شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۹۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۶
خرداد


و این پلاک سوخته چقدر حرف دارد...

چقدر روضه دارد... چقدر اشک و آه و ناله دارد...

کانال شهدای مدافع حرم قم 

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT_T9it7MjzkJw

  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد


گوشه ای از صحنه پر شور تشییع و وداع با پیکر شهید مدافع حرم احمد مکیان

کانال شهدای مدافع حرم قم 

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT_T9it7MjzkJw

  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد


بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم

آسوده تر بخواب عزیز دلی هنوز..

دختر شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی

خواهران مدافع حرم

@molazemaneharam

  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد

مدتی به عنوان کارگر روز مزد در یک کارگاه بازیافت مواد پلاستیکی مشغول به کار گردید. .

دیانت، معنویت و مردم داری منصور زبانزد همه بود. از دیگران پول قرض می کرد و به نیازمندان کمک می کرد و خود قرض را پس می داد اما از نیازمندان پولش را طلب نمی کرد.

 علی رغم مشکلات مالی نسبت به لقمه حلال بسیار حساس بود.

به نقل از  همسر شهید:همیشه قبل از اذان صبح از خواب بیدار می شد و با خدا مناجات می کرد. 

بعد از شنیدن اخبار سوریه و بی حرمتی عمال صهیونیست نسبت به  ناموس مسلمانان زندگی را تنگ دانست.

می گفت: به دور از  غیرت است که زنان مسلمان بی پناه باشند و حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام ا… علیه در معرض تهدید باشد.

همسرشهید: در اولین جلسه‌ای که با هم صحبت کردیم؛ بی‌مقدمه دو شرط برای ازدواجمان مطرح کرد؛شرط اول مقید بودن به نماز‌، مخصوصا  نماز صبح بود ودوم رعایت  حجاب.همین حقیقت بود که مرا به سوی منصور جذب کرد؛در دوره و زمانه‌ای که جوان‌ها کمتر دغدغه‌هایی از این دست دارند؛

یک پسر 21 ساله شرط ازدواجش را نماز گذاشت و این خیلی برایم مهم بود.

نحوه ی شهادت:

ساعت 10 و نیم صبح روز عاشورا 12 نفر بودند که ساختمان محل استقرارشان محاصره می‌شود و ابتدا به آنها تیراندازی می‌کنند ولی زنده بودند که آتششان می‌زنند و ساختمان را نیز منفجر می‌کنند و پیکرهای شهدا 15 روز زیر آوار بودند.آرزویش بود در روز  عاشورا شهید شود. 

در یکی از مراسم‌ها یکی از مسئولین سپاه گفت:

 شهید منصور(ناصر) مسلمی سواری، 

گمنام‌ترین و  مظلوم‌ترین شهید مدافع حرم است.

کانال مدافعان حرم

https://telegram.me/modafeaneharamnor

  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد

بچه هیئتی بود کاملا چشم پاک بود هیچ گاه دیده نشد که به نامحرم نگاه کنه

به چشمش هم گلوله اصابت کرده بود.

شهیدامیرسیاوشی

شهادت آذر۹۴

ازدواج کرده بود

ولۍوقت نشدعروسۍبگیرند 

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد


20 سال حبس برای یک شهادت دروغ! 

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

متنی که در ادامه میخوانید روایت یکی از توسلات به شهید آژند می باشد که توسط کاربران کانال برای ما ارسال شده است.

خانم «ک» ، یکی از بزرگوارانی که ارادت خاصی به شهید آژند دارند یکی از ماجراهای حاجت گرفتنشون از شهید آژند را اینگونه بیان می کنند:

چند وقت پیش بین خانواده برادر شوهرم و یکی از اطرافیان ایشان بر سر یک موضوع خانوادگی بحثی پیش آمده بود. در جریان این بحث و جدل، دعوا و درگیری شدت می گیرد و من هم که در آن صحنه حضور داشتم مجبور شدم به پلیس 110 زنگ بزنم؛ و همه ما را به اداره پلیس بردند.

پلیس شروع به بررسی موضوع بحث و جدل دو طرف و اتفاقاتی که افتاده بود می کند و در نهایت بخاطر شهادت دروغ یکی از حاضرین و اتفاقاتی که بخاطر رفتار و اقدام نادرست پسر برادر شوهرم افتاده بود، حق را به طرف مقابل می دهد و پسر را مجرم می داند. خانواده آن طرف هم شکایتی تنظیم کردند و به دادگاه ارائه کردند. چون مدرک محکم و قابل استنادی برای اثبات شهادت دروغ آن شخص وجود نداشت، قاضی پسر برادر شوهرم را که ظاهرا در جریان این ماجرا مقصر شناخته شده بود را به ۲۰ سال حبس و ۸۰ ضربه شلاق محکوم کرد ...

اصلا باورکردنی نبود؛ وحشتناک بود ... به همین راحتی بخاطر یک شهادت دروغ، حکمی به این سنگینی برای پسری جوان صادر شده بود.

خانواده برادر شوهرم که به شدت آبرومند بودند از شدت شوکی که بخاطر حکم صادر شده به آنها وارد شده بود در مرز سکته رسیده بودند و مدام گریه می کردند؛ انگار نفسشان داشت بند می آمد ...

من که از شدت ناراحتی اشک هایم بند نمی آمد به راهروی دادگاه رفتم و ناامید روی صندلی نشستم. ناگهان به یاد شهید آژند افتادم و شروع  به صحبت کردن با شهید آژند کردم؛ از درون داد می زدم و با شهید حرف می زدم، گفتم : محمد آقا باید به من معجزتو نشون بدی. شما فرمانده بسیج بودی و هزار تا از اینجور مشکلات رو به راحتی و با پا در میانی و پیگیری حل کردی. حالا هم خودت حلش کن و به اینها بفهمان این پسر بی گناه است ...

خودت میدونی فقط باید معجزه بشه تا این پسر خلاص بشه چون ما هر کاری کردیم؛ حتی شهادتمان چون فامیل پسر هستیم قبول نشد.

خلاصه حسابی با محمد آقا حرف زدم. نذر شهید آژند کردم که اگر این مشکل حل بشه ۱۴ روز و هر روز ۱۴ بار به نیت ایشان زیارت عاشورا بخوانم و نذر کردم از این به بعد هر روز به مزار یادبود ایشان بروم. چون بارها در هنگام مشکلاتم نذر شهید آژند کرده بودم و جواب گرفته بودم خیلی امیدوار بودم ..

زیر لب مدام ذکر می گفتم و دعا می کردم و به محمد آقا متوسل می شدم. پدر و مادر پسر هم داغون و ناراحت گریه می کردند و از تمام تلاش هایی که برای اثبات بیگناهی پسرشان کرده بودند و نتیجه نگرفته بودند ناامید بودند. اصلا نمی شد حالشان را توصیف کرد ...

حدود نیم ساعت به این وضع گذشت و من همچنان چشم امید به محمد آقا داشتم و مطمئن بودم کلید حل این مشکل دست خودش است ...

ناگهان نمیدانم پس از این مدت چه اتفاقی افتاد که شاهدی که علیه پسر شهادت داده بود بدون اینکه کسی از ما با او صحبتی کند به سمت اتاق قاضی رفت و مثل نوار شروع به اعتراف کرد ...

همه شوکه شدند که او چرا شهادتش را پس گرفت؟! چه شد که حکم به این سنگینی باطل شد و پسر کاملا از جرمی که به او نسبت داده  بودند تبرئه شد؟! برای هیچکس باورکردنی نبود ...

من که از شادی فقط اشک می ریختم ماجرای توسلم به شهید آژند را برایشان تعریف کردم و ایشان را به خانواده برادر شوهرم معرفی کردم. برادر شوهرم مدام گریه می کردند و می گفتند باورم نمیشه یه شهید این مشکل بزرگ را برام حل کنه.

برادر شوهرم از من خواست او را فورا به مزار یادبود محمد آقا ببرم تا از او تشکر کند. از آن روز پسر که خود همنام شهید آژند هست از شیفتگان ایشان شده و از راه اشتباه برگشته و قسم خورد که از راه محمد آقا بر نمی گرده، به قول خودش که میگفت : من دیگه شهید آژندی شدم ...

شهید آژند هم مشکل این خانواده را در جریان این ماجرا حل کرد و هم باعث شد پسر از رفتار اشتباهش برگردد. یقین دارم که شهدا زنده اند ...

 آدرس کانال تلگرام شهید محمد آژند :

@mohammadazhand

 پل ارتباطی کانال :

@cheshmberahebaradar

  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد

شهیدان  روح الله باقری و میثم مداوری و محمدخانی

  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد


حماسه بانو: چندتا بچه دارید؟

همسرشهید: دو تا نیایش 5 سال داره و محمد پارسا هم 4 سالشه.

حماسه بانو: برا تربیت بچه ها چه نکاتی رو مد نظر داشتن؟

همسر شهید: ایوب رو تربیت بچه ها خیلی حساس و دقیق بود. به ریزترین نکات توجه میکرد. اونقدر که گاهی من شاکی میشدم. میگفت نه،بچه ها رو عادت بده به اینا. با همین ریزه کاریها آدم رشد میکنه. مثلا صبح های جمعه ناخن بچه ها رو میگرفت و میگفت ببرشون غسل جمعه کنن. همش حلیه المتقین رو میخوند و اجرا میکرد. ریزترین نکات مثل شب نشسته آب خوردن یا اسراف نکردن یا تو دسشویی وحمام حرف نزدن وشکرگزاری خدا  رو از بچگی به بچه ها یاد میداد. 

حماسه بانو: واقعا؟!! 

همسرشهید: آره ...یابهشون وضوگرفتن یاد میداد کنار خودش می ایستادن نماز. قصه های قرآنی و جریان امام زمان رو براشون تعریف میکرد. صبح ها بچه ها رو با صوت قرآن و نوازش و محبت بیدار میکرد.میگفت سحرخیر باشن، خیر و برکت تو صبح زود بیدارشدن هست . اگه تاظهر بخوابن خیروبرکت و رزقشون میره. میگفت بچه ها رزقشون جداست . رزق فقط  مادیات نیست. شامل مسائل معنوی هم میشه ک نصیبشون میشه. 

شبها میگفت وضو بگیرید بعد قرآن میذاشت، بچه ها با صدای قران خوابشون ببره. شبها پسرم میگه شبکه قران رو روشن کن. یعنی اینقدر براشون ملکه شده . تو خونه ما شبکه قران زیاد روشن بود. ایه الله ناصری سخنرانی میکرد، به بچه ها میگفت این دوست من هست. بعد یه جوری با اشتیاق برا بچه ها تعریف میکرد که ایشون دارن چی میگن که بچه ها خوششون میومد. الان بعد شهادتش هروقت اقای ناصری رو نشون میده،پسرم میگه مامان دوست بابا. بعد میگه این دوست منم هستا. آیه الله خامنه ای رو به بچه ها معرفی کرده بود . بچه هام الان عاشق رهبری هستن و آرزوی دیدار رهبری رو دارن.

برا پوشش نیایش، همیشه میگفت تو لباس بچه دقت کن. پیرو مد نباش. دختر حساس هست. اگه لباس نیمه برهنه بپوشونیش، عادت میکنه.دختر آیینه مادر هست. این اگه با لباس بدجور بره تو خیابون، مردم میگن این پوششی هست که مامانش دوست داره. حالا چون خودش نمیتونه، داره رو بچه ش پیاده میکنه..یعنی برا تو بده که دخترت بدجور بره تو خیابون.دختر نباید لباسش یه جوری باشه که جلب توجه کنه. حتی برا پوشش خودم هم میگفت جلو بچه ها رعایت کن.

یا برا محمد پارسا، از همون بچگی سعی میکرد اونو مرد بار بیاره. اگه زمین میخورد بلندش میکرد میگفت گریه نکن. قوی باش بابا. به بچه شخصیت میداد. اصلا مثل آدم بزرگا باهاشون حرف میزد. محمدپارسا غیرت و مردونگی باباش رو به ارث برده. من واقعا عاشق مردونگی و لوطی واری ایوب بودم. الان نسبت به من و خواهرش با همین سن کم غیرت داره. به من میگه مامان مراقب دخترت باش. 

ایوب تو دعاهاش همش برا عاقبت بخیری بچه ها دعا میکرد. نماز میخوند به این نیت. میگفت بچه اگه سالم باشه برا پدر و مادر همین جور خیر میفرسته. ولی بچه بد برا پدر و مادرش آتش میفرسته. میگفت هرکاری کنیم به نفع خودمونه. و این غیر از اون وظیفه ای هست که برا تربیت اونا به گردنمون هست. چون اونا امانت خدا هستن و باید درست تربیتشون کنیم.

حماسه بانو: اخلاق و رفتارشون تو خونه چجور بود؟ 

همسر شهید: تو کارهای خونه کمکم میکرد. ظرف میشست. به قول خودش میگفت پیش بند مخصوصم کجاست؟ آشپزیشم که عالی بود. اخلاقش خیلی خوب بود. خوش برخورد و خوش خنده. اگه سر یه مسئله ای ناراحت میشدم یا بحثمون میشد. من روم رو  ازش برمیگردوندم. نگاش نمیکردم. میومد طرفم  و بهم محبت میکرد. بهش میگفتم با من حرف نزن. من از دستت ناراحتم. با یه حالت تعجبی میگفت چراااا؟ 😳 مگه چه اتفاقی افتاده؟ من از حالت چهره ش خنده م میگرفت. میگفتم هیچ اتفاقی نیفتاده؟! شروع میکرد حاشا کردن. میگفتم تو فلان کار رو نکردی؟؟!  با تعجب میگفت: کی؟ من که یادم نمیاد. اینی که میگی مال کی هست؟ یه جوری حاشا میکرد که خودمم به شک میفتادم.

حماسه بانو :

همسر شهید: آره باورتون میشه؟ یعنی این اخلاقش رو همه میشناسن. هیچی تو دلش نبود. اصلا نمیذاشت بینمون ناراحتی بمونه. میگفت این شیطونه که میخواد بین زن و شوهر جدایی بندازه.

حماسه بانو: نگاهشون به مسائل مالی چطور بود؟

همسر شهید: حساب و کتابش دنیایی نبود. خدایی نگاه میکرد. بهتون گفتم که، برا دادن مقداری از مهریه ام، قبل از رفتن به سوریه مغازه ش رو فروخت و پولش رو ریخت به حساب من. مغازه رو به نصف قیمت فروخت. گفتم خب چرا؟؟ گفت:" این اقا هفت سال تو مغازه من کار میکرده. حالا میخواست از من مغازه رو بخره . مادرش اومده میگه این داره خرج برادر و خواهرهاش رو میده. من طلاهام رو فروختم که این بتونه مغازه رو از شما بخره....من مطمئنم اگه به قیمت اصلیش میفروختم انقد برکت نداشت که الان داره. مریم مطمئن باش این پول خیلی برکت داره. حالا ببین چند برابر میشه."

یا یه سالی ما بخاطر اینکه بدهکار شده بودیم، همه پس اندازمون رو داده بودیم، دیگه چیزی نداشتیم. همون موقع از یه قسمتی از ارث مادرش به ما 100 هزار تومن رسیده بود. خیلی خوشحال شدیم. ولی ایوب گفت:" ببین مریم این صد تومن  ما رو به جایی نمیرسونه. بذار بدیم برا خود مادرم. رفت داد عتبات برا حرم حضرت زینب. گفت بقیه خواهر  و برادرا همه خرج کردن. بذار من بدم ثوابش برسه برا مادرم." 

حماسه بانو: شما مخالفت نکردید؟ بگید خودمون احتیاج داریم.

همسر شهید: اولش یه ذره گفتم نه..ولی وقتی برام توضیح میداد قانع میشدم. خودم خجالت میکشیدم ، میگفتم اره من عقلم نمیرسه چون دنیوی هستم. تو عقلت میرسه چون خدایی فکر میکنی

حماسه بانو: سیر تحولات آقا ایوب برای رسیدن به مقام شهادت چگونه بود؟البته مقداری از آن را تا بحال در خلال صحبت هاتون متوجه شدیم.

همسر شهید: ببینید ایوب همیشه انسان معتقدی بود و به آنچه میدانست دقیق عمل میکرد.  ولی نقش امام حسین در سیر معنوی ایوب نقش کلیدی بود. ایوب یه بار قبل از ازدواجش بیمار میشه و حضرت اباالفضل شفاش میدن. چند سال پیش هم یه شب داشتیم یه قسمت از سریال مختار را میدیدیم. بعد از سریال ایوب شدیدا منقلب میشه و چند ساعت گریه میکنه و با امام حسین حرف میزنه و ازشون میخواد که به نوکری قبولش کنه. بعد از اون، اهتمام ایوب به رعایت مسائل معنوی و انجام دقیق واجبات و بسیاری از مستحبات بیشتر شد. یعنی توسل و مراقبه رو با هم داشت. این دو سال آخر که دیگه خیلی بیشتر. همش میگفت وقت کمه. باید توشه جمع کنم. بهش میگفتم بخواب ..تو اصلا خواب نداری . شب زنده داری خیلی داشت . همیشه چقدر قبل از اذان صبح بیدار میشد ، میرفت غسل میکرد برا نماز شب . میگفت غسل مستحبی و برای رضای خدا یه حال دیگه به آدم میده . بعدم نماز شب و تا طلوع آفتاب بیدار بود. همین جور سر سجاده مینشست.دوست نداشت کسی ببینه. یواشکی نگاه میکردم میدیم همین جور نشسته. میگفتم حداقل راحت بشین . چرا اینجوری دو زانو...میگفت نه در مقابل خدا باید با احترام نشست. یعنی دنبال این بود که ببینه علما چکار میکنن همون کار رو بکنه. خودش اهل اینترنت نبود. میرفت کافی نت میگفت براش سرچ کنن علما چجور زندگی میکردن...تفریحش مطالعه کردن بود. دنبال این چیزا بود...خب آدم دنبال هرچی باشه، بهش میرسه.

این ماه رمضون که شروع شد، بدون ایوب خیلی سختمون شد.البته ما که روزه گرفتن تو خونمون یه کار عادی بود. ایوب خیلی روزه میگرفت . پارسال سه ماه رجب، شعبان و رمضان روزه بود . مینشست استغفارهای طولانی میکرد. میگفتم بابا هرچی گناه کردی همش بخشیده شد بسه ...اصلا فکرش همش اخروی بود . فکر دنیا نبود. من دعا میکردم میگفتم انشاالله خونه بخریم.من دوست دارم یه دختر دیگه داشته باشم....میگفت مریم بگو خدا، خیر دنیا و آخرت رو بهم بده. خودش همه چیز  رو بهت میده.ول کن اینا رو  حیفه. بیا ببین این نماز مستحبی رو بخون. اگه پله اول باشی میبردت پله صدم .حیفه بیا اینو بخون. همش میگفت مریم خودت رو بالا بکش. مدت ها عادت داشت نیمه شبها میرفت تو بیابون تنهایی با امام حسین خلوت میکرد و زیارت عاشورا میخوند. بعضیا فکر میکنن اغراق میکنم . ولی واقعا اینا تو زندگیش بود. میگفت مریم یه چیزایی میدونم، حیف نمیتونم بهت بگم. من اصلا جدی نمیگرفتم. چون کنارش بودم بنظرم این چیزا عادی میومد. در صورتیکه اینا عادی نیست. این آدما عادی نیستن. اصلا این چیزا رو به کسی نمیگفت...میگفت من با آیه الله قاضی خیلی رفیقم . من دارم میرم سوریه. تو رفتی کربلا سلام مخصوص منو به رفیقم برسون.من میخندیدم. میگفت من به کسی اینا رو نمیگم. چون باور نمیکنن. میگن دیوونه ست. ولی به تو میگم من میبینمش .من باهاش ارتباط دارم .راضی نبود کسی بفهمه. الان که شهید شده من دارم میگم.میگفت هیچ کس باور نمیکنه. تو هم باور نمیکنی...؟ میگفتم چرا باور میکنم ولی برام خیلی عجیبه که تو یه آدم ساده با این عبادت هایی که انجام دادی به چه مقامی رسیدی ..

ادامه دارد

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g

لینک عضویت در کانال خواهران مدافع حرم 

http://8pic.ir/images/ef9xhkfqyvs5c67ec8fg.jpg


  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد


حماسه بانو: آقا ایوب رو  قبل از ازدواج میشناختید؟

همسر شهید: بله،ما همشهری بودیم. یه رابطه آشنایی هم داشتیم. یعنی ایشون با برادرم  و شوهر خواهرم دوست بودند.

حماسه بانو: نظرتون در موردش چی بود؟ هیچ وقت فکر میکردید با ایشون ازدواج کنید؟

همسر شهید: بعضی مواقع اسم ایشون تو خونه مون میومد و همه تعریفش رو میکردن. خودم به داداشم گفتم این دوستت چه آدم خوبیه. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی با ایشون ازدواج کنم. 

حماسه بانو: پس چی شد؟

همسر شهید: آقا ایوب راننده تاکسی های خطی بودن. یه بار یه حاج آقای روحانی از قم میان امیدیه و ماشینشون خراب میشه. مجبور میشن ماشین کرایه کنن تا برگردن قم. همسر بنده، ایشون رو تا قم میبرن. در راه، اون حاج آقا از ایمان و اخلاق ایوب خیلی خوششون میاد. وقتی میبینن ایوب تحت هرشرایطی برا نماز اول وقت ، ماشین رو نگه میداشته و نماز میخونده، خیلی تعجب میکنن. به قول خودشون تا حالا ندیده بودن که راننده جماعت اینقدر به نماز اول وقت مقید باشه. خلاصه تو مسیر، از حال و احوال ایوب میپرسن که چرا ازدواج نکردی؟ ایوب میگه:" کی به ما زن میده؟ من یه راننده ساده هستم." حاج آقا میگن :" من برات میرم خواستگاری. من یه نفر رو میشناسم که اتفاقا همشهریتون هم هست. خواهر خانم یکی از دوستان ما هست."

من اون موقع دانشگاه قم درس میخوندم. خواهرم همسر یک روحانی هستن و قم زندگی میکنن. من خونه ی اونها بودم. اون حاج آقا هم دوست شوهرخواهر من بودن. دیگه ایشون من رو که به آقا ایوب معرفی میکنن، ایوب میگه میشناسمشون و آشنای خانوادگی هستیم. خلاصه تماس گرفتن و اومدن تهران منزل برادرم خواستگاری...

حماسه بانو: از جلسه خواستگاری برامون بگید.

همسر شهید: وقتی وارد شدن، موقع اذان بود. آقا ایوب گفتن ببخشید اجازه هست من نمازم رو اول بخونم و رفت تو یه اتاقی نمازش رو خوند. همین کارش منو در لحظه اول جذب خودش کرد. برام عجیب، ولی شیرین بود.

حماسه بانو: بله. آدم از دیدن جلوه های ایمان لذت میبره.

همسر شهید: آره.دیگه بعدش که اومد نشستیم صحبت کردیم. گفت که از لحاظ مالی چندان وسعت نداره چون کمک خرج خانوادهش هست. گفت که دنبال دختری محجبه و متدین بوده. اون خیلی حرف نمیزد. همین ها رو هم به زحمت میگفت. خیلی معذب بود. از شرم صورتش سرخ شده بود و مدام عرق میریخت. منم دیدم اینقدر اذیته دیگه طولش ندادم. بعد از اون جلسه ، یکی دوبار دیگه هم اومدن تهران و قم. بیشتر من حرف میزدم. من خیلی معیارها تو ذهنم بود. ولی در مقابل ایمان ایوب همه رنگ باخته بودن. آنقدر محو صداقت و پاکیش شده بودم که علی رغم مخالفت ها، قبولش کردم. حتی سر مهریه هم خیلی کم تر از اونی که پدرم مدنظرش بود، قبول کردم. آخه ایوب اعتقاد داشت که مهریه رو باید حتما به زن داد. برا همینم میگفت یه جوری باشه که بتونه. واقعا هم تا اونجایی که مقدور بود و فرصت داشت  بهم داد. قبل از شهادتش همه ی داراییش رو به نام من کرد. همه رو به من داد و گفت "ببخشید خانم...همین قدر وسعم بود" و رفت. باورتون نمیشه. ولی فقط پول کرایه تاکسی از خونه تا سپاه رو برداشت و بقیه رو به من داد و رفت.

حماسه بانو: مراسم عقد و عروسیتون کی و چطور بود؟

همسرشهید: هر دوش ساده برگزار شد. عقدمون تو محضر بود. حدود یک سال بعدش هم یعنی ابتدای سال 86 عروسیمون بود که اونم ساده و مختصر بود. بعد هم اومدیم امیدیه سر خونه و زندگیمون. همون اول کار بهش گفتم که شغلش رو عوض کنه چون رانندگی تو جاده خطر داشت. قبول کرد. منم تمام طلاها و پس اندازم رو فروختم تا تونست یه مغازه بگیره. این کار من خیلی رویش تاثیر گذاشت. براش خیلی ارزش داشت. همیشه میگفت و ازم تشکر میکرد. ولی من معتقد بودم که تو زندگی خوشبختی و آرامش مهمه و همه چیز رو باید داد تا اون آرامش و خوشبختی بدست بیاد. وگرنه پول و طلا به تنهایی چه ارزشی دارن؟

حماسه بانو: خانم رحیم پور، شما مدعی هستید که انتخابتون فقط بر اساس ایمان طرف مقابلتون بود. چطور مطمئن بودید که همین یک معیار کافی هست؟

همسر شهید: ببینید گاهی اوقات بزرگترها یه حرفی میزنند که تو ذهن آدم میمونه. برادرم یه روز به من گفته بود، وقتی یه مرد ایمان واقعی داشته باشه هیچ وقت مشکلی تو زندگیش پیش نمیاد. چون از خدا میترسه، هیچ وقت خانمش رو اذیت نمیکنه. بهم میگفت :"اینقدر ملاک های دیگه رو برا خودت نچین و ایمان رو آخر همه بذار. ایمان رو بذار ملاک اول." منم تو یه خانواده ای بزرگ شده بودم که از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم. و واقعا از طرف مقابلم ایمان و صداقت و محبت میخواستم. برا همین فکر کردم دیدم این آدم  چون ایمان داره پس حتما هوای منو داره و هیچ وقت منو اذیت نمیکنه.

حماسه بانو: آیا واقعا تو زندگی هم، این ایمان آقا ایوب بهتون کمک میکرد؟

همسر شهید: بله صد در صد. همه جای زندگی مون. همیشه. اصلا همسر انسان وقتی مومن باشه باعث رشد و پیشرفت خود آدم میشه. زندگی کنار ایوب خیلی در ایمان خود من تاثیرگذار بود. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. ایوب با اینکه تحصیلات عالیه نداشت ولی خیلی اطلاعات داشت. مدام مطالعه میکرد. قصه های قرآنی و شرح حال علما و کتابهای تاریخی و اخلاقی رو خیلی میخوند. و مدام هم به من منتقل میکرد. همیشه هم هر وقت میخواست یه نکته ای رو بهم بگه اولا با روی خوش و مهربونی میگفت، دوما همیشه میگفت ببین میخوام یه کلید بهت بدم. میخندیدم میگفتم تو تا حالا صدتا کلید بهم دادی. میگفت نه تو خانم من هستی دلم میخواد تو رو همراه خودم بکشم بالا. میگفت کلید اینه که اگه یه کار خوبی کردی و کسی فهمید. اونو اصلا جزء اعمال خوبت حسابش نکن. ولی اگه هیچ کس غیر از خودت و خدا خبر نداشت، رو اون حساب کن...




  • دوستدار شهدا
۲۶
خرداد


شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان

وقتی دو برادرم شهید شدند، پدرم خیلی محئم و  صبور بود. یادم می‌آید وقتی محمدرضا پنج سال داشت بہ خانه پدری‌ام رفته بودیم. مشغول ڪار بودیم ڪه یڪ‌باره پنجره آهنی از لولا خارج شد و افتاد روے سر محمدرضا ڪه زیر پنجره نشسته بود. 

جمجمه‌اش شڪسته بود. وقتی خودم را بہ محمدرضا رساندم، از سرخی خونی ڪه در آن غوطه‌ور شده بود، شوڪه شدم و ناخودآگاه گفتم: چقدر خون تو قرمز است!‼️ مثل خون شهید می‌ماند

همان‌ موقع پدرم هم ڪه آن‌جا بود رو به محمدرضا ڪرد و گفت: ‌‌

محمدرضا، تو نباید بہ  مرگ عادے بمیرے. تو هم باید شهید شوے...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

نقل از مادرشهید

شهادت شب اول صفر۹۴

کانال شهید  @shahid_dehghan

متولد۷۲

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

  • دوستدار شهدا