شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۴
مهر

 با شعر خرابه چراغونه امشب  انس عجیبی گرفته بود..

می خوند و به پهنای صورت اشک می ریخت.

سه روز بود که ماه محرم شروع شده بود و هر سه روز رو به مداح گردان گفت همین نوحه رو بخونه....

آخرش هم مزدشو از خانم سه ساله گرفت و روز سوم محرم روز منتسب به حضرت رقیه سلام الله آسمونی شد...

بعد از شهادتش شعر کامل اون نوحه رو با دستخطش توی جیبش پیدا کردند...

شهید رضا دامرودی

اولین شهید مدافع حرم سبزوار

سالروز شهادت

بیسیم چی

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۱۴
مهر

علاقه ابوعلی به سیدابراهیم باعث شده تا همیشه صدای او را ضبط کند و شروع روایتگری او از فاطمیون و مجاهدت های مدافعان حرم اینگونه آغاز شد تا علاوه بر جهاد نظامی در خطوط اول نبرد، در جهاد رسانه ای هم دستی بر آتش داشته باشد و راوی فتح سوریه باشد.

تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خان طومان شاهد شجاعت ها و جان فشانی های او بود و در شکست و پیروزی این جمله سیدابراهیم را تکرار می کرد که «هدف ما جلب رضایت پروردگار است، چه پیروز شویم یا اینکه شسکت بخوریم» و از مبارزه با دشمن خسته نمی شد.

ابوعلی انقدر به سیدابراهیم وابسته بود که بعد از شهادت او در تاسوعای 94 هر لحظه آرزوی شهادت می کرد و مطئمن بود که سیدابراهیم به قول خود عمل می کند و او را نیز پیش خود خواهد برد. وعده ای که بعد تعریف خوابش برای ابوعلی به او داد «خواب دیدم که هر دو در محضر اربابمان ابی عبدالله هستیم» این انتظار ادامه داشت تا اینکه چند روز پیش ابوعلی با با آه حسرت سیدابراهیم را خطاب قرار داد و در متنی برای از درد دوری او نوشت:

« امشب اول سلام می‌کنم سمت بقیع، به چهار مزار بی‌نشانهء بی‌زائر. به جای بقیع، آمده‌ام سر بر خاک تو بسایم، و بلند بلند بر غربت بقیع گریه کنم. آنگاه بر تو سلام کنم از زبان خودت که چون تویی را فقط خودت لایق سلام دادنی: «سلام عیلک یوم ولدتُ»؛ سلام مجاهد، سلام عباس حریم زینب، سلام بسیجی، سلام شهید، سلام سیدابراهیم.

به جای هدیه برایت شمع آورده‌‌ام، بسپارم به دستانت تا بقیع روشن نگاهشان داری. آمده‌ام زیارت مادر بخوانی من گوش کنم، گریه کنم، استخوان سبک کنم دوری بقیع را. سلام سیدابراهیم، دمت گرم

دمت گرم بسیجی! به راستی که تو را، آرزوهایت، راه و مرام و مسلکت را نشناخته‌ایم، شب میلادت هم مراسم روضه به پا کرده‌ای! تو میان خیمهء اربابی و دوستانت ـ به نام تو و به اذن تو ـ در خانه‌ات. می‌بینی محمدعلی را، میان‌داری‌اش را؛ حتماً غرق کیف شده‌ای. چه تناقض قشنگی است شب میلاد و مراسم روضه. سلام سیدابراهیم، شیر مادر حلالت.

شیر مادر حلالت دلاور؛ امسال دلمان برای بقیع تنگ شده بود؛ حرامی‌ها، آشکارا راه حرم را بسته‌اند. دوستانت به بوی یاس بقیع، دور مزارت جمع شده‌اند. آن روزها که فکر روز و شبت شده بود بنای هیئت، لابد این روزهای تنهایی و بی‌پناهی رفقایت را دیده بودی. سلام سیدابراهیم؛ نگاهی، دعایی دلاور.

دلاور! نگاهی، دعایی؛ دلمان پوسید در دنیای بدون شما؛ الهی مادرت زنده باشد ـ یادت هست گفتی دعا کند شهید شوی؛ گفتی مفیدتری، بامرام چشممان به در خشک شد؛ میهمان داری، شب میلادت، همه روضه خوانده‌اند، سینه زده‌اند، نایی برایشان نمانده. کجایی؟ دمی، دقیقه‌ای از مجلس اربابی قدم رنجه کن! بیا حداقل مهمان‌هایت را بدرقه کن. سلام سیدابراهیم، کجایی صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی.

صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی! آقای صدرزاده! کجایی بسیجی؟ انگار از همان لحظهء تولدت انتخاب شده بودی؛ مصطفی شده بودی؛ صدرزاده بودی که به صدر نشستی؛ شدی صدرنشین مجلس عشق‌بازان. ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است، اصلا ما را چه به مجلس عشق‌بازی! بیا و معرفت نثارمان کن؛ دعایی کن شاید به روضه‌های باقر آل عبا، سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم. دمت گرم، هر وقت از جام سقا مست فیض شدی، نام ما را هم ببر، یادتت که نرفته؟ قول داده بودی. ما را یاد کن شاید به دعای ندبهء فردا صبحی، دست با کرامتی زیر برات شهادت ما را هم امضا کرد. سلام سیدابراهیم؛ الوعده وفا»

 شهید عطایی درباره همراهیش با شهید صدرزاده می‎گوید: با شروع درگیری های سوریه تصمیم گرفتم برای دفاع از حرم عمه سادات به سوریه بروم. راه های مختلف را بررسی کردم تا از طریق یکی از دوستان با فاطمیون آشنا شدم و با مدارک جعلی به سوریه رفتم و در انجا عضو گردان عمار به فرماندهی سید ابراهیم شدم.

در کنار سید ابراهیم در عملیات های مختلفی در سوریه از جمله در تل قرین، تدمر و جنوب حلب شرکت کردم و مدتی هم جانشین گردان عمار بودم.

بعد از شهادت سیدابراهیم مدتی فرمانده گردان عمار بودم تا انکه با محدودیت هایی در رفتن به سوریه مواجه شدم و نیروهای این گردان هم مدتی بعد از شهادت سید ابراهیم در گردان های دیگر تقسیم شدند.

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom




  • دوستدار شهدا
۱۴
مهر

 اسمم مرتضی عطایی و سال 1355 در مشهد متولد شدم. ما 6 تا خواهر و برادر هستیم، سه تا خواهر و سه تا برادر و من هم فرزند دوم خانواده هستم. مادرم خیلی از شرارت‎های دوران کودکی‌ام در خانه تعریف می‎کند اما در مدرسه یک مقدار خجالتی بودم و فعالیت خاصی نداشتم.

پدرم کارمند راه‌آهن بود و در قسمت تعمیرات واگن کار می‌کرد و بعدازظهرها هم برای تامین مخارج خانواده در مغازه‌ای که اجاره کرده بود به کار تعمیر تاسیسات ساختمان مشغول بود و الان 10، 15 سالی است که بازنشست شده‎است. من هم از همان دوران کودکی در کنار تحصیل پیش او می‌رفتم تا کم کم در این حرفه خبره شدم.

آن موقع خانه ما در پنج راه (نواب صفوی) و نزدیک حرم بود و خانه پدربزگم هم در نواب 11. روبروی خانه پدربزرگم حسینیه‌ای به اسم قمی بود. حسینیه‌ای 60، 70 ساله که کم کم پاتوق همیشگی من شد. از بچگی وقتی به خانه پدربزرگم می‌رفتم پایم به آن حسینیه و مراسم‌های آن باز شد و جذب صفای باطن حاج قاسم متولی آن هیئت شدم و ارادت خاصی به او پیدا کردم.

آن هیئت سنتی نسبت به هیئت‎های دیگر برایم متمایز بود. خاکی بودن و اخلاصی را که در آن هیئت و متولی آن می‎دیدم خیلی برایم جالب بود. به قول حاج قاسم  که می‎گفت: «برخی می‎آیند و در هیئت‎ها می‎گویند سه، سه، سه!» در بعضی هیئت‎ها هم برخی افراد برای چشم و هم‎چشمی کارهایی می‌کردند یا اینکه بعضی‎ها با شیوه‎های جدید، مداحی می‌کردند و من اصلاً با آن صفا نمی‎‎کنم. برای همین هر دوشنبه به حسینیه قمی می‌رفتم.

تا دیپلم درس خواندم و بعد از آن به خدمت سربازی رفتم. خدمت من در ارتش افتاده بود و سه ماه آموزشی‌ام را در بیرجند و 21 ماه دیگر خدمت را هم در تهران بودم.

بعد از اینکه از خدمت برگشتم در مغازه پدرم مشغول کار شدم و رسماً شدم تعمیرکار تاسیسات ساختمان و کارهای تعمیر تاسیسات ساختمان، آبگرمکن، کولر، لوله‎کشی، پکیج و شوفاژ و این طور برنامه‎ها شد کار اصلی من و تا قبل از این‎که ازدواج کنم در مغازه پدر کار می‎کردم.

در سال هفتاد و هشت ازدواج کردم و بعد از آن یک مغازه مستقل برای خودم اجاره کردم و بعدها هم عضو اتحادیه تاسیسات ساختمان شدم. الحمدالله و به لطف اهل بیت کار و بار خوبی داشتم.

 حسینیه قمی و عزادرانی که در آن گرد هم می‌آمدند مرتضی را از آن دوران به یاد دارند. حسینیه ای که پاتوق‎ شب‎های دوشنبه او بود و به کمک حاج قاسم، متولی این حسینیه هر شب دوشنبه فقرای دور حرم امام رضا(ع) را اطعام می‎کرد و طنین زیارت عاشورای او در آن حسینیه هنوز هم برای عاشقان قابل شنیدن است.

به جرئت می توان گفت گریه بر امام حسین بود که پای مرتضی را برای سربازی ایشان باز کرد تا اینکه تبدیل  به یکی از مربیان آموزش نظامی بسیج شود و «شعارهای ماشاءالله حزب الله»، «کی خسته است، دشمن» از آن زمان، در دوره های آموزشی، رژه و اردوهای بسیج تا سوریه بر زبان خود حفظ کرد.

با شروع درگیری های سوریه مرتضی دنبال فرصتی بود تا بتواند برای دفاع از حرم عمه سادات عازم شامات شود تا اینکه توسلات او به امام رضا(ع) جواب داد و با فاطمیون آشنا شد و با شناسنامه افغانستانی به سوریه رفت.

در همان ابتدای حضور در سوریه متوجه محوبیت سیدابراهیم و گردان ویژه او می شود و برای حضور در این گردان ابراز تمایل می کند و این آغاز آشنایی و همراهی او با سید ابراهیم بود. این همراهی آنقدر میان نیروهای فاطمیون زبانزد شد که می گفتند هروقت سیدابراهیم مجروح شود ابوعلی هم مجروح می شود و در بیمارستان هم با هم هستند.








  • دوستدار شهدا
۱۴
مهر


حماسه بانو: بعد که تلفن رو قطع کردن، چی شد؟

همسر شهید: بعد از قطع تلفن تا چند لحظه ای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم ، دیدم اون هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. 

نم نم اشک می ریختم. بهم گفت مگه خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه می کنی؟ گفتم نمی دونم.. دلم شور میزنه...

این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد.... بهم گفت نمیدونم چرا دل خودمم شور میزنه. 

خودم کمی گلاب خوردم تا آروم باشم. به آقا ابوالفضل هم که از دلشوره معده درد گرفته بود شیرین بیان دادم. 

هنوز خبر نداده بود که میره یا نه... مدام با من شوخی می کرد که از حال دلشوره بیام بیرون. 

بهم گفت اگه تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنن یعنی کسی به جام میره و ماموریت من کنسل هست. اینطور میگفت که من خوشحال بشم. من مخالفتی نداشتم ولی حالم هم دست خودم نبود ... وسط های حرف زدن گوشی  ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه!! ازم پرسید بهشون چی جواب بدم؟ گفتم بگو میام!!

از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش رو زیاد تر می کرد. 

نمی خواستم ناراحتیش رو ببینم!

چند روز به تولد آقا ابوالفضل مونده بود. یعنی ۲ اسفند ۹۴. تصمیم گرفتم که داره ۳۰ ساله میشه براش تولد بگیرم. دفعات قبل معمولا ماموریت بود و امکان تولد گرفتن نبود. 

خونه جدیدی که اومده بودیم سر کوچش شیرینی فروشی داشت. روز یکم اسفند کلا با خودم درگیر بودم که چطوری برم کیک سفارش بدم؟دوست نداشتم با هم بریم . دوست داشتم غافلگیر بشه.

دفعات قبل برای هیئت از اون شیرینی فروشی شیرینی گرفته بود . کارت شیریتی فروشی تو خونه بود. زنگ زدم، ولی چون مرد بود نتونستم صحبت کنم و قطع کردم. ولی هنوز فکرم مشغول بود. آقا ابوالفضل هنوز از سر کار نیومده بود که خانم صاحب خونه اومد بالا . با من کار داشت. قضیه تولد رو براش گفتم. گفت کاری نداره. من میرم برات سفارش میدم. همون موقع تلفن خونه زنگ زد..

حماسه بانو: کی پشت خط بود؟

همسر شهید: آقا ابوالفضل بود. هر روز قبل از حرکت به سمت خونه زنگ میزد. شدت وابستگی من به خودش رو میدونست. صبح که میرفت سرکار، هنوز نرسیده بود محل کارش، زنگ میزدم و می‌گفتم دلم برات تنگ شده!! میخندید و می گفت: من همین الان از پبشت اومدم!  چون گوشیش رو دم در تحویل میداد، در طول روز نمیتونستم باهاش حرف بزنم، برا همین به محض اینکه گوشی رو برمیداشت بهم زنگ میزد و میگفت خانم من دارم میام'.

اون روز وقتی رسید خونه، هنوز خانم همسایه، خونه ما بود. آقا ابوالفضل یه سلامی کرد و رفت داخل اتاق. برای سفارش کیک پول میخواستم، رفتم تو اتاق که بردارم، متوجه شد. گفت : لازم نیست من بدونم چکار میخوای بکنی؟ منم که نمیخواستم کیک لو بره گفتم نه لازم نیست! 

پول دادم رو به خانم صاحب خونه و بهش گفتم که روی کیک  حتما نوشته بشه همسرعزیزم تولدت مبارک!

در حیاط خونه که بهم خورد، ابوالفضل رفت سمت پنجره. دید که خانم همسایه جایی رفت. حسابی کنجکاو شده بود. به کارامون مشکوک شده بود. خندید و گفت راستش رو بگو کجا فرستادیش؟

منم بهش نگفتم . ولی نمیشد. خیلی کنجکاو شده بود و مدام میخندید و سوال میکرد.

گوشی خونه زنگ زد. خانم صاحب خونه بود. داشت آهسته صحبت میکرد. گفت برات سفارش دادم ولی غروب نیستم. میتونی خودت بری بگیری؟  تشکر کردم و گفتم آره میرم...

حماسه بانو: بالاخره بهشون گفتید جریان چیه؟

همسر شهید: بله دیگه. آنقدر کنجکاو شده بود که من مجبور شدم بهش گفتم :" امشب تولدت هست، من برات کیک سفارش دادم. کیک رو ببریم خونه پدرت و با هم بخوریم'' 

گفت:" باشه من نماز مغرب میرم مسجد بعد میام دنبالت بریم کیک رو بگیریم و بریم خونه بابا اینا'' 

آقا ابوالفضل آماده شد که بره مسجد، گفتم بذار چند تا عکس ازت بگیرم . چند تا عکس گرفتم . رفت مسجد. من هم نمازم رو خوندم و آماده شدم. خواهر آقا ابوالفضل زنگ زد که چرا پس نمیاید؟ گفتم هنوز آقا ابوالفضل از مسجد نیومده. زنگ زدم بهش، گفت الان میام. کمی طول کشید بیاد. وقتی اومد کلی معذرت خواهی کرد و گفت که چند نفر درگیر شده بودند داشتیم آشتی میدادیم..

سر کوچه کیک و شمع رو گرفتیم و رفتیم خونه پدرشون... خیلی خوش گذشت. کلی عکس و فیلم گرفتیم. 

فردای اون روز بهم یه جمله ای گفت که شک ندارم میدونست این دفعه شهید میشه. گفت خانم شهدا همیشه قبل از رفتن یه کار خاصی میکنند،یا یه اتفاق خاصی براشون می افته....گفت تو هم برام تولد گرفتی... سرش رو کمی تکون داد..  حرفش رو خورد.... ولی من متوجه منظورش شدم! منظورش این بود که " برای من تولد گرفتی و من هم شهید میشم'' آرزویی که همیشه انتظارش رو می کشید..

قرار بود آقا ابوالفضل منو ببره شهرستان خونه مادرم بعد برگرده و بره ماموریت..

شب رفتن داشتم چمدونش رو می‌بستم، بهم گفت " خانم شما خودت مسافری برو ساک خودت رو ببند. من از خونه پدرت که برگشتم، خودم چمدونم رو می‌بندم''بهش گفتم :"نه! دوست دارم خودم چمدونت رو ببندم'' میخواستم اینطوری موافقتم رو از رفتنش نشون بدم...

از اینکه وسایلش رو  آماده میکردم کلی خوشحال شد و تشکر کرد..

سه شنبه ۶ اسفند رفتیم سبزوار خونه مادرم...

حماسه بانو: اعزامشون کی بود؟

همسر شهید: 6 اسفند رفتیم به سمت سبزوار که منو برسونه و خودش برگرده. توی قطار یه فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که  چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند رو نشون داد که یکی داشت ده بیست سی چهل میکرد که ببینه کی اول شهید میشه. یک نفر که سرش به زانوش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی اون فیلم رو دیدم خیلی برام جالب بود. به آقا ابوالفضل نشون دادم و با خنده بهش گفتم اگه تو جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستی ها!! سریع مکان رو ترک کن! به حرفم خندید و گفت باشه!

قرار بود ۷ اسفند برگرده پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشه.ولی اینطور نشد.

همش زنگ میزد و می‌پرسید و بهش می‌گفتند که تاریخ حرکت معلوم نیست. 

از خونه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود . حالا که ماموریت به تاخیر افتاده بود تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیه السلام بریم. تو مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب سلام الله آقا ابوالفضل رو بطلبن. از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همون روز تماس گرفتن و گفتن که زمان حرکت ۱۱ اسفند هست. 

قبل از حرکت ازش فیلم و عکس گرفتم. دفعه اول بود که قبل از رفتن این کار رو میکردم. چهره اش خیلی نورانی بود. همین که رفت سریع عکس ها و فیلم رو نگاه کردم . بعد از چند دقیقه رفتن دلم به اندازه یک سال برایش تنگ شد. موقع رفتنش گریه نکردم. نمیخواستم اشکم دلش را بلرزاند..

۱۰ اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد و خودش را شب برای هیئت رساند و در آخرین شب حضورش در هیئت شرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ میزدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت خانم الان میخوایم پرواز کنیم! منم گفتم برو به سلامت!.. بهش گفتم رسیدی حتما زنگ بزن نگران هستم...

حماسه بانو : از سوریه تماس میگرفتن؟

همسر شهید: بله.. معمولا هر روز زنگ میزد. بعضی وقت ها روزی دوبار! در هر بار هم حدود ۲۲ دقیقه صحبت میکردیم. تماس ها هر ۱۰ دقیقه قطع میشد. دوباره تماس می‌گرفت.

روز قبل از سال تحویل زنگ زد و با هم صحبت کردیم. پرسید فردا ساعت چند سال تحویل میشه؟ منم بهش گفتم. ولی اشتباه متوجه شده بودم و چند دقیقه ای جابه جا گفته بودم. موقع سال تحویل داخل حیاط بودم. وقتی اومدم داخل ، دیدم رهبر  در تلوزیون صحبت میکنند! فهمیدم سال تحویل شده بوده و من ساعت رو اشتباهی به آقا ابوالفضل گفته بودم! 

گوشیم زنگ زد. خودش بود! همسر عزیزم! جواب دادم. بعد از احوال پرسی خندیدم و عید رو تبریک گفتم! گفت مگه سال تحویل شده؟ گفتم آره، من اشتباهی گفته بودم.

تو ایام تعطیلی سال نو که به عید دیدنی میرفتم، یه دفعه که آقا ابوالفضل زنگ زد ازش پرسیدم شما هم به عید دیدنی رفتید؟

گفت بله رفتیم!! کلی هم از داعشی ها پذیرایی کردیم! دفعه اولی بود که اسم داعش را پشت گوشی گفت! کلی تعجب کردم! همیشه خیلی مراعات میکرد. اگه من میگفتم از داعشی ها چه خبر؟ میگفت دایی کی؟؟ وقتی اینطوری میگفت متوجه میشدم که باید حرفی نزنم!

 3 روز قبل از شهادتش، تماس گرفت. من خیلی دلتنگ شده بودم! بهش گفتم من دلم برات تنگ شده!!  با مهربونی گفت:" خانم تو قدم هایی که من بر میدارم شریک هستی!!" بهش گفتم :"نمیشه به جای ۴۵ روز، ۴۰ روزه بیای؟ من خیلی دلم تنگ شده،" دلداریم داد و گفت نمیشه، خیلی کار داره...'

حماسه بانو: نگران شهید شدنش بودید یا فقط دلتنگی بود؟

همسر شهید: راستش اینکه نگران خودم باشم که یه وقت از دستش بدم، نه، این نبود! بلکه دوست داشتم، کسی که من عاشقش هستم، به بهترین درجه پیش خدا برسه. اما دوریش خیلی اذیتم میکرد. خیلی بهش دلبسته بودم. ولی این دلبستگی رو در تصمیم گیری برای رفتنش دخالت نمیدادم. حتی در جواب کسی که به شوخی بهم گفت یه ذره جلو ابوالفضل غیبت دیگران رو کن تا شهید نشه، گفتم نه نمی خوام جلوی پیشرفتش رو بگیرم.

ولی همیشه باهاش شوخی میکردم و می‌گفتم اگه شربت شهادت آوردند نخوریا... بریز دور! یادمه یه بار بهم گفت اینجا شربت شهادت پیدا نمیشه، چیکار کنم؟؟ بهش گفتم کاری نداره! خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند! خندید گفت اینطوری خودم شهید نمیشم که، بقیه شهید میشن!

"شربت شهادت" یک جورایی رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که من نمیشناختم! متنش این بود: "ملازم!! مدافع هستم! اگه کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم!! "

من اصلا به متن توجه نکردم. فکر کردم یکی از همکاران  آقا ابوالفضل هست. چون قبلا خط من دستش بود، فکر کردم با همسرم کار داره. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خونه مادرم اینا زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال پرسی گفت که این، خط دوستم هست ،کاری داشتی پیام بده...

دو روز قبل از شهادت که آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم...مثل همیشه! یادم هست که بهش گفتم: ببخشید اگه زن خوبی برات نبودم! بهم گفت که خدا دو تا نعمت بزرگ بهم داده زن خوب پول خوب! .. بعدش هم زد زیر خنده.... 

با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟؟ گفت اینکه پول رو خرج خانم خوبم کنم!! وقتی دید من از حرفش خوشم اومده، سریع گفت: پس حالا میشه یک ماه دیگه هم بمونم؟؟ منم با خنده گفتم دو ماه دیگه بمون!! ولی خیلی شدید دلم براش تنگ شده بود....

حماسه بانو: چطور خبر شهادتشون بهتون رسید؟

همسر شهید: آقا ابوالفضل تو آخرین تماسش که دوشنبه بود، بهم گفت شاید تا یک هفته نتونه تماس بگیره. برا همین وقتی سه شنبه تماس نگرفت زیاد نگران نشدم. وقتی سه شنبه شب میخواستم بخوابم خیلی از نظر روحی آروم بودم. چهارشنبه برخلاف همیشه که  تو تلگرام بودم، اصلا به گوشی نگاه نکردم. دوستام  مدام زنگ میزدن و از حالم میپرسیدن. تعجب کرده بودم. گوشی آقا ابوالفضل هم دست من بود خیلی از دوستان ایشون هم زنگ میزدن. من جواب نمی دادم. ولی تعجب کردم . با خودم گفتم این ها که میدونن آقا ابوالفضل ماموریت هست، پس چرا زنگ میزنن؟ 

داشتم نهار میخوردم که خاله م اومد، ولی داخل خونه نیومد. داداشم رفت بیرون و مادرم رو صدا کرد که گفت بیا خاله کار داره. مامانم رفت بیرون. دیدم صدای گریه خاله م میاد.. من بیخبر از همه جا به علت ناراحتی خاله فکر میکردم... رفتم بیرون.. خاله گفت که پدر بزرگم به شدت مریض هست. ولی مامان قبول نکرد که پدر بزرگم مریض باشه و یه دفعه گفت ابوالفضل؟ خاله م گفت آره! ولی زخمی شده! مامانم گفت نه، حتما شهید شده و شروع به گریه کرد...

من مبهوت و شوک زده  بودم...  فقط می گفتم دروغه دروغه... با اینکه شهادت برام یه چیز طبیعی بود و میدونستم بالاخره راهی هست که خودمون انتخاب کردیم، ولی خیلی شوکه شده بودم. اصلا اشکام نمی اومد. ... دوست داشتم تنها باشم.... فقط فکر میکردم.... برام قابل هضم نبود...

دوستم که خانم یکی از همکارای آقا ابوالفضل بود، دوباره زنگ زد. دید من حالم خوب نیست، فهمید که متوجه شدم... گریه کرده بود...صداش گرفته بود... صبح م تماس گرفته بود و وقتی پرسیده بودم چرا صدات گرفته؟ گفته بود سرما خوردم.. باهاش کلی دعوا کردم گفتم چرا صبح  نگفتی؟ بیچاره میگفت آخه چی میگفتم...

دلیل تو تلگرام نرفتنم از صبح هم به خاطر این بوده که خدا نخواسته من خودم عکس آقا ابوالفضل رو ببینم و حالم بد بشه''مطمئن هستم آرامشی که شب شهادت داشتم به خاطر دعایی که آقا ابوالفضل در حق من کرده''نخواسته اذیت بشم''تو کل زندگیمون خیلی هوای منو داشت''

راه افتادیم به سمت پاکدشت... تو راه انگار هنوز باور نکرده بودم...  همش منتظر بودم تو کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل رو ببینم.. مدام به گوشی نگاه می کردم... تا اینکه بالاخره خبر رو دیدم... نوشته بود: پرواز پرستویی دیگر ''شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی''

انگار با دیدن اون عکس آب سرد ریختن روی من...

دیگه باورم شد..

آقا ابوالفضل چهار شنبه، قبل از اذان صبح به درجه رفیع شهادت نائل شده بود... الحمدالله

.






  • دوستدار شهدا
۱۴
مهر

آخرین باری که هم دیگرو دیدیم نشد خوب از هم خداحافظی کنیم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم حسرت خداحافظی درست به دلم موند.

.خیلی ناراحت این موضوع بودم تا اینکه خوابش رو دیدم...

.خواب دیدم روح الله اومده ، بهش گفتم روح الله تو مُرده بودی ما تشییع پیکرت شرکت کردیم. گفت نه ، من زنده ام ، ببین.

.همدیگرو بغل کردیم. محکم بغلش کرده بودم و از اینکه برگشته بود خوشحال بودم تا اینکه گفت: خب دیگه من باید برم! گفتم : روح الله من تازه پیدات کردم کجا میخوای بری؟

گفت: کلی مهمون دارم ، همه منتظر من هستن باید برم.

.از خواب که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود از اینکه خوابش رو دیدم اما همش فکرم مشغول بود که کجا 

می خواست بره...

.گوشیم رو که نگاه کردم دیدم برام پیام اومده هیئت یادبودی برای شهید قربانی با سخنرانی حاج آقا پناهیان و مداحی برادر هلالی برگزار میشود...

.شوکه شدم... حالا منظورش از مهمانانی که منتظر او بودند را فهمیدم.

.به راستی که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند... .

به نقل از: آقای قدیانی یکی از دوستان شهید 

بیسیم چی

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۱۴
مهر

مادر معزز جاویدالاثر، شهید رضا حاجی زاده

در وقت غم و ناراحتی و دلتنگی برای رضا جان به خانم زینب کبری(س) و مصیبت هایی که بر ایشان وارد آمده پناه می برم و می گویم بی بی جان همه زندگی ام را در راهت دادم که امیدوارم قبولتان گردد.

بچه هایم در میان فامیل تک بودند

تمام هم و غمم این بود که بچه هایم را مطابق با معیارها و آموزه های دینی بزرگ کنم و افرادی با کفایت و علاقمند به اهل بیت(ع) بار بیاورم.

بچه ها به خاطر شرایط سنی و زمانی و امکانات بسیار کم و دور از دسترس آن زمان اما آدمهایی قوی و با اراده بار آمدند و این هم به دلیل سعی و تلاش خودشان بود. 

خیلی زود مرد شد خیلی زود بزرگ شد 

یازده سال بیشتر نداشت که خیلی زود از همسن و سالانش جلو زد و بزرگ شد. با دیدن و همکلام شدن با رضا در یک لحظه این سوال را از خودتان می پرسیدید که آیا این همان بچه پنجم ابتدایی است که اینطور با منطق و دلیل حرف می زند و این تغییر ناگهانی چگونه اتفاق افتاده؟

حال او بزرگ مرد کوچک خانه من بود که باید به او اقتدا می کردم چرا که مسائل را خوب می فهمید.

یک سالی از جنگ و درگیری در سوریه نگذشته بود که رضا اعلام کرد اسمش را برای اعزام نوشته است.

 ابتدا که مخالفت کردم گفت: مادرجان من تازه ثبت نام کردم و معلوم نیست چه وقت اسمم در بیاید از طرفی برای جنگ تن به تن و رویارویی با دشمن باید زبان عربی را یاد بگیرم ولی از طرفی مقدمات کار را آماده کرده بود. اصلا تو ذهنم هم تصور نمی کردم سال 94 باید برود.

اولین بار برای رفتنش رضایت ندادم

بار اولی که برای رفتن از من اجازه خواست، مخالفت کردم و گفتم اگر به رضایت من هست نباید بروی چرا که بدون تو می میرم. نگاهی معنی دار و با شرم و حیا به من کرد و گفت: شما میگویید نرو من نمی روم ولی در عجبم به عنوان مداح تو مجلس روضه می نشینی و حسین حسین و یا زینب سر می گویی با اولین متن شعر

 امام زمان گریه می کنی اما حالا که می خواهم برای دفاع از حرم خانم زینب  س بروم مانع می شوی.

باشد به جان مامان نمی روم اما روز محشرجواب امام حسین ع را باید خودت بدهی.

آن روز ماجرای اعزام به نفع من تمام شد و گذشت. طبق عادتم صبح جمعه نان کنجدی گرفتم و برای اینکه بچه ها با صدای زنگ آیفون بیدار نشوند به گوشی آقا رضا زنگ زدم. وقتی دم در آمد گفتم: من به رفتنت راضی ام برو ولی به بی بی زینب سلام برسان و بگو من پسرم را سالم دادم و سالم هم می خواهم.

بار اول زخمی شد

در اعزام به سوریه (شهید)روح ا... صحرایی و رضای من با هم همسفر بودند و حدودا یک ماه و نیم از رفتن شان نگذشته بود که روح ا... به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پسرم هم از ناحیه دست به شدت زخمی شد و باید به عقب بر می گشت ولی مخالفت کرد و گفت: درست است نمی توانم اسلحه به دست بگیرم ولی کارهای پشتیبانی را که می توانم انجام دهم.

روح ما هم خبر نداشت زخمی شد

غروب همان روزی که روح ا... جان شهید شد پسرم به من زنگ زد و با حالی دگرگون خبر از شهادت 

صمیمی ترین دوست و رفیقش را به ما داد ولی چیزی از مجروحیت خودش نگفت بنابر این 15 روز بعد از این ماجرا به خانه آمد. بعد دو روز متوجه شدم که با یک دست بچه اش را بغل می کند یا وسیله ای را جابجا می کند  و داخل منزل پیراهن آستین بلند می پوشد. نگران شدم و وقتی علت را پرسیدم گفت: هیچی نیست افتادم یک کمی دستم درد می کند وقتی سماجت مرا دید گفت اگه قسمت به رفتن باشد همین جا هم می میرم ولی گلوله کلاهم را سوراخ کرد و از لای موهایم رد شد و من زنده ام.

در دومین اعزامش 

ساعت 12:30 به  گوشی ام زنگ زد و من متوجه نشدم و مجددا به بابا زنگ زد و بعد احوالپرسی گفت مامان 

می تواند صحبت کند که تا گوشی را گرفتم گفت دارم می روم به سوریه مواظب زن و بچه هایم باش که عصبانی شدم و قطع کردم که دلسرد شود ولی نشد و رفت.

از فردا صبح تا آخرین تماس فقط یک کلمه به او گفتم که رفتی پسرجان خدا به همراهت ولی بدان چشم من فقط به تو هست که در جواب گفت: از این خبرها نیست می روم و برمی گردم.

یک روز مانده به شهادت با او دعوا افتادم رفت و هر چهار روز در میان با ما تماس داشت. چند روز مانده به شهادتش هر روز و در ساعت های مختلف زنگ می زد که روز چهارشنبه و یک روز به شهادت به خانه زنگ زد و من میهمان داشتم؛ به شوخی گفتم چی از جان ما می خواهی اینقدر زنگ می زنی که دیگر آخرین تماس ما بود. 

آقا محمودرضا


  • دوستدار شهدا
۱۴
مهر


شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده

فرمـانده تیـپ فاطمیـون بـود  ولےوقتـے بهـش می گفتی فرمـانده در جـواب می گفـت خودتـے. 

خادم الشهدا 

@khadem_shohda




  • دوستدار شهدا
۱۴
مهر


پویا به نماز صبح خیلی اهمیت میداد. یک وقتهایی که من خواب می موندم، Hنقدر نماز صبح را بلند و زیبا میخواند که من بیدار میشدم. قنوتش را خیلی دوست داشتم. احساس میکردم از این دنیا جداست. احساس میکردم صدای زمین را نمیشنود. حالت عرفانی خاصی داشت وقتی بحالت قنوت می ایستاد.

به نقل از مصاحبه کانال خواهران مدافع حرم با همسر شهید پویا ایزدی 

@molazemaneharam

  • دوستدار شهدا
۱۳
مهر


پارسال محرم شهید دهقان تو سوریه بودن

چه زود داره یکسال میشه از آسمونی شدنت

  • دوستدار شهدا
۱۳
مهر


شهید احمدحاجیوندالیاسی در روز عاشورای سال ۸۸ در پاسخ به فتنه گران روی پیراهن نوشته بود جانم فدای رهبر

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا