شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۸
تیر

به گزارش جام نیوز، گروه تروریستی داعش بامداد جمعه با نیروهای انتحاری خود عملیاتی را در مرقد «سید محمد» در شهر بلد از توابع سامراء انجام داد و منابع بیمارستانی اعلام کرده اند که تاکنون ۳۶ تن از زائران و اهالی منطقه کشته و ۶۵ تن زخمی شده اند.

منابع امنیتی در منطقه گفته اند ابتدا دو انتحاری پس از درگیری با نیروهای امنیتی در اطراف مرقد خود را منفجر کردند و لحظاتی بعد سومین انتحاری نیز خود را منفجر کرد.

تاکنون به غیر از سه انتحاری کشته شده، دو انتحاری در درگیری با نیروهای امنیتی به هلاکت رسیدند و یکی از آنان نیز حین فرار در قبرستان شهر به هلاکت رسید.

به دنبال وقوع این درگیری، نیروهای الحشدالشعبی به سرعت به جانب منطقه راهی شدند و هم اکنون اوضاع تحت کنترل است.

استاندار صلاح الدین احمد الجبوری نیز نیروهای امنیتی را برای کمک به نیروهای حاضر در بلد فراخواند. 

/ایرنا

 


  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر

به گزارش گروه مقاومت جام نیوز، شهید عبدالرحیم فیروزآبادی از اولین شهدای مدافع حرم استان مازندران و اولین شهید مدافع حرم شهرستان نکا است.

وی آبان ماه سال 94 به‌منظور دفاع از حرم‌های شریفه به سوریه اعزام شد و تنها 27 روز بعد از اعزام در 16 آذر توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید و پیکرش همزمان با وفات نبی مکرم اسلام در 28 صفر تشییع و در شهرستان نکا به خاک سپرده شد.

شهید فیروزآبادی سال 1364 در شهرستان نکا متولد شد. وی از نیروهای متعهد و انقلابی لشکر 25 کربلای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. شهید فیروزآبادی در سال 1390 با معصومه گلدوست ازدواج می‌کند که حاصل این ازدواج دو فرزند دختر به نام‌های فاطمه (4 ساله) و حنانه (2 ساله) است.

در ذیل خاطراتی از پدر، همسر و دوستان شهید فیروزآبادی درباره این شهید آمده است.

شهادت عبدالرحیم خمس فرزندانم بود

علاقه شدیدی به نظام و انقلاب و پوشیدن لباس سبز پاسداری داشت و همیشه تاکید می‌کرد که باید جانشین من در سپاه باشد و من که بازنشسته شدم جایم خالی نباشد. خداوند به ما 5 فرزند داد که طبعا یکی از آنها باید به عنوان خمس در راه خدا قرار می‌گرفت که خداوند این افتخار را نصیب ما کرد و جزو خانواده معظم شهدا شدیم.

روز خواستگاری از شهادتش صحبت کرد

آرزوی شهادت داشت. شب خواستگاری به من این موضوع را گفته بود که برای رسیدن به این آرزو از هیچ تلاشی دست برنمی‌دارد و من با این شرایط قبول کردم.

دعای قنوتش "اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک" بود

من و عبدالرحیم با هم بزرگ شدیم و تمام دوران زندگی را با هم بودیم و در تمام دوران زندگی‌اش جز مهربانی و ادب از او ندیدم و در همه زمینه‌ها فعالیت داشت. در مسجد پای ثابت برای پذیرایی، دسته‌روی‌ها و عزاداری برای ائمه اطهار(ع) بود. انگشتری عقیقی داشت که همیشه در قنوت نگین آن را برمی‌گردادند و در قنوت نمازش دعای "اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک" می‌خواند که خداوند دعایش را مستجاب کرد.

جز ادب و احترام چیزی از او ندیدیم

از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. مسئولیت مربی آموزش را در سپاه داشت؛ با این وجود در تمام مواقعی که با ایشان رو به رو می شدیم جز ادب و احترام چیزی نمی‌دیدیم. از آنجا که بسیار مبادی آداب بود خیلی زود افراد را به خودش جذب می‌کرد. به نسبت دیگر دوستانش حال و هوای متفاوتی داشت و شوق شهادت را می‌توانستیم در او ببینیم./ 

 

  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر

فوعه و کفریا را با خون گلوهایمان آزاد و محاصره را خواهیم شکست.

@modafeaneqom  

شهدای مدافع حرم قم


  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر


شهادت شیرمرد مجاهد سرایا السلام دیشب (95/4/17) در درگیری با داعش در بلد صلاح الدین. 

 شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom


  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر

نوشته های محمد جواد/سی وهفت

جمعه

چهارده خرداد یکهزار و سیصد و نود و پنج

ساعت نُه و پنجاه دقیقه صبح.

از صبح زود رفته بود سرکشی خطها.

حالا پناه آورده بود به چادر دوتا از بچه های فاطمی تا کمی استراحت کنه.

گفت تو یه چادر گیرش آوردم تا به یاد قدیما یه کم سر به سر هم بذاریم و بخندیم.

داشت با بیسیم حرف میزد.

گفت دوربین رو روشن کردم و شروع کردم ازش فیلم گرفتن.

یکی دو جمله که پشت بیسیم گفت دوربین رو به صورتش نزدیکتر کردم.

با خنده یه نگاهی به لنز دوربین کرد و گفت:

《ازین محمودَم آنقد عکس گرفتی که شهید شد از ما عکس نگیر》و پقّی زد زیر خنده و دوباره جواب بیسیم رو داد...


گفت بعد از ظهر که رفتم سروقتشون یکی از بچه ها گفت:

مرتضی هم شهید شد.

انتحاری که زد موند زیر آوار...

گفت:

موندم زیر آوار این خبر...

مرتضی جان

دروغ گفتی مگه نه؟

دلت غنج میرفت که بری پیش محمود.

حالا پیش همید.

مثل اونروزا که باهم هم اتاق بودید

حالا پیش همید

و باز هم گپ و گفت و کل کل و بزن در رو و...

حالا پیش همید مسیب

خوش به حالتون.

تو رو خدا اگه جاتون رو تنگ نمیکنیم

جای ما رو هم خالی کنید.

میدونی که دل منم غنج میره.

خوش باشی سید

خوش باشی عزیرم

خوش باشی رفیقم

خوشی باشی 

دلم براتون تنگه 

تنهام نذارید.

شب جمعه

سحر روز دهم

کربلا

منم یاد کنید

منم با خودتون ببرید.

سحر روز دهم شد، مَکُن ای صبح طلوع

عصر امروز محرَّم شود از گریه ی ما

کانال آرشیو آقا محمود رضا

Archive

  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر

 سه روز از تولد علی اکبرمان گذشته بود که تب کرد. علیرضا آشفته شد و سریع به بیمارستان رفتیم. گفتند زردی داره.

میخواستند از کف پای نوزاد خون بگیرند. همسرم نتونست طاقت بیاره. از اتاق بیرون رفت .توی سالن منتظر بود.سرشو به دیوار تکیه داده بود و اشک میریخت. هرکسی وارد بخش نوزاد میشد تعجب میکرد از اون وضعیت همسرم.

پرستار کودک میگفت باورم نمیشه یک مرد اینقدر دل نازک باشه.حال پدر بچه بدتر از خود بچه است.

تااینکه گفتند نوزاد باید بستری بشه.

علی اکبر رو داخل دستگاه گذاشتند و ما به منزل برگشتیم تا وسایلمون رو بردارم.

درمسیر همسرم فقط اشک میریخت.میگفت طاقت ندارم طفل معصومم را در تب و مریضی ببینم.میگفت این بچه سه روزه مهمان خانه ی ما شده ولی ببین تاچه حد وابسته اش شدم و طاقت دوری اش را ندارم.

بااینکه فاصله ی منزل تا بیمارستان زیاد بود ولی علیرضا روزی چند بار در حالیکه روزه بود به عیادت ما آمد. میگفت من باید در تمام لحظات کنار تو باشم.نه فقط لحظات خوشی.

آقاعلیرضا مصداق بارز آیه شریفه "اشدا علی‌الکفار و رحما بینهم" بود.

 او بسیار مهربان و دل‌نازک بود.

 علیرضای  میدان نبرد با علیرضا در شرایط عادی زمین تا آسمان تفاوت داشت..

 همسر شهید علیرضا نوری

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g

خواهران مدافع حرم

http://8pic.ir/images/itetnxfbgq5wy6hjfv1c.jpg

  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر


شهید سید محمد هادی هاشمی 

تاریخ ولادت : 1368

تاریخ شهادت : 16 خرداد 1394

مزارش در گلزارشهدای بهشت رضا مشهد مقدس می باشد. 

لشکر فاطمیون

@sh_fatemi

  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر


شهید سید محمود حکیمی 

تاریخ ولادت :  2 خرداد  1372

تاریخ شهادت :  8 اسفند 1393

مزارش در گلزارشهدای بهشت رضا مشهد مقدس می باشد. 

لشکر فاطمیون

@sh_fatemi

  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر


سپاه تهران خیلی سعی کرد محمود را در مقام استادی به تهران منتقل کند و امکانات زیادی هم به او پیشنهاد کردند ولی او نپذیرفت، با من مشورت کرد و من به او گفتم: «هر جا می­‌خواهی برو ولی پُست تو را غَره می­‌کند و یک منیّتی درآدم  ایجاد می­‌شود، به همین که هستی راضی باش». چندین بار هم پیشنهاد دوره دافوس به او کردند حتی مسئول آن به ساری آمد و با او ملاقات کرد اما محمود نپذیرفت.

من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجه سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمال­‌شرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان و بلوچستان،خوزستان، جنوب، بندرعباس فعالیت‌ می‌کرد.

محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم 14 فروردین 95 اعزام شد.

 «ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانه ما، گفتم: «ساعت چند است؟» گفت: «1:10 دقیقه نیمه شب!» گفتم:«اینجا چه می­کنی؟» گفت:«آمدم دیدن مادرم» گفتم:«روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد!»

 «من تعیلات عید امسال را به راهیان نور رفته بودم و به همین علت دید و بازدیدهای معمول عید را انجام نداده بودم. محمود ساعت 11:30 آمد و چون من نبودم گفت مادرم جا خالی داد.

بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد».

من هیچ وقت موقع رفتن ماموریت­‌هایش از او فیلم و عکس نگرفته بودم اما چون از راهیان نور برگشته بود و دوربین روی میز تلویزیون بود ناخودآگاه آن را برداشتم و دوباره همان سوال‌ها را پرسید م تا محمودش تکرار کند.پرسیدم:«با چه کسی می­‌روی؟» گفت: «با یک‌سری از بچه­‌هایی مثل خودم. گفتم: «شنیدم محمدرضا هم با شماست؟» گفت:«بله». گفتم: «زن و بچه­‌ات را به چه کسی می­‌سپاری؟» گفت: «به خدا» گفتم: «بگو کجا می­‌روی؟» گفت: اگر خدا بخواهد سوریه»

«وقتی حرف می­ زد یکدفعه سرش را برمی­‌گرداند و خندید، گفت: «سوریه سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت انشاءالله از آنجا یمن و بعد برویم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم» به او گفتم:«بروید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشد».

اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ می­‌زد، وقتی می­‌فهمیدم تماس از سوریه است ته دلم انگار یک انبساط­ خاطری ایجاد می­‌شد و بلافاصله گوشی را برمی­‌داشتم و اول خودم می­‌گفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم می­‌گفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه می‌گفت:« مادرجان برای من دعا خیر کن، برای  همه دعای خیر کن» من همیشه بین اقامه و اذان نماز [می­گویند دعا بین اقامه و اذان برآورده می­‌شود] می­‌گویم:« خدایا گوشت و پوست و خون در رگ­‌های من و بچه­‌هایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم.»

من اگر بخواهم با بچه­‌های خودم مخالفت کنم که به سوریه نروند با منطق زینب کبری و اباعبدالله و خداوند مخالفت کرده‌ام و مخالفت با خدا یعنی محاربه با خدا، محاربه با خدا یعنی «فی الدَّرْکِ الاَسفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَن تجِدَ لَهُمْ نَصِیراً».

مسلمان تعهد دارد و تعهد شیعه خاص است، وقتی من به عنوان مسلمان در عالم معنا به خدا تعهد دادم و خدا به من می­‌گوید « أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَا تَعْبُدُوا الشَیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مّسْتَقِیم» مخالفت من چه معنا دارد؟ اگر پشت پا به تعهدم بزنم منافق هستم. منافقان چه می­گویند؟ ما در قرآن داریم که می­‌فرماید: «فَمَنِ اضْطُرَ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ ﻹِثْم» منافقین نه مستقیم به سوی مسلمین می­‌روند و نه به سوی کافران، نه مومنِ مومن هستند و نه کافرِ کافر، بلکه وسط راه هستند.

من 10 روز قبل از شهادت محمود خوابی دیده بودم و هر لحظه آماده شنیدن خبر شهادت محمود بودم: «خبر شهادتش را شنبه به من دادند و من دوشنبه قبل از آن با او صحبت کردم، مدام پیش خودم می‌گفتم شهادت محمود پیش می­‌آید و من باید خودم را برای خواست خدا آماده کنم.

برادر من صبح شنبه بعد از شهادت محمود آمده بود یک آمادگی در من ایجاد کند، آخر هم به من اصل ماجرا را نگفت اما من به او گفتم هر چه خدا مصلحت می­‌داند، ما در مقابل مصلحت خدا حرفی نمی­‌توانیم بزنیم، چه زنده برگردند و چه به شهادت برسند ما مطیع امر خدا هستیم.

به من نگفتند شهید شده است و گفتند این شایعه وجود دارد. بعدازظهر دیدم برادرم همراه خانمش و دو خواهر دیگر من آمدند خانه ما، برادر دیگر من که روحانی و در نهاد نمایندگی سپاه گلستان است هم به همراه خانمش آمد.

پسر دیگر من که چالوس خدمت می­‌کند و قرار بود برود مرخصی گرفته و مانده است، بعد دیدم تلفن زنگ می­‌زند و بچه­‌ها می­‌گویند مادرجان شب خانه هستی می­‌خواهیم پیش تو بمانیم! به مجتبی گفتم: محمود 5، 6 روز است زنگ نزده،چیزی شده؟ گفت: نه چیزی نشده. بعد از اینکه برادرم جواد آمد و رفت به مجتبی گفتم: دایی به من گفت باید خودت را حفظ بکنی، بچه­‌ها تو را نگاه می­‌کنند، محمود دو بچه دارد، محمدرضا دو بچه دارد، معصومه تو را نگاه می­‌کند گفتم حتما برای محمود و محمدرضا یک اتفاقی افتاده! گفت: نه. بعد از اینکه اینها بعدازظهر آمدند برادرم گفت از سپاه می­‌خواهند بیایند، گفتم: برادر من! جنگ یا کشته شدن است یا اسارت یا مجروحیت، باید راضی به این مساله باشیم. وقتی برادرم این آمادگی را در من دیده بود به سپاه اعلام کرده بود که خواهرم آمادگی این مساله را دارد و آنها ساعت 5/30 دقیقه آمدند و خبر شهادت محمود را دادند و  من گفتم: راضی به رضای خدا هستم.»

مانند مادر وهب می‌گویم سری که دادم پس نمی­‌گیرم؛ خدا مصلحت بداند برمی­‌گردد و  مصلحت نداند جسم فیزیکی به درد ما نمی­‌خورد من فقط می‌خواستم بچه­‌هایم در راه خدا قدم بردارند و همین برایم بس است، جسم که به هر حال زیر خاک می‌رود. اگر برای بازگرداندن پسر من چندین نفر جانشان به خطر بیافتد من اصلا راضی نیستم و  ارزش ندارد، شاید آن 100 نفر با حرکات و رفتارشان در جامعه موثر باشند. طبق شواهد و قرائنی که موجود است و عنوان می­‌کنند، محمود برای گرفتن لب‌تاب خودش که اسرار نظامی در آن بود دوباره به مقر برمی‌گردد و تلاش کرد که اسرار نظامی که در دفتر فرماندهی بود به دست کسی نیفتد، او می­‌توانست جان خودش را نجات دهد ولی می‌خواست اسناد را بردارد و جان افراد دیگری را نجات دهد.

آقا محمود رضا


  • دوستدار شهدا
۱۸
تیر


شهید مدافع حرم شهید محمود رادمهر

شهید رادمهر به همراه 12 نفر دیگر از رزمندگان مازندران در منطقه خان‌طومان به شهادت رسید و پیکر او هنوز به میهن بازنگشته است

محمود در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در شهرستان ساری به دنیا آمد. 

پدرم همیشه در ایام بارداری سفارش می‌کرد و می‌گفت وقتی چنین امانتی را حمل می­‌کنی نباید حرام و حلال را با هم بخوری، قرآن هم می­‌فرماید «وَتَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَّمًّا وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» و این به این دلیل است که نسل آینده خراب نشود.

من در طول بارداری­‌ هر 4 پسرم شب­‌ها سوره انبیاء و صبح­‌ها سوره صافات می­‌خواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده و همیشه به خودم می­‌گفتم اینها نام پیامبران است و شما گوش کنیدمحمود بچه بزرگ من بود و من از او توقع بیشتری داشتم، بچه­‌هایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 4 سال از او کوچکتر بود. زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به محمود می­‌سپردم؛ دیگر نمی­‌گفتم او بچه است و باید بازی کند. به ورزش خیلی علاقه داشت اما من مانع شرکت او در تیم­‌های مسابقاتی می­‌شدم اصلا نمی‌­خواستم بچه­‌هایم دنبال ورزش بروند چون عقیده­­­‌ام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقه­‌اش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را می­‌خواهد به چه مسائلی بپردازد؟

محمود بیشتر به فوتبال علاقه داشت و حتی تا قبل از شهادتش بچه­‌های خانواده از دامادها، پسرها و نوه­‌ها را در باشگاه اداره مخابرات جمع می­‌کرد و شب­‌های جمعه آنجا فوتبال بازی می­‌کردند. تمام بازی­ زیر نظر خودشان بود و مسائل اخلاقی را متذکر می­‌شد و هر کسی کمترین حرکتی را که نشانه اسائه­ ادب بود انجام می‌داد از تیم اخراج می­‌کرد و دیگر نمی­‌گذاشت به هیچ­‌وجه بازی کند.

در دوران بچگی­­ و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش می‌انداخت و سجاده‌اش را پهن می­‌کرد و دست به قنوت بلند می­‌کرد؛ پدرم به مازندرانی از او می­‌پرسید: «شما سرباز امام زمان می­‌شوید؟ سرش را تکان می­‌داد و می­‌گفت بله من سرباز امام زمان می­‌شوم.

احکام شرعی، حد و حدود مسائل مانند واجبات و مبطلات نماز، واجبات و مبطلات روزه ،مطهرات، اقسام غسل­‌ها را تا جایی که از دستم برمی­‌آمد به آنها آموزش می­‌دادم. حتی زمانی که محمود خواست در سپاه شرکت کند، یک دوره احکام فقه را که مخصوص پسرها بود به او یاد دادم، محمود به احکام شرعی اشراف کامل داشت و بسیار رعایت می‌کرد.

بعد از پایان دبیرستان در دانشگاه شرکت کرد و از ابتدا دوست داشت در نظام (ارتش یا سپاه) قبول شود؛ حتی از سوم دبیرستان می‌خواست وارد نظام شود اما من مانع شدم. او را وادار کردم که به دانشگاه برود ولی او دوست داشت حتما نظامی باشد.

در دانشگاه شهید ستاری پذیرفته شد و اتفاقا رتبه خوبی هم داشت ولی شهریور همان سال دچار مشکل جسمی شد. در آن زمان در جوشکاری کارگر بود و زیر دستگاه جوش، اعصاب یک طرف صورتش فلج شد.

دانشگاه افسری از او تضمین یک‌ماهه خواست تا به کلاس‌ها برسد اما او گفت نمی­‌تواند چنین تضمینی بدهد و نهایتاً نتوانست به دانشگاه شهید ستاری برود.

محمود سال بعد بورسیه دانشگاه امام حسین شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغ‌التحصیل شد. دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند چون رتبه اول رشته توپخانه به دست آورده بود. با من صحبت کرد و من گفتم: «شما بورسیه سپاه شدید، هزینه شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت: «لشکر25 کربلا». گفتم:« برگرد لشکر 25 کربلا. به شوخی هم گفتم خرج تو را لشکر 25 کربلا می­‌دهد و شما می‌خواهی برای جای دیگری بازدهی داشته باشی؟ اصفهانی­‌ها زرنگ هستند و نیروهای خبره را می­‌گیرند.

محمود برای ادامه تحصیل در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد، پس از آن به توپخانه نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت می‌کرد.

همیچگاه از  کار و مسئولیتش به مادر و خانواده چیزی نمی‌گفت: «ما تا آخر نفهمیدیم مسئولیت محمود چیست و هر وقت می­‌پرسیدیم می­‌گفت:«بنّا»!

حتی موقع ثبت‌نام پسرش در مدرسه به او سفارش کرد که به معلمت نگو من پاسدار هستم و خانمش در فرم مدرسه شغل محمودآقا را «بنا» نوشته بود و بعد به درخواست من شغل آزاد نوشت.

اصلا دوست نداشت کسی بفهمد او یک پاسدار است و هیچ تمایلی به رفتن کلاس‌های آموزشی برای کسب درجه و مقام نشان نمی­‌داد.




  • دوستدار شهدا