درباره سفر ایشان بفرمایید چندبار رفتن سوریه؟
چهاربار اعزام شدن. بار اول سال ۹۲ بود که باردار بودم. و اصلا از ایشون نپرسیدم کجا میری و کی برمیگردی
فقط از نحوه ساک بستنشون فهمیدم سفرشون قراره طولانی باشه.
توو مدت دوماهی ک نبودن اطرافیان سعی میکردن جوری به من القا کنن ک ایشون داخل ایرانه.
اما بعد از دوماه ک اومدن. ساک رو باز کردن ک سوغاتی هارو نشون بدن بهشون گفتم آقا محمود بوی حرم حصرت زینب از ساک شما میاد.
شوکه شده بود. گفتم آخه من یه بار سوریه رفتم و حرم همین بو رو میداد.
ایشون خندید گفت آره سوریه بودم و دفعه آخر هم ۲۴ تیر ۹۵که بعد از ۱۷ روز بشهادت رسیدند.
ایا برای اخرین سفرشون حس و حال خواصی داشتن ؟
همیشه هروقت میگفتن میخوام برم فرداش میرفتن.
تا به حال صحبتی از شهادت کرده بودند؟
اما دفعه آخر یک ماه بود که ساکشون رو بسته بودن اما جور نمیشد به دلایل مختلف، یا پرواز نبود یا.....
گاهی وقتا میگفتن برای شهادتم دعا کن و من میگفتم شما اگه شهید بشی پات اونجا برسه که دیگه یادی از ما نمیکنی. میگفت سارا تو دعاکن من شهید بشم قول میدم اونجا منتظرت بمونم.
شما را چطور راضی کردند برای رفتن به این سفر؟
من وقتی اخلاص و تقوای ایشون رو میدیدم بهشون حسودیم میشد. واقعا دلم میخواست به آرزوش برسه
روزای اخر بهش گفتم چون دوست دارم، دلم میخوادبه اون چیزی ک داری براش پرپر میزنی برسی.
واقعا ازته دل بهش گفتم حیفم میاد تو روی این زمین راه بری.
احساس میکردم آماده پروازه و اگر مخالفتی کنم جلوی بال و پرش رو میگیرم.
چگونه از شهادت ایشون اطلاع پیدا کردید؟
۲_۳ ساعت قبل شهادت زنگ زد و احوالپرسی کردیم. تقریبا ساعت ۲ونیم ظهر بود. عات داشتم شبا زنگ بزنه اما اون روز طهر زنگ زد و بهش گفتم اگه برات سخته دیگه شب زنگ نزن چون خیالم راحته.
تا ساعت ۱۲ شب هم نشستم اما زنگ نزد و من هم نگران نشدم چون خودم بهش گفته بودم
غافل از اینکه ساعت ۱۲ شب پیکرش توو معراج شهدای تهران بوده و من خبر نداشتم
فردا ساعت ۱۰صبح برادرم با من تماس گرفت و از من خواست باهاش بیرون برم و برای محمدهادی لباس نظامی بخرم.
توی مغازه ک رسیدم ناخوداگاه دلشوره ای توی دلم افتاد و پاهام شروع کرد به لرزیدن
به برادرم گفتم داداش شما چیزی میدونی؟؟
دیگه همونجا بود ک دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و روی زمین نشستم.
اون لحظه احساس کردم وسط یه منطقه ای قرار گرفتم ک هیچ جای تکیه ای وجود نداره.
شغل شهید بزرگوارتون چی بود؟
سپاهی بودند.
چه ویژگی اخلاقی داشتند که ایشان را لایق شهادت کردند؟
بنظرم احترام ویژه ای ک برای بزرگترها بخصوص پدرو مادرشون قائل بودندو همیشه جویای احوال خانواده بودند ایشون رو آسمونی کرد.
در کجا دفن شدند؟
به سفارش خودشون توی روستای دروان (شمال کرج) دفن شدند.
هادی
زاهد متولد انقلاب بود. 12 دی ماه 1357 که به دنیا آمد، تمامی خیابانهای
اطراف محل سکونتشان در آتش تقابل مأموران و انقلابیون میسوخت و انتقال
مادر به بیمارستان با مشکل روبهرو شده بود. هادی در چنین شرایطی به دنیا
آمد و در حالی قد کشید که خانهشان در طول دوران جنگ، مرکز پشتیبانیهای
مردمی از جبههها شده بود. متولد انقلاب و بزرگ شده جنگ، رفته رفته به یک
جوان متعهد و انقلابی تبدیل شد و عاقبت شانزدهم آبان ماه 1395 در جبهه
مقاومت اسلامی به شهادت رسید. وقتی به همراه محمد گزیان از بچههای عقیدتی و
نظارت حوزه 215 ایثار برای تهیه گزارش و گفتوگو به منزل پدری شهید
میرفتیم، کمی بیش از دو ماه از شهادت هادی میگذشت. ما به خانهای قدم
میگذاشتیم که انقلاب را با خشت به خشت و آجر به آجرش درک کرده است. 




