه کل جمعیت اندیمشک عزادارش بودند و گریه می‌کردند. 

آنچه فرمانده را از بقیه مردم بارز می کند خصوصیات اخلاقی و احترام به والدین است. وقتی در کنار فرمانده کسی غیبت 

می کرد، فرمانده با لبخند همیشگی‌اش می‌گفت‌: همین حالا زنگ به صاحب غیبت می‌زنم یا می‌روم حرف‌هایی که پشت سرش می‌زنید را کف دستش می‌گذارم و چندین ریز و درشت هم اضافه می‌کنم تا جنگ جهانی سوم به پا شود. و بحث صحبت را در جمع عوض می‌کرد. و حالا فرمانده با همه خلوصش رفته است، فرمانده‌ای که هیچ کس حتی همسایه‌ها نمی‌دانستند ایشان درجه‌اش چیست و یا حتی پاسدار است. فرمانده با لبخند همیشه به لبش رفت، لبخند زیبایی که دل خیلی‌ها را به دست می‌آورد. فرمانده‌ای که مدام در حال خواندن قرآن و زیارت عاشورا بود. و حالا فقط صدای دلنشینش در گوش بی بی سرور و دختران خودنمایی می کند. فرمانده بسیار مهربان، با دلی بدون کینه و کمک حال دوست و آشنا و غریبه، با اعتقادات راسخ برای همیشه رفت. و بی‌بی سرور ماند و دخترانش زهرا و نیلوفر و یاد و خاطره حاج احمد، حاج احمدی که "عند ربهم یرزقون " است.


  • دوستدار شهدا
۲۰
خرداد


شهید سردار سید حسین حسینی 

غیرت خون علی(ع) در رگ ما هست هنوز

شمر نابود شد و کرببلا هست هنوز

لشگر فاطمیون

@sh_fatemi

  • دوستدار شهدا