شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۵۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۱
بهمن


شهیدمدافع‌حرمــ حسن غفاری

شهید غفاری فردی ولایتمدار و خوش اخلاق بود که در تمام امور رضای خدا را در نظر می گرفت. 

شهید غفاری مدت یک سال بود که تصمیم گرفته بود برای دفاع از حرمین اهل بیت علیه السلام به سوریه برود و همیشه می گفت؛ می ترسم درب شهادت بسته شود ومن از جاماندگان قافله باشم. 

در مدت یک سال توانست رضایت من و مادرش را جلب کند و در تاریخ 27خرداد 94 اعزام شد و پس از 6روز در یکم تیر ماه 94 در مبارزه با تکفیری های داعش در سوریه به مقام والای شهادت دست یافت. 

یکی از تأکیدات مهم شهید غفاری بحث ولایتمداری بود و همه را به اطاعت و پیروی از ولایت فقیه دعوت می کرد.

راوی‌همسرشهید

کانال‌شهید @shahid_hassan_ghafari 

بانڪ‌اطلاعات‌شهداے‌مدافع‌حرمــ 

telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcqmkUF7chrEUA

  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن


نحوه شهادتشان رو چگونه مطلع شدید؟

وقتی خبر را شنیدید و به معراج شهدا رفتید چه حسی‌داشتید و در اولین دیدارتان با پیکر آقامحمدرضا به او چه گفتید؟

مادر شهید: آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود وبرای من خیلی جذاب بود و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا می‌گشتیم و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آماده‌شان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم  عکس‌العمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج می‌رفتیم و هر شهیدی را که می‌آوردند می‌رفتیم و می‌دیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستاده‌اند و حالت‌های خیلی ناراحتی دارند که من احساس می‌کردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.

تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب(س) این هدیه را ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبت‌های حضرت زینب در حادثه کربلا بودم. به محمدرضا گفتم پاشو بشین چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بی‌ادب نبودی؟من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته و من دوست داشتم حتما امانتی‌هایش را به او بدهم. به همراه دخترم‌ امانتهایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمه یا زهرا حک شده است را بگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش را باز کردیم و انگشتر را دستش کردیم و شال عزایش را که از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم برایش بردم و دور سرش پیچیدم.

در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!»

حس و حال شما از لحظه دیدار پیکر آقامحمدرضا چه بود؟

 خواهر شهید: من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعده‌هایی که می‌دهد برمی‌گردد.  وقتی پدر آمد و گفت محمدرضا تیر خورده خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه می‌رفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار می‌کردم. زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوست‌هایش را یکی یکی می‌دیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است. وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه می‌کردم و احساس کردم که ا و را نمی‌شناسم. احساس کردم که دارم کم می‌آورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم «تو همان محمدرضایی یا نه؟». کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست. با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش می‌کردم و گفتم «حالا که رفتی بالا این کار را بکنی و اینجاها بری‌». دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم انگشترت قشنگ است؟ می‌پسندی؟. دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت. 

@molazemanharam69



  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن


خوابِ شهید رو دیدید؟

این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمی‌داد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمی‌دانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سه‌شنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش می‌گفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار می‌کنی کار خطرناکی که نمی‌کنی. می‌گفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت چرا اینقدر می‌گویی مراقب خودت باش.

آخرین باری که با شهید صحبت کردید، چه می گفتند؟

روز سه‌شنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت می‌کرد و من همزمان صحبت‌هایشان را گوش می‌کردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و  گفتم تو هنوز بچه‌ای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش می‌دهم یکدفعه گفت که مامان گوشی را بگیر می‌خواهم با شما صحبت کنم .بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من می‌گفت «باشه! نیتم را خالص می‌کنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس شهید می‌شوی.

نحوه شهادتشان رو چگونه مطلع شدید؟

مادر شهید: از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده می‌گفتم منتظر محمدرضا نباشید, محمدرضا برنمی‌گردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن می‌بافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم می‌گفتم  من این را می‌بافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی می‌داد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمی‌گردد. پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمی‌گردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمی‌دانستم. احساس کردم دیگر محمدرضا را نمی‌خواهم.

صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسی‌هایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسی‌ام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه می‌کردم و احساس می‌کردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس می‌کردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمی‌خواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را با خودم زمزمه می‌کردم.

از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر می‌شد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه می‌کردم و نمی‌دانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من  بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که می‌خواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع می‌داد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.

بعد از نیمه‌های شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور می‌گردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من می‌شناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور می‌گشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخوی‌هایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر می‌شود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهره‌ای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم و دعا می‌خواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.

آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه برویدبیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟دخترم همان لحظه گفت برای شهید  عبدالله باقری در بهشت‌زهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا. من تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا. من گفتم نمی‌آیم شما خودتان بروید, می‌خواهم خانه را مرتب کنم و احساس می‌کردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت.خانواده حدود ساعت 9 صبح به بهشت زهرا(س) رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود.من احساس می‌کردم که باید خانه را خلوت کنیم حتی یادم است که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است, با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چی بهت نگاه کنم.

برای اینکه بهتر بتوانم دوری‌اش را تحمل کنم یکی از پیراهن‌هایش را روی چوب‌لباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو می‌کردم و گریه می‌کردم که شوهرم و دخترم می‌گفتند:«مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو می‌کنی!» ولی من با این چیزها 45 روز را طاقت آوردم اما آن روز همه اینها را جمع کردم. اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ می‌زد می‌خواستم آن خبری را که می‌دانستم به آنها بگویم اما می‌گفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول  کشید حدود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتند سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم می‌گفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.

درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم کی است، گفت آقا مصطفی‌ است تا این را گفت گفتم:«علی! خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهد بهت بدهد» شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است می‌زنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علی‌آقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد,لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را می‌خواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست محمدرضا شهید شده مگه نه؟»شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: بله و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.

گفتم برای چه گریه می‌کنی؟

محمدرضا را می‌خواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است.

من گفتم اجازه دهید وصیت‌نامه‌اش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیت‌نامه‌اش را خواندیم. وصیت‌نامه حاوی 5،6 صفحه بود که 3 صفحه‌اش عمومی بود و بقیه‌اش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزه‌هایم را این شکلی بخوانید و مراسم‌هایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما 3 صفحه اصلی وصیت‌نامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشته‌های محمدرضا خنده‌مان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا  و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد.

  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن


شهید دهقان متولد چه سالی هستند؟

مختصری از زندگی ایشان بفرمایید؟

محمدرضا دهقان‌امیری متولد 26 فروردین ماه سال74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود.بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت می‌کرد.دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت.

چون دو دایی محمد رضا شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت.

در چه سالی و در کجا به شهادت رسیدند؟

محمدرضا از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که  21 آبان سال 94  در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد.

دوریِ آقامحمدرضا را چگونه تحمل میکنید؟

برای اینکه بهتر بتوانم دوری‌ محمدرضا را تحمل کنم, هر روز صبح پیراهنش را بو می‌کردم و گریه می‌کردم که شوهر و دخترم گاهی با شوخی به من انتقاد می‌کردند ولی من با این چیزها ۴۵ روز را طاقت آوردم.

خاطره ای از ایشان برایمان بگویید.

مادر شهید: شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر. پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور، محمدرضا گفت: پس دوتا می‌آرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر می‌خواهی برای محسن هم بیاورم؟ توی همان صحبت‌هاش آنقدر با شوخی و ساده حرف می‌زد و صحنه‌ها را برای ما عادی جلوه می‌داد که ما فکر می‌کردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتم. به محمدرضا گفتم آنجا چه کار می‌کنید می‌گفت: می‌خوریم، می‌خوابیم، فوتبال بازی می‌کنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که می‌گرفتم باز هم همین حرفها را می‌زد و حتی در حرف‌هایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.

خواهر شهید: دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر می‌زد از اینکه خسته شده. من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده. این مدل حرف زدن‌ها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم مظلوم می‌شد, یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با شوخی و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت.آخرین بار سه‌شنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمی‌گردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی. من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود. در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود, خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرف‌هایش بوی خاصی می‌داد. بعد که صحبتش با مامان تمام شد, دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بود.

به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را. آدم یا شهید می‌شود یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم. گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی، گفت: «امیرالمومنین می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری». من  خیلی امیدوار شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضی‌ام ازت‌ها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا می‌آورم.


  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: حلب آزاد شد و این بهترین خبر برای همه منتظرانی بود که سال ها شهرهای سوریه را در اشغال تکفیری ها می دیدند. پیروزی حلب دروازه امیدی شد تا پس از چهار سال مقاومت مسیر همواری برای فتوح بعدی در پیش روی جبهه مقاومت قرار گیرد. گرچه این خبر شیرین است اما نبود دلاورمردانی با اراده آهنین در جمع مدافعان حرم غم انگیز است. آنان که زودتر از آنچه که فکر می کردند لایق شهادت شدند. کاش بودند و خبر رها شدن شهر را از چنگال تکفیری ها می شنیدند. حلب به واسطه خون های ریخته شده از شهدایی با ملیت های مختلف ایرانی، لبنانی، افغانستانی و عراقی و... پیروز شد و حال ثمره شهادت هزاران شهید مقاومت، آزادی استراتژیک ترین شهر به اشغال در آمده توسط تکفیری ها است.

شیخ محمد از اولین نیروهایی بود که داوطلب اعزام به سوریه شد. در روزهای آغازین تشکیل فاطمیون و اعلام آمادگی نیروهای مجاهد افغانستانی برای پیوستن به صف رزمندگان مقاومت در سوریه شیخ محمد که آن روزها مشغول بحث و تدریس در حوزه علمیه گلشهر بود، برای رفتن به سوریه اعلام آمادگی کرد. در اعزام دوم نیروهای فاطمیون شیخ نیز همراه رزمندگان راهی سوریه شد و در اعزام چهارم دعوت حق را لبیک گفت و به جمع شهدای مدافع حرم پیوست. در ادامه، گفت و گوی خبرنگار دفاع پرس با «زهرا رضایی» خواهر شهید مدافع حرم «شیخ محمد رضایی» از شهدای افغانستانی مدافع حرم در خصوص ویژگی های شخصیتی و فعالیت های این شهید روحانی آمده است.

سه برادر و دو خواهر هستیم و محمد فرزند دوم خانواده، متولد سال 1364 در شهر مشهد مقدس است. دوران ابتدایی را در مدرسه آیت الله کاشانی در منطقه گلشهر مشهد خواهد و دوران دبیرستان را در مدرسه سید الشهدا سپری کرد.

سال 83 به واسطه کار پدرم و زمین هایی که در افغانستان داشتیم، تصمیم گرفتیم که به افغانستان برگردیم. من هفت سالم بود و محمد هنوز دیپلم نگرفته بود. قرار شد سال بعد که محمد دیپلمش را گرفت به افغانستان بیاید. سال 84 بعد از گرفتن دیپلم بود که به خانواده خبر داد می خواهد دروس حوزوی را ادامه بدهد.

دیپلم رشته تجربی داشت و از آنجا که به دروس دینی علاقه مند بود تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه برود. در همان گلشهر وارد حوزه شد و درسش را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته فلسفه و کلام ادامه داد. در مقطع دکترا در جامعه المصطفی مشهد قبول شده بود که به شهادت رسید. در واقع زمانی خبر قبولی اش را به ما دادند که محمد به شهادت رسیده بود.

خبر تخریب مزار «حجر بن عدی» دلیل موافقت پدر برای رفتن محمد به سوریه

در مدتی که درس می خواند به تدریس دروس حوزوی و مشغول بود، تاریخ سیاسی افغانستان را مطالعه می کرد و مدیر انجمن وفاق اسلامی بود و با احزاب افغانستانی دیدار و گفت و گو می کرد.

در مدتی که افغانستان بودیم تابستان ها منتظر می شدیم تا شاید محمد به افغانستان بیاید اما به واسطه کار و فعالیت هایش در ایران فرصت آمدن به افغانستان را پیدا نکرد. سال های اخیر و با شروع تحولات سوریه قرار شد محمد با گروه اول و به همراه شهید ابوحامد به سوریه اعزام شود اما گویا کاری پیش آمد و نتوانست و با گروه دوم همراه شد.

بار اول اعزام از فرودگاه با برادرم در افغانستان تماس گرفت. آن زمان برادرم در شهر درس می خواند و ما فرصت داشتیم تنها هفته ای یکبار او را ببینیم. محمد با برادرم تماس گرفت و او را در جریان رفتنش به سوریه قرار داد. از برادرم قول گرفته بود که به مادر چیزی نگوید. بعد از دو هفته خبردار شدیم که محمد به سوریه رفته است.

یادم هست زمانی که مرقد حجربن عدی را تخریب کردند محمد تماس گرفت و با پدر و مادرم صحبت کرد و به پدرم گفت در حرم حضرت زینب(س) نائب الزیاره بوده است. در انتظار موافقت پدرم بود که پدرم عنوان کرد هرچه صلاح است و خودت می دانی انجام بده و ماهم بابت رفتنت به سوریه مخالفتی نداریم.

از سه روز قبل عید فطر سال 93 هر روز با ما تماس می گرفت و حلالیت می طلبید. بعد عید فطر هربار که تماس می گرفت با همه خانواده صحبت می کرد. برایم عجیب بود که هربار شارژ گوشی اش تمام می شد سریع شارژ می خرید و دوباره تماس می گرفت. حرف از شهادت می زد و برایم سوال شده بود چرا انقدر رفتار محمد تغییر کرده.

هق هق گریه های محمد، آخرین صدایی که در ذهنم مانده است

هر دفعه که صحبت می کرد، صدای هق هق گریه اش را حس می کردیم و مدام می گفت من را ببخشید. می گفتم: محمد چرا چنین حرفی را می زنی؟ می خواهیم دامادی ات را ببینیم، می گفت: بهتر از شهادت چیزی نیست. آخرین باری که صدایش را شنیدم، همان زمان بود و آخرین تصویری که از محمد به خاطرم مانده تصویر به یاد مانده از دوران هفت سالگیم بود که با محمد خداحافظی کردم و تصور می کردم سال بعد او را می بینیم، اما هیچ گاه فرصت دوباره دیدنش پیش نیامد.

از ایران با ما تماس گرفتند و خبر دادند که محمد زخمی شده، دو هفته طول کشید تا کار گذرنامه را انجام دهیم و به ایران بیاییم. همه فامیل از شهرستان آمده بودند. هشتم مهر خبر شهادت برادر را دادند و ما برای دیدن پیکرش 9 مهرماه به معراج الشهدا رفتیم. دلم می خواست بعد از سال ها صورت برادرم را ببینم و او را ببوسم، اما پیکرش را فقط به پدر نشان دادند. آن لحظات برای ما بسیار سخت و غیر قابل باور بود.

دعای آویزان بر گردنش کلید شناسایی پیکرش شد 

گویا نحوه شهادتش به این صورت بود که با یک گروه 13 نفره به شهرک دخانیه می روند. گروه از سه طرف محاصره و به آن ها تیراندازی می شود. شیخ هم که در این عملیات حضور داشت، زخمی می شود و خود را به سمت دیواری می کشاند که البته همچنان در دید دشمن قرار داشت. دوستانش می گفتند، نزدیک شهید بودیم؛ ولی نمی توانستیم کاری انجام دهیم. شب هم که می خواستند، برگردند و پیکر شهدا را برگردانند، نتوانستند؛ چون هوا مهتابی بود. چند نفری هم که برای برگرداندن پیکر شهدا رفته بودند، شهید می شوند. یک شب دیگر تلاش می کنند که پیکرها را برگردانند؛ اما فقط می توانند یکی از شهدای تهرانی را بیاورند و باقی شهدا همانجا در منطقه می مانند. در مجموع 20 روز طول می کشد تا بتوانند پیکرها را به عقب برگردانند. می گفتند پیکرها به هیچ عنوان قابل شناسایی نبود.

پیکرها که به عقب برگشت، دوستان محمد از روی دعایی که در گردنش انداخته بود و شهید ابوحامد از چفیه ای که دور کمرش بود، او را شناسایی کردند.

روحانی مجاهد در خط مقدم جبهه

به لحاظ امنیتی نمی توانستیم درباره سوریه زیاد صحبت کنیم. اگر هم حرفی می زد، سعی می کرد، رمزی صحبت کند. خودش گفته بود که تنها برای تبلیغ به سوریه رفته است؛ ولی همرزمانش تعریف می کردند که شیخ در چندین عملیات شرکت داشت و گروه ها را هدایت می کرد. همرزمانش می گفتند از اینکه می دیدیم یک روحانی در بحث نظامی هم فعال است برای ما جای تعجب داشت.

همان سری اول اعزام چند ده روزی را آموزش دید. چون وضعیت سوریه در آن زمان بحرانی بود، دوره آموزشی اش زیاد طولانی نبود.

پدرم در زمان جنگ طالبان، مجاهد بود و سابقه جهاد را در خانه داشتیم. خود شیخ نیز در حوزه جریان شناسی اسلامی تحقیقات می کرد و مدیریت مدرسه محقق را برعهده داشت.

زمانی که به ایران آمدیم در وسایلش دفتر مکتوبی را از نامه هایی که برای ما می فرستاد، پیدا کردیم. بیشتر صحبت هایش حتی در نامه با لحن شوخی بود. هربار هم که تماس می گرفت با شوخی و خنده با ما صحبت می کرد.

صرفا برای ادای تکلیف به سوریه رفتم

از آنجا که من بچه کوچک خانواده بودم، مرا متفاوت تر از دیگران دوست داشت، هربار که تماس می گرفت از حال اولین کسی که سوال می کرد، من بودم.

در وصیت نامه اش صحبت خصوصی نداشت، فقط در مورد نماز و روزه اش نکاتی گفته بود.  نکته جالب در فرم اعزام برادر شهیدم این بود که نوشته بود برای رفتن هیچ معذوریت سیاسی و اقتصادی ندارم و تمایل بنده صرفا به جهت وظیفه و انجام تکلیف بوده است.

جبهه سوریه جبهه حق و باطل است

بارها دوستان و آشنایان مانع رفتن او به سوریه شدند، چون از لحاظ مالی و کاری در جایگاه خوبی قرار داشت؛ ولی خودش می گفت: «جبهه سوریه جبهه حق و باطل است و باید حضور داشته باشم». از آنجا که ما در افغانستان بودیم از نحوه اعزامش اطلاع دقیق نداشتیم.

محمد از آدم های تنبل خوشش نمی آمد. از آنجا که پسر اول خانواده بود و پدرم هم مجاهد بود بیشتر مسئولیت های خانواده را محمد برعهده داشت و خیلی احساس مسئولیت می کرد. با اینکه زیاد او را ندیدم، اما دوستانش روی خوش خلقی محمد تاکید داشتند. اگر می خواست کسی را نصیحت کند به جای اینکه مستقیم حرفی بزند با عمل و رفتارش طرف مقابل را امر به معروف می کرد.

تشییع پیکر محمد مصادف با شهادت امام محمد باقر(ع) شد. بعد از تشییع پیکر برادرم تصمیم گرفتیم که در ایران بمانیم؛ چون به لحاظ امنیتی برای برگشت به افغانستان مشکل داشتیم. روزهای پس از تشییع پیکر محمد روزهای تلخی بود. مادر و پدر در غم از دست دادن برادرم بی تابی می کردند. اگرچه این ناراحتی تا مدت ها بعد از شهادت محمد ادامه داشت؛ ولی پدرم بعد از چند ماه که خودش هم به سوریه اعزام شد کمی آرام گرفت. هر زمان هم که به مرخصی می آید، تمام مدت منتظر اعزام بعدی است.

انتهای پیام/ 

  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن


 دو یا سه روز قبل از شهادت همسرم بود که از سوریه تماس گرفت مثل همیشه 

بعداز احوالپرسی و صحبت های روزانه خیلی عادی بدون اینکه هیچ لرزشی تو صداش باشه به من گفت :

 اگه یه وقت اتفاقی برای من افتاد به امیرعلی بگو پدرت یه قهرمان بوده.

من خیلی ناراحت شدم،گفتم این حرفا چیه میزنی ، منظورت چیه ، وسط حرفم پرید و بالحن قاطعانه گفت : خوب گوش کن ببین چی میگم، دقیق به حرفم گوش بده و دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:

 به امیرعلی حتمابگو من قهرمان بودم ، من اصلا تواون لحظه منظور علی رو متوجه نشدم چون اصلا تو ذهنم فکر شهادت نبود.

ولی الان که این اتفاق افتاده متوجه میشم که همسرم واقعا یه قهرمان بوده.

فقط یه قهرمانه که میتونه چند روز از فاصله نزدیک دشمن رو با چشم ببینه و مثل روزهای قبل به زندگی عادی خودش ادامه بده ،افزایش تعداد نیروهاشون رو تو فاصله چند کیلومتری خودش ببینه ولی اصلا تو تماس های تلفنی همیشگیش به روی خودش نیاره،و صداش،لحن حرف زدن و موضوع صحبتش تغییر نکنه وبرای اینکه از استرس و اضراب منم کم بشه تازه بیشتر بخنده و شوخی کنه.

و من به توصیه همسرم گوش کردم ، زمانی که میخواستم خبر شهادت پدرامیرعلی رو بهش بگم گفتم که باباعلی تو قهرمان بوده،فقط قهرمان ها میتونن شهید بشن.

امیرعلی یه پسربچه 5 ساله تو اوج شیطنت و بازیگوشی خوب معنی حرف من رو فهمید معنی شهادت،قهرمانی و بی پدر شدن رو.


  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن

خصوصیات شهید

حسین در طول 29سال زندگی دنیایی در هر کاری سعی می‌کرد رضایت خدا را مد نظر داشته باشد. باغیرت، رئوف و مظلوم‌پناه بود. اگر دست به کاری می‌زد سعی می‌کرد به بهترین نحو آن کار را به پایان برساند. فردی خوشرو و خوش‌برخورد بود. اگر کسی به کمک نیاز داشت تا آنجایی که می‌توانست به کمک آنها می‌شتافت. در کارهایش بسیار صبور بود. شوخ‌طبع بود در حالی که باعث شکستن عزت نفس کسی نمی‌شد (هرگز کسی را مسخره نمی‌کرد) حسین علاقه و ارادت خاصی به امیرالمؤمنین(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) داشت؛ به طوری که در تمامی ‌لحظات زندگی، این  دو معصوم را بر زندگی‌اش ناظر و حاضر می‌دید و در تمامی ‌اعمال و رفتارش تا جایی که طاقت بدنی و توان روحی و روانی داشت، از حضرت علی(ع) و توصیه‌ها و حکمت‌های ایشان پیروی می‌کرد و معتقد بود باید به گونه‌ای زندگی کنیم که انگار در برابر آن حضرت گام بر می‌داریم. پسرم اعتقاد داشت که اگر کاری برای رضای خدا و تأیید امیرالمؤمنین علی(ع) انجام می‌دهد، در اصل خدمتگزاری به خود است نه به دین. در زندگی اجتماعی و رفتار با خانواده در عین اینکه انسان بسیار کوشا و پرتلاشی بود، اما خیلی بشاش و خوش‌اخلاق بود. با ورودش به هر مجلس و میهمانی، همه متوجه تغییر فضای آن جمع می‌شدند، زیرا حسین با همه مزاح می‌کرد، اما هرگز دل کسی را در شوخی و مزاح نمی‌شکست. حسین به اندازه‌ای مهربان بود که هرگز کینه کسی را به دل نمی‌گرفت. هرگز به خود اجازه دخالت و سرکشی در زندگی دیگران را نمی‌داد، به همین دلیل هرگز درباره کسی هم قضاوت نمی‌کرد و معتقد بود خداوند و برگزیدگانش بهترین قاضی‌های جهان هستند. حسین معتقد بود؛ تدبر در یک آیه قرآن و عمل به آن بهتر از تلاوت تمام قرآن است،‌ بدون اینکه معنی آیات را بفهمی. حسین آرزو داشت همیشه در اعمال و رفتارش مظهر انجام بسم‌الله الرحمن الرحیم باشد و از این جهت بسیار مهربان بود. سادگی یکی از خصوصیاتش بود، بارها اتفاق می‌افتاد که بر سر سفره غذای تازه را نمی‌خورد و باقی‌مانده غذای وعده‌های قبل را برای جلوگیری از اسراف مصرف می‌کرد. وقتی خصوصیات اخلاقی حسین را نگاه می‌کردم زمینی نبود. به راحتی از طلب مالی‌اش می‌گذشت. سختی‌هایی به خودش می‌داد و پا روی نفسش می‌گذاشت. یک دستنوشته دارد که چند صفحه‌ای درباره شهادت نوشته است. این چند صفحه نشان می‌دهد خودش را کاملاً آماده شهادت کرده بود. در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته بود جاهلی که او را به شهادت می‌رساند می‌بخشد، ولی دو گروه پوچ‌گرا و ریاکار را هیچ‌گاه نمی‌بخشد. حسین مسائل شخصی‌ را می‌بخشید و فکر می‌کنم چون این دو گروه مسئله شخصی‌اش نبوده را نبخشیده است.

 مدافع حرم شدن حسین قصه ما

حسین کاری را در قم گرفته بود که با یکی از بچه‌های آنجا آشنا می‌شود. با هم صحبت می‌کنند که در آخر حرف‌شان به رفتن به سوریه ختم می‌شود و یک ماه در مسجد جمکران بیتوته می‌کند. بعد از این بحث، پسرم از قم به تهران می‌آید تا کارهایش را انجام دهد. سر بحث سوریه وانتش را فروخت. یکی از دوستانش هم همان دوران خواب دید که حضرت رقیه دست حسین و چند نفر دیگر را می‌گیرد و از صف جدا می‌کند. این خواب عزم حسین برای رفتن را جزم‌تر ‌کرد. یک شب برای شام به خانه برادرش رفت. برادرش چند تا کاپشن و دستکش داشته که می‌خواسته به حسین بدهد، ولی هر کاری کرده قبول نمی کند. خودش وسیله‌هایش را خریده بود. گفت: اگر برگشتم حتماً آنها را  برمی‌دارم. حسین در فکر رفتن به سوریه نبود. یک دفعه‌ای پیش آمد، آموزش دید و اعزام شد. حسین تا اسمش برای حرکت به سوریه در بیاید بسیار بی‌تابی می‌کرد و بالاخره خواب امام زمان(عج) را می‌بیند که با زبان فصیح عربی به حسین می‌گویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشته‌ایم و تو خواهی آمد. و در عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت‌نام شده است."روزهای آخری بود که حسین در تهران بود و از آنجا که به ما ثابت شده بود که حسین برود سوریه دیگر بر نمیگردد پس تمام سوالاتمان را از او پرسیدیم. و یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود ،این سوال سخت را با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین می‌گوید : من را در بهشت زهرا قطعه ۲۶ در کنار ایستگاه صلواتی بچه‌های مسجد حضرت علی بن موسی الرضا(ع)  به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود  و بالاجبار در قطعه ۵۰ به خاک سپرده شد و مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. که در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم با این که در قطعه ۲۶ نشد بروی، ولی الان در قطعه ۵۰ ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب (س) و به نوعی وصیتت انجام شد. و بعد از یک مدتی که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب( س) است.

نحوه شهادت حسین از زبان هم‌رزمش

شب قبل از عملیاتی که بچه‌ها شهید شدند ما در اتاق فکر داشتیم برای بچه‌ها پست‌هایی را مشخص می‌کردیم و به شهید مرتضی کریمی که فرمانده بود گفتم اسم امیدواری را در این  عملیات ننویسیم، چون خیلی مطمئن است که شهید می شود، در همین افکار بودیم که ناگهان شهید امیدواری به داخل آمد و گفت: اسم من را باید بنویسید نکند بگویید این شهید می‌شود و اسمم را ننویسید من باید بیایم. این سخن او همه را متعجب کرد زیرا اصلا خبر نداشت که ما در چه فکری هستیم و کسی هم از اتاق خارج نشده بود تا به او اطلاع دهد.

تک تیراندازها تیری به قلبش می‌زنند. به حالت سجده‌ روی زمین می‌افتد و وقتی بلندش می‌کنند، می‌بینند خون زیادی از بدنش رفته است به او می‌گویند حسین چیزی نشده ما تو را به عقب برمی‌گردانیم که نگاهی می‌کند، لبخندی می‌زند و تمام می‌کند. چند دقیقه بعد از شهادت او، علیرضا مرادی هم شهید می‌شود. شهید مرادی حسین را عقب تویوتا می‌گذارد و می‌خواسته به عقب بیاورد که دوباره موقعیت طوری می‌شود که به جلو می‌رود. جلو که می‌رود یک تیر به کتف و چند تا به پهلویش می‌خورد. مرتضی کریمی هم در همان روز شهید می‌شود. حسین 21 دی‌ماه به شهادت رسید.

خبر شهادت حسین

وقتی خبر شهادت حسین را دادند تا یکی دو ماه صبح‌ها برای نماز صبح بیدار میشدم برایم سخت بود، به یاد حسینم می‌افتادم و دوری او را حس می‌کردم و گریه می‌کردم. دیدم دیگر به دلیل گریه زیاد توانایی خواندن قرآن را ندارم، با گریه رو به عکس حسینم کردم و گفتم حسین، مامان خودت به من صبر بده. و همان صبری را که خواستم به من داد.

بعد از شهادت حسین

حدوداً 5 ماه بعد از شهادت‌شان شانهء مادرمان بسیار درد گرفت و ما به چند پزشک مراجعه کردیم، ولی بهبودی حاصل نمی‌شد و در یکی از شب‌ها حسین آقا به خوابم آمد و گفتند: داروهای فلان دکتر که یک قرص هنگام صبح و دیگری در شب است را به مادر بدهید، ان شاءالله خوب می‌شود. همین کار را کردیم و مدتی بعد بیماری تسکین یافت.

وصیت‌نامه شهید

پروردگارا، ای تنها کس بی‌کسان. شما خود بیشتر از هر کس دیگر آگاه و ناظر بر اعمال این بنده حقیر بوده و هستی. از آن رو می‌دانی که این بنده حقیر تماماً در کوشش و تلاش مداوم بودم، تا بلکه مشکلات دنیوی خود و اطرافیانم را مرتفع سازم. بلکه بإذن‌الله بتوانم این جمع مذکور را طبق فرمایش شما تبدیل به بهشت کنم. در آن مسیر انجام وظیفه می‌کردم که ما را مأمور به نگهبانی از حرم خانم حضرت رقیه(س) کردند و ایشان مهر تأیید برات ما را زدند و فرصت خدمت به این خانم عزیز، بدینوسیله برای ما مهیا شد و ما نیز از خداخواسته لبیک را گفتیم و لباس جهاد را برتن کردیم.

پروردگارا! اگر که خواستی این بنده حقیر را به بهشت خود ببری و یا این که به جهنم که ساخته خودمان است، بیندازی، شما خود صاحب اختیار هستی و این بنده خسران دیده در هر صورت راضی به رضای شما خواهم بود. فقط این که دوست دارم مطلبی را با شما در میان بگذارم که تو خود میدانی، آن از دل من بر می‌خیزد. پروردگارا! اگر در طول دوران زندگیم در عالم مادی دچار خطایی شده‌ام، شما آن خطای بنده حقیر را به حساب دشمنی من با خودتان تلقی نکنید و دوست دارم که آن خطا را روی ضعف و احمقیت‌های این بنده حقیر نسبت به خودش برداشت کنید و به این وسیله شما را قسم می‌دهم این بنده را به خاطر ضعف‌ها و احمقیت‌هایش، در ردیف دشمنانتان قرار ندهید.

و البته در ادامه دوست دارم در همین جا رضایت خودم را از جاهلی که بنده را به قتل می‌رساند تسلیم شما کرده و البته شکایت خود را نیز از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت بگذارم.

گروه اول؛ کسانی که خود در پوچ‌گرایی هستند و برای آنکه آن ننگ را از دوش خود بردارند، در صدد برمی‌آیند تا ما را در راهی که هستیم، بی‌هدف نشان دهند. و گروه دوم؛ کسانی هستند که با مکر و ریا سعی می‌کنند به تفریح یا برای به دست آوردن منافع دنیوی، روی خون شهدا موج سواری کنند.

التماس دعا، حسین امیدواری

 


  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن

گروه حماسه و مقاومت - کبری خدابخش: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. امروز مادر شهید حسین امیدواری گذری کوتاه از زندگی برای برای خبرگزاری رجا روایت می کند.

زندگی‌نامه

اردیبهشت ۱۳۶۵ کودکی پا به عرصه وجود گذاشت که نامش را حسین نامیدند و در شناسنامه‌اش «حسین امیدواری» نقش بست. در سن 8 سالگی به میدان معلم یافت‌آباد نقل مکان کردند و حسین عضو بسیج مسجد علی ابن موسی الرضا(ع) شدند و مدتی هم در کانون قرآن مسجد مشغول فعالیت شد. حسین در خانواده‌ای پرجمعیت به دنیا آمد و ۱۱ خواهر و برادر داشت. آخرین پسر این خانواده بود و گوش به فرمان پدر و مادر، آنها را احترام می‌کرد. قرآن‌خوان بود و هر روز مسجد می‌رفت و در کلاس‌های قرآن شرکت و قرآن تلاوت می‌کرد. دوران کودکی حسین در محله امامزاده زید(ع) گذشت. از همان کودکی فعالیت‌های مذهبی مسجد و امامزاده شرکت می‌کرد و به یاد دارم روز عاشورا از صبح اول وقت که دسته‌های مختلف عزاداری به امامزاده می‌آمدند برای آنها اسفند دود می‌کرد و از عزاداران پذیرایی می‌کرد. حسین از همان دوران، تلاوت قرآن را شروع کرد و در مسجد محل قرآن می‌خواند. وی جوانی ساده، سر به زیر و مطیع بود و هرگاه کاری از او می‌خواستیم فوراً اطاعت می‌کرد. پس از کسب دیپلم علوم انسانی در سال 1385به خدمت سربازی رفت. در طول 2سال سربازی دو مرتبه سرباز نمونه معرفی شد. پس از پایان سربازی مشغول به کار شدند. در سال 1394 متوجه شدند به سوریه نیرو اعزام می‌کنند و برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد. در آخرین محرم زندگیش هم خادم هیئت محبان حضرت فاطمه زهرا(س) در شادآباد شدند.


مادر شهید: در کودکی هنگامی که بچه‌ها می‌خواستند به مدرسه بروند برای‌شان آیة‌الکرسی را می‌خواندم و پشت سرشان فوت می‌کردم. حسین همیشه می‌گفت: من این آیةالکرسی مادر را همیشه کنارم احساس می‌کنم و هنگام لغزش‌ها و حتی هنگامی که کسی قصد آزار و اذیت من را در مدرسه دارد آیةالکرسی مادر به دادم می‌رسد. اولین باری که حسین در جلسه قرآن استاد زکی‌لو تلاوت کرده بود استاد به وی گفته بود شما از سبک هر قاری یک خط گرفته و می‌خوانید. حسین هم به استاد گفته بود : مادرم هر روز از رادیو تلاوت‌هایی را گوش می‌دهد و به ما یاد می‌دهد. استاد زکی‌لو حسین را به تقلید از سبک عبدالواسط تشویق کرده بود.

حسین از همان کودکی به حلال، حرام و حق‌الناس خیلی اهمیت می‌داد. طوری نبود بخواهد بچه‌ای را بزند یا کسی را اذیت کند. بارها در خیابان او را می‌دیدم که سرش پایین است و کار خودش را می‌کند. دور و اطراف ما مدرسه دخترانه است و وقتی مدرسه‌ها تعطیل می‌شدند خیابان شلوغ می‌شد که بیشتر جمعیت را هم همین خانم‌ها تشکیل می‌دادند. روی همین حساب دائم سرش پایین بود و اصلاً دور و اطراف را نگاه نمی‌کرد. از همان طفولیت در مسجد بزرگ شد و جو فرهنگی مسجد بر او غالب بود. اصلاً در کوچه و خیابان نبود و در مسجد و هیئت تحت تأثیر آموزه‌های دینی قرار داشت. من سواد ندارم، البته می‌توانم قرآن بخوانم، اما معانی آن را نمی‌توانستم بخوانم و درک کنم. حسین هرشب یک حزب از قرآن را می‌خواند و معانی آن را برای من شرح می‌داد. با کمک حسین اکنون می‌توانم معانی آیات را هم بخوانم. یک روز خواهرش به حسین گفت: من قرآن می‌خوانم، ولی عامل به آیات قرآن نیستم آیا درست است که خواندن قرآن را ادامه بدهم: حسین در جواب گفت: یک پایت قطع شده که عامل به قرآن نیستی آیا می‌خواهی پای دیگرت را نیز قطع کنی. خواندن قرآن را ادامه بده تا عامل به آیات هم بشوی. حسین دبیرستان را که تمام کرد خواست وارد دانشگاه شود، ولی به دلیل یک‌سری مشکلات نتوانست. بعد از آن وارد کار آزاد شد. بعد از مدتی وانت گرفت و در کار مبل و صندلی بود. در همین کارش هم دنبال هر لقمه‌ای نبود و اگر احساس می‌کرد طرف مقابلش پایش می‌لرزد کارش را قبول نمی‌کرد. تمام کارهایش برای رضای خدا بود و اصلاً درگیر بده و بستان و درگیری‌های بازار نبود.  حسین اولین بار در سال 82 به صورت دانش‌آموزی به مکه رفت. در سال 90 نیز به عنوان کمک دست من و پدرش همراه ما به مکه آمد. خودش می‌گفت: در سال 82 روزی دو مرتبه به زیارت بقیع می رفت، ولی در سفر دوم تمام هم و غم من این بود که بتوانم خدمتی به پدر و مادر بکنم تا آنها بتوانند زیارت خوبی داشته باشند، به گونه‌ای که در این مدت فقط یکی دوبار توانستم به زیارت بقیع بروم و هرگز ازاین کارم پشیمان نیستم. پس از دیپلم با کمک خواهرش وانتی خرید و ۹ ماه از صبح تا شب کار می‌کرد و هر روز که برمی‌گشت سهم خواهرش را اول می‌داد. حسین بسیار مقید به کسب مال حلال بود و از اسراف دوری می‌کرد. دو سال پیش با پرداخت ۵۰۰ هزار تومان پیاده به کربلا مشرف شد و سال گذشته نیز قرار بود ۷۰۰ هزار تومان پرداخت کند و به پیاده‌روی اربعین برود، ولی پول را برای پرداخت اجاره خانه یک مستحق پرداخت کرد. در عوض در خواب به زیارت حرم امام حسین(ع) رفت. حسین قبل از اعزام به سوریه وانت را فروخت و در خواب دیده بود که سفرش بازگشت ندارد. در خواب دیده بود که خانمی سه ساله دست تعدادی را می‌گیرد و جلو می‌برد و یکی از این افراد حسین بود. شب شهادتش نیز خواب دیده بود که امام حسین(ع) وی را دعوت کرده است.

 


  • دوستدار شهدا
۲۰
بهمن


تاریخ ولادت:۴۶/۸/۲۰

تاریخ شهادت:۹۴/۱۱/۱۹

محل شهادت:در آزادسازی شهرنبل والزهرا

می شود کمی ما را دعا کنید، 

دلمان عجیب زخمی است...

جا نمی شویم، نه در زمین و نه در زمان

بخشی اززندگی شهیدمدافع حرم 

سردار حاج علی محمدقربانی

شهید قربانی از همان سنین پایین در دوران جنگ تحمیلی در بسیاری از عملیات ها و برنامه های نظامی که نیاز روز کشور بوده حضوری فعال و موثر داشته، از عملیات تخریب و شناسایی در کوهستان‌های کردستان تا عملیات غواصی در اروند کنار و رزم در دشت های خوزستان...

پس از آن با فعالیت در سپاه پاسداران به تثبیت موقعیت کشور کمک نموده و همزمان با آن، با از خودگذشتگی و گذشت از خانواده، بعد از وقت اداری، تا پاسی از شب در هیئت فوتبال در مسیر رشد ورزش و کمک به جوانان و در راه رضای خداوند مشغول به کار میشد...در همان حین و در وضعیتی که کشور نیاز به رشد اقتصادی داشته، پیشنهاد حضور در بانک را به جهت خدمت به مردم و یاری نیازمندان و حتی توسعه صنایع ، می‌پذیرد و این در حالی بوده که کماکان راه ورزش را ادامه می‌داد. پس از فعالیت های مؤثر در ورزش و بانک و ایجاد زیر ساخت‌های بسیار مفید و پرورش بسیاری از جوانان استان خوزستان در بانک انصار و هنگامی که در سنین میان سالی به نظر می‌رسید وقت بازنشستگی و استراحت ایشان فرا رسیده است، در گزینش دادگستری کل استان خوزستان به عنوان مصاحبه گر و پس از آن در مجموعه حراست استان خوزستان مشغول خدمت شده و در شهرداری کلانشهر اهواز بسیاری از جوان‌های مومن و خدمتگزار را بکار گیری نموده و با تجارب ارزنده خود، مجموعه‌ای بسیار پربار ایجاد نمود.پس از تکامل آن مجموعه و زیرساخت هایش، به سازمان آب و برق خوزستان منتقل گردید و در شرکت پشتیبانی، خدماتی و رفاهی سازمان مشغول به خدمت گردید و در بازه حدود 1 سال همانند محل‌های قبلی کار خود، فعالیت‌های مؤثر قابل توجهی به سرانجام رساند.

جا دارد این نکته از قلم نیافتد که با شور و علاقه و اشتیاق این شهید بزرگوار، پس از باز شدن مسیر زیارت عتبات عالیات، ایشان به علت ارادت به آقا امام حسین (علیه السلام) و اهل بیت(علهم السلام)، هم زمان با فعالیت‌های کاری خود، هرچند ماهی یک مرتبه به شوق خدمتگذاری به زوار، هدایت کاروانی را به سوی عتبات عالیات به عهده می‌گرفت که علاوه بر برکات این سفرها، نقل حال و هوای آن از زبان همسفرانش بسیار شنیدنی است، چراکه اخلاص عمل در کار ایشان به وضوح لمس می‌شد...و اما سرانجام این عمر بابرکت، شنیدن صدای یاری خواستن مردم مظلوم کشور مسلمان و البته به خطر افتادن امنیت میهن عزیزمان ایران، و با در دست داشتن پرچم جمهوری اسلامی ایران، در عمق استراتژیک کشورمان در کشور سوریه، عده‌ای جوان را همراهی میکند که به نقل از همراهان ایشان، بخش قابل توجهی از آن آموزش بوده و نه تنها مباحث نظامی، بلکه امور مختلف چه مستقیم و چه با الگو گرفتن از رفتار ایشان بوده است...شهید حاج علی محمد قربانی سرانجام در همان سنین میان سالی با کوله باری از تجربه مدیریت پس از حضور و فرماندهی در عملیات آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا که آرزوی آن را داشت، در تپه‌های الطاموره در حاشیه شهر الزهراء درتاریخ ۹۴/۱۱/۱۹به مدال افتخار شهادت نائل آمد...سرگذشت زیبای مردی که در هر شرایطی سعی می کرد به "تکلیفش" عمل کند.

دوستان و نزدیکان سردار قربانی از ارادت ویژه و خاص ایشان خدمت حضرت آقا اباالفضل العباس(علیه السلام) اطلاع دارند و این ارادت را میتوان در اعمال و رفتار این شهید عزیز مشاهد نمود ومیتوان این تشبیه را بکار برد که همانگونه که آقا اباالفضل(علیه السلام) وفادار و ذخرالحسین(علیه السلام) بود،شهید قربانی وفادار و ذخیره ای از امام خمینی(ره) برای رهبر انقلاب سیدعلی خامنه ای(حفظه الله) و ذخرعلی بوده است.

وفاداری و ادامه راه و بصیرت در عمل و کردار شهیدقربانی به وضوح قابل لمس بود و باشد که ادامه دهنده راه شهیدان عزیز باشیم...

شادی روحش صلوات

کانال جاماندگان قافله شهدا 

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۰
بهمن


قطعا شهادت گل رز زیبایی است که هنگامیکه فکرمان به آن نزدیک میشود آرزوی مشاهده ی آن را داریم و زمانیکه شهادت را مشاهده میکنیم آرزو داریم رایحه ی خداوند را استنشاق کنیم و هنگامیکه آن رایحه ی الهی را استنشاق کردیم صفحات روحمان به جهان جاودانگی تراشیده میشود و این میتواند یک آغاز باشد....

.من وصِیَّة الشَّهید أحمد محمد مشلب من شهادة 

" إن الشَّهادة هی تلک الوَردة الجُوریَّة التی بِمجرَّد أن نقاربها فی فِکرنا نَتمنَّى النَّظرَ إلیها وَعندما نَنظُر إلیها نَتمنَّى أن نَستنشِق ذلک العَبیر الرَّبَّانی وَعندما نَستنشِق ذلک العَبیر نُحلِّق على صَفحَات الرُّوح إلى عَالم الخُلود وهُناکَ تکون البدایة "

قسمتی از وصیتنامه

شهید احمد مشلب

@jamondegan

  • دوستدار شهدا