شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۵۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
دی


درباره سفر ایشان بفرمایید چندبار رفتن سوریه؟

چهاربار اعزام شدن. بار اول سال ۹۲ بود که باردار بودم. و اصلا از ایشون نپرسیدم کجا میری و کی برمیگردی

فقط از نحوه ساک بستنشون فهمیدم سفرشون قراره طولانی باشه.

توو مدت دوماهی ک نبودن اطرافیان سعی میکردن جوری به من القا کنن ک ایشون داخل ایرانه.

اما بعد از دوماه ک اومدن. ساک رو باز کردن ک سوغاتی هارو نشون بدن بهشون گفتم آقا محمود بوی حرم حصرت زینب از ساک شما میاد.

شوکه شده بود. گفتم آخه من یه بار سوریه رفتم و حرم همین بو رو میداد.

ایشون خندید گفت آره سوریه بودم و دفعه آخر هم ۲۴ تیر ۹۵که بعد از ۱۷ روز بشهادت رسیدند.

ایا برای اخرین سفرشون حس و حال خواصی داشتن ؟

همیشه هروقت میگفتن میخوام برم فرداش میرفتن.

تا به حال صحبتی از شهادت کرده بودند؟

اما دفعه آخر یک ماه بود که ساکشون رو بسته بودن اما جور نمیشد به دلایل مختلف، یا پرواز نبود یا.‌....

گاهی وقتا میگفتن برای شهادتم دعا کن و من میگفتم شما اگه شهید بشی پات اونجا برسه که دیگه یادی از ما نمیکنی. میگفت سارا تو دعاکن من شهید بشم قول میدم اونجا منتظرت بمونم.

شما را چطور راضی کردند برای رفتن به این سفر؟

من وقتی اخلاص و تقوای ایشون رو میدیدم بهشون حسودیم میشد. واقعا دلم میخواست به آرزوش برسه

روزای اخر بهش گفتم چون دوست دارم، دلم میخوادبه اون چیزی ک داری براش پرپر میزنی برسی.

واقعا ازته دل بهش گفتم حیفم میاد تو روی این زمین راه بری.

احساس میکردم آماده پروازه و اگر مخالفتی کنم جلوی بال و پرش رو میگیرم.

چگونه از شهادت ایشون اطلاع پیدا کردید؟

۲_۳ ساعت قبل شهادت زنگ زد و احوالپرسی کردیم. تقریبا ساعت ۲ونیم ظهر بود. عات داشتم شبا زنگ بزنه اما اون روز طهر زنگ زد و بهش گفتم اگه برات سخته دیگه شب زنگ نزن چون خیالم راحته.

تا ساعت ۱۲ شب هم نشستم اما زنگ نزد و من هم نگران نشدم چون خودم بهش گفته بودم 

غافل از اینکه ساعت ۱۲ شب پیکرش توو معراج شهدای تهران بوده و من خبر نداشتم 

فردا ساعت ۱۰صبح برادرم با من تماس گرفت و از من خواست باهاش بیرون برم و برای محمدهادی لباس نظامی بخرم.

توی مغازه ک رسیدم ناخوداگاه دلشوره ای توی دلم افتاد و پاهام شروع کرد به لرزیدن 

به برادرم گفتم داداش شما چیزی میدونی؟؟

دیگه همونجا بود ک دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و روی زمین نشستم.

اون لحظه احساس کردم وسط یه منطقه ای قرار گرفتم ک هیچ جای تکیه ای وجود نداره.

شغل شهید بزرگوارتون چی بود؟

سپاهی بودند.

چه ویژگی اخلاقی داشتند که ایشان را لایق شهادت کردند؟

بنظرم احترام ویژه ای ک برای بزرگترها بخصوص پدرو مادرشون قائل بودندو همیشه جویای احوال خانواده بودند ایشون رو آسمونی کرد.

در کجا دفن شدند؟

به سفارش خودشون توی روستای دروان (شمال کرج) دفن شدند.


  • دوستدار شهدا
۲۷
دی


لطفا خودتون را معرفی میفرمایید؟

سارا عجمی هستم همسر شهید محمود نریمانی

بزرگوار شهیدتون را میشه معرفی بفرمایید ؟

شهید نریمانی متولد ۱۲ دی ماه ۱۳۶۶ هستن و در تاریخ ۱۰ مرداد ۹۵ به شهادت رسیدند 

درباره نحوه آشناییتون  با شهید بزرگوار بفرماید ؟

عموی ایشون همسایه ما بودند و از اون طریق به خانواده نریمانی معرفی شدیم. اواخر آبان سال ۹۰ هم به همراه خانواده شون برای خواستگاری اومدند

درباره زندگی مشترکتان بفرمایید؟

بهمن سال ۹۰ عقد کردیم و ۷ماه بعد ازون با سفر به دیار عشق(کربلا) زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. زندگی ای که هرلحظه از اون میگذشت برام پر از تجربه و احساس قشنگ بود. البته همراه با بیم از دست دادن آقا محمود

شما فرزندی هم دارید

بهمن سال ۹۲ خدا محمدهادی رو به ما هدیه داد و ازون به بعد بود که زندگی مون شیرین تر شد.

درباره رابطه اقا محمد هادی با پدرشون قبل ازشهادت بفرمایید؟

از زمانی ک محمدهادی بدنیا اومد باباش دیگه سر از پا نمیشناخت. حتی توی نوزادیش باهاش بازی میکرد و حتما اصرار داشت ک کنار پسرش بخوابه.

بعضی شبا خیلی گریه و بیقراری میکرد و باباش تا هرساعتی ک محمدهادی بیدار بود نگه اش میداشت و بمن میگفت شما استراحت کن گاهی وقتا ۲_۳ ساعت میخوابیدم و محمدهادی با پدرش بیدار میموندن عصرها ک از سرکار برمیگشت تا شب وقتشو با پسرش میگذروند و من دیگه به کارهای خونه میرسیدم.

بعد ازشهادت این بزرگوار استانه تحمل فرزندتان چگونه بود؟

محمدهادی چیزی بروز نمیده و حرفی از دلتنگی برای باباش نمیزنه اما تا ۳_۴ ماه بعد از شهادت پدرش همش تا صدایی از بیرون میومد میگفت بابام اومد

و انتظار میکشید ک پدرش مثل همیشه کلید توی در بندازه اما دیگه الان به نبودش عادت کرده و ناراحتیش رو با بهونه گیری نشون میده.

  • دوستدار شهدا
۲۷
دی
گزارش خبرنگار «جوان» از حضور در خانه شهید مدافع حرم هادی زاهد و گفت‌وگو با خانواده شهید
هادی زاهد متولد انقلاب بود. 12 دی ماه 1357 که به دنیا آمد، تمامی خیابان‌های اطراف محل سکونت‌شان در آتش تقابل مأموران و انقلابیون می‌سوخت و انتقال مادر به بیمارستان با مشکل روبه‌رو شده بود...
نویسنده : علیرضا محمدی 

هادی زاهد متولد انقلاب بود. 12 دی ماه 1357 که به دنیا آمد، تمامی خیابان‌های اطراف محل سکونت‌شان در آتش تقابل مأموران و انقلابیون می‌سوخت و انتقال مادر به بیمارستان با مشکل روبه‌رو شده بود. هادی در چنین شرایطی به دنیا آمد و در حالی قد کشید که خانه‌شان در طول دوران جنگ، مرکز پشتیبانی‌های مردمی از جبهه‌ها شده بود. متولد انقلاب و بزرگ شده جنگ، رفته رفته به یک جوان متعهد و انقلابی تبدیل شد و عاقبت شانزدهم آبان ماه 1395 در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. وقتی به همراه محمد گزیان از بچه‌های عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار برای تهیه گزارش و گفت‌وگو به منزل پدری شهید می‌رفتیم، کمی بیش از دو ماه از شهادت هادی می‌گذشت. ما به خانه‌ای قدم می‌گذاشتیم که انقلاب را با خشت به خشت و آجر به آجرش درک کرده است.
غروب یک روز سرد دی ماهی مهمان خانه‌ای در حوالی محله سی متری جی می‌شویم. منزل شهید هادی زاهد داخل کوچه‌ای بسیار باریک قرار دارد که حتی عبور موتورسیکلت محمد گزیان با دشواری در آن صورت می‌گیرد. این بار آقای قضات‌لو از بسیجیان فعال منطقه همراهی‌مان می‌کند که در شناساندن شهدای مدافع حرم فعالیت می‌کند. همگی به اتفاق وارد خانه می‌شویم و مورد استقبال مادر و برادر و خواهر و خواهر‌زاده‌های شهید قرار می‌گیریم. این خانه قدیمی حس و حال عجیبی دارد. روی دیوارهایش علاوه بر تصویر خود شهید زاهد، تصاویر شهدای دیگری به چشم می‌خورد که احساس خاصی را به بیننده القا می‌کند.
 خانه انقلابی
وجیهه کاووسی، مادر 71 ساله شهید، پیرزن مهربانی است که روحیه بسیار بالایی دارد. ته‌تغاری خانه‌اش را همین دو ماه قبل از دست داده، اما با روی گشاده همکلام‌مان می‌شود و از خانواده‌اش می‌گوید: «من هفت بچه داشتم. پنج پسر و دو دختر. هادی آخرین فرزندم بود که اول از همه او را از دست دادم. همسرم مرحوم استاد شعبان زاهد معمار بود. مرد زحمتکشی بود که جز لقمه حلال سر سفره خانواده‌اش نیاورد. من  و همسرم از انقلابی‌های منطقه بودیم و جوانی‌های‌مان خیلی فعالیت می‌کردیم.»
تمام خاطرات وجیهه خانم از کودکی‌های هادی با وقایع انقلاب گره می‌خورد. از شب تولد هادی که تمام خیابان‌های اطراف منزل‌شان تظاهرات بود و لاستیک آتش زده بودند. یا وقتی که قرار شد به پادگان جی حمله شود، استاد شعبان اجازه داد تیربار انقلابی‌ها روی پشت بام منزل‌شان مستقر شود و... در زمان جنگ هم که این خانه قدیمی غوغا می‌کرد.
مادر شهید در همین خصوص می‌گوید: «زمان جنگ تمام این خانه وقف کمک به جبهه‌ها شده بود. خانم‌ها اینجا جمع می‌شدند و کمک‌های مردمی را بسته‌بندی می‌کردند. در یک طبقه برای رزمنده‌ها لحاف می‌دوختیم. در طبقه دیگر هدایای مردمی بسته‌بندی می‌شد و حتی در پشت بام برای رزمنده‌ها مربا می‌پختیم. پسرم هادی لابه‌لای بسته‌های کمک‌های مردمی رشد کرد. همان زمان از طرف صدا و سیما آمدند و از فعالیت‌های مردمی داخل خانه‌مان فیلمبرداری کردند. تصویر کودکی‌های هادی که بین لحاف‌دوزی خانم‌ها بازی می‌کند، خیلی وقت‌ها در سالگرد جنگ از تلویزیون پخش می‌شود.»
هادی در چنین جوی رشد می‌کند و همراه مادر در تظاهرات و راهپیمایی و تشییع جنازه شهدا شرکت می‌کند. در واقع سرشت او با وقایع انقلاب عجین می‌شود. مادر شهید ادامه می‌دهد: «این بچه از همان طفولیتش با شهید و شهادت آشنا بود. خیلی از تشییع جنازه شهدا با هم می‌رفتیم. یا وقتی شخصیت‌ها و مسئولان انقلاب سخنرانی داشتند، هادی را بغلم می‌گرفتم و با هم می‌رفتیم. محمد و علی برادرهای بزرگ‌تر هادی جبهه رفته‌اند. محمد الان جانباز است. هر دوی‌شان مدت‌ها در جبهه حضور داشتند.»
به اینجای گفت‌و‌گو که می‌رسیم، از مادر شهید می‌خواهم تصاویر شهدایی که روی دیوار قرار دارند را معرفی کند، می‌گوید: «دو تن از آنها پسرخاله‌های هادی هستند؛ رضا هوشنگی و حمید حمزی که زمان جنگ به شهادت رسیدند. سه تصویر دیگر هم مربوط به شهیدان مجید، حمید و فرهاد سلیمی است که همشهری و فامیل‌مان بودند. شهیدان سلیمی پسرعموی شهید رضا هوشنگی هستند.»
 گل خیریه گل نرگس
حضور در یک خانواده انقلابی، شهید زاهد را به سوی بسیج و فعالیت‌های انقلابی سوق می‌دهد. او از نوجوانی بسیجی مسجد امام حسین(ع) در خیابان کمیل می‌شود و کمی بعد هم با پیوستن به دانشکده افسری امام حسین(ع)، پاسدار می‌شود. اما در نهاد هادی خبرهایی بود و کارهایی می‌کرد که حتی مادرش را به تعجب وا می‌داشت. وجیهه خانم می‌گوید: «خیلی از رفتار و کردارهای هادی ذاتی بود. بدون اینکه از کسی چیزی یاد گرفته باشد، ذات پاکش او را به سوی کارهای خیر می‌کشاند. یادم است سه، چهار سالش بود با هم به منزل یکی از اقوام رفتیم. خانم‌های آن منزل از نظر حجاب خیلی رعایت نمی‌کردند. هادی با اینکه بچه خردسالی بود، گفت من داخل نمی‌آیم. هرچه اصرار کردیم، گفت اینها حجاب ندارند و من نمی‌آیم. از همان بچگی‌هایش از غیبت پرهیز می‌کرد. روی یک کاغذ نوشته بود غیبت ممنوع و می‌چسباند روی دیوارهای خانه تا همه نوشته‌اش را ببینند و کسی غیبت نکند.»
حضور هادی زاهد در سپاه وجه دیگری از زندگی‌اش را به نمایش می‌گذارد. حالا دیگر او مرتب به مأموریت می‌رود و خارج از کشور به سر می‌برد. اما همه این فعالیت‌ها باعث نمی‌شود فعالیت‌های اجتماعی را کنار بگذارد. وقتی از مادر شهید می‌خواهیم از فعالیت‌های اجتماعی هادی بگوید، ما را به آمنه‌خاتون زاهد خواهر بزرگ‌تر شهید ارجاع می‌دهد. خواهر شهید بیان می‌کند: «هادی از خیرینی بود که هر ساله مبالغی را به مؤسسه گل نرگس کمک می‌کرد. غیر از آن، اجناسی را برای بچه‌های بی‌سرپرست تهیه می‌کرد و در اختیار مؤسسه می‌گذاشت. قبل از شهادتش آن قدر هدیه مناسب دختر بچه‌ها خریده بود که مسئولان مؤسسه می‌گویند هر چه توزیع می‌کنیم تمام نمی‌شود.»
حالا چند وقتی می‌شود که گل‌سرها، تل‌ها، انگشترها و ساعت‌های دخترانه‌ای که هادی برای دختربچه‌های یتیم یا بی‌سرپرست تهیه کرده بین آنها توزیع می‌شود. هدیه‌ای از یک شهید که تنها دغدغه خود و خانواده‌اش را نداشت. شهیدی که وصیت کرده است ثلث اموالش را مصروف محصلان و دانش‌آموزان مستمند کنند.
 شش سال در جنگ
از خواهر شهید می‌پرسم: آقا هادی چند بار به سوریه اعزام شده بود؟ چه چیزهایی از آنجا تعریف می‌کرد؟ پاسخ می‌دهد: «هادی شش سال تمام به سوریه رفت و آمد داشت. قبلش هم گویا در لبنان حضور داشت و آنجا آموزش نظامی می‌داد. برادرم هیچ وقت در مورد کارهایش نه به ما نه به کسی دیگر تعریف نمی‌کرد. اصلاً اهل تظاهر نبود. مگر اینکه در موقعیت‌های خاص حرفی می‌زد و خاطراتی را تعریف می‌کرد. مثلاً حدود سه سال پیش که برادرم نمی‌توانست به خانه برگردد، من و مادرم و مرحوم پدرمان رفتیم سوریه به دیدنش. آنجا به او گفتم چرا اینقدر مأموریت می‌روی؟ بس نیست؟ مرتب زن و بچه‌هایت را تنها می‌گذاری، نمی‌خواهی برگردی؟ یک مدرسه را نشان‌مان داد و گفت دیروز 11 دختر بچه به اندازه دختر خودم ملیکا اینجا با بمب تروریست‌ها به شهادت رسیدند. مگر می‌شود این طور چیزها را ببینم و بی‌خیال از کنارشان عبور کنم.»
از شهید هادی زاهد دو کودک به نام‌های محمد‌حسین 12 ساله و ملیکا هشت ساله به یادگار مانده است. این سؤال که چطور یک پدر می‌تواند فرزندانش را رها کرده و به سوریه برود فکرم را مشغول کرده است. این سؤال را از خواهرزاده شهید سمیه سلیمان‌جاه می‌پرسم. خواهرزاده‌ای که فاصله سنی کمی از شهید دارد و محرم بسیاری از راز‌ها و درد دل‌های یکدیگر به شمار می‌رفتند. خواهرزاده شهید می‌گوید: «دایی فقط شش ماه از من بزرگ‌تر بود. با هم مثل دو دوست بودیم. راه رفتن و درس خواندن و دانشگاه رفتن و همه چیزمان با هم بود. همدم خوبی برای هم بودیم و هنوز با رفتنش کنار نیامده‌ام.»
خانم سلیمان‌جاه در پاسخ به سؤالم نیز بیان می‌کند: «اینکه می‌گویند شهدا دلبستگی نداشتند اصلاً درست نیست. دایی هادی مدام از آنجا با ما در تماس بود. مدام زنگ می‌زد و جویای احوال همگی‌مان می‌شد. خصوصاً به بچه‌هایش محمدحسین و ملیکا وابستگی عجیبی داشت. حتی از همان سوریه با معلم بچه‌هایش تماس می‌گرفت و پیگیر درس‌شان می‌شد. من خودم دو دختر دارم و گاهی فکر می‌کنم دایی چطور توانست از بچه‌هایش دل بکند. این پرسشی است که از خودم می‌پرسم و به این نتیجه می‌رسم که حتماً به شهدا عاقبت به خیری بچه‌های‌شان نشان داده می‌شود که می‌توانند شهادت را به جان بخرند. به نظر من رفتن دایی هادی علاوه بر و همسر و بچه‌هایش، حتماً یک ارتقایی برای همگی ما خواهد بود ان‌شاءالله.»
هنگام گفت‌وگوی ما، حسنا خانم دختر کوچولوی خانم سلیمان‌جاه کنارش نشسته و با دقت به حرف‌های مادرش گوش می‌دهد. از حسنا می‌خواهم او هم از دایی هادی بگوید. خجالتی است و خیلی کوتاه می‌گوید: «دایی خیلی مهربان بود. مهربانی‌اش بیش از حد بود. من عصبانیتی از ایشان ندیدم. از نظر درسی با من تمرین می‌کرد و خیلی با هم گردش می‌رفتیم.» مادرش ادامه می‌دهد: «یکی از خصوصیات دایی هادی این بود که ما و بچه‌ها را خیلی گردش می‌برد. با هم کوه می‌رفتیم و اتفاقاً حسنا خانم پایه کوهنوردی با دایی‌اش بود. هرچند که بعد از شهادت هادی، می‌گوید دیگر آنجایی که دایی ما را می‌برد، نمی‌روم.»
آن طور که از تعاریف خانواده شهید برمی‌آید، هادی زاهد دوستدار طبیعت بود و یک دوربین حرفه‌ای برای عکاسی از مناظر طبیعی تهیه کرده بود. علی‌اکبر زاهد برادر شهید می‌گوید: داداش هادی از طریق بانک کشاورزی اقدام کرده بود و یکسری لوازم کشاورزی تهیه کرده بود. همیشه می‌گفت اگر بازنشسته شدم به زادگاه پدری‌مان ساوه می‌روم و کشاورزی می‌کنم.»
 غمخوار کودکان سوری
لحظاتی که از گفت‌وگوی‌مان می‌گذرد، حسین مقدسی دوست چندین ساله شهید از راه می‌رسد. حسین و هادی از سال 71، 72 و دوران حضور در بسیج مسجد امام حسین(ع) با هم آشنا شده‌اند و تا زمان شهادت هادی این دوستی ادامه می‌یابد. با ورود حسین مسیر گفت‌وگوی‌مان به سمت و سوی رزمندگی شهید زاهد می‌کشد. پیش از همه از علی‌اکبر زاهد برادر شهید می‌خواهم او از مقطع جهاد برادرش بگوید: «هادی سه سال از من کوچک‌تر بود. اما خیلی چیزها را از او یاد گرفتم که توداری و غلو نکردن یکی از آنهاست. برادرم شش سال تمام به سوریه رفت و آمد می‌کرد و شاید بیشتر سال را آنجا بود، اما خیلی کم پیش می‌آمد که از حضورش در جبهه برای‌مان تعریف کند. هر خاطره‌ای هم که می‌گفت منظور خاصی از آن داشت. مثلاً در مقطعی فرمانده بخشی از نیروهای فاطمیون بود و برای اینکه ارزش رزم آنها را بیان کند، یک بار گفت: رزمندگان افغانی واقعاً اعتقادی می‌جنگند و حتی وقتی مجروح می‌شوند، به زور آنها را از میدان جنگ دور می‌کنیم.»
حسین مقدسی دنباله بحث را می‌گیرد و حرف جالبی به نقل از شهید زاهد بیان می‌کند: «هادی همیشه می‌گفت دعا کنید تروریست‌ها تسلیم بشوند تا اینکه کشته بشوند. یک بار تعریف می‌کرد در منطقه‌ای با فاصله چند متری از تروریست‌ها قرار داشتیم. می‌دیدیم که یکی از آنها پایش قطع شده است. در حالی که دوستانش قبر او را می‌کندند، تیمم کرد و نمازش را خواند. هادی اعتقاد داشت که برخی از این تروریست‌ها فریب‌خورده هستند و کاش می‌شد طوری آنها را اصلاح کرد و به راه آورد.»
وقایعی که شهید هادی زاهد در سال‌ها حضور در جبهه نبرد سوریه به چشم دیده جالب است و از سایرین هم می‌خواهم تا اگر خاطره‌ای از شهید شنیده‌اند بیان کنند. خواهر شهید می‌گوید: تعریف می‌کرد یک بار در حرم حضرت زینب(س) دختر بچه‌ای را دیدم که مرتب جیغ می‌کشید و از دست پیرمردی فرار می‌کرد. پیر مرد هم وقتی به دختر بچه می‌رسید او را کتک می‌زد. یاد دختر خودم ملیکا افتادم. بار دیگر که پیرمرد دختر را زد به او اعتراض کردم. بنده خدا گفت که ما اهل حلب هستیم و تروریست‌ها پدر این بچه را سر بریده‌اند. برای همین دختر بچه دچار مشکلات روحی شده است. دیدن این طور صحنه‌ها خیلی روی اعصاب و روان برادرم تأثیر گذاشته بود.»
برادر شهید ادامه می‌دهد: «هادی قدش از من بلندتر بود، اما این اواخر به نظرم می‌رسید قدش از من کوتاه‌تر شده است. گفتم برادر من چرا داری آب می‌روی؟ گفت از بس آنجا صحنه‌های دلخراش می‌بینیم روی‌مان تأثیر منفی می‌گذارد.»
 چندین بار مجروحیت
شهید هادی زاهد طی سال‌ها حضورش در جبهه سوریه چندین بار مجروح می‌شود اما به گفته خانواده‌اش، آنها از بسیاری مجروحیت‌های هادی بی‌خبر بودند. مادر شهید می‌گوید: «پسرم یک‌بار پایش گلوله خورده بود اما به ما چیزی نگفت. بار آخری که چند ماه قبل از شهادتش بود، سینه‌اش گلوله می‌خورد که دیگر نتوانست آن را از ما پنهان کند. حتی اواخر از نظر روحی کمی آسیب‌پذیرتر شده بود، همه اینها به خاطر مجروحیت‌هایش بود.»
برادر شهید توضیح می‌دهد: «من گاهی که با هادی حرف می‌زدم، متوجه می‌شدم حرف‌هایم را خوب نمی‌شنود. حتی به او گفتم که گوشت را به دکتر نشان بده. نگو وضعیت گوشش ناشی از مجروحیت‌هایی است که از ما پنهان می‌کند.»
با این همه مجروحیت‌ها، شهید زاهد روحیه‌اش را چنان حفظ کرده بود که به گفته خواهر شهید، تنها بار آخری که مجروحیت سختی می‌یابد، حرف از شهادت به میان می‌آورد. اینجاست که خواهرشهید می‌گوید: هادی از نظر نظامی بسیار آدم ماهر و توانمندی بود. طوری که فکرش را نمی‌کردیم کسی بتواند او را از پا درآورد. اما بار آخر که دیدم مجروحیت سختی یافته، کمی احساس خطر کردم. خودش هم انگار که می‌خواست ما را آماده شهادتش کند، می‌گفت: گلوله خوردن اصلاً ترس ندارد. من این بار که مجروح شدم فهمیدم شهادت راحت‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کنیم.»
 الگوی یک شهید
به مقطع مجروحیت‌ها و شهادت هادی زاهد که می‌رسیم، به نظرم می‌رسد این شهید باید الگویی از میان شهدا برای خودش انتخاب کرده باشد. همین سؤال را از حاضرین می‌پرسم و حسین مقدسی دوست شهید می‌گوید: «من خیلی وقت‌ها نام شهید پریمی را از زبان هادی می‌شنیدم. گویی همین شهید بزرگوار واسطه ورود هادی به سپاه قدس شده بود. شهید علی پریمی جانباز بود و هفت یا هشت سال پیش به شهادت رسید. هادی می‌گفت شهید پریمی الگوی من در زندگی و رزمندگی است.»
شرق حلب و میدان مین برجای مانده از تروریست‌ها، همان مکان و بهانه‌ای است که 16 آبان ماه 1395 هادی زاهد را به مسلخ عشق می‌کشاند. او در این روز برای گفت‌وگو با تعدادی از اکراد سوری به منطقه موردنظر می‌رود و ندانسته به همراه یکی از مجاهدان عراقی وارد میدان مین می‌شوند. همان جایی که هادی زاهد براثر برخورد با یک مین، به شهادت می‌رسد.  برادر شهید می‌گوید: «هادی موقع شهادت لبخندی بر لب داشت که دیدنش حس خاصی به آدم می‌بخشید. در فیلمی که از او برجای مانده، این لبخند به وضوح نمایان است. حتی وقتی پیکرش را به ایران منتقل کردند، ما این لبخند را روی لب‌هایش دیدیم. پیکر برادرم پس از تشییعی باشکوه در قطعه 29 بهشت زهرا دفن شد.»
 کلید شهادت
گفت‌وگوی‌مان به انتهای خود رسیده و به عنوان سؤال آخر از مادر شهید می‌پرسم: به نظر شما چه چیزی جواز شهادت پسرتان را صادر کرد؟ در پاسخ می‌گوید: «هادی به من و مرحوم پدرش که حدود یک سال و نیم پیش فوت کرد خیلی احترام می‌گذاشت. محمد پسر بزرگم بعد از شهادت هادی می‌گفت ما در زمان جنگ سال‌ها به جبهه رفتیم، اما شهادت نصیب هادی شد. او همیشه دست و پای پدر و مادرمان را می‌بوسید. کاری که ما نتوانستیم انجام دهیم. پسرم هادی پارسال وقتی پدرش در بیمارستان بستری بود، چندین روز پیشش ماند و از او پرستاری کرد. یک‌بار پرستار بخش به من گفت: حاج‌خانم همه بچه‌هایت زحمت پدرشان را می‌کشند، اما آقا‌هادی صبر عجیبی دارد. دیشب که همسرتان به خاطر حواس پرتی فکر می‌کرد هنوز هم بنا است و در عالم خودش بنایی می‌کرد، تا خود صبح هادی پا به پایش کار کرد و یک بار هم به پدر اعتراض نکرد. هادی را صبر و تقوا و نیکی‌اش به پدر و مادر آسمانی کرد. 
روزنامه جوان
  • دوستدار شهدا
۲۷
دی


شاید انچه که میخواهم درباره شهید سید اسماعیل تعریف کنم اندکی از بهترین خاطرات کوتاهی باشد که در اولین اعزام من به سوریه از این شهیدبزرگوار دارم.

  تقریبا 20روز در گردان این شهید گرامی انجام وظیفه میکردم. 

بسیار مومن صبورو خوش برخورد بود انچه که جزء ندانسته های ما بود با خوشرویی جواب میداد، از ما سوال کردن بود واز اسماعیل بدون اینکه خم به ابرو بیاوردجواب دادن.

20روز متوالی با خوشرویی به ما اموزش میداد  طوری که کم کم باهم مثل برادرشده بودیم.

یکبار ازش سوال کردم به چه هدفی سوریه امدی؟

 چشماشو بست وچیزی نگفت،

 فقط یک خط جواب گرفتم:

 ما شیعه وپابند مقدساتمان هستیم.

 گاهی وقتا با خودم خاطرات آن روزها را که مرور میکنم میگم چه آشنایی خوب ولی کوتاهی بود...

 چه زود از پیش مارفت و آسمانی شد ومااز بودنش چیزی نفهمیدیم وقتی رفت تازه قدرش پیش ما بیشتر شد. ما انسانها قدربعضی چیزهارا وقتی از دست دادیم میفهمیم ...

 درحلب، خط تثبیت حدادین دست ما بود و اسماعیل با خوشرویی به عنوان فرمانده مان از ما سرکشی میکرد.

 آن شبها هوا سرد وبارانی بود و دشمن در نزدیکی ما در 300متری  ماقرارداشت.

 شب ها اسماعیل به همراه بچه های شناسایی به کمین میرفت تا منطقه دید دشمن را رصد کند. 

ولی ما تازه واردها را نمیبردن  و میگفتن خطرناکه... ولی خودشون خطر را به جان میخریدند تا ما سالم باشیم.

دوروز مانده بود به عید قربان که به ما گفتند قرار هست بریم هجوم در منطقه  حندرات که بین بچه ها معروف به هجوم حندرات 1هست.

شهید اسماعیل به عنوان فرمانده دسته مان توضیحات لازم را برایمان داد .

اعم از اینکه اول سلاحمان راتمیز کنیم وموقع حرکت به سمت منطقه عملیاتی، با فاصله ای حرکت کنیم که  که همدیگرو گم نکنیم ، چیزهای براق ونورانی همراهمان نباشد، صدایی که باعث توجه دشمن شود شنیده نشود، در حینی که برایمان توضیح میداد بچه ها مزه میریختند وسربه سرش میذاشتند اونم با حوصله تحمل میکرد وبا خوشرویی

 فقط با یک لبخند روی لب جواب میداد

 یک روز قبل عملیات یعنی ساعت 12ظهر اسامی کسانی  که قراربود دراین هجوم شرکت کنند را اعلام کردند

نام من نیز درلیست بود.

 همه با شوق وذوق هجوم، سوار ماشینها شدیم... یادمه یکی از بچه ها مرخصییش رد شده بود واسمش تو لیست نبود داخل اتوبوس ما سوار شده و زیر صندلی قایم شده بود وبه بچه التماس میکرد که منو نفروشین تا با شما تو این هجوم شرکت کنم. 

که تو همین هجوم هم شهید شد.

 بعد از تکمیل شدن اتوبوسها حرکت کردیم ومارا در منطقه ای پیش بچه های حزب الله بردند تا شب همان جا بودیم جهت تجهیز دوباره وسفارشات دوباره که سطح اگاهی بچه ها بیشتر بشه.

درهمان گیرودار نمیدونم سر چه موضوعی اسماعیل با بالا دستی هاش  جروبحث کرده بود که از فرمانده دسته به عنوان نیروی معمولی مثل ما تعیین شد...

 فقط اینو میدونم که به خاطر احتیاجات بچه ها بود. 

شب شد خیلی غمگین وناراحت اخر صف دسته ما ایستاده بود هوا سرد وبارانی بود ، اسماعیل یک پالتو به تن داشت که آن راهم به  یکی از بچه ها که سرما خورده بود ، داد.

 رفتم کنارش و گفتم: اسماعیل هوا سرده خودت سرما میخوری!؟

 لبخندی به لب اوردو گفت: شاید این اخرین شبی باشه که یکی از من خیر میبینه...

ساعت بین 9یا10شب، عید قربان که فرداش میشد 11/7/93حرکت کردیم.

 مقدار کوتاهی از راه رو با ماشین و بقیه راه رو تا ساعت 6صبح تا کنار شهرک، پیاده از داخل کوه ودشت حرکت کردیم.

شهید اسماعیل خیلی آروم بود مثل اینکه فهمیده بود این اخرین عملیاتی است  که کنار بچه ها است...

ناگفته نماند که ما سه گردان در عملیات بودیم گردان 1و2 ما بودیم،

معروف  به گردان جهنمی.

 و یک گردان ویژه ،

که قرار بود گردان ویژه هجوم کند و گردان ما پشتیبانی باشد.

ولی نقشه عوض شد و گردان ویژه پشتیبانی را به عهده گرفت وگردان 1،سمت راست شهرک کمین زد وگردان 2یعنی گردان ما هجوم را.  کارو با نام الله شروع کردیم... 6  تا ۸ صبح شهرک را به تنهایی گرفتیم.

 تعدادی اسیرو مقر مخابرات دشمن را هم با تعدادی بیسیم استقراری و دستی گرفتیم.

 در این بین اسماعیل هم بسیار زحمت کشید وبه بچه های تازه وارد سفارشات لازم را میکرد. 

عملیات به خوبی تمام شد وما بدون کمک دوگردان دیگر موفق شدیم.

  یک ساعت استراحت کردیم تا ساعت ۹صبح ،که بچه های دیده بان خبر دادند که محاصره شدیم و دشمن مثل موروملخ دوربر مارو گرفتند سریع دست به کار شدیم.

 یک خودرو سواری در حال فرار را بچه ها با شلیک گلوله متوقف کرده بودند 

 یک دختر بچه خردسال هم داخل خودرو زخمی شده بود .

اسماعیل از این موضوع خیلی ناراحت بود که سریع به بچه های امدادگر گفت: به اون دختر کوچولو رسیدگی کنند.

 از 9صبح تا ساعت 2 بعد از ظهر درگیر بودیم وناجور درمحاصره قرار گرفته بودیم. 

مهمات تمام کردیم دوگردان که با ما امده بودند به دلایلی در موقعیتی بودند که نمیتونستند به کمک ما بیان

هرچه مهمات داشتیم تقریبا به ته رسید

یکی از  ماشین های  دشمن را غنیمت گرفته بودیم.

 اسماعیل با چند تا از بچه ها ازروی اجبار به عقب کشیدند 

ما دقیقا تو نقطه وسط قرارگرفته بودیم  و دشمن دورتادور مارو گرفته بود،

فقط یک راه باریکه کوچولو برای عقب کشیدن داشتیم که متاسفانه اسماعیل راه رو اشتباهی رفته بود وبه کمین دشمن خورده بود.

اسماعیل همونجا شهید  وپیکرش باقی می ماند.

و جاویدالاثر در قلب دوستانش میشود.

اسماعیل در روز عید قربان قربانی شد.

روحش شادو یادش گرامی

راوی: ابوماهان

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۲۷
دی


مـــادرم مرا چو زاد به پیشانیم نوشـــــت

قربانی اش کنید که این نذر زینب ست

تنها یادگار پدر برای هادی بابا،سربند آغشته به خون و منقش به نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها بود.

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۲۶
دی

ماشیݧ عروس بہ سبڪ مدافعاݧ حرم

تصویر شهداے مجرد هم زده

زندگی بہ سبک شهداء

@haram69

  • دوستدار شهدا
۲۶
دی


 خیلی از این موضوعات اتفاقا افتاده است. یک مورد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه می‌کرد. او تعریف می‌کرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچه‌ای پاک و طاهر بودم و قرآن‌خوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه به‌در شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.

اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند.یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا می‌زند  «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهره‌اش به دلم نشست.

10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم. آن جوان می‌گفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبه‌ام و مال‌های حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگی‌ام را فروختم تا مال‌های حرام از زندگی‌ام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.مواردی دیگر و چیزهای عجیبی رخ می‌داد که روحیه‌ام منقلب شدیم که به نظرم دلیل این اتفاق این است که محمدرضا سن و سال کمی دارد و برای همه عجیب است که این جوان با این سن و سال رفته و دفاع کرده است. محمدرضا یک معامله با خدا کرده و به خاطر این معامله خدا خریدارش شد.

راوی مادر شهید دهقان امیری


  • دوستدار شهدا
۲۶
دی


بارالها...

ما نتوانستیم بندگان شایسته ای برای تو باشیم.

رویمان سیاه است و از دیدنت شرم داریم.

هر نعمتی که به ما ارزانی داشتی، خود را شایسته ی آن و طلبکار از تو دیدیم.

بارالها تو به ما عقل، فراست، چشم و گوش دادی.

اگر همه ی ثروت جهان را نیز به ما ببخشی از این اعضا و جوارح مهم تر نخواهد بود.

عزیزان، بزرگترین نعمت، تندرستی و صحت و عافیت است.

بیایید خداوند را سپاس گوییم...

انقلابِ امامِ عزیزمان نعمتی بود که ما را از پرتگاه انحراف نجات بخشید و به راه انقلاب رهنمون شد.

دفاع مقدس با وجود تلخی هایش، کشور، ملت و جوانان را بیمه کرد.

ما آمده بودیم که مردانه بمیریم

در پیچ و خم جنگ دلیرانه بمیریم

آن جا که جنون حاکم بی چون و چرا بود

شوریده و شیدایی و مستانه بمیریم

سخت است در این شهر در بین رفیقان

این گونه پریشان و غریبانه بمیریم

مهلت بده ای عمر نفس گیر که شاید

خونین کفن و شاد و شهیدانه بمیریم...

و سپس شهید در انتهای آن اضافه کرد:

"ان شاءالله"

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا
۲۶
دی


احمدرضابیضائی

خدا رحمت کنه شهید مرتضى مسیب زاده رو؛ سر خاک محمودرضا ناله میزد: 

«داغ فراقو تحمل کنم یا درد موندنو؟»

  • دوستدار شهدا
۲۶
دی

دوستی می گفت : 

بچه ها زمان اعزام دلاور هستن وزمان مراجعت دلبر.

برام خیلی دلنشین بود تو دنیای که این اصطلاحات فقط جزء تعارفات هست,چقدر این دلاور ودلبر بودن جنسش مثل آب زلال.

این استدلال من شاید بازی قلم وکاغذ باشه اما مطمئن هستم که این بنده خدا درست می گفت.

کسی که از اهل وعیال وهمه دلبستگی های کوچک وبزرگ میگذره تا محافظ حریم اهل بیت باشه یک دلاور 

وکسی که تو سختی کار ونبرد و درگیری پای معامله با اهل بیت وخدا بایسته رسم دلبری یاد گرفته,

یاد گرفته چطور عاشقی کنه که خدا عاشقش بشه.

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا