شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۵۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۸
دی


تازه اومده بودیم شهرک طالقانی یکی دو بار در خونه  ، حسین رو دیدم ، سلام می کرد و سریع می رفت خونه ، خواستم باهاش ارتباط برقرار کنم هر بار نمی شد ، تا اینکه رفتم مسجد نماز مغرب عشا بخونم دیدم صف آخر نشسته ، بعد از نماز تعقیباتشو خیلی طول میداد ، منم نمی دونستم چیکار کنم که بهش بگم با هم باشیم . برا همین دم درب مسجد به بهانه کفش ها و بستن بندهاشون طول دادم تا حسین بیاد بیرون ، اومد بیرون و به سمت خونه راه افتاد منم پشت سرش ، منزل ما و حسین دیوار به دیوار بود ، تند تند راه می رفت ولی پشت سرشو نگاه نمی کرد ، تا اینکه به خونه رسید و قبل رفتن به خونه یه لحظه دم در منو دید و سلام کرد و رفت تو ، بازم نشد که باهاش ارتباط برقرار کنم چند بار دیگه به بهانه حسین رفتم مسجد تا بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم ، سر به زیریش منو شیفته خودش کرده بود ، روز بعدش صدای توپی از کوچه مون می اومد ، رفتم دم در و دیدم داداش های حسین دارن فوتبال بازی میکنن و به من هم پیشنهاد بازی دادن ، منم داداش هامو صدا زدم و دیدم که یکی کمه ، آقا جواد ، داداش حسین ، چند بار حسین رو صدا زد و حسین با یک پیراهن سفید اومد دم در و احوال پرسی کرد و تا موقع اذان بازی کردیم . موقع اذان توپ رو گرفت و گفت وقته نمازه بریم مسجد ، منو حسین به سمت مسجد رفتیم ، از اون موقه بود که دوستی منو حسین شروع شد ....

تازه با هم دوست شده بودیم و حالا هر روز عصرها تو کوچه فوتبال  بازی می کردیم ، کم کم این ارتباط بیشتر شد و با اینکه حسین چند سالی از من بزرگتر بود ولی به هم عادت کرده بودیم ، یک روز از مسجد بر می گشتیم و حسین یه پیشنهاد بهم داد و گفت چرا نمیای عضو پایگاه بشی ، منم گفتم زیاد تمایل ندارم ، بهم گفت در درجه اول برا خدمت سربازیت خوبه ( لازم به ذکر است این جمله جهت جذب  من به بسیج زد) و هم بیشتر با هم هستیم 

خلاصه قبول کردم و شبی که قرار بود با هم بریم مسجد و ثبت نام کنم با من اومد ، اول رفتیم خدمت حاج آقا احمدی از بچه های خوب روزگار که اون موقع مسئول فرهنگی پایگاه بود ، یه چند دقیقه ای که من پیش حاج احمدی بودم حسین بیرون از اتاق پایگاه که در زیرزمین و قسمت نوارخانه پایگاه بود ایستاده بود ، من حسین رو فراموش کردم چون گرم صحبت کردن با حاج آقا احمدی بودم ، فکر کنم نیم ساعت یا یک ساعتی صحبت کردیم وقتی  از نوارخانه اومدم بالا دیدم حسین تو حیاط مسجد سرش پایین و منتظر منه ، بهش گفتم هنوز اینجایی ، فکر کردم رفتی ؟؟!! گفتش : نه منتظرت بودم با هم بریم ، منو به آقای ارشد حسینی و آقای حیدری معرفی کرد ( مسئول پایگاه و تدارکات پایگاه ) خلاصه با هم به سمت خونه اومدیم ازم پرسید چطور بود منم گفتم : عالی !!! بعدش یه سوال ازم کرد که هنوز که هنوزه فراموش نمی کنم و نکردم ، ازم پرسید یه چیز بهت میگم اول کاری یادت نره ، گفت : حالا که اومدی بسیج برا کم شدم خدمت سربازی و این جور چیزا نیتت رو خراب نکن ، نیت کن که برا رضای خدا اومدی و ازم قول گرفت همون شب این نیت رو بکنم ، قبول کردم و با هم ساعت 12 شب به سمت خونه رفتیم .

سال 1379 دقیقا نمی دونم کدوم ماه  بود ولی فکر کنم دی ماه بود ، هوا سوز خاصی داشت ، منزل ما و حسین به واسطه نزدیکی به بیابون های اطراف اتوبان سوز و سرمای بیشتری داشتند ، دیگه با حسین اخت شده بودم ، نمی تونستم بی حسین کاری بکنم ، همیشه هر وقت می رفتم در خونه شون اگه می دونست منم سریع با یک پیراهن سفید که داشت تازه دکمه هاشو می بست میومد جلوی درب ، یه روز بهم گفت : فلانی برا بسیج باید لباس داشته باشی اونم لباس خاکی ، رفتم تو فکر گفتم از کجا تهیه کنم ؟ گفتش : بازار داره ، خلاصه با مادرم کلی بازار را گشتم ولی یا بزرگ بودن یا دست دوم های بی مصرف که مستهلک شده بودن ، اومدم خونه با حسین رفتیم مسجد برگشتنی بهم گفت : لباس گیر اوردی ؟ گفتم نه و قضیه رو براش تعریف کردم مثه همیشه سرشو انداخت پایین و رفت تو فکر از این قضیه یه چند ساعتی گذشت دیدم درب خونه ما رو زدن ، رفتم دیدم حسینه و یک دست لباس دستشه ، نگاه کردم ، دیدم اتو کشیده و مرتب ، گفتم حسین اینا مال کین ؟ گفتش ؟ مال خودت ، گفتم از کجا اوری ؟ گفت به اونش کار نداشته باش بپوس بیا ببینم اندازته یا نه ؟ گفتم حالا چه عجله ایه ؟!! بذارش برا فردا گفتش نه همین امشب بپوس خبرم کن میام می بینم ، رفتم پوشیدم انگار برا من درست شده بود ،  اومدم بهش خبر دادم گفت : مبارکت باشه ، از این به بعد با همین ها بیا پایگاه ، چند روزی از این ماجرا گذشت دقیق نمی دونم از داداش مصطفی یا داداش حسن ( اخوی های شهید حسین) پرسیدم که این لباس رو حسین از کجا اورده ؟ گفتش : این لباس عموی شهیدمان شهید مصطفی سراجی بوده که حسین نگه داشته بود ، بعدش متوجه شدم که گفت برا چی برو بپوش ببین اندازته ، فکر کرد اگه اندازه نباشه مجدد ازش نگهداری کنه ، خلاصه حسین لباس های عموی شهیدش رو که خیلی دوست داشت به من هدیه داد ، هیچ وقت فراموش نمی کنم ، این خاطره توی دفترچه خاطراتم هست بعدش دست کرد توی جیب و یک سر بند بهم داد ، رنگش قرمز بود و روی اون نوشته شده بود "یا حسین مظلوم "، یادش بخیر تو جیبم گذاشتمش و هر وقت با حسین برنامه ای تو حوزه مسجد کنار منبع آب برگزار میشد می بستم پیشونیم ، حسین فقط می خندید ، سرش پایین ، نگاهش رو از زمین بر نمیداشت ، ساکت ولی بعضی مواقع حرفایی میزد خیلی آبدار و با من ویکی دو تای دیگه از دوستان که ان شاالله در قسمت های بعدی از انها یاد خواهم کرد خیلی شوخی می کرد ولی در جمع و بین دیگر بسیجی ها وقتی من می خواستم تحریکش کنم که حرفی بزنه فقط سرشو پایین می گرفت و می خندید ( این حالت حسین رو هر کسی که با حسین رفیق بوده دیده و می دونه من چی میگم) شادی روح شهدا صلوات ...

دلم براش شب جمعه ای تنگ شد ...

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

🌹شھداے مدافــع حــرم قـــمــ🌹


  • دوستدار شهدا
۱۸
دی


شهید مدافع حرم حسین یعقوبی از لشکر فاطمیون

ولادت:۱۳۷۵/۳/۸

شهادت:۱۳۹۵/۷/۲۶ 

محل شهادت: حلب سوریه

مزار:گلزارشهدای اراک

باهم خیلی رفیق بودیم مثل داداش بیشتر موقع بامن بود  تو مدرسه باهم بودیم تا کلاس سوم من درسو ول کردم ولی اون دیپلمشو گرفت چند وقتی بود میگفت میخوام برم سوریه اولاش فک میکردم شوخی میکنه وقتی ک به پدر مادرش گفت فهمیدم راست میگه پدر مادرشم قبول کردن من خیلی اصرار کردم ک نره ولی ب من میگفت منو 

بی بی خواسته  برم سوریه میرم تا بی بی ازدستم راضی باشه میگفت من خیلی بد کردم شاید با این کارم بتونم عوض بشم تا گذشتمو جبران کنم گفتم اگه از خدای نکرده اگه از سوریه دیگه برنگشتی چی گفتش هرچی خدا بخاد همونه.

 خیلی خوشحال بود میخواست بره سوریه وقتی هم رفت سوریه سه ماه بعدش گفتن شهید شده.

راوی پسرعموی شهید

 @fatemeuonafg313

ڪانال رسمے فاطمیون

  • دوستدار شهدا
۱۸
دی


سلام

من مدافع حرم سجاد دهقانم

11اردیبهشت62 تو شهر نوجین استان فارس به دنیا اومدم

یه بچه ی پر جنب و جوش و مهربون و زرنگ بودم،یه وقت فکر نکنید دارم تملق خودمو میکنم.

چون نمیخوام زیادوقتتونو بگیرم سریع اززمان بزرگ شدنم بهتون میگم که چی کاراکردم وکجاهارفتم.

سال83رفتم سپاه،خیلی دوست داشتم نظامی بشم اونم ازون فعالایی که جاهای خطرناک رومیرن

سال87 همسر ایده آل زندگیمو پیدا کردم و با کلی ذوق و شوق نشستم سر سفره ی عقد

ان شاءالله روزی همه ی مجردها یه همسر خوب و هم کفر بشه

یه سال توی عقد بودیم و سال88رسما ازدواج کردیم

بعد ازدواج رفتیم ساکن کازرون شدیم چون محل کارم تیپ تکاور امام سجاد(ع)توی اون شهر بود.

سال 90 اولین فرزندمون رو خدا بهمون هدیه داد،آقا حامد عزیز دل بابا

دلم براش غش و ضعف میره

 پسرم حدودا دو ساله شده بود که سال92برای اولین بار رفتم سوریه.آخه غیرتم اجازه نمی داد تکغیریهای نامرد بخوان اونطوری راجع به حرم بی بی زینب رجز خونی کنن

تو اولین اعزامم دو ماه اونجا بودم،اونجا شدم فرمانده تخریب.

عشقم به اهل بیت و اطمینان از درستی هدفم دوری از خانواده و حامد جونم رو برام قابل تحمل میکرد

سال93هم رفتم سوریه و وقتی برگشتم خدا دومین شکوفه ی دوست داشتنی زندگیمون رو بهمون عنایت کرده بود...هانیه جونم،دختر گل گلاب بابا.

من بیشتر وقتها می رفتم مأموریت،بالاخره فرمانده تخریب بودن مسئولیت بیشتری رو به دوشم گذاشته بود

سال94یه مأموریت دو هفته ای رفتم سوریه و برگشتم...

یه مدت پیش خانواده موندم وکارهامو راست و ریس کردم و حلالیتها رو هم گرفتم ،بعد چند هفته برابر با شب یلدا94دوباره اعزام شدم.

ظهر روز جمعه(چهل و پنجمین روزاعزامم)مصادف با16بهمن بود که تو منطقه عملیاتی خدا قبولم کرد و همسایه رفقای شهیدم شدم.

فرازی ازوصیت نامه شهید سجاد دهقان

ای کاش به کربلا می رسیدیم . ای کاش به کربلا نرسیده به اسرای کربلا می رسیدیم . ای کاش به خیمه آتش گرفته می رسیدیم . ای کاش به گوش پاره شده می رسیدیم . 

کاش به زنجیر در بدن فرو رفته می رسیدیم . ای کاش به خرابه نشین شام می رسیدیم . ای کاش به  سه ساله دلتنگ پدر می رسیدیم. ای کاش به تشت حامل سر مبارک می رسیدیم . 

ای کاش به خیزان به لب نشسته می رسیدیم . ای کاش به سه ساله به غم پدر نشسته می رسیدیم . ای کاش به زینب در جوانی پیر شده می رسیدیم...

ولی چه حیف که نرسیدیم ولی می دانیم که مادری هست که هنوز هم مدافع ندارد می رویم که ثابت کنیم که بانوان این ال اله مدافع دارند و می رویم که ثابت کنیم این چنین است.

..بر روی سنگ مزارم بنویسید.سه ساله رسول الله را دق دادند .ال اله را به مجلس شراب بردند ..امان از بی بصیرتی .مادر پهلو شکسته غریب مدینه آمدیم که مدافعت حرم فرزندانت باشیم

امیدوارم که هر کسی در هر جای کجای دنیا حقی از من به گردن دارد مرا حلال کند .  

از همسر عزیزم هم متشکرم امیدوارم که مرا حلال کند و من هر حقی را داشتم به خداوند بخشیدم 

ان شالله حامد و هانیه در حوزه تحصیل کنند بعد از مقطع راهنمایی .. و خداوند مجرد ها را احتمالا دوست ندارد 

خب بااجازتون من برم وصیتم به مجردهارو فراموش نکنین حتما جوانهای مجرد به وصیتم عمل بکنین که خیردنیاوآخرت درآن هست.


  • دوستدار شهدا
۱۸
دی

مراسم جشن تولد شهید مدافع حرم علی امرایی ظهر امروز پنجشنبه در قطعة ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا برگزار شد.

  • دوستدار شهدا
۱۶
دی


نقل خاطره شهید عبدالصالح زارع از زبان یکى از سربازان دوره آموزشى 

«نماز شب یواشکی»

داشتم نگهبانی میدادم.

صدای خش خش دمپایی به گوشم رسید فهمیدم یکی از فرمانده ها است 

یه کم ترسیدم ولی سریع خودم رو جمع کردم

رفتم بیرون از آسایشگاه گردان چپ رو نگاه کردم . راست رو نگاه کردم.

کسی نیست!

گفتم توهم زدم امدم تو و باز رفتم تو خیالات خودم خوابم میمومد 

داشتم آسایشگاه رو بالا پایین میکردم 

تا رسیدم دم در دوباره صدا به گوشم رسید

مطمئن شدم کسی است

رفتم بیرون 

دیدم بله درست شنیدم یکی داره از سمت وضو خانه قدم زنان میاد سمت آ سایشگاه سربازان

از محمد علی شنیده بودم که پاسدار اونجاس

ولی ندیده بودمش تو پادگان

یه کم که رسید جلوتر شناختمش 

عبدالصالح زارع بود 

قبل از اینجا چند هفته پیش خونشون تو قم دیده بودمش

شک داشتم بشناسه منو

بالاخره رسیدیم به هم 

با یه کم استرس رفتم جلو و سلام کردم

گفت :زرنگی ها تا صدا امد پریدی بیرون

گفتم : بچه تهرانم ها

خندید و خندش به منم جسارت خندیدن داد

گفت بریم اونجا بشینیم 

گفتم آخه نگهبانم

خندید و گفت بیخیالش

رفتیم تو نور تا رسیدیم زیر پرژکتور گفت:چقدر آشناس قیافت

گفتم منزلتون بودم قم رفیق محمد علیم

شناخت و دوباره روبوسی کردیم

خیلی اون شب باهم حرف زدیم گفتم من برم نگهبانی رو تحویل بدم 

گفت منم میام باهم رفتیم نگهبان بعد رو بیدار کردیم 

گفتم نمیخوابید گفت نه کار دارم تو بخواب شب خوش

کنجکاو شدم چند ثانیه بعد رفتم دنبالش

دیدم پشت سلف غذا خوری داره نماز شب میخونه

(آموزشگاه المهدی عج بابل)

 خاطرات همسران شهدا 

  • دوستدار شهدا
۱۶
دی

بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن

من توی کارهام خیلی به مشکل بر می خوردم. یه بار این مسئله رو با حاج محمد در میان گذاشتم. تو ماشین نشسته بودیم. حاج محمد گفت: "اگه میتونی چنتا بچه بی سرپرست رو شناسایی کن و کمی از هزینه زندگیشونو به عهده بگیر. ان شاالله خیلی از مشکلاتت کم میشه." 

حاج محمد منو به یکی از هم دوره ای های حوزه شون معرفی کرد. ایشون هم خیلی نورانی و اهل معرفت بود که زندگیشو وقف بچه های بی سر پرست کرده بود.

بعدها وقتی با اون آقا صمیمی شدم متوجه شدم حاج محمد خودش یکی از تامین کننده های اصلی هزینه های زندگی اون بچه هاست...

راوی: دوست شهید

https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg

  • دوستدار شهدا
۱۶
دی


در میان قفسم، باز مرا بالی ده...

پر پرواز سوی کعبه ی آمالی ده... 

توی این شهر دوباره دل من غمگین است...

به دل خسته ی من باز سبکبالی ده...

نفسم میگیرد زینهمه دوری بی بی...

تو و عباس قسم، باز مرا بالی ده...

دل من لحظه ی دیدار شما می جوید...

یک عنایت بنما، باز چنان حالی ده...

من نمک گیر شما بوده و هستم بی بی...

این دل غمزده را، باز تو خوشحالی ده...

@labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۱۶
دی


متولد ۱۳۷۴/۱/۱در افغانستان بود ولی درکودکی به ایران امدند وبزرگ شده ایران بود .ازکودکی بسیارآرام ودوست داشتنی بودند .ازآن دسته بچه هایی بودکه بزرگ شده هیئت بود وازهمون بچگی عاشق امام حسین بود.توی هییت هم که میرفت مداحی میکردوبزرگتر که شد کم کم روضه هم میخوند .

دیپلم انسانی روازدبیرستان ایت الله کاشانی قم گرفت .

درتاریخ ۱۳۹۲/۸/۸درسن ۱۸ یا ۱۹سالگی ازدواج کرد

.ایشان علاقه زیادی به خانواده وهمسر وفرزندشان داشتند.

ایشان تنهایک فرزند داشتند و فرزندشان دختربود که درتاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶  به دنیا امد و ایشان پدرشدند .

اربعین  سال ۹۳ به همراه همسر و دخترشان به حرم امام حسین (ع) رفتند.

بسیارانسان فداکار و مهربانی بودند در اربعین  ۹۴مسؤلیت نگهداری ازبچه های برادرانش رابه عهده گرفت وبه انهاگفت :که شماباخیال راحت زیارت کنین وهروقت دلتون خواست برگردین من مراقب بچه هاهستم .

در بهمن ماه به مشهد رفت وازانجا به سوریه اعزام شد وبرای دفاع از حرم بی بی رفت

سرانجام ۲۱فروردین ۹۵به صف شهداءمدافع حرم پیوست و فدای زینب(س) شد .

یادش بخیر شهید به مادرش  گفته بود اربعین برای زیارت امام حسین(ع) می برتش کربلا ولی انگار مصلحت خدا براین بودکه برای دفاع ازخواهرامام حسین(ع)بره و شهید بشه.

روحش شاد 

 @fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون

  • دوستدار شهدا
۱۶
دی


مدافع حرم

دلاور مرد فاطمیون

شهید عبدالله رحمتــے

شهادت: سوریـہ-دمشق

۹۳/۵/۲۰

 @fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون

  • دوستدار شهدا
۱۶
دی


شهیدمدافع حرم علی امرایی

خواسته ولایت فرزند من علی، عاشق امام حسین(ع) بود عاشق ولایت بود عاشق حرمین شریفین بود و در این راه یک لحظه سر از پا نمی شناخت.

علی کسی بود که در داخل مملکت برای صیانت از ارزش های انقلاب اسلامی آرام و قرار نداشت

و هر جا که امام خامنه ای امری را می فرمودند در جهت بر آورده کردن خواسته حضرت آقا تلاش می کردند

و به طور کلی دربست در اختیار ولایت بود و علاوه بر آن علاقه وافر و شدیدی به حرمین شریف حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) داشت.

خاطرات ناب شهدا

ڪانال خـاڪـےها

telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g‌

  • دوستدار شهدا