خادم امام زاده و هیئت بود ولی همیشہ جلوی در می ایستاد معتقد بود دربانی و خاکی بودن برای ائمـه لطف بیشتری دارد، میگفت هرچی کوچکتر باشی امام حسین بیشتر نگاهت می کند. شهیدامیرسیاوشی
@zakhmiyan_eshgh
خادم امام زاده و هیئت بود ولی همیشہ جلوی در می ایستاد معتقد بود دربانی و خاکی بودن برای ائمـه لطف بیشتری دارد، میگفت هرچی کوچکتر باشی امام حسین بیشتر نگاهت می کند. شهیدامیرسیاوشی
@zakhmiyan_eshgh
امروز روز تولد توست ومن هرروز بیش از پیش به این
راز پے مےبرم ڪه تو خلق شده اے تا راه آسمان را بہ ما نشان دهے.
تولدت مبارک رفیق همیشگی من
@AHMADMASHLAB1995
توی اوج درگیری با تکفیری ها در خان طومان بودیم. تلفات زیادی از دشمن گرفته بودیم دشمن هم تلفاتی هرچند کم و به تعداد انگشتان یک دست از ما گرفتند. نیروهای فاطمیون روحیه شان را از دست داده بودند و نیاز به تجدید روحیه داشتند. در آن وضعیتِ درگیری ها و تیراندازی هیچکس فکرش را نمی کرد که ناگهان سیدرضا فریاد بزند:(( آقا! مسئول چای اینجا کیه؟ یکی بره یه کتری آب بار بذاره میخوایم چای دم کنیم)) همه خندیدند.
همیشه از این شوخطبعی های بهموقع، بهجا و سنجیده داشت طاهر خان طومان
شهید سیدرضا طاهر
@Modafeaneharaam
بعد از شهادتش، بسیاری از دوستان شهید و افرادی که ما نمی شناختیم از کارهایش برایمان گفتند؛ کارهای بزرگی که ما خبر نداشتیم. برای نمونه در گردان امام حسین (ع) یک سالن ورزشی می سازد و کلاس های قرآن و عقیدتی و همچنین اردوهای مختلف برای بچه های گردان برگزار می کند.احمد اولین فردی بود که در محل کارش حاضر و آخرین نفر خارج می شد. شهید احترام خاصی به مادرم می گذاشت و مثل بچه ها مهربان بود. به تکواندو علاقه مند بود و بچه های فامیل تکواندو تمرین می کرد. احمد علاقه عجیبی به حضرت زینب (س) داشت و در نهایت در این مسیر به شهادت رسید او می گفت این انقلاب باید جهانی شود و باید از ارزش های دینی و معنوی مان دفاع کنیم.
راوی:برادرشهیدمدافعحرم احمد حیاری
@Modafeaneharaam
شهید مصطفی رشیدپور در تاریخ یکم شهریور ماه سال 1347 دیده به جهان گشود و از سن 16 سالگی در سال 1362 به جبهه عازم شد. این دلیرمرد در بیشتر عملیاتها مناطق عملیاتی در دوران دفاع مقدس حضور فعال داشت به طوری که در عملیاتهایی همچون خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای 4، کربلای 5، نصر 4، نصر 8 و والفجر 10 حضور یافت. شهید مصطفی رشیدپور در بهمن سال 1394 در آزادسازی دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا در سوریه مجروح شد و پس از تحمل چند ماه درد و رنج مجروحیت سرانجام در روز یکشنبه هفتم شهریور ماه به درجه رفیع شهادت نائل شد.
سالروز شهادت
@zakhmiyan_eshgh
بسم الله الرحمن الرحیم قربة الی الله . . . اولا وقتی میکروفن میگرفت و میخوند فکر میکردم همینجوری میخونه که بی مداح نباشیم. تو دلمم میگفتم چه اعتماد به نفسی هم داره با این صداش.... . . هیئت که شروع میشد، دیگه تو حال خودش نبود...اگه نمیخوند، حتما وسط داشت سینه میزد...سینه میزد و زار زار گریه میکرد...گریه میکرد و مداح رو تو روضه و نوحه اش همراهی میکرد....وقتی تو هیئت بود، حالش دیدنی بود، حالش خواستنی بود... . . . میکروفن رو که میگرفت، میچسبوند به دهنش و باصدای بلند شروع میکرد به خوندن؛ همیشه به شوخی بهش میگفتیم خب بابا یه خورده اونو از دهنت فاصله بده بفهمیم چی میخونی....ولی اون انگار اصلا برای ما نمیخوند... . . عمار! دیگه چهارساله که داری پیشِ خودشون، برای خودشون میخونی، چهارساله که تو کربلا، شبای جمعه، محضر حضرت زهرا، تو میخونی و رفقات سینه میزنن....آخ که چه حالتون دیدنیه....آخ که چه حالتون خواستنیه... . یه چیزی رو یواشکی بهت بگم داداش، با چشمایی که سرخ شده و داره میسوزه، با گلویی که بغض بهش چنگ انداخته؟ بگم بهت عمار؟ گوش میدی بهم؟ اااخ عمار! آخ که چقدر جای ما پیشت خالیه....کاش بازم برامون بخونی، کاش اینبار شهادت رو بین روضههات بگیریم، کاش..... . . . . محرم داره میاد... خدا به داد دلمون برسه خیز و جامه نیلی کن، روزگار ماتم شد دور عاشقان آمد، نوبت محرم شد... . .
. رفیق فرمانده عمار حلب تیپ سیدالشهداء شب جمعه کربلا سربازان آخرالزمانی امام زمان عج فدایی حضرت زینب سلام الله علیها شهیدمحمدحسین محمدخانی @bi_to_be_sar_nemishavadd
بعد از شهادت حسرت به دل موندم که به خوابم بیاد. بالاخره اومد. نزدیکای صبح بود. خواب دیدم که پشت یه میز وایستادم و شخصی نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی میکنه. کارت دانشجوییمو میخواستم که ناگهان صدایی شنیدم که به من گفت برای منم کارت میگیری؟ رومو برگردوندم و محمدرضا رو دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. تو خواب میدونستم شهید شده. گفتم تو جون بخواه. بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم منو شفاعت میکنی؟ لبخندی زد و گفت این حرفا چیه،معلومه. مطمئن باش. این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هام بیشتر شد.
نقل از دوست شهید بزرگوار
@modafeanharam77
تازه دیپلمش رو گرفته بود و دنبال کار میگشت که هزینه ای به خانواده تحمیل نکنه، به هر دری زد تا بالاخره یه کار خوب براش جور شد. خیلی راضی بود و با شوق و ذوق کارش رو شروع کرد. بعد از چند روز دیدم دیگه نمیره سر کار، گفتم مرتضی جان، کارتو نپسندیدی؟ چرا دیگه نمیری؟ لبخند حاکی از رضایت چاشنی نگاه نافذش کرد و گفت: چرا اتفاقا خیلی هم عالی بود، اما صلاح بود که دیگه نرم! بیشتر کنجکاو شدم که بدونم دلیلش چیه؟ کلی پرس و جو کردم تا اینکه گفت رفیقش بیکار بوده و هماهنگ کرده که اون بره... آخه اون زن و بچه داشته و سخته که یه مرد شرمنده ی زن و بچه اش باشه... خاطره ای از زبان خواهر شهید.
شهید مرتضی مسیب زاده
@zakhmiyan_eshgh