![](//bayanbox.ir/preview/2595617291723684282/%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D9%85%D9%87%D8%B1.jpg)
سپاه تهران خیلی سعی کرد محمود را در مقام استادی به تهران منتقل کند و امکانات زیادی هم به او پیشنهاد کردند ولی او نپذیرفت، با من مشورت کرد و من به او گفتم: «هر جا میخواهی برو ولی پُست تو را غَره میکند و یک منیّتی درآدم ایجاد میشود، به همین که هستی راضی باش». چندین بار هم پیشنهاد دوره دافوس به او کردند حتی مسئول آن به ساری آمد و با او ملاقات کرد اما محمود نپذیرفت.
من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجه سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمالشرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان و بلوچستان،خوزستان، جنوب، بندرعباس فعالیت میکرد.
محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم 14 فروردین 95 اعزام شد.
«ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانه ما، گفتم: «ساعت چند است؟» گفت: «1:10 دقیقه نیمه شب!» گفتم:«اینجا چه میکنی؟» گفت:«آمدم دیدن مادرم» گفتم:«روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد!»
«من تعیلات عید امسال را به راهیان نور رفته بودم و به همین علت دید و بازدیدهای معمول عید را انجام نداده بودم. محمود ساعت 11:30 آمد و چون من نبودم گفت مادرم جا خالی داد.
بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد».
من هیچ وقت موقع رفتن ماموریتهایش از او فیلم و عکس نگرفته بودم اما چون از راهیان نور برگشته بود و دوربین روی میز تلویزیون بود ناخودآگاه آن را برداشتم و دوباره همان سوالها را پرسید م تا محمودش تکرار کند.پرسیدم:«با چه کسی میروی؟» گفت: «با یکسری از بچههایی مثل خودم. گفتم: «شنیدم محمدرضا هم با شماست؟» گفت:«بله». گفتم: «زن و بچهات را به چه کسی میسپاری؟» گفت: «به خدا» گفتم: «بگو کجا میروی؟» گفت: اگر خدا بخواهد سوریه»
«وقتی حرف می زد یکدفعه سرش را برمیگرداند و خندید، گفت: «سوریه سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت انشاءالله از آنجا یمن و بعد برویم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم» به او گفتم:«بروید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشد».
اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ میزد، وقتی میفهمیدم تماس از سوریه است ته دلم انگار یک انبساط خاطری ایجاد میشد و بلافاصله گوشی را برمیداشتم و اول خودم میگفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم میگفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه میگفت:« مادرجان برای من دعا خیر کن، برای همه دعای خیر کن» من همیشه بین اقامه و اذان نماز [میگویند دعا بین اقامه و اذان برآورده میشود] میگویم:« خدایا گوشت و پوست و خون در رگهای من و بچههایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم.»
من اگر بخواهم با بچههای خودم مخالفت کنم که به سوریه نروند با منطق زینب کبری و اباعبدالله و خداوند مخالفت کردهام و مخالفت با خدا یعنی محاربه با خدا، محاربه با خدا یعنی «فی الدَّرْکِ الاَسفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَن تجِدَ لَهُمْ نَصِیراً».
مسلمان تعهد دارد و تعهد شیعه خاص است، وقتی من به عنوان مسلمان در عالم معنا به خدا تعهد دادم و خدا به من میگوید « أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَا تَعْبُدُوا الشَیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مّسْتَقِیم» مخالفت من چه معنا دارد؟ اگر پشت پا به تعهدم بزنم منافق هستم. منافقان چه میگویند؟ ما در قرآن داریم که میفرماید: «فَمَنِ اضْطُرَ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ ﻹِثْم» منافقین نه مستقیم به سوی مسلمین میروند و نه به سوی کافران، نه مومنِ مومن هستند و نه کافرِ کافر، بلکه وسط راه هستند.
من 10 روز قبل از شهادت محمود خوابی دیده بودم و هر لحظه آماده شنیدن خبر شهادت محمود بودم: «خبر شهادتش را شنبه به من دادند و من دوشنبه قبل از آن با او صحبت کردم، مدام پیش خودم میگفتم شهادت محمود پیش میآید و من باید خودم را برای خواست خدا آماده کنم.
برادر من صبح شنبه بعد از شهادت محمود آمده بود یک آمادگی در من ایجاد کند، آخر هم به من اصل ماجرا را نگفت اما من به او گفتم هر چه خدا مصلحت میداند، ما در مقابل مصلحت خدا حرفی نمیتوانیم بزنیم، چه زنده برگردند و چه به شهادت برسند ما مطیع امر خدا هستیم.
به من نگفتند شهید شده است و گفتند این شایعه وجود دارد. بعدازظهر دیدم برادرم همراه خانمش و دو خواهر دیگر من آمدند خانه ما، برادر دیگر من که روحانی و در نهاد نمایندگی سپاه گلستان است هم به همراه خانمش آمد.
پسر دیگر من که چالوس خدمت میکند و قرار بود برود مرخصی گرفته و مانده است، بعد دیدم تلفن زنگ میزند و بچهها میگویند مادرجان شب خانه هستی میخواهیم پیش تو بمانیم! به مجتبی گفتم: محمود 5، 6 روز است زنگ نزده،چیزی شده؟ گفت: نه چیزی نشده. بعد از اینکه برادرم جواد آمد و رفت به مجتبی گفتم: دایی به من گفت باید خودت را حفظ بکنی، بچهها تو را نگاه میکنند، محمود دو بچه دارد، محمدرضا دو بچه دارد، معصومه تو را نگاه میکند گفتم حتما برای محمود و محمدرضا یک اتفاقی افتاده! گفت: نه. بعد از اینکه اینها بعدازظهر آمدند برادرم گفت از سپاه میخواهند بیایند، گفتم: برادر من! جنگ یا کشته شدن است یا اسارت یا مجروحیت، باید راضی به این مساله باشیم. وقتی برادرم این آمادگی را در من دیده بود به سپاه اعلام کرده بود که خواهرم آمادگی این مساله را دارد و آنها ساعت 5/30 دقیقه آمدند و خبر شهادت محمود را دادند و من گفتم: راضی به رضای خدا هستم.»
مانند مادر وهب میگویم سری که دادم پس نمیگیرم؛ خدا مصلحت بداند برمیگردد و مصلحت نداند جسم فیزیکی به درد ما نمیخورد من فقط میخواستم بچههایم در راه خدا قدم بردارند و همین برایم بس است، جسم که به هر حال زیر خاک میرود. اگر برای بازگرداندن پسر من چندین نفر جانشان به خطر بیافتد من اصلا راضی نیستم و ارزش ندارد، شاید آن 100 نفر با حرکات و رفتارشان در جامعه موثر باشند. طبق شواهد و قرائنی که موجود است و عنوان میکنند، محمود برای گرفتن لبتاب خودش که اسرار نظامی در آن بود دوباره به مقر برمیگردد و تلاش کرد که اسرار نظامی که در دفتر فرماندهی بود به دست کسی نیفتد، او میتوانست جان خودش را نجات دهد ولی میخواست اسناد را بردارد و جان افراد دیگری را نجات دهد.
آقا محمود رضا