شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۵۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۳
بهمن


شهید سید علی اکبرابراهیمی رزمنده ی گروه 18بود که دوره ی اولش را در منطقه ی خانات  گروهان 2 به فرماندهی سید علی موسوی سپری کرد. او جوانی بسیار خوش اخلاق بود.

در تاریخ 1393/6/20 به مرخصی رفت .زمانی که به منطقه برگشت،رزمنده های گروهان 2، همگی در عملیات حندرات1 به شهادت رسیده بودند. سید علی اکبر از شنیدن این خبر ناراحت بود .میگفت: ای کاش به مرخصی نرفته بودم .تمام همرزم هایم رفتند و شهید شدند کاش من هم در کنارشان بودم.

عملیات شهرک سنگ که شروع شد، سید علی اکبر، تنها تیربارچی ما بود که شجاعانه میجنگید. از نگاه ،رفتار و حرف زدنش معلوم بود که شهید میشود.

 چند بار بهش گفتم : ابراهیمی ،اینقدر جلو جلو حرکت نکن.گفت : سید تو نمی دانی از من جلو تر بچه های خودمون در حرکت اند. نگران من نباش، فقط پشتم را پر کنید.

 عملیات با موفقیت انجام شد.منطقه را از دست دشمن گرفتیم .بچه ها رو سازمان دهی کردیم و هرکس در موقعیت خودش مستقر شد.

 هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که،به ما گفتند: باید به طرف تله ماسه حرکت کنید، بچه های پسرخاله می آیند و جایگزین شما می شوند ،با 16 نفر از شیر بچه های فاطمیون به طرف تله ماسه حرکت کردیم .

با تلاش های زیاد بالاخره تل ماسه روا از دشمن گرفتیم. با رزمنده های زینبیون صحبت کردیم و یک طرف تل روا به آنها سپردیم و طرف دیگر تل دست ما بود.

 شب تا صبح درگیری سنگینی با دشمن داشتیم.با روشنی هوا دشمن عقب‌کشید.باران میبارید .به تعدادی از نیروها و سید علی اکبر ابراهیمی گفتیم کمی استراحت کنید تا باران بند بیاد. هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که سید علی اکبر آمد وگفت: تیربار من کجاست؟ میخوام تمیزش کنم. بچه ها من امروز شهید میشم. بهش گفتم:تو الان هم یک شهیدی.

هنوز حرفم تمام نشده بود که، سید علی اکبر ابراهیمی به زمین افتاد.. به طرفش دویدیم و سرش رو بلند کردیم. متوجه شدیم که سر سید علی اکبر ابراهیمی،هدف تک تیرانداز دشمن قرار گرفته.

ما هنوز نمیدونستیم دوست کجاست؟دشمن کجاست؟ هنوز خستگی از تنمان در نیامده بود که، یک مجروح دادیم.  با بیسیم وضعیت پیش آمده رو گزارش دادیم. بعد ازگذشت 20 دقیقه یک بی ام بی سوری سید علی اکبر رو  به بهداری منتقل کرد مدتی رو در بیمارستان عسکریه حلب بستری شد.

چند روز بعد خبر شهادت سید علی اکبر ابراهیمی رو به ما دادند. این شهید بزرگوار در قطعه 50 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

  روحش شاد و یادش گرامی باد.

 به نقل از سید بلبل

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۲۳
بهمن

به مناسبت سالگرد شهادت 

شهیدمدافع حرم  محمد تقی اربابی ـ خراسان شمالی

معرفی شهید

نام و نام خانوادگی : محمد تقی اربابی

نام پدر: حسین

محل تولد: درق(خراسان شمالی)

تاریخ تولد : ۶۱/۵/۷

تاریخ شهادت: ۹۴/۱۱/۲۳

محل شهادت: نبل و الزهرا، سوریه

محل دفن: درق ، گرمه

وضعیت تاهل: متاهل

تعداد فرزندان : ۲

زندگی نامه شهیدمدافع حرم  محمد تقی اربابی فرزند حسین متولد شهر درق در تاریخ ۶۱/۵/۷ در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع فوق دیپلم رشته فن آوری اطلاعات  (IT) در دانشگاه علمی کاربردی بجنورد ادامه داد . ایشان در سال ۱۳۷۹ ازدواج نمود و ثمره این ازدواج دو فرزند پسر به نام های حامد متولد ۸۶ و علی متولد ۹۳ می باشد. وی در سال ۱۳۷۹ جهت استخدام به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست . این شهید گرانقدر در حدود ۱۵ سال در سپاه مشغول به خدمت بودهر چند که این شهید والا مقام دوران جنگ تحمیلی را درک نکرده بود اما از آنجایی که خاطرات شهدا و رزمندگان و دفاع از اسلام و اهل بیت در نهاد وی عجین شده بود، با شنیدن جنگ نیابتی از سوی دشمن بویژه داعشی ها و تکفیری ها که کشور سوریه را به اشغال خود درآورده بودند غیرت دینی شهید او را به سمت آن دیار کشانده تا از حرم اهل بیت دفاع نماید لذا تمام دنیا و مافیها را زیر پا نهاده و در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۷ به این کشور عزیمت نمودند و با از خود گذشتگی و ایثار سرانجام در عملیات آزادسازی منطقه نبل و الزهرا در تاریخ  ۹۴/۱۱/۲۳ به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

وصیت نامه شهید مدافع حرم محمدتقی اربابی

اگر خدا نظر لطف نمود و به فیض عظمای شهادت فی سبیله نائل شدم در مزار شهدای شهر شهیدپرور درق مرا دفن نمایید.طبق شرع مقدس نسبت به غسل و کفن و تدفین اقدام شود.مقداری از خاک تربت کربلا و مقداری از خاک منطقه فکه و شلمچه را داخل کفنم بریزید و همسرم آیه‌الکرسی را روی کفنم بنویسد.اگر مقدر بود والدین، نزدیکان و همسرم نماز لیله الدفن را برایم اقامه کنند و همسرم سوره یاسین را روی قبرم ختم نماید.تا جایی که امکان داد از اسراف پرهیز شود و رسومات اضافی کنار گذاشته شود و فقط به قدر کفایت و کمترین زحمت برای اطرافیان مراسم برگزار شود.از والدین گرامی علی‌الخصوص مادر عزیزم می‌خواهم برایم دعا کند که دعای والدین خلیلی به درد می‌خورد.همسرم عزیزم نیز مرا حلال کند و برایم دعا کند و در تربیت اسلامی فرزندان تمامی تلاش و همت خود را به خرج دهد تا اگر آبرویی در آن دنیا داشتم شفاعتش را انجام دهم.فرزندان عزیزم نسبت به نماز اول وقت و مراسمات مذهبی و جلسات قرآن خیلی اهمیت بدهید.در پایان از همگی حلالیت می‌طلبم، مرا دعا کنید و از دیگران بخواهید برایم دعا و استغفار نمایند.

والسلام علیکم و علی عباد الله الصالحین۹۴/۱۰/۱۹

خاطرات و گزارشات واکنش یک پدر لحظه شنیدن خبر شهادت فرزندش:در آستانه سالروز میلاد حضرت زینب (س) خراسان شمالی یکی دیگر از فرزندان برومندش را تقدیم آستان مقدس حضرت زینب سلام‌الله علیها کرد.

شهید اربابی که چندی پیش با کاروان مدافعان حرم از خراسان شمالی برای مبارزه با تکفیری‌های داعش عازم سوریه شده بود، روز گذشته به شهادت رسید.به همین منظور نیز عصر امروز تعدادی از پاسداران شهرستان گرمه برای عرض تبریک و تسلیت و رساندن خبر شهادت این شهید بزرگوار به منزل پدر ایشان در شهر درق رفتند.پدر در منزل حضور نداشت اما به‌محض ورود به منزل و دیدن چهره‌های اندوهگین اعضای خانواده از آنان پرسید مگر چه خبر شده؟ اگر محمدتقی زخمی شده باشد نه از مجروحیتش ترسی دارم و نه از شهید شدنش چون یقین داشتم و می‌دانستم که محمدتقی شهید می‌شود.حاج حسین اربابی سپس دست‌های خود را رو به آسمان دراز کرد و بارها کلمات الحمدالله و سبحان‌الله را تکرار کرد.وی که از یادگاران دفاع مقدس است و از کاروان شهدای انقلاب جامانده است در پایان بیت «چون‌که مجروح شدم گفتم خدایا یا امام زمان کربلا به دلم ماند» را بیان نمود.خاطرنشان می‌گردد پدر شهید محمدتقی اربابی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که دست چپ خود را از ناحیه مچ از دست داده است.

شادی روحش صلوات 

کانال جاماندگان قافله شهدا 

@jamondegan

کانال خاطرات ملازمان حرم

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۲۲
بهمن


۲۲ بهمن ۹۵

t.me/joinchat/AAAAADzQtAYTTO9H-0HRjg

  • دوستدار شهدا
۲۲
بهمن


تاریخ شهادت:۹۴/۱۱/۲۲

محل شهادت:سوریه

به نقل ازهمسرشهید حاج  رضا مرید حاج حسین بود و در پی او رفت

 شهید فرزانه شیفته و مرید شهید همدانی بود و اتفاقاً بعد از شهادت سردار همدانی نیز همه تلاشش را برای اعزام به سوریه انجام داد و عاقبت چهار ماه بعد از همدانی، او نیز به مرادش پیوست. همسر شهید فرزانه  از ارتباط دو شهید با یکدیگرگفت.

حاج رضا فرزانه، شهید همدانی را بسیار دوست داشت. وقتی که سردار همدانی فرمانده سپاه محمدرسول الله(ص) بود، همسر من نیز فرماندهی لشکر عملیاتی 27 محمدرسول الله(ص) را برعهده داشت. حاج رضا مرید شهید همدانی بود و به فرمانده‌اش احترام می‌گذاشت. این ارتباط البته دو طرفه بود. شهید همدانی هم ارادت خاصی به حاج رضا داشت و چون همسرم در کارش خیلی جدی بود، یادم است که حاج حسین می‌گفت: حرف آقای فرزانه یک کلام است. 

همسرم بعد از بازنشستگی از سپاه در ستاد مرکزی راهیان نور مسئولیتی گرفته بود. روز شهادت حاج حسین، یکی از دوستان از سوریه تماس گرفت و خبر شهادت ایشان را داد. آن روز حاج رضا در اردوی راهیان نور غرب کشور بود. پسر کوچکم به پدرش پیامک داد که «حاج حسین همدانی هم آسمانی شد» شاید دقیقه‌ای نگذشت که حاج رضا زنگ زد و از من پرسید: «این بچه چه می‌گوید؟» من هم گفتم: «از قرار خبر شهادت حاج حسین همدانی صحت دارد» حاج رضا خیلی به هم ریخت. گوشی را قطع کرد و می‌دانستم که به زودی برمی گردد. 

پس فردایش به تهران بازگشت. آشفته به نظر می‌رسید. از قبل برای اعزام به سوریه تلاش کرده بود، اما اجازه رفتن به او را نمی‌دادند. منتها وقتی خبر شهادت فرمانده‌اش حاج حسین را شنید، تحملش را از دست داد. می‌گفت بعد از حاج حسین دیگر نمی‌توانم بمانم. بعدها از آقا مهدی فرزند شهید همدانی شنیدیم که می‌گفت: بعد از شهادت حاج حسین گوشی‌اش را روشن کردیم و دیدیم پیامکی از حاج رضا رسیده است. در آن پیامک نوشته بود: حاج حسین دست ما را هم بگیر. آقا مهدی می‌گفت با دیدن این پیامک متوجه شدم نفر بعدی که به شهادت می‌رسد. حاج رضا فرزانه است. 

به هرحال حاج رضا مدتی بعد از شهادت حاج حسین توانست مجوزاعزام بگیرد و 22 بهمن 94 نیز در سوریه به شهادت رسید. حاج رضا مرید حاج حسین بود و چهار ماه بعد از شهادت همدانی، او نیز به مرادش پیوست. 

امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه )

 تقوای ایشون برای حقیر درس های زیادی داشت به کرات شاهد بودم با نهی از منکر خاص خودشون جلوی غیبت رو میگرفتند

اگر صحبت از فرد غایبی میشد،اگر فرد غایب رو می شناختند،به نحوی سعی میکردند اورا تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت:((نه،حالا اینطور ها هم نیست...))

اگر میدید بازهم جلسه به غیبت ادامه میدهد،بلند صلوات میفرستاد به طوری که همه ساکت شوند،باز اگر ادامه میدادند ایشون صلوات میفرستاد انقدر صلوات میفرستاد تا گوینده خجالت میکشید و ادامه نمیداد نهی از منکر ایشون هم غیر مستقیم بود که کسی ناراحت نشود،هم موثر واقع میشد.

شادی روحش صلوات

کانال جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۲
بهمن

به مناسبت سالگرد شهادت 

شهیدمدافع حرم جاویدالاثرعلی اصغر فلاح پیشه

تاریخ شهادت:۹۴/۱۱/۲۲

محل شهادت:سوریه

قسمتی از زندگینامه شهید مدافع حرم حاج علی اصغر فلاح پیشه

شهید حاج علی اصغر فلاح پیشه از فرماندهان لشگر 27 محمد رسول الله (ص) و بازنشسته سپاه بود

شهید فلاح پیشه در دی ماه سال 1394 برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) به سوریه اعزام و در 22 بهمن همان سال در جنوب حلب سوریه به شهادت رسیدند

شهید فلاح پیشه  در 13 بهمن سال 1345 در تهران دیده به جهان گشود. وی دانشجوی امور فرهنگی و جانباز هشت سال دفاع مقدس و از فرماندهان لشگر 27 محمد رسول الله (ص) و بازنشسته سپاه بود.

ایشان پس از بازنشستگی وارد بسیج شده و در کارهای سازندگی بسیج شرکت نموده و بعد از آن هم راهی عتبات عالیات گردید و از سال 1379 در شهر کاظمین عراق افتخار خادمی حرمین شریفین را داشت. شهید فلاح پیشیه انسانی ولایتمدار و احترام به خانواده و اقوام را بسیار اهمیت می داد.

ایشان در دی ماه سال 1394 برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) به سوریه اعزام و در 22 بهمن همان سال در جنوب حلب سوریه به شهادت رسید. پیکر پاک این عزیز سفر کرده هنوز به میهن اسلامی بازنگشته است . روحش شاد و یادش گرامی.

کانال جاماندگان قافله شهدا 

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۲
بهمن


به مناسبت سالگرد شهادت شهید مدافع حرم محمدتقی ارغوانی

امیرحسین ارغوانی از پد‌‌‌ری می‌گوید‌‌‌ که د‌‌‌نیایش بود‌‌‌

د‌‌‌لم برای پد‌‌‌رم تنگ شد‌‌‌ه

وقتی بابا به خانه بر می‌گشت، خسته بود‌‌‌ اما با تمام خستگی با من کشتی می‌گرفت و می‌گفت: «پسرم باید‌‌‌ ورزشکار شود‌‌‌.» بابا را خیلی د‌‌‌وست د‌‌‌اشتم. همه می‌د‌‌‌انستند‌‌‌ تقی ارغوانی پد‌‌‌ر من است و من به او افتخار می‌کرد‌‌‌م. آخرین باری که مرا به مد‌‌‌رسه رساند‌‌‌ گفت: «بیا مثل د‌‌‌و تا مرد‌‌‌ با هم حرف بزنیم.» گفتم: «چه حرفی؟‌» بابا د‌‌‌ستش را روی شانه‌هایم گذاشت و گفت: «وقتی من نیستم تو مرد‌‌‌ خانه‌ای! مراقب ماد‌‌‌رت‌باش و هیچ‌وقت تنهاش نذار.» پس از این حرف‌ها پلاکش را به گرد‌‌‌نم اند‌‌‌اخت و گفت: «این برای تو! ‌» گفتم بد‌‌‌ون این پلاک اجازه می‌د‌‌‌ن به سوریه برگرد‌‌‌ی؟ بابا خند‌‌‌ید‌‌‌ و گفت: «بهشون می‌گم پلاک قبلی رو یاد‌‌‌گاری د‌‌‌اد‌‌‌م به پسرم، د‌‌‌لم نیومد‌‌‌ ازش بگیرم.» و بابا رفت؛ بابا رفت و د‌‌‌لم گرفت. هر روز انتظار برگشتنش را می‌کشید‌‌‌م و از ماد‌‌‌ر می‌پرسید‌‌‌م: «‌پس بابا کی برمی‌گرد‌‌‌ه؟‌» د‌‌‌لم برای کشتی گرفتن با او تنگ شد‌‌‌ه بود‌‌‌. د‌‌‌لم برای بازی کرد‌‌‌ن با بابا تنگ شد‌‌‌ه بود‌‌‌. ماد‌‌‌ر سکوت می‌کرد‌‌‌ و چیزی نمی‌گفت. وقتی خبر شهاد‌‌‌ت بابا را آورد‌‌‌ند‌‌‌، برای د‌‌‌ید‌‌‌ارش لحظه‌شماری می‌کرد‌‌‌م. با خود‌‌‌م می‌گفتم وقتی بابا را د‌‌‌ید‌‌‌م به او می‌گویم بابای عزیزم، می‌د‌‌‌انستم وقتی با من کشتی می‌گیری، از قصد‌‌‌ می‌بازی تا د‌‌‌لم نگیرد‌‌‌، تا د‌‌‌لم نشکند‌‌‌. پس چرا الان خود‌‌‌ت را به خواب زد‌‌‌ه‌ای تا امیرحسینت غمگین شود‌‌‌؟ قرار بود‌‌‌ این حرف‌ها را به بابا بزنم اما همین که چهره آرام بابا را د‌‌‌ید‌‌‌م فقط توانستم یک جمله بگویم. به بابا گفتم د‌‌‌وستت د‌‌‌ارم.🍃

شهید محمد تقی ارغوانی

کانال خاطرات ملازمان حرم

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۲۲
بهمن


به مناسبت سالگرد شهادت 

معرفےشهید

شهید مدافع حرم حاج عباس عبدالهی

او اهل شهر مرند در آذربایجان شرقی بود و از سال۶٣ در حدود ۱۵ سالگی عازم جبهه های جنگ تحمیلی شد.

از تکاوران نیروی زمینی سپاه پاسداران بود و مدتی بعنوان فرمانده تیپ تکاور لشکر #عاشورا خدمت کرد.

قبل از بازنشستگی هم فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان لشکر عاشورا بود.

قهرمان ورزشهای رزمی ارتش های جهان

خلبان پارگلایدر

چترباز

استاد جودو

و از زبده ترین تکاوران نیروی زمینی سپاه بود و چندین سال افتخار محافظت از مقام معظم رهبری مدظله العالی رو داشت...

همسر معزز شهیدحاج عباس:

اصلاً یادم نمی‌رود! یک روز همین‌جا روی مبل دراز کشیده بود. اسرا گفت: «بابا! بس است دیگر، تو زیاد به جبهه رفته‌ای.»

گفت: «اسرا! تو می‌خواهی من در خانه بمیرم؛ روی لحاف و تشک؟! می‌خواهی من با تصادف بمیرم؟! نمی‌خواهی شهید شوم؟! این را هم بدان، شهادت لیاقت می‌خواهد! این لیاقت در ما که نیست!»

یکی از برادرانم شهید شده و یکی هم جانباز است.پسر دختردایی و پسرخاله‌ام، شوهر دخترخاله‌ام، همگی شهید هستند. ما زیاد شهید داریم...ما با شهادت انس گرفته‌ایم؛ ولی شهادت حاج عباس از همه بالاترشد

دائم می‌گفت: که به سوریه خواهم رفت. من هم می‌گفتم: «اگر تو بروی من هم می‌روم.تو اگر به سوریه بروی، من هم می‌روم». می‌گفت: «تو هیچ کجا نمی‌توانی بروی!» می‌گفتم: «چرا نمی‌توانم!»

به همه هم می‌گفتم اگر او به سوریه برود، من از او طلاق خواهم گرفت! من که این چنین می‌گفتم، او می‌خندید.

می‌گفت: اصلاً از این کارها نمی‌کنی.

این‌طوری می‌گفتم، بلکه از رفتن منصرف شود.

از همان ابتدا که در سوریه جنگ شد، می‌گفت: «من به سوریه خواهم رفت!» من می‌گفتم: «نه! نمی‌روی!» او می‌گفت: «می‌روم!» من هم می‌گفتم: «نه نمی‌روی!» آخر سر هم که رفت.

می‌گفت: «الان به من احتیاج دارند. رهبرم به من گفته که برو!» من می‌گفتم: «تو قبلاً جنگ رفتی! بگذار بقیه هم به اندازه تو بروند، بعد.» می‌گفت: «نه. من که الان می‌توانم، باید بروم. رهبرم هم که گفته برو. من خواهم رفت». حرفش فقط همین بود.

ازکربلا که برگشت، گفت: «می‌روم به سوریه».

ما هم گفتیم:«برو. به خدا می‌سپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «می‌روم فقط آموزش بدهم!»

شب آخر که قرار بود فردایش برای اولین‌بار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان می‌خواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آن‌قدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمی‌رود. دلش به حال بچه‌ها می‌سوزد و منصرف می‌شود؛ امّاتصمیمش را گرفته بود. فقط سعی می‌کرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم می‌گفت: «مامان! تو که می‌دانی، نیت پدر چیست تو که می‌دانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.

بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. خدایا چه به سر او آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار می‌آید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان می‌گفتیم، خدایا! می‌آید که خبرشهادت بدهد؟

آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر می‌زدم، او می‌خندید!

گفت:«نترس! من هیچی‌ام نمی‌شود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.

از سوریه هیچ‌چیز تعریف نکردند. یعنی وقت نشد. سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم. روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم! گفت: «این بار می‌روم ولی زود می‌آیم، زیاد طول نمی‌کشد». من گفتم: «به همه گفته‌ام که دیگر نمی‌روی!» گفت: «یعنی چه نمی‌روم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت: «خودتان را خسته نکنید. هرچقدر در سوریه جنگ هست، من هم خواهم رفت. اگر می‌خواهید نروم، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود.

بار دوم که رفت و حدود چهل‌وهشت روز آنجا بود، به ما گفت: «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن‌ بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم.

روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بی‌سیم او را خواستند. گفت: «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم: «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم. زیارت نخواستیم. ما برگردیم، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بی‌سیم و گوشی را خاموش کرد و گفت: «آهان! گذاشتم کنار. تا زمانی که شما اینجا هستید من به آن‌ها دست نمی‌زنم». انصافاً نیز اصلاً به آن‌ها دست نزد.

نحوه شهادتش از زبان پسر شهید آقا امیر:

بابا مسئول شناسایی بود. روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی می‌روند. هنگام شناسایی باران شروع به بارش می‌کند. خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند می‌شود. به خاطر بارش شدید باران این‌ها درجایی می‌مانند. به سردار [...] زنگ می‌زنند که سردار وضعیت این‌گونه است. یک ساعت می‌مانیم ببینیم هوا چگونه می‌شود تا ببینیم می‌توانیم جلو برویم یا نه. این‌ها دو ساعت می‌مانند و می‌بینند که باران همچنان می‌بارد و مجبور می‌شوند به عقب برگردند.

اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند. بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، می‌گویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده. بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی می‌گوید:"من چنین افرادی می‌خواستم.

صبح فردا ساعت۴ برای انجام عملیات می‌روند. بابا و آقای سلطان مرادی می‌گویند ما نیم ساعت زودتر می‌رویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید. این‌ها با موتور به سمت منطقه درعا به راه می‌افتند. بابا هنگام رفتن به سردار [...] می‌گوید: «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار می‌خندد و می‌گوید: «حالا برو به مأموریتت برس، وقت برای وصیت زیاد است.»

بابا رو به او می‌کند و می‌گوید: «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما می‌روم و سخنرانی می‌کنم». این‌ها خداحافظی می‌کنند وتا تپه‌های جولان پیش می‌روند. هوا مه‌آلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و این‌ها که پایین بودند، هنگامی‌که مه رقیق می‌شود، بابا و آقای مرادی را می‌بینند. بابا با آقای مرادی ۵۰متر فاصله داشت و باهم به جلو می‌رفتند. در کنار سنگ‌ها یک‌لحظه بابا را می‌بینند و او را می‌زنند. بابا با سردار [...] تماس می‌گیرد که من به کمین افتاده‌ام چه‌کار کنم؟ سردار می‌گوید: «عباس برگرد عقب» بابا می‌گوید: «سردار من که تا اینجا آمده‌ام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یک‌قدم عقب برنگرد! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی می‌گوید: «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!»

سردار به سلطان مرادی می‌گوید: «برایتان یک پی‌ام پی (ماشین ضدگلوله) می‌فرستم، برو عباس را عقب برگردان!» این‌ها با جاده فاصله داشتند. تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم می‌زنند و هر دو شهید می‌شوند. پی‌ام پی تا کنار جاده می‌آید و وقتی می‌بیند کسی نیامد به عقب برمی‌گردد. بابا در نزدیک‌ترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شد...

در مراسم سوگواری پدرم ،در پاسخ به کسانی که عبارت(غم آخرتان باشد)را بکار میبردند،مےگفتم :چه غمی؟پدرم به آرزوش رسیده است،به جای تسلیت، تبریک بگویید.

ادامه از زبان همسر شهید:

وصیت‌نامه اش را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام!»

حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم. گفتم: «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.»

گفت:«برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی.حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد.»

گفتم: «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم، ولی من آن را نمی‌خوانم».

الآن با خودم می‌گویم که حیف شد؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم. وصیت‌نامه‌اش هم برنگشت. وسایلش را آوردند ولی وصیت‌نامه‌اش نبود.

شادی روحش صلوات

کانال جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

کانال خاطرات ملازمان حرم

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۲۲
بهمن

 چطور شهید ابوالفضل پسر کوچکش را برای شهادتش آماده کرد؟

15 روز مانده به اخرین ماموریت شهید شیروانیان به سوریه با اوتوبوس رفتیم مشهد

منو ،آقا ابوالفضلو، پسرمونو ،مادر ،مادربزرگ و خاله های شهید

مهدی چون 4سالش بود براش صندلی نگرفتیم و بین منو باباش نشسته بود،بیشتر ابوالفضل اونو رو زانوهاش مینشوند...

از اوایل مسیر لب هاشو کنار گوش محمد مهدی میگذاشت و یه شعری رو باهاش زمزمه میکرد

هر چی دقیق شدم ببینم چی میگن، نفهمیدم...

تا اینکه وقتی به مشهد رسیدیم و بعد از استراحت رفتیم به طرف حرم.

دیدم تو مسیر مهدی داره یه شعری رو برا باباش میخونه و ابوالفضل اروم اروم داره اشک میریزه...

اینو میخوند"کی گفته من بابا ندارم

گی گفته من بی کسو کارم 

بابای من

قشنگترین بابای دنیاس

حتی اگه به  روی نی هاست

خوب میدونه رقیه تنهاست..."

اره، حتی ابوالفضل، محمد مهدی رو هم آماده کرده بود با یاد دادن این شعر، در آخرین  سفرش با پسر 4ساله اش...

روز خیلی سختی بود، نمیدونستم چه حالی دارم. برای محمدمهدی نگران بودم. به پدرشهید گفتم ، مهدی میترسه بره بغل هرکسی، لطفا امروز خیلی مواظبش باشید و پیش خودتون باشه...

اون روز میدان فیض خیلی شلوغ بود،

شهیدابوالفضلمو به روی جایگاه گذاشتند، و مهدی در آغوش پدربزرگش نشسته بودو سر به زیر و مثل روزهای گذشته بازیگوش نبود

سرشو گذاشته بود روی شونه ی پدربزرگش و احساس میکردم خوابش برده...

شب بعد از اتمام مراسم خاک سپاری به پدرشهید گفتم مهدی امروز توی مراسم خوابش برده بود تو بغلتون؟؟!!

ایشون با تعجب گفتند: 

محمدمهدی اروم کنار گوشم داشت یه شعری میخوند که منو منقلب کرد

کی گفته من بابا ندارم

کی گفته من بی کسو کارم..

و من به پدرشهید گفتم شعری که روزهای آخر لالایی شبانه ی ابوالفضل بود برای مهدی همین شعر بوده...

همسر شهید ابوالفضل شیروانیان 

@shahidshirvani

  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن

شب بود و مهتاب. در التهابی غریب، مشعل فروزان جهاد که تا چندی پیش آتشی زیر خاکستر بیش نبود، کم‌کم گُر می‌گرفت. روزهای انقلاب بود و مردم شب‌شان را به اُمید سپیده، صبح می‌کردند. 

ناگهان انفجار در یکی از خیابان‌های اصلی شهر، آرامش را تا مسافت نسبتاً زیادی بر هم زد. 

ساختمانی دولتی که روی یک ‌تکه‌ی سالم مانده از تابلوی آن، عبارت بانک درج‌شده بود، دیگر به یک مخروبه تبدیل‌شده بود.

بلافاصله بعد از انفجار یک موتور سوار آمده و فردی که در آن انفجار دست داشته بر ترک موتور سوار می‌کند و در خلوت کوچه‌های نیمه‌شب گم می‌شود. موتور در خانه‌ای قدیمی در محله‌ای از 

محله‌های فقیرنشین توقف می‌کُند.

آن‌ کسی که بانک را منفجر کرد و روی هوا فرستاد «شهید حمید مختاربند» بود و آن موتور سوار «شهید ابوالقاسم ضرغام‌پور». 

خانه‌ای هم که وارد آن شدند وعده‌گاهِ گروه‌شان به‌حساب می‌آمد. دوستان حاجی دل توی دل‌شان نبود. به‌محض دیدن حاجی و ضرغام‌پور، هر دو را در آغوش کشیدند.

 حاج حمید به‌نوعی مدیر گرو‌ه‌های مبارز در شوشتر بود و این گروه‌ها را حمایت و کمکِ فکری و تجهیزاتی می‌کرد و جوانان مسلمان و انقلابی را شناسایی و جذب می‌کرد.

در آن زمان حاج حمید روی برگزاری جلسه قرآن خیلی تأکید داشت و خودش معلم قرآن بود و می‌گفت: مبارزه باید با اعتقادات همراه باشد و انقلاب بدون اعتقاد به دست نخواهد آمد. 

برای همین کار، آنها درگروهشان یک اتاق فکر داشتند و سخنرانی‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه)را که در آن زمان در تبعید به سر می‌بُرد و از طریق رابطان مورد اعتماد به آن‌ها می‌رسید، در قالب نشریه منتشر می‌کردند.

کانال شهید مدافع حرم سردار حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)

آقای عبدالمجید ساجدی فر(راوی)

@shahid_mokhtarband

ایستاده از چپ شهید حاج حمید مختاربند و شهید ابوالقاسم ضرغام پور

http://uupload.ir/files/ku1p_img_20170208_115543.jpg

  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن

 انتشار بمناسبت دومین سالگرد شهادت حاج عباس عبداللهی

 یک روز شهید عبداللهی (مداح اهل بیت و شهید مدافع حرم) به شهید جلالی(رزمنده مدافع حرم و شهید منا) می‌گوید: «حاج رضا قول بده اگر من شهید شدم، مداحی مراسم من را انجام بدهی» 

حاج رضا هم به ایشان می‌گوید: «به شرطی مداحی مراسمت را انجام می‌دهم که شما هم دعا کنی من شهید شوم.»

 و چه نیکو هر دو به عهد خود وفا کردند؛ شهید عبداللهی اواخر سال ۹۳ در درعای سوریه بدست تکفیری ها جاویدالاثر شد و حاج محمدرضا در مراسم ایشان سنگ تمام گذاشت و خود نیز حدود یکسال بعد در سرزمین وحی بدست حامیان تکفیری ها شهد گوارای شهادت را سرکشید.

شهید عبداللهی

شهید جلالی مدافع حرم و شهید منا

 @mohajerelallah

 http://uupload.ir/files/zxw1_photo_2017-02-08_02-28-30.jpg

  • دوستدار شهدا