شهید مصطفی صدرزاده
رفتیم پیش شهدای گمنام.
پایین ایستاد وبا لحن تندی گفت:
«اگر کار اعزامم را جور نکنید، هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا مشکل مردم را حل میکنند»
کمتر از ۱۰روز بعد اعزام شد سوریه...
@khadem_shohda
خــــادم الــشهــــدا
شهید مصطفی صدرزاده
رفتیم پیش شهدای گمنام.
پایین ایستاد وبا لحن تندی گفت:
«اگر کار اعزامم را جور نکنید، هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا مشکل مردم را حل میکنند»
کمتر از ۱۰روز بعد اعزام شد سوریه...
@khadem_shohda
خــــادم الــشهــــدا
احمدرضا بیضائی
میگفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، میتواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت. محمودرضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آنرا با لهجههای عراقی و سوری تکلم میکرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را میستود.
آقا محمودرضا
«به شهدای دفاع از حریم اهل بیت علیهمالسلام به طور ویژه افتخار میکنیم»
این جملهایست که رهبر انقلاب در دیدار با جمعی از خانوادههای شهدای مدافع حرم بیان فرمودند ...
خــــــــادم الشـــــهداء
@khadem_shohda
از «علی عباس حوری» فرزند پسری به نام «سجاد» به یادگار مانده است. آن چه پیش رو دارید، تصویری است از «ساجد» که در یکی از آیین های بزرگداشت پدرش به ثبت رسیده است
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «علی عباس حوری» به تاریخ 20 شهریور 1364 شمسی در «لبنان» متولد شد. وی در سال های نوجوانی به «مقاومت اسلامی لبنان» ملحق شد و با شروع نبرد علیه «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» در «سوریه»، داوطلبانه به صفوف «مدافعان حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیه)» ملحق شد. «علی حوری» که در نبردهای سرنوشت سازی، از جمله «عملیات آزادسازی یَبرود» حضور داشت، سرانجام به تاریخ 24 اسفند 1392 شمسی، پای بر بساطِ «عند ربهم یرزقون» نهاد.
از «علی عباس حوری» فرزند پسری به نام «سجاد» به یادگار مانده است. آن چه پیش رو دارید، تصویری است از «ساجد» که در یکی از آیین های بزرگداشت پدرش به ثبت رسیده است:
روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شاید کمتر موقعی پیش بیاد که راهم سمت فرودگاه بیوفته و قلبم نگیره... و چشمانم خیس
خصوصا لحظه هایی که قراره پیشواز شهیدی بریم که از دیار شام آورده باشن.....
چه عزتی....
چه شکوهی...
چه استقبالی....
چشمانم با تابوت پیکر مطهر شهید ذاکر حرکت میکرد
اشک داشت ....
یاد رجعت مظلومانه ات سینه ام رو تنگ کرده بود.....
چه غریبانه....
چه مظلومانه....
تو بودی و یک شب تاریک و سرد
و آن بیست نفری که مظلومانه زیر تابوتت را گرفتند و از هواپیما پایین آوردند....
تو و صادق و.....دوستانت...
رجعت پیکرت هم خاص بود....
مثل لحظه به لحظه زندگی ات....
مثل خداحافظی ات...
باپدر
با خانواده....
و من.....
مهدی شاید دیگه نشه ببینمت.....
عجب جمله ای ....
عجب داغی ...
تولدت نزدیکه برادر....
چه کنم محمود؟!!
چه کنم؟
مهدی
۹۵۰۸۱۱
آقا محمودرضا
خاطرات شهید مصطفی صدرزاده
با هم قرار داشتیم هر کس رفت زیارت بی بی زینب(س) برای شهادت بقیه تیم دعا کند و اگر یادش رفت باید 3روز روزه بگیرد.
چند روزی رو یادم رفت دعا کنم و تو اون شرایط مجبور به روزه گرفتن شدم.
حالا اون مهمون بی بی هست و ایشون رو زیارت میکنه هر روز نوبت دعا کردنش هست و اگر یادش بره باید تو بهشت پر از نعمت روزه بگیره!
مرد هست و قولش...
کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)
https://telegram.me/shahidmostafasadrzade
@shahidmostafasadrzade
بسم الله الرحمن الرحیم
مراسم ختم قرآن به مناسبت اولین شهدای لشکر فاطمیون را در حسینیه افغانهای مقیم سوریه"کوثریه" برگزار کرده بودیم،البته از طرف جمعی از خانواده های شهدا ومهاجرین افغان،چند نفر هم زخمی داشتیم
از جمله،برادر فاضل،سید حکیم،سرهنگ،برای اولین بار شیخ رضایی را در حسینیه ملاقات کردم،مدیریت
برنامه ها دست من بود،با توجه به حضور پرشور مختلف مردم،عرب وغیره،من برای شیخ پیشنهاد کردم تا
مقاله ای از طرف رزمندگان به خوانش گرفته شود،شیخ به سرعت دست به قلم شد وظرف چند دقیقه متنی آماده کرد برایم خواند ومن هم به سرعت مشورت ابوحامد را گرفتم،ابوحامد گفتند که اگر شما میگین خوبه پس مانعی نیست،بنا شد تا مقاله را فاضل قرائت کند،فضای حسینیه پر از جمعیت بود،علما،مقامات محلی،خانواده های شهدا،سادات وغیره، بلاخره نوبت به فاضل رسید ولنگ لنگان از میان جمعیت خود را به جایگاه رساند،مقاله را چنان پر شور قرائت کرد که چندین مرتبه صدای تکبیر حضار بلند شد،مجلس خاتمه پیدا کرد وآن شب رزمنده گان پیش ما مهمان بودند، شیخ رضایی آدم بسیار متواضع ودرعین حال بسیار شوخ بود،آن شب گذشت وبعد ها من هم به جمع بچه های فاطمی پیوستم،عملیات ملیحه شروع شده بود ومن هم خط بودم که ناگهان شیخ را دیدم که همراه چند تا از رزمنده گان آمدند خط مقدم،دقیقا زمانی که هجوم شروع شده بود،حرکت شلیک تانک وخمپاره، غرش جنگنده ها در آسمان و بوی باروت ،گرد و خاک شدید واقعا فضای جالبی بود، از بالکون یکی از منازل جنگی منطقه را رسد میکردیم به همراه شیخ...
ناگهان شیخ همانند گزارش گر بازی فوتبال شروع کرد به گزارش،،،،،،،،،،، جنگ میان دوتیم مسلح داعش ورزمنده گان آغاز شده، بله تانک ما شلیک میکنه،این شلیک فضای بغل سنگر دشمن را میشکافت وووووووووووو
خوشحال بودیم با آمدن شیخ بچه ها روحیه میگرفتند، بعد از مدتی از حجم آتش دو طرف کم شده بود،به اتفاق شیخ و برادر فاضل، سلیمان و چند رزمنده دیگر رفتیم جلوتر، داخل اتاقی که مقر بچها بود، شیخ باز هم سر شوخی را باز کرد و همه با صدای بلند خنده که چه عرض کنم قهقهه میزدیم.
شیخ گفت: "خوب بسه دیگه بچه ها حالا نوبت مسائل شرعی وجهاد است" ایشان مسائل مربوط به رزمنده گان را خیلی جالب پاسخ میداد و خیلی با حوصله زیاد به سوالات بچه ها پاسخ میدادند.
میگفت:"بچه ها شما برای جهاد آمدین،نمازتان را بخوانید،نماز نماز نماز،این جهادتان را با ...... خاک برابر نکنید" چرا که اول نماز است دوم جهاد ، یادم هست برای اولین بار که فرودگاه دمشق نشسته بود، در راه آمدن به طرف مقر در تیررس تک تیراندازهای دشمن قرار گرفته بودند که از قضا تیر به عمامه شیخ اصابت میکنه، ولابه لای عمامه شیخ جا مانده بود،عمامه شیخ کامل سولاخ سولاخ شده بود وحرص عمامه را میخورد،بعدا در عملیات غوطه شرقی واطراف حران به عنوان فرمانده شرکت کرده بود، با شلیک اولین گلوله به طرف عدو، میگفت: "خوب این یکی انتقام بخاطرعمامه ام ،دومی باز هم به خاطره عمامه ام وسوم باز هم بخاطر عمامه ام ههههه
آخه عمامه شیخ خیلی سولاخ سولاخ شده بود.
خداوند رحمت کند ان شاءالله با سید الشهدا محشور گردد.
روحش شاد
به روایت از معلم فرمانده فاطمیون
انتشار برای اولین بار
منبع : کانال سرداران بی مرز
@Sardaranebimarz
کانال رسمے فاطمیون
@fatemeuonafg313
به نقل از پدر شهید:
آقامهدی خادم افتخاری جمکران بودند و هر سه شنبه افتخارخدمت به زائران آقا امام زمان(عج) رانصیب خودمینمود، آقای مهدی جعفریان نقل نمودند مدتی بود پیرزنی که مادرشهید هم بودند و از شهرهای اطراف هرسه شنبه به جمکران میآمدند، به مهدی خیلی احترام میگذاشتند و میگفتند تو مانند فرزندشهیدم هستی، آقامهدی هم به او میگفتند که شماهم مانند مادرم هستید، تااینکه مدتی بعد مهدی به سوریه رفتند و این مادر برای برگشت مهدی زیاد دعا و بی تابی مینمودند، تا اینکه مهدی برگشتند، او بارها به ما میگفت ترابه خدا نگذارید دیگر فرزندم مهدی به سوریه برود و ماهم به او میگفتیم، چشم، تا اینکه برای باردوم که آقامهدی رفتند و شهیدشدند، همکاران عکس آقامهدی راقاب گرفته بودند و درهمین غرفه ۷ گذاشته بودند، چند هفته هم از آن پیرزن خبری نبود، (گویابدلیل اینکه چشمش راعمل نموده بودند) تا اینکه یک شب یکدفعه آمدند، به همکارم گفتم جلوی قاب عکس شهید بایستید تا متوجه نشوند ولی متاسفانه دیر رسید و او قاب عکس شهید رامشاهده نمودند و آنقدر گریه کردند تا فکر کنم که مجددا چشمش عودنمود، (بعدهادردفترخاطرات مهدی خواندم که آقامهدی در بازگشت از سفر اولش برای آن مادر شهید یک چفیه عربی خریداری و به ضریح حضرت زینب تبرک نموده وبرایش سوغات آورده بودند).
شهدای مدافع حرم قم
@sh_modafeharam_qom
تانک دشمن میاد نزدیک یکی میگه آرپیجی بزنین محمد میگه نه مال بیت المال هست
نارنجک رو برمیداره میره به زاویه ی 45 درجه میره جلو برمیگرده به سمت تانک
از شنی تانک میره بالا در تانک رو باز میکنه نارنجک رو میندازه تو تانک
هر چی نجاست تو تانک بود به درک میره.
((نقل از هم رزم شهید))
شهید محمد اسدی
غلام عباس