پیش بیا!
این روزها بیشتر از همیشه
به این پیشامد نیاز دارم...
کامرانرسولزاده
اولین سالگرد قمری شهیدمدافع حرم رسول پورمراد...
بیسیم چی
@bisimchi1
پیش بیا!
این روزها بیشتر از همیشه
به این پیشامد نیاز دارم...
کامرانرسولزاده
اولین سالگرد قمری شهیدمدافع حرم رسول پورمراد...
بیسیم چی
@bisimchi1
بسم رب الشهداوالصدیقین
پیکر رزمنده دلاور اسلام سیدقاسم حسینی از لشگر فاطمیون پس از مدتها گمنامی شناسایی شده و به وطن بازگشت
تشییع پیکر مطهر این شهید چهارشنبه 1395/7/14درقم از میدان دانشگاه به سمت حرم تشییع میشود و بعد بهشت معصومه آرام خواهد گرفت.
آقا محمودرضا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
رزمنده مقاومت اسلامی حزب الله لبنان
شهید علی احمد اسماعیل
اسم جهادی: (ذوالفقار)
تاریخ_تولد : 1992/3/7 برج البراجنه
تاریخ_شهادت: 2015/7/4
مکان_شهادت: سوریه
خوش بسعادتت برادرم انشاالله با ارباب بی کفن محشور بشی
شهدای مدافع حرم قم
@sh_modafeharam_qom
حماسه بانو: نظر آقا ابوالفضل در مورد رابطه با نامحرم چه بود؟ خودشون چطور بودن و از شما چه میخواستن؟
همسر شهید: آقا ابوالفضل همون جور که با اخلاق "سر به زیر" بودن دوران مجردیش، من را شیفته خودش کرده بود،در دوران تاهل هم این اخلاق خوبش ادامه داشت... همیشه نگاهشون نسبت به نامحرم یک حجابی داشت... مستقیما به یک نامحرم نگاه نمی کردند و حتی سعی می کردند صحبت کردن هاشون هم با نامحرم ها کوتاه باشه.. اصلا این چشم پاکی ایشون زبانزد تمام دوست و آشنا بود..
آقا ابوالفضل در اوایل عقد به من گفتن که در سلام دادن به یک نامحرم هیچ وقت شما،پیشی نگیر.. اگر با یک نامحرم روبه رو شدی، شما نباید اول پیش قدم در سلام باشید!! شاید با این سلام نکردن من، خیلی ها ناراحت شده باشند ، ولی من بهترین کار را انجام دادم و آن اطاعت از امر همسرم بود! حتی بعضی ها به مادر ابوالفضل هم گفته بودند که چرا خانمش سلام نمی کنه؟ مادرشون، بدون اینکه من بهشون بگم، به آنها گفته بودند که آقا ابوالفضل اینطور از خانمش میخواد! کاملا از اخلاق پسرشون آگاهی داشتند!
البته ابوالفضل برا این دستورش، دلیل داشت. میگفت شنیده که یه روز امام خمینی (ره) داشتند با دخترشون از جایی می آمدند، که ظاهرا داماد امام که همسر دختر دیگر امام بودند، از روبه رو می آمدند. دختر امام ، از ایشون، سوال می کنند که سلام کنم؟امام خمینی هم گفته بودند: نه نیازی نیست که سلام کنی! "
حماسه بانو: دلیلشون کاملا متقن بوده. البته این مقدار دقت و ظرافت در بحث رابطه با نامحرم، شاید از نظر بعضی ها قابل هضم نباشه و یا اصلا افراط بدونن، ولی برا ما سیره امام و همچنین ائمه معصومین، شرط هست. ما در روایات هم داریم که امام علی علیه السلام هم فرمودند که به زنان جوان سلام نمیکردند..
حماسه بانو: از سخت کوشی ایشون برامون بگین؟ خواب و خوراکشون؟ ساعات استراحتشون...
همسر شهید: آقا ابوالفضل از ۱۹ سالگی وارد سپاه شدن. هر کس که نظامی باشه میدونه که کار نظامی بسیار سخت هست. و هر کسی نمیتواند تحمل کند.
از پشتکار و تلاش آقا ابوالفضل می شد فهمید که اهل تنبلی و راحت طلبی نبود. همیشه سعی میکرد که برای کارش کم نذاره.
یه شب تا دیر وقت اقا ابوالفضل در حال مطالعه بود.. گفتم داری چی میخوانی؟ گفت باید برای فردا مطلب آماده کنم. گفتم مگه کارت رو بلد نیستی؟پس چرا مطالعه میکنی؟ گفت بلد هستم. ولی برای کاری که دارم، باید دائم مطالعه داشته باشم. بدون مطالعه نباید برم سرکار... آقا ابوالفضل سر کار مربی تاکتیک بودند. میگفتند باید با مطالعه سر کلاس حاضر بشم که وقت آنها به بطالت نگذره!
در شبانه روز خیلی کم میخوابید. کلا از زیادخوابیدن متنفر بود، مگر در مواقعی که از سر کار می آمد. آنقدر خسته بود که نمیخوابید بلکه بیهوش میشد! اگر هم قرار بود که نیم ساعتی در روز بخوابه، همیشه بهم میگفت که پتو رویم ننداز که خوابم عمیق نشه و بتونم راحت بلند بشم.
آقا ابوالفضل کلا کم غذا بود. من همیشه بهش میگفتم مگه غذا خوش مزه نشده؟دوست نداری غذا رو؟ میگفت نه خانم! آدم باید قبل از اینکه سیر بشه از غذا دست بکشه.. شب هم غذا کم میخورد میگفت خوابم سنگین نشه...
حماسه بانو: اخلاقشون در بین فامیل چطور بود؟
همسر شهید: آقا ابوالفضل چهره و اخلاق خیلی مهربونی داشت.اصلا این اخلاق مهربانی و گذشت ایشون، زبانزد تمام دوست و آشنا بود. همه ابوالفضل رو دوست داشتند و با دیدنش روحیه می گرفتند، از بس که بانشاط و پرانرژی بود و در همه حال پشتکار داشت.
برای پدر و مادرشون، احترام خاصی قائل بودند. وقتی از سرکار برمیگشت، با اینکه خسته بود ولی حتما اول کاری که می کرد سرزدن به پدر و مادرش بود. کوچکترین بی احترامی به آنها و به هیچ کس نمی کرد. برای همین بود که همه شیفته ابوالفضل بودند. مادرشون علاقه خاصی بهش داشتن. با اینکه سعی میکردن جلو دیگر بچه هاشون این محبت رو ابراز نکنن، ولی همه از این مسئله باخبر بودن و همه اینها بخاطر حسن خلق ابوالفضل بود .
همین اخلاق خوبش باعث میشد اگه نصیحتی به کسی میکنه، طرف قبول کنه. مثلا یه بار، به خانه یکی از بستگان رفته بودیم و آنها هم ماهواره داشتند. آقا ابوالفضل سعی میکرد جوری حرف بزنه که قانع بشن ماهواره وسیله خوبی نیست و زندگی ها رو خراب میکنه. و این حرف که ما کانالای بدش رو بستیم، منطقی و عملی نیست و صرفا یه بهانه هست. آن ها هم به خاطر حسن نیت او و علاقه قلبی که به ابوالفضل داشتند، حرفش رو قبول کردند.
نظر من این هست که وقتی کسی حرف و عملش یکی باشه، حرفش برای همه سند هست. آقا ابوالفضل واقعا حرف و عملش یکی بود.
ابوالفضل مخالف صد در صد ماهواره بود. علت بسیاری از معضلات اجتماعی رو همین "شیطان در خانه" میدونست. از بد حجابی که در بین مردم روز به روز در حال پیشرفت بود ناراحت بود و غصه میخورد. یادم هست در سفری که به مشهد داشتیم، در راه برگشت، داخل قطار دختر بدحجابی تو کوپه ما بود که کلا ابوالفضل از حضور ایشون اذیت میشد. یه پسری هم بود که به راه های مختلف قصد اذیت این دختر را داشت.
این دختر از من خواست که به آقا ابوالفضل بگم که با این پسر برخورد کنند. ابوالفضل با اینکه از وضع نامناسب اون دختر ناراحت بود، ولی خواهش ایشون رو قبول کرد و با اون پسر برخورد کرد. ولی بعدا به من گفت که خود این دختر مقصر هست. اگر با آن پوشش نامناسب در جامعه حضور پیدا نکند، این جور افراد به خودشون اجازه نمیدن که مزاحم اون خانم بشن..
حماسه بانو: بعد از ازدواجتون چند بار اعزام داشتن؟
همسر شهید: 6 ماه بعد از عروسیمون رفت سوریه. بعد از اون چندین بار دیگه هم رفتن. یعنی تقریبا سالی چند بار میرفتن و 45 روز یا 2 ماه اونجا میموندن. در هفتمین ماموریتش در شهریور ۹۴ گفت که بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی برم هست.
وقتی از اون ماموریت برگشت'مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. یک جورایی دلش پیش حضرت زینب سلام الله و حضرت رقیه سلام الله بود.
🍂یک روز ، من کلیپی از شهدای مدافع حرم دیدم. چون تعدادی از همکار های آقا ابوالفضل که شهید شده بودند داخل کلیپ بودند من هم کلیپ رو بهش نشون دادم. دیدم حال عجیبی شد. یه بغضی کرد و از اتاق رفت بیرون رفت. من دنبالش نرفتم که راحت باشه. ولی خودم نتونستم بغض آقا ابوالفضل رو تحمل کنم و گریه کردم. میدونستم حال عجیبش به خاطر این بود که فکر میکرد از رفقاش جا مونده. تاخیر در سفر هم این بغض رو شدید تر میکرد.
تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که تو این سفر از امام رضا علیه السلام بخواهیم که انشاالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل رو دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم تو صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره منو صدا کرد'و دعا کردن رو یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چی هست؟ چی میخوای به امام رضا علیه السلام بگی؟ منم همون خواسته ای رو که داشت گفتم.
بهش گفتم که دعا می کنم انشاالله امام رضا علیه السلام واسطه بشن و حضرت زینب سلام الله به زودی تو رو بطلبن''
هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا ابوالفضل خونه بود، گوشیش زنگ خورد. از صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه باهاش تماس گرفتن.
کنارش بودم'متوجه شدم که دارن سوال میکنند آیا آقا ابوالفضل آمادگی رفتن داره یا نه؟ما هم که چند وقتی بود منتظر چنین روزی بودیم'با اشاره دست بهش گفتم که بگه میام'' ولی آقا ابوالفضل گفت که بهشون خبر میده.
حتما از احساس من خبر داشت و با خودش فکر کرده بود شاید بعدا پشیمون بشم..
حماسه بانو: وقتی از کسی ناراحت میشدید چه میکردین؟
همسر شهید: من اگه ناراحت میشدم که مثل بقیه خانم ها، تو صورتم ناراحتی مشخص میشد و ابوالفضل هم سعی میکرد با صحبت حلش کنه. مثلا میگفت اون بنده خدا منظورش این نبوده و..ولی اگه مطمئن بود کسی واقعا مشکل داره، بهم میگفت باهاش ارتباط نداشته باشم.
ولی ابوالفضل خودش این جوری نبود. من دیده بودم وقتی خودش از دست کسی ناراحت میشد اصلا این ناراحتی تو قیافه ش مشخص نبود.
در برخوردهای بعدیش با همون شخص، اصلا انگار نه انگار که ازش ناراحت بوده. یه کاری میکرد، طوری رفتار میکرد که اون طرف از کرده خودش پشیمون بشه. اینجوری نبود که وقتی ناراحت میشه بخواد بروز بده.
حماسه بانو: اهل هدیه دادنم بودن؟
همسر شهید: بله. گل زیاد برام میخرید. بیشتر وقتها از سر کار که میومد گل میخرید. چون رز دوست داشتم برام گل رز میخرید. یه بار باغبون محل کارش رو برده بود رسونده بود خونه،باغبان هم یه دسته گل بزرگ بهش داده بود. اینو که آورد برا من، بهش گفتم خودت خریدی؟ خندید و گفت نه.... راستش رو بهم گفت..
ولی بیشتر مناسبت ها، پیشم نبود. مثل سالگرد ازدواج یا تولدم. همش تو ماموریت بود. وقتی زنگ میزد میگفتم تو خیلی زرنگی میدونی کی باید بری ماموریت.. همیشه هم میخندید... ولی وقتی پیشم بود، از چند روز قبل از تولدم بهش یادآوری میکردم... دیگه روز تولدم که میشد میگفت خانم بیا بریم بازار.. میگفتم من چرا بیام؟ خودت برو بخر..میگفت خب باید ببرمت که اون چیزی ک دوست داری، با سلیقه خودت بخری ..
حماسه بانو:از معنویات اقا ابوالفضل برامون بگید. نماز و دعا و راز و نیازشون! اون جلوه های معنوی که شما میدیدید هر چی به شهادتشون نزدیک تر میشه، بیشتر میشد.
همسر شهید: بیشتر نمازهاش رو میرفت مسجد. حتی گاهی که امام جماعت نبود، اصحاب مسجد، آقا ابوالفضل رو جلو میفرستادن و بهش اقتدا میکردن. بعضی وقتها که نمیتونست بره مسجد،تو خونه جماعت میخوندیم. میگفتم وایسا تا منم وضو بگیرم ،با هم بخونیم. نماز هاش رو باحضور قلب میخوند. یه عبا هم داشت موقع نماز رو دوشش می انداخت.
نماز شب میخوند. در قنوت هاشون حتما دعای اللهم ارزقنی شهادته میخوندن. من با صدای نماز شب خوندن ایشون بیدار میشدم ... این اواخر توی نماز شب هاشون زیاد گریه میکردن.
توی روضه هایی که با هم میرفتیم، از صدای گریه های ابوالفضل که بلند بلند گریه میکرد، گریه م میگرفت. چون بین قسمت زن و مرد فقط یه پرده بود، صدای اه و ناله و یا حسین گفتنشون میومد.
چند نفر از شهدای مدافع حرم مثل شهید خلیلی و محمد خانی از رفقای ابوالفضل بودن. شهادت اون عزیزان خیلی رو ابوالفضل تاثیر گذاشت. یه روز نرفت سرکار، گفت اماده شو با هم بریم حرم امام. بعد از زیارت مرقد امام، رفتیم بهشت زهرا...خیلی دنبال قبور شهدای مدافع حرم گشتیم. تقریبا نصف بهشت زهرا رو گشتیم تا پیداشون کردیم. وقتی پیداشون کردیم، اذان ظهر بود. کنار قبر شهدا، ایستاد نماز که من ازش عکس گرفتم...وقتی میخواستیم برگردیم، یه دور دوباره با ماشین مسیر رو رفت و برگشت. گفتم چرا این کار رو میکنی؟ گفت میخوام مسیر شهدای مدافع حرم رو یاد بگیرم.... بعد شهادتش خودم این جمله رو تعبیر کردم که منظورش طریق شهدا بود که خوب هم یاد گرفت و طی کرد و خیلی زود به شهدا پیوست..
حماسه بانو: اقا ابوالفضل، حافظ قرآن بودن. چقدر این قرآن در زندگی جاری بود؟
همسر شهید: همیشه اقا ابوالفضل میگفت ک امام خمینی روزی 12 بار قران میخوندن. میگفت امام چطوری با اینهمه مشغله وقت میکردن؟!
همیشه تو اون جدولی که برا قرائت و حفظ قرآن داشت، سعی میکرد تعداد دفعات قران رو بالا ببره. منظورش این بود که مثلا اگه قراره یک جزء بخونی، همه رو یک دفعه نخونیم. یه جوری بخونیم که در کل روز با قرآن مانوس باشیم.
قرآن رو تقسیم بندی میکرد. مثلا اگه قراره دو صفحه بخونه، هر نیم ساعت دو تا آیه میخوند که تو کل روز آدم منور باشه به نور قرآن. دائما با قرآن ارتباط داشت و چون آیات رو حفظ بود، خیلی اوقات در بحث و گفتگو، سریع از ایات به عنوان ادله استفاده میکرد و خب این خیلی تاثیرگذار بود
چون خودش مداح بود، با امام حسین اخت شده بود. تو مراسم ها معمولا زیارت عاشورا با اقا ابوالفضل بود. میگفت خجالت میکشم روضه بخونم. ولی در حد یکی دو خط میخوند.
ولی بین اهل بیت سلام الله علیهم، به حضرت فاطمه خیلی ارادت داشت. اصلا برا ایشون یه جور دیگه گریه میکرد. قبل از اعزام آخرش، باهم رفتیم مشهد. نزدیک حرم، یه فروشگاهی بود. بهم گفت بیا اگه چیزی میخوای بخر، که من دارم میرم، کم وکسر نداشته باشی..دیدم خودش داره بین سربند ها میگرده. گفتم چی میخوای؟ گفت سربند یا زهرا..آخرم پیدا نکرد و رفتیم. من همین جور ذهنم درگیر بود که پیدا نکرد و رفت..ولی وقتی بعد از شهادتش وسایلش رو آوردن، دیدم لای قرآنش، یه سربند یازهرا است...
حماسه بانو: از شیوه زندگی تون به لحاظ مادی و توجه شون به نیازمندان برامون بگین.
همسر شهید: خونه مون خیلی ساده بود. اقا ابوالفضل مخالف مبل خریدن بودن. یکی از بستگان اومده بود خونمون، گفتن زنگ میزنم براتون مبل بیارن. اقا ابوالفضل خندید، اما همون لحظه چیزی نگفت که ناراحت نشن. ولی دیگه اخر کار گفت من فعلا صلاح نمیبینم که مبل داشته باشم. هر وقت صلاح دیدم بهتون میگم.
یادم هست یک روز به من گفت دوست دارم جوری زندگی کنم که اگه حقوقم نصف بشه'برای زندگیم مشکلی پیش نیاد و اذیت نشم'' تو هم همینطور باش''
همیشه وقتی میرفتیم خرید، برا خودش چیزی نمیخرید. میگفتم چرا برا خودت چیزی نمیخری؟ میگفت من فعلا لباس دارم. همیشه لباسهای سه، چهار سال پیشش رو تمیز و سالم داشت. من میشستم و براش اتو میکردم، میپوشید. هیچوقت چیزی رو دور نمیریخت. اصلا حرف دیگران رو اعتقادش تاثیر نمیگذاشت. اعتقادش این بود که آدم همیشه باید ساده زندگی کنه.
وقتی هم که مهمون داشتیم، من میخواستم غذا بپزم، میگفتم یه نوع، کمه، حتما باید دو نوع باشه.. سالاد و ژله حتما باید باشه... میگفت نه خانم. ساده بگیر. یه نوع غذا بذار تا وقتی هم کسی ما رو دعوت میکنه، در زحمت نیفته. نگه ما سه نوع غذا بذاریم.. اینطوری چشم و هم چشمی میشه... رابطه ها کم میشه... همیشه میگفت مراعات کن.
خیلی به بقیه کمک میکرد. وقتی گوشیش زنگ میخورد، براش میبردم متوجه میشدم داره به کسی کمک میکنه. اما خودش چیزی نمیگفت. ازش که میپرسیدم، اصلا بروز نمیداد و با اون طرف که پول بهش قرض میداد جوری رفتار میکرد که خجالت زده نباشه''همیشه اگه کسی کمکی میخواست، رو آقا ابوالفضل حساب میکرد...
اردوی جهادی سال ۹۵
الحمدلله رب العالمین
اردوی امسال هم تموم شد...
بقول بچه های گروه تمرین تموم شد و حالاوقت مسابقه است..... چه زوددلتنگ شدم...
دلتنگ حاج خانوم که وقتی مارومیدید ذکر یازینب و یاابوالفضل میگرفت.
دلتنگ آرزوهای بچه های روستا که وقتی به فریبرز میگفتم آرزوت چیه میگفت دوست دارم مدافع حرم بشم.
و دلتنگی های دیگه ای که هست،اما تو اردو یه دلتنگی بدجور اذیتم میکرد،وقتی که یاد فرمانده می افتادیم و میدیدیم دیگه نیست ولی حضورش رو احساس میکردیم.
حاج محمود (شفیعی)بچه هات لازمت دارن یابرگرد یا دست ماروهم بگیر... یا امام رضا ممنونتم.
آقا محمودرضا
خصوصیت اخلاقی شهید
شهید مدافعحرمـ امیرسیاوشی
نمازش صوت زیبایی داشت. هر زمان فرصت دست میداد می ایستادم پشت سرش و اقتدا میکردم به مردی که صلابت توی قنوتش، تواضع تو رکوع و افتادگی مقابل معبود تو سجده هاش نمایان بود. قول داده بودیم اولین نماز بعد از عقد و اولین نماز زیر سقف خونمون رو جماعت بخونیم. به قولش عمل کرد. نماز جماعت دو نفره
همیشه لبـــخند میزد. حتی تو لحظات سخـــــت و دشوار زندگی. هر جا زندگی اخم خــــودش رو نشون امیر میداد اون فقط لبخند میزد . دنیا براش کوچک بود. آنقدر خلاصه که به راحتی گذشـــــت میکرد.....
مردم دار و خلق رفتار در اخلاقشون زبانزد عام بود. همه دوستش داشتن و محبوبیت خاصی در بین دوستان و همکاران خود داشت. توی منطقه جنگی به بمب انرژی معروف شده بودند.
فوق العاده مهربان و رئـــوف بودند. با توجه به شغلشون که نظامی بودند، علاوه بر جدیت در کار، در زندگی شخصی فوق العاده شوخ طبع و خـــــنده رو بودند.
کانالشهیدامیرسیاوشی
@shahid_amir_siavoshi
نقل ازهمسرشهید
بانکــاطلاعاتشهدایمدافـعحـــرمـ
@Haram69
دوست شهید حاج رضا فرزانه:
یکی از قدیمیترین رزمندگان و فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود که از زمان فرماندهی حاج احمد متوسلیان در این لشکر حضور فعال داشت.
بعد از دوره بازنشستگی مسئولیتهای مختلفی به خاطر مهارتهای فراوانش به او پیشنهاد شد ، اما او خادمی شهدا را انتخاب کرد.
در هدایت کاروان های راهیان نور سراسر کشور در دوران اوج سفرهای راهیان نور تلاش موثری داشت و برای بالا بردن کیفیت در مجموعه و دست اندرکاران راهیان نور چه در دستگاههای دولتی و چه نیروهای مسلح راهیان نور خیلی موثر بود.ما در راهیان نور هم شاهد بودیم که ایشان با وجود مسئولیتهای مختلفی که داشت نماز شبش ترک نمیشد و انس و استمرار در قرائت قرآن و نماز داشت. اخلاق و راستگویی او برای همه جوانان در راهیان نور درس بزرگی بود.
آقا محمودرضا
احمدرضا بیضائی :
مشتی بود. سنگ تمام میگذاشت. بارها در خانه اش مهمانش شدم. معمولا دیر از سر کار میرسید و معمولا دیروقت مهمانش می شدم. آخر شب. گاهی هم با هم می رفتیم خانه. اینجور مواقع در بین راه چند جا نگه میداشت و شیرینی یا میوه و آبمیوه می خرید. یکبار نگه داشت پیاده شد برود گوشت بخرد، گفتم: ول کن بابا آخر شبی چکار داری میکنی؛ یک نان و پنیری می خوریم با هم. گفت: نمیشود! نان و پنیر چیه؛ من بخور هستم باید کباب بخورم! میدانستم که شوخی میکند. خودش بی تعلق بود. بارها میگفت اگر مجرد بودم زندگیم روی ترکه موتورم بود. اهل تشریفات نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم، سنگ تمام میگذاشت و مفصل پذیرایی میکرد.
آقا محمودرضا
زیبایے عشق را نشاڹ خواهم داد
دل را بہ نگار رایگاڹ خواهم داد
در قلب مڹ احساس پشیمانی نیست
گر زنده شوم دوباره جاڹ خواهم داد
ڪلنا فداڪ یا زینب س
خادم الشهدا
@khadem_shohda