
بچههایی که طبق تعریف همرزمانشان، خلقوخوی جبهه قدیم را
با واکس زدن شبانه کفشهای همسنگرانشان
شستن لباسهای آنها
و خواندن نماز شب
زنده کرده بودند..
به هرحال
مجتبی
ته تغاری خانه بود و حضورش در خانه، بیش از مصطفی.
مجتبی
دائم الوضو بود
تعقیبات نماز صبحش آنقدر طولانی بود که از تماشایش خسته میشدی
میرفتم
و میآمدم
و باز میدیدم
سرسجاده نشسته و گرم مناجات است..
مادر به یاد تسبیح مجتبی میافتد و لبخند برای لحظاتی از چهرهاش محو میشود؛
تسبیحی که نخش پاره شده
و هنوز
فرصت نکرده آن را درست کند و دوباره به دست فرزندش بدهد.
آنها از یکسالونیم قبل بهدنبال تدارک کارهایشان برای رفتن به سوریه بودند
و چندباری
از تهران برگردانده شدند.
مجتبی هربار که مانعی سر راهشان ایجاد میشد
به اندازهای ناراحت میشد که
من
فقط سکوت میکردم و حرفی نمیزدم
و وقتی هم خبر امیدوارکنندهای میشنید،
از خوشحالی پر درمیآورد.
دوستان بسیجیاش لقب #شهید_زنده را در پایگاه به او داده بودند
و مجتبی
از گرفتن این لقب خیلی خوشحال بود.
او یکبار به من گفت:
«مادر!
نکند تو ته دلت راضی به رفتن ما نیستی که گره کار ما باز نمیشود»
در جوابش گفتم:
«من آرزوی دیدن دامادیات را دارم،
اما اگر خودت میخواهی بروی، راضیام به رضای خدا.»
همانجا از من خواست برای رفتنشان دعا کنم
و من هم از ته دل دعا کردم و
گفتم
خدایا!
هرچه تو بخواهی، همان میشود.
از زمانی که خبر شهادتشان را شنیدهام
تا الان
اشکی نریختهام
و افتخارم این است که پسرانم در راه اسلام قدم برداشتند.
شاید باورتان نشود که
هرلحظه
احساس میکنم در کنارم حضور دارند و اصلا جای خالیشان را حس نمیکنم.
من بچهها را
هم زیارت امام حسین(ع)برده بودم و هم زیارت حضرت زینب (س).
فقط مجتبی را
به زیارت خانم حضرت زینب(س)نبرده بودم.
یک بار خندید و گفت
مادر من را سوریه نبردی.
من هم گفتم پسرم داماد که شدی با همسرت برو زیارت خانم.
الحمدلله که خانم هم در حقش مادری کرد و همانجا دامادش کرد.»
@khadem_shohda
خادم الشهدا