تازه اومده بودیم شهرک طالقانی یکی دو بار در خونه ، حسین رو دیدم ، سلام می کرد و سریع می رفت خونه ، خواستم باهاش ارتباط برقرار کنم هر بار نمی شد ، تا اینکه رفتم مسجد نماز مغرب عشا بخونم دیدم صف آخر نشسته ، بعد از نماز تعقیباتشو خیلی طول میداد ، منم نمی دونستم چیکار کنم که بهش بگم با هم باشیم . برا همین دم درب مسجد به بهانه کفش ها و بستن بندهاشون طول دادم تا حسین بیاد بیرون ، اومد بیرون و به سمت خونه راه افتاد منم پشت سرش ، منزل ما و حسین دیوار به دیوار بود ، تند تند راه می رفت ولی پشت سرشو نگاه نمی کرد ، تا اینکه به خونه رسید و قبل رفتن به خونه یه لحظه دم در منو دید و سلام کرد و رفت تو ، بازم نشد که باهاش ارتباط برقرار کنم چند بار دیگه به بهانه حسین رفتم مسجد تا بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم ، سر به زیریش منو شیفته خودش کرده بود ، روز بعدش صدای توپی از کوچه مون می اومد ، رفتم دم در و دیدم داداش های حسین دارن فوتبال بازی میکنن و به من هم پیشنهاد بازی دادن ، منم داداش هامو صدا زدم و دیدم که یکی کمه ، آقا جواد ، داداش حسین ، چند بار حسین رو صدا زد و حسین با یک پیراهن سفید اومد دم در و احوال پرسی کرد و تا موقع اذان بازی کردیم . موقع اذان توپ رو گرفت و گفت وقته نمازه بریم مسجد ، منو حسین به سمت مسجد رفتیم ، از اون موقه بود که دوستی منو حسین شروع شد ....
تازه با هم دوست شده بودیم و حالا هر روز عصرها تو کوچه فوتبال بازی می کردیم ، کم کم این ارتباط بیشتر شد و با اینکه حسین چند سالی از من بزرگتر بود ولی به هم عادت کرده بودیم ، یک روز از مسجد بر می گشتیم و حسین یه پیشنهاد بهم داد و گفت چرا نمیای عضو پایگاه بشی ، منم گفتم زیاد تمایل ندارم ، بهم گفت در درجه اول برا خدمت سربازیت خوبه ( لازم به ذکر است این جمله جهت جذب من به بسیج زد) و هم بیشتر با هم هستیم
خلاصه قبول کردم و شبی که قرار بود با هم بریم مسجد و ثبت نام کنم با من اومد ، اول رفتیم خدمت حاج آقا احمدی از بچه های خوب روزگار که اون موقع مسئول فرهنگی پایگاه بود ، یه چند دقیقه ای که من پیش حاج احمدی بودم حسین بیرون از اتاق پایگاه که در زیرزمین و قسمت نوارخانه پایگاه بود ایستاده بود ، من حسین رو فراموش کردم چون گرم صحبت کردن با حاج آقا احمدی بودم ، فکر کنم نیم ساعت یا یک ساعتی صحبت کردیم وقتی از نوارخانه اومدم بالا دیدم حسین تو حیاط مسجد سرش پایین و منتظر منه ، بهش گفتم هنوز اینجایی ، فکر کردم رفتی ؟؟!! گفتش : نه منتظرت بودم با هم بریم ، منو به آقای ارشد حسینی و آقای حیدری معرفی کرد ( مسئول پایگاه و تدارکات پایگاه ) خلاصه با هم به سمت خونه اومدیم ازم پرسید چطور بود منم گفتم : عالی !!! بعدش یه سوال ازم کرد که هنوز که هنوزه فراموش نمی کنم و نکردم ، ازم پرسید یه چیز بهت میگم اول کاری یادت نره ، گفت : حالا که اومدی بسیج برا کم شدم خدمت سربازی و این جور چیزا نیتت رو خراب نکن ، نیت کن که برا رضای خدا اومدی و ازم قول گرفت همون شب این نیت رو بکنم ، قبول کردم و با هم ساعت 12 شب به سمت خونه رفتیم .
سال 1379 دقیقا نمی دونم کدوم ماه بود ولی فکر کنم دی ماه بود ، هوا سوز خاصی داشت ، منزل ما و حسین به واسطه نزدیکی به بیابون های اطراف اتوبان سوز و سرمای بیشتری داشتند ، دیگه با حسین اخت شده بودم ، نمی تونستم بی حسین کاری بکنم ، همیشه هر وقت می رفتم در خونه شون اگه می دونست منم سریع با یک پیراهن سفید که داشت تازه دکمه هاشو می بست میومد جلوی درب ، یه روز بهم گفت : فلانی برا بسیج باید لباس داشته باشی اونم لباس خاکی ، رفتم تو فکر گفتم از کجا تهیه کنم ؟ گفتش : بازار داره ، خلاصه با مادرم کلی بازار را گشتم ولی یا بزرگ بودن یا دست دوم های بی مصرف که مستهلک شده بودن ، اومدم خونه با حسین رفتیم مسجد برگشتنی بهم گفت : لباس گیر اوردی ؟ گفتم نه و قضیه رو براش تعریف کردم مثه همیشه سرشو انداخت پایین و رفت تو فکر از این قضیه یه چند ساعتی گذشت دیدم درب خونه ما رو زدن ، رفتم دیدم حسینه و یک دست لباس دستشه ، نگاه کردم ، دیدم اتو کشیده و مرتب ، گفتم حسین اینا مال کین ؟ گفتش ؟ مال خودت ، گفتم از کجا اوری ؟ گفت به اونش کار نداشته باش بپوس بیا ببینم اندازته یا نه ؟ گفتم حالا چه عجله ایه ؟!! بذارش برا فردا گفتش نه همین امشب بپوس خبرم کن میام می بینم ، رفتم پوشیدم انگار برا من درست شده بود ، اومدم بهش خبر دادم گفت : مبارکت باشه ، از این به بعد با همین ها بیا پایگاه ، چند روزی از این ماجرا گذشت دقیق نمی دونم از داداش مصطفی یا داداش حسن ( اخوی های شهید حسین) پرسیدم که این لباس رو حسین از کجا اورده ؟ گفتش : این لباس عموی شهیدمان شهید مصطفی سراجی بوده که حسین نگه داشته بود ، بعدش متوجه شدم که گفت برا چی برو بپوش ببین اندازته ، فکر کرد اگه اندازه نباشه مجدد ازش نگهداری کنه ، خلاصه حسین لباس های عموی شهیدش رو که خیلی دوست داشت به من هدیه داد ، هیچ وقت فراموش نمی کنم ، این خاطره توی دفترچه خاطراتم هست بعدش دست کرد توی جیب و یک سر بند بهم داد ، رنگش قرمز بود و روی اون نوشته شده بود "یا حسین مظلوم "، یادش بخیر تو جیبم گذاشتمش و هر وقت با حسین برنامه ای تو حوزه مسجد کنار منبع آب برگزار میشد می بستم پیشونیم ، حسین فقط می خندید ، سرش پایین ، نگاهش رو از زمین بر نمیداشت ، ساکت ولی بعضی مواقع حرفایی میزد خیلی آبدار و با من ویکی دو تای دیگه از دوستان که ان شاالله در قسمت های بعدی از انها یاد خواهم کرد خیلی شوخی می کرد ولی در جمع و بین دیگر بسیجی ها وقتی من می خواستم تحریکش کنم که حرفی بزنه فقط سرشو پایین می گرفت و می خندید ( این حالت حسین رو هر کسی که با حسین رفیق بوده دیده و می دونه من چی میگم) شادی روح شهدا صلوات ...
دلم براش شب جمعه ای تنگ شد ...
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
🌹شھداے مدافــع حــرم قـــمــ🌹