امروز
شهر مقدس قم
@fatemeuonafg313
ڪانال رسمے فاطمیون
امروز
شهر مقدس قم
@fatemeuonafg313
ڪانال رسمے فاطمیون
پیام همسر گرامی شهید عارفی
سلام مصطفی جان....
همسر عزیزم تولدت مبارک
هیچوقت همراه اول فکر نمیکرد با فرستادن پیام تبریک تولد مردی صدای گریه وهق هق زنی سکوت خانه ای رابشکند
امروز ۱۵ دی ماه با دریافت پیام تبریک تولدت همسرت آروم شکست....
آقای مصطفی عارفی تولدتان مبارک! هدیه همراه اول برای روز تولد شما24 ساعت مکالمه رایگان درون شبکه! برای دریافت هدیه خود عدد 411 را به شماره 10 پیامک کنید و یا کد #411*10* را شماره گیری نمایید.
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ
.
«تولد حضرت شاه عبدالعظیم_حسنی(ع)»
یادم می آید اولین باری که دوتایی وارد حرم شدیم دست روی سینه گذاشتی و به آقا سلام دادی. بعد رو به من کردی و گفتی:
بعد از اینکه اومدم خواستگاریت ، اومدم اینجا، رو به حرم ایستادم و گفتم یا حضرت عبدالعظیم مهر این خانوم به دلم افتاده اگر صلاحه جورش کن. منم نذر میکنم اولین زیارتگاهی که دوتایی بیایم اینجا باشه.
از نذرت خوشم اومد ، به هم قول دادیم نذر رو ادامه بدیم. هر هفته میومدیم.
یا شبهای چهارشنبه یا شب جمعه.
اما بعد از تو تا به امروز جرأت نکردم پا به حرم بزارم. گوشه گوشه ی حرم پر است از خاطراتی که باهم داشتیم.
امروز تولد حضرت عبدالعظیم است. تولد کسی که این ازدواج آسمانی رو مدیون آن بزرگوار هستیم.
قدیر جان سلام مرا به حضرت برسان و برای وصالِ دوباره یمان دعا کن.
ارسالی همسر شهید
شهیدقدیر سرلک
@bisimchi1
بسم رب شهدا
شهید تکاور ستوان سوم پاسدار محمد ظهیری
زندگینامه شهید:
وی در خانواده مذهبی در روز ۱۰ بهمن ماه سال ۶۸ در محله منبع آب اهواز به دنیا آمد. پدر وی رزمنده ۸ سال دفاع مقدس جانبار سردار پاسدار رمضان ظهیری است.
دارای ۴ برادر و فرزند سوم خانواده بود که در سال ۸۷ به عضویت نیروی زمینی سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی یگان تکاور صابرین تیپ حضرت حجت (عج) در آمد.
در عملیاتهای نبرد با پژاک در شمال غرب و همچنین اشرار شرق کشور حضور داشت و در این عملیاتها بسیاری از همرزمان خود را که به فیض شهادت نایل آمدن از دست داد.
شهید محمد ظهیری سرباز امام زمان از قافله شهادت و دوستان شهید خود عقب نماند و در روز ۹محرم و شب عاشورای حسینی در نبرد با سپاه کفر و متجاوزان به حرم حضرت زینب کبری در اثر اصابت تیر و شدت جراحت به درجه رفیع شهادت نایل آمد و به سوی معبود خود و سید الشهدا شتافت. روحش شاد.
بِــــسْمِــ. رَبِّ شُـهَــداٰ و الصِّـدّیقین...
شهید مجتبی واعظی
فرزند:علی حسن
متولد:1372
شهادت:1392
محل مفقودی:حومه دمشق(زمانیه)
به نقل از خواهـر شهید
مجتبی ازبچگی عاشق هیئت ،مسجد،دسته،روضه بود و همیشه حضوری فعال داشت
«مجتبی» آخری ها قبل رفتن واقعا تغییر کرده بود و فقط حرفش این بود، که من باید برم سوریه
اون اوایل بود که خیلی ها خبر نداشتن و نمیرفتن ما هم زیاد اطلاعی نداشتیم
خلاصه «مجتبی »هر روز میومد و التماس میکرد تا پدر و مادرم راضی بشن بذاره بره ولی مادرم چون خیلی وابسته داداشم بود به هیچ عنوان راضی نمیشد....
چندبار همینطور گفت وگفت و خانواده اجازه نداد تا اینکه محرم و صفر اومد و مجتبی هر شب هیئت بود وگاهی وقتاهم نوحه میخوند.
شبا که میومد خونه با مادرم حرف میزد و میگفت:مادرجان من باید برم حرم حضرت زینب(س)من باید برم دفاع کنم از حرم بی بی زینب(س) و همینطور اشک میریخت
مادرم حرفی نمیزد و این موضوع گذشت تا اینکه یکی از اقوام فوت کرد و ما مجبور شدیم بریم قم همه رفتیم،جز پدرم.
در این مدت که ما نبودیم کار «مجتبی» شده بود اجازه گرفتن از پدرم و بالاخره بعد یه هفته موفق شد و زنگ زد ب مادرم.
مادرمم هم خوشحال بود از اینکه پسرش بهترین راه رو انتخاب کرده و هم ناراحت چون داشت جگر گوشه اش را به یه جای دور میفرستاد.
ولی ته دلش ارام بود چون «مجتبی» روبه خداوحضرت زینب س سپرده بود
«مجتبی» روز جمعه بود که میرفت سمت تهران و تمام دوستاش بیان رفته بودن برای خداحافظی و من خیلی ناراحت بودم چون حتی موقع رفتن داداشمو ندیده بودم
بهم زنگ زد و گفت: آبجی جان حلالم کن گفتم:داداش برو و زود برگرد مواظب خودتم باش،ولی« مجتبی» گفت: این راهی که من میرم برگشتنش باخداست؛«مجتبی»آرزوش شهادت بود
بعد از شهادت«مجتبی» دوستاش و همرزمانش میگفتن: که« مجتبی »یکی از بچه های فعال ما بود که در هر معرکه جنگ شرکت میکرد و میگفت: تنها آرزوش شهادت هستش.
« مجتبی »و « رضا اسماعیلی » با هم به دست دشمن افتادن و به شهادت رسیدن.
البته میگفتن که «مجتبی» رفته بوده جلو و «رضا »هم به دنبالش رفته تا برش گردونه و بگه جلوتر نره چون منطقه دست دشمن بوده.
ولی «مجتبی »روی موتور بوده و نشنیده بود جلوتر که رفته؛ تکفیری ها با میل گردی میزنن تو سر «مجتبی» و از روی موتور میفته.
«رضا »هم که بعد «مجتبی» اسیر شده جلوی «مجتبی»شکنجه اش میکردن و در نهایت سرشو بریدن تا« مجتبی »هرچی میدونه رو لو بده.
طبق گفته همرزمانشون تکفیریها، خیلی اذیتشون کردن و در آخر به شهادت رساندن،ان شالله با حضرت زهرا(س) محشور بشن.
از همه ی کسانی که این مطلب رو میخونن خواهش میکنم دعا کنید تا پیکر برادر عزیزم پیدا بشه.
پ.ن:
احساس میکنم از قبل این دوتا شهید به هم یه گره ای خوردن...
از همون لحظه ای که میخواستن برن تا لحظه ی شهادتشون...
خیلی باهم رفیق بودن،اونقدر که رضا میره برای نجاتش...
خیلی سخت بوده برای مجتبی که رفیقشو جلوش سر ببرن...
اون لحظه چه حسی داشت مجتبی
خوش به حالتون...چه رفاقتی
شادی روح شهدا مخصوصا شهدای کربلا و دفاع مقدس و مدافع حرم صلوات
اَللهُمَّـ صَلِّ عَلی مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْـ بِحَقْ زِیْنَبْــ کُبْــــــریٰ (س)
@fatemeuonafg313
ڪانال رسمے فاطمیون
نام: ظاهر
نام خانوادگی: ابراهیمی
محل تولد: اهل افغانستان روستای سر پل
تاریخ تولد: 1377/.5/28
تاریخ شهادت: 1395/2/2
محل شهادت: حلب سوریه
عملیات: آزادی نبل زهرا
محل دفن: گلزار شهدای دار السلام کاشان
کانال انصار الله...
@ansar_ollah1
شهید سید وسام شرف الدین
و شهید علی وهبه
وقتی "علی" شهید شد
"وسام" وصیت کرد توی قبرش عکس مشترک شان را بگذارند...
@khadem_shohda
شهید مدافعحرم محسن فانوسی
یه روز بعد از ماموریت با شهید محسن کارداشتم، به محسن گفتم امکانش هست بیام خونتون تا بعداز ظهر کارم و انجام بدم، گفت آره اتفاقا خانمم نیست.
باهم رفتیم خونشون سازمانی بودن. خونه ی فوق العاده ساده ای داشتن، منم خیلی گرسنم بود از روی کنجکاوی زود رفتم آشپزخونه ببینم چی هست بخوریم دیدم خبری نیس به شوخی گفتم محسن نکنه منو اوردی اسارت
خندید و گفت نگران نباش...
گفتم مرد حسابی یخچالتون مثل دل مومن پاک پاکه .نکنه اوردیم ظرف شستن نامرد...
من نا امیدانه رفتم نشستم و بعدش هم نماز خوندم دیدم اومد سفره انداخت خندم گرفت گفتم فکر کنم آزمایش الهیه محسن!
یه مقدار غذا از دیشبشون داشتن اورد و چندتا میوه قاچ کردو با یه مقدار سس به هم زد و گفت اینم سالادش !
کلی خندیدیم.
ساده بود ولی انصافا خوشمزه شده بود.
کانال شهید @shfanoosi
telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcqJ2oNiZ0Y0🍁
بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
اوایل دهه هشتاد بود. حاج محمد مدتی بود به همراه دوستانش فروشگاه عرضه محصولات فرهنگی دایر کرده بودند. یکی از همین روزها قرار شد با برگزاری انتخابات بین مسئولین موسسات فرهنگی شخصی به عنوان نماینده انتخاب شود. در مرحله نهایی انتخابات من و محمد به عنوان کاندیدا باقی مانده بودیم. همه اعضا درحال نوشتن نام فرد مورد نظر خود بودند. یک لحظه توجهم به محمد جلب شد. با یک روان نویس سبز رنگ رأی خودش نوشت. بعد از پایان رأی گیری وشمارش آرا از روی حس کنجکاوی آرا ثبت شده را نگاه کردم. فقط یک رأی با رنگ سبز بود. خط حاج محمد را هم خوب می شناختم. او در انتخاباتی که خودش هم کاندیدا بود و شانس برنده شدن داشت، به من رأی داده بود.
همان لحظه غبطه خوردم به روحیه جوانمردی وایثار شهید محمد پورهنگ...
راوی: دوست شهید
https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg
به همراه چند نفر از دوستان روزهای چهارشنبه هیئت خصوصی داشتیم و می رفتیم دور هم می نشستیم و مجلس روضه و گریه ی با صفایی رو داشتیم سید میلاد معمولا تنها می رفت پشت اوپن آشپزخانه می نشست جوری بود که هیچ کس سید رو نمی دید فقط ما صدای گریه هاش رو می شنیدیم ...
می گفتیم سید چرا نمیای تو جمع ما میری قایم می شی ، شما سید جمع ما هستی باید بیای وسط جمع باشی ،
می گفت نه جام خوبه.
تو روضه ها حس و حال عجیبی داشت تو روضه های بی بی زینب سلام الله علیه واقعا بیقرار و بی تاب می شد و بی بی رو عمه جان صدا می کرد .....
جالب بود سید میلاد آخر مراسم خیلی زود بلند می شد می رفت نمی خواست بعد از مراسم اون حالت وصلش از بین بره ....
ما می نشستیم چای و میوه می خوردیم می گفتیم ، می خندیدیم بعد برمی گشتیم منزل اما سید رو بارها دیده بودم که بعد از این مراسم می رفت گلزار شهدا و اونجا دوباره گریه می کرد و صدای ناله هاش بلند می شد
همین اشکها و توسلاتش بود که سید رو اینقدر آسمانی کرد و شهادتش رو هم مثل اربابش قرار داد....
راوی : دوست شهید
@ShahidMiladMostafavi
https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z-zHaCvt3Rg1RLwmQ